داره بیرون پنجره بارون میاد. یه بارون زیبا و یکنواخت و درست و حسابی. نه از اون بارون الکیای دو قطرهای که هی باید التماسش کنی بند نیاد و ادامه داشته باشه. من یادم رفته بود اینجور بارون را اصلا. شاید سالها باشه که چند روز متوالی و پشت سر هم اینجا بارون نیومده بود و گل و شل ناشی از بارون اصلا معنی نداشت. فقط خاک و خاک و سرما و گرمای خشک و آلودگی هوا. بچهها امسال کلی به خاطر آلودگی و سرما (که صیغه جدید بود نمیدونم از کجاشون درآورده بودن) کلی نرفتن مدرسه. واقعا بارندگی روی حال و احوال روحی و روانی آدمها تاثیر داره. مطمئنم زمستون 57 خشکسالی بوده. مگه نمیگفتن به کوری چشم ش*اه زمستونم بهاره؟
فقط یه همچین بارونی اجازهی کار کردن و تمرکز به آدم نمیده. باید مثل فیلمها کتاب بخونی و قهوه بخوری. اصلا نمیتونم روی کارم تمرکز کنم.
اینقدر امسال یخ زدم و قندیل بستم که آخر از دی*جیکا*لا یه هیتر کوچیک خریدم. محل کارمون سیستم سرمایش گرمایش را دو سه سالی هست که تعمیر نمیکنه. نمیدونم هدفشون چیه؟ آیا واقعا پول ندارن یا به قصد صرفهجویی در مصرف برقه. اگر فرض کنیم 10 درصد کارمندها هم مثل من هیتر بیارن سر کار آیا واقعا صرفهجویی میشه؟ خیلی سعی کردم sustainable باشم و سرما را تحمل کنم اما واقعا نمیشد. بدن درد گرفتم دیگه و خسته شدم بسکه با کاپشن و شالگردن بودم.
برف و بارون زمستون امسال توی ولایت ما طی 10 سال گذشته بیسابقه است. به نظرتون چیپه که بیفتیم توی بازی اون طرفیا و مثل مزخرفات اونها بگیم که این نزول رحمت الهی مال برداشتن لچکهاست؟! اما دل آدم خنک میشه از گفتنش.
دیروز داشتم فکر میکردم که واقعا مدیون فلوکسیتین هستم. این حال نصفه و نیمه روحی متعادل و این پردهای که انگار از جلوی چشمم و احساسم کنار رفته رو بهش مدیونم. اصلا اگر این نبود با این اوضاع و احوال الان نمیتونستم دووم بیارم. سال 88 و سال 97 یادم هست که چه روزهایی را گذروندم. ماه پیش چند روزی یادم رفت بخورم. یهو دیدم ای بابا دوباره که بیابان را سراسر مه گرفته است! دوباره افکار سرزنشگر و موذی با قدرت هر چه تمامتر حمله کردند. چقدر خوبه وقتی نیستند این افکار. البته سطح اضطرابم بالا رفته و کیفیت خوابم پایین اومده که اون را یه جورهایی میتونم هندلش کنم. البته در شرایط نرمال. یه کمی سطح اضطراب میره بالا بدنم به فریاد درمیاد. ماه پیش سر کار یه برنامهی خیلی سنگین بهم محول کرده بودند که یه جورهایی بار اصلی مسئولیتش با من بود و خیلی استرس کشیدم. بعد هفتهی بعد که با خیال تموم شدن استرسها اومدم سر کار و دیدم 20 تا نامهی ددلاین دار توی کارتابلمه, یهو بدنم قاطی کرد. کمرم خشک شد, گوشدرد عصبی شروع شد و خواب شبم به هم ریخت. یک هفتهی تمام کجکج راه مِیرفتم. تا اینکه نامه اصلی ها را رد کردم رفت و دوباره صاف شدم.
این آگاهی به شرایط جسمی و روحیام هم حاصل این دو سه سال اخیره. نمیدونم این هم اثر فلوکسیتینه یا اثر گذار ذهنی که این چند سال داشتم. چه دنیای عجیبیه این شیمی مغز. من این آرامش و کرختی و پذیرشی که حاصل دارو هست را دوست دارم. اما میدونم که از نظر خیلیها این پذیرش احمقانه است. باید تلاش کرد, باید رشد کرد, باید دوید. اما من فعلا باهاش خوشحالم. دنبال رشد و تلاش زیاد نیستم الان. میخوام زندگی کنم. الان 15 ساله که درسم تموم شده و هنوز هیچ انگیزهای برای ادامه تحصیل ندارم. فقط یه بار امتحان فوقلیسانس دادم همون 15 سال پیش. بعدش علیرغم اینکه همهی دوستهام و دور و بریهام من جمله همسرجان فوق خوندن, من هیچ علاقهای نداشتم هنوز. شاید بعدا وقتی بچهها بزرگتر شدند. اما الان نه.
فکر کردن به اوضاع اجتماعی و اقتصادی به نظرم الان بیهوده است. عنان کار از دست همه در رفته و این اوضاع را نمیشه جمعش کرد. از دست ما هم کاری بر نمییاد جز اینکه بشینیم به نظاره و تماشا. البته این بیبرنامگی مال ماست. اگر نه که اون وریا مطمئنم که کاملا با برنامه و حساب شده دارن کار را پیش میبرن.
این مدت محیط کارمون تغییراتی کرده و چند نفری به تیم همکارهامون اضافه شدند که دوستشون دارم. کار کردن باهاشون فان و باحاله. یادم رفته بود همکار جوون داشتن چه حس و حالی داره. محیط کار قبلی خیل ایرادها داشت اما تیم همگی جوان و فرهیخته بودند و از این نظر لذت بخش بود کار کردن اونجا. البته همکارهای جدید حاشیه هم کم ندارند اما همون حاشیهها هم فانه و یکنواختی و خمودگی را کم میکنه.