چرا مطمئن بودم که بعد از عید یه پست اینجا گذاشتم؟
خوب، همانطور که گفتم من یا وقتی حالم خیلی خوبه اینجا مینویسم و وقتی که حالم خیلی بده. خوشبختانه امروز روز خوبم هست.
خوب، بذار فکر کنم ببینم توی این چهار ماه چی گذشت؟
مهمترین و بهترین اتفاق این بود که کلاس اول پسرک تمام شد. خدایا شکرت واقعا. خیلی سخت بود مدیریت کلاس اولی و پسرچه و کار و دورکاری و همهی این ماجراها. خدا رو شکر پسرک باسواد شد. یه کمی توی ریاضی مشکل داره که انشالله حل میشه.
پسرچه هم سه ساله شده و در اوج دوران لجبازی و یکدندگی هست و واقعا مدارا کردن باهاش سخته. اما خوب شیرین و پرحرف و باهوشه.
پسرک هم که بزرگ شده. من واقعا نمیدونستم اما توی هفت سالگی واقعا یک مرحله از بلوغ عقلی و جسمی انگار اتفاق میافته. خیلی تغییر کرده و واقعا باید مراقب رفتار و گفتارمون باهاش باشیم.
من همچنان داروی ضدافسردگی میخورم و مدتی هست که بهترم خدا رو شکر.
از فروردین دیگه از شدت چاقی خودم به خشم اومدم و تصمیم گرفتم یه اقدام اساسی بکنم. رژیم لیمومی را گرفتم. خوب همون طور که در موردش میگفتند نکات غیرعلمی زیادی داره و واقعا حجم پروتئنینی که میده کم هست. اما خوب، من چارهای نداشتم و واقعا نیاز داشتم که یک نفر بهم بگه که چی بخورم و چقدر بخورم و خودم توان برنامهریزی و رعایت کردن نداشتم.
سعی میکنم روزی یک ساعت پیادهروی برم که با گرمای هوا چالشانگیز شده برام. یه دورهی آنلاین بدنسازی هم برداشتم که نسبتا خوبه. فقط این کمردرد که دیگه تقریبا همیشگی شده آزارم میده.
دیگر ماجراهای این مدت هم گرما و بیآبی و انتخابات بود که واقعا حرفی در موردشون ندارم.
خوب که فکر میکنم میبینم امروز هم روز نوشتن نبود. حسش نیست. خوابم میاد.