سلام
تاریخ امروز 20 آذر 98عه. یعنی به تقریب خوبی شش ماه از آخرین باری که نوشتم میگذره. باز هم بعد از مدتها زمان خلوت سر کار پیدا کردم که بتونم بنویسم.
الان متن پایین رو خوندم. فکر کنم با این فاصله زیاد بهتر باشه بر اساس اون گزارش بدم که چه تغییراتی داشتیم این شش ماه.
تابستان که با شلوغی خیلی زیاد گذشت. همکارها اکثرا مرخصی بودند و طی مدت تابستان من برای مدت های زیادی فقط خودم بودم و رئیس. یعنی از جمع پنج شش نفر چهار پنج نفر مرخصی بودند که خوب خیلی سخت گذشت و بیانصافی بود. همه وقتی تازه از مرخصی زایمان برمیگردند تا مدتها دست و پا شکسته و نامنظم سر کار میرند اما من روی تمام منظمهای عالم رو سفید کرده بود.D: اما خوب چاره چیه. نمیشه از کسی گله کرد. وقتی سیستم اینقدر فشل و نابهسامانه، وقتی امیدی به اصلاح اوضاع نیست، وقتی دسته جمعی احساس میکنیم که لب یک پرتگاه ایستادیم، نمیشه کسانی را که به قصد مهاجرت مرخصیهای چند ماهه میگیرند یا انرژی و انگیزه کار کردن ندارند را مواخذه کرد.
پیشدرآمد تلخی به نظر میاد اما من حالم به این بدیها نیست. یعنی با حال و احوالی که تابستان و پاییز پارسال از سر گذروندم این روزها حالم خیلی هم خوبه. فعلا از مکانیزم کبک استفاده میکنم. یعنی سعی میکنم سرم را بکنم زیر برف. اخبار را دنبال نکنم. به ابعاد ترسناک اوضاع مملکت فکر نکنم و احساس گیرکردگی توی قفس نداشته باشم. خیلی دلم میخواست امکان مهاجرت داشته باشم (یعنی یه طورهایی بزرگترین آرزوی زندگیم هست) اما با شرایط فعلی زندگیم امکانش نیست. پس ترجیح میدم که به عنوان یه گزینه هم بهش فکر نکنم.
پرونده بحث کاهش وزن همچنان روی میزه. با شروع مهر رفتم بدنسازی. خوب انگیزه داشتم و روتین شده بود برام و یه روز که نمیرفتم حالم بد میشد که ماجراهای آبان پیش اومد و یک هفته تعطیلی اجباری محل کار باعث شد از قطار بیافتم پایین. راستش اینکه خیلی وزن کم نکردم هم مزید بر علت بود. سایز کم کردم اما وزن نه. قشنگ شرایطم با سال 93 که بعد از زایمان اولم تلاش کردم وزنم را بیارم پایین فرق کرده. پیر شدم. حالا به این نتیجه رسیدم که باید حتما یه رژیم غذایی هم بگیرم. فعلا ورزش را گذاشتم کنار متأسفانه اما به مدد پادکست گوش دادن (فعلا چنل بی عزیز) پیادهرویهای طولانی میرم که خوب خیلی هم تأثیر نداره D:
پسرچه از همون چهارده ماهگی شروع کرد به راه رفتن. چند کلمهای هم حرف میزنه فعلا. مامان، بابا، دادا، دّدّ،، آب، چشم، دخ (دهن)، بّخ (بّه)، ایا (بیا-بده)، دّ(دست-در-لباسم رو در بیار)، دایی کلماتیه که میگه. زورگو، خوشحال، خوشخوراک، کمخواب، صداکلفت،بامزه و هالولاته. توی هر جمعی حسابی دلبری و جلب توجه میکنه و باعث برانگیختن حسادت پسرک میشه. حدود یک ماه و نیم پیش واکسن هیجده ماهگیاش رو زدیم و از دست واکسنها رها شدیم. همچنان شیر میخوره و من با تمام وجودم آرزو دارم که دیگه نخوره. طی دو ماه اخیر چهار تا دندون در آورده و الان هم داره چهارتای دیگه داره در میاره.
پسرک پیش دبستانی دو میره. همچنان به عنوان شاگرد زرنگ میشناسنش اما مربی میگه که خیییییلی حرف میزنه. هنوز ذهنش روی بعضی مطالب قفل میشه. کل دو ماه محرم و صفر امام حسین و کربلا و شهادت و علی اصغر تم ثابت حرفها و نقاشیها و سوالاش بود. فوتبال و ماشین و جنگ هم سایر مطالب مورد علاقهاش هستند. خیلی وقتها حس میکنم که رفتارهاش نرمال نیست اما نمیدونم چقدر باید نگران باشم. خیلی از رفتارهای عجیبش بعد از مدتی کنار گذاشته میشه و خیلی ها هم نه. مثلا عطش سیریناپذیر خریدن ماشین فعلا مدتیه که درش فروکش کرده. اما استرسها و ترسهاش کمابیش ادامه داره. از تاریکی و تنها خوابیدن و صدای بلند و حاجی فیروز و دزد میترسه. شعرهای مهد رو دو روزه یاد میگیره. خیلی حساسه و تا موضوعی اذیتش کنه شروع به منفیکاری میکنه. با تمام وجودم دوستش دارم و نگرانشم. میدونم استعداد خوبی داره که اگه این روحیه حساس و خلق و خوی خاصش اجازه بده میتونه آدم موفقی باشه اما راه سختی پیش رومه.
ارتباطات با همسرجان مثل قبله. بیشترین اختلافات در مورد رفتار با پسرک و موضع اون در قبال پدر و مادرشه. سعی میکنم جو آرومی داشته باشیم چون دعوا و بداخلاقیم روی پسرک تأثیر بدی داره.
پسرک چند وقت پیش بهم گفت مامان من خیلی دوستت دارم اما پارسال دوستت نداشتم. حرفش بیشتر از اینکه برام ناراحتکننده باشه آموزنده بود. موجود حساس و عجیبیه. گاهی وقتها از اینکه دختری ندارم که باهام همدردی کنه به جای اینکه برام قلدر بازی در بیاره میگیره.
تمرکز ندارم و پراکنده مینویسم. آخه داره دیرم میشه. فعلا این را ثبت میکنم تا ببینم کی دوباره فرصت میکنم بیام اینجا. فعلا D: