آخرین پست 1402 - سالی که گذشت
خوب از آخرین باری که نوشتم خیلی بالا و پایین روحی داشتم.
یه حملهی شدید افسردگی داشتم و احساساتی را تجربه کردم که فکر میکردم برای همیشه باهاشون کنار اومدم و حلشون کردم اما ظاهرا فقط رفتند اون پایینهای ذهنم و هر وقتی که فرصت کنند حمله میکنند! در یک مورد دعوای خیلی بیپروایی هم با بابام داشتم که مدتها بود سعی کرده بودم روابطم را باهاش تنظیم کنم و نگذارم که حرمتها از بین بره که خوب نشد و یه عالمه حرف تلخ بهش زدم که دروغ نبود اما میشد که گفته نشه. خیلی فکر کردم که چی شد که این حس یاس و افسردگی شدید برگشت در حالی که حس میکردم که تونستم به صورت منطقی کنترلش کنم.
راستش فکر میکنم یه دلیلش تلاش برای بازیابی تفریحات دوران جوانی بود! رفتم سراغ فیلم دیدن, هاردی که ایام مجردی داشتم و یه آرشیو فیلم بزرگ خودم با کلی زحمت روش درست کرده بودم و همهاش چشماندازم این بود که در آینده با همسرم با هم میشینیم و فیلم میبینیم و نقد میکنیم و در مورد فیلمها صحبت میکنیم و ... و خوب چنین اتفاقی هیچ وقت نیفتاد. از بعد از ازدواجم اون هارد افتاده بود یه گوشه و نه فیلمی ازش دیده شد و نه فیلمی به اون آرشیو اضافه شد.
مرور دوباره اون آرزوها و امیدها, انگار که خاکستر را از روی یک خشم, یا غم کنار زد. اون تعادل شکننده که سعی کرده بودم به وجود بیارم را شکست و دوباره سقوط کردم توی جهنم بی انگیزگی و غم.
حوصله بچهها را هم نداشتم. یک آخر هفته همسرم و بچهها رفتند ولایت همسر جان و من سعی کردم توی خونه تنها باشم و کمی به حال خودم برسم که بعدش رفتم خونه مامانم اینا و با بابام بحثم شد و حالم بدتر شد.
البته شاید یک دلیلش هم به هم ریختن نظم خوابم بود. برای اینکه فیلم ببینم هم زمان خیلی کم داشتم و شبها بیدار میموندم فیلم میدیدم یا توی اتوبوس در حین رفت و برگشت به محل کار و منجر شد که زمان تنفس و تفکر کم داشته باشم و این هم برای ذهنم من که نیاز به خلوت و سکوت داره خوب نبود.
خلاصه اینکه تصمیم گرفتم دوباره به ملال و یکنواختی خودم برگردم.
این اتفاق از دو جنبه برام جای تامل داشت: یک اینکه فکر میکردم با تروماهای ذهنم کنار اومدم و حلشون کردم در حالی که اینجوری نیست. حل نشدند اما مدیریت شدند. البته که همچنان دارم دارو هم میخورم. دوم اینکه این نظمی که ساختم چقدر مهمه و باید حتما حفظش کنم اگر نه دوباره سقوط میکنم. منظورم نظم خواب, تمرکز روی کارهای اصلی (بچهها - کارم - غذای منزل) و تفریحهایی که با این شرایط هماهنگ باشند (پادکست, اینستاگرام-کندی کراش!) هست و واقعا اگر بخوام یه چیز اساسی این وسط اضافه کنم که این نظم را به هم بزنه دوباره حال خوب پر میکشه میره.
تجربه دوبارهی افسردگی عمیق خیلی بد بود. اینکه دوباره حس میکردم هیچ چیزی حالم را خوب نمیکنه. دیگه هیچ وقت احساس شادی نخواهم داشت. دارم خودم را به زور میکشم. سر کار هیچ انگیزهای نداشتم. دلم میخواست رئیسم را کتک بزنم و ازش متنفر بودم . حوصلهی هیچ کاری توی خونه را نداشتم و دلم نمیخواست غذا بپزم. تعامل با بچهها برام خیلی سخت بود و... وقتی دوباره به روال معمول برگشتم, یه دفعه مچ خودم را گرفتم که داشتم آواز میخوندم و آشپزی میکردم. هیچ چیزی تغییر نکرده بود و همه چیز به همون ملالانگیزی قبل بود, اما شیمی مغز من دوباره داشت گولم میزد که از انجام همین کارهای ملالانگیز خوشحالم! واقعا کسانی که افسرده هستند خیلی زندگی سختی دارند. واقعا تاریکی و سیاهی که آدم را در بر میگیره خیلی سخت و طاقتفرساست. وقتی توش غرق میشی واقعا انجام تمام این کارهایی که درمانشه (تحرک داشتن- پیادهروی - نظم خواب- پرت کردن حواس - پرداختن به کارهای مورد علاقه و...) خیلی سخته و انگار از توانت خارجه. اما خوب باید خودت را بکشونی واقعا و سعی کنی واقعبین باشی و از داخل اون مغز تاریکت فاصله بگیری و از دورتر به اوضاع نگاه کنی تا بتونی درستش کنی. خلاصه که به نظر من خیلی باید روح قوی داشته باشی تا بتونی از چاه افسردگی خودت را بالا بکشی.
خلاصه که باز هم به این نتیجه رسیده بودم که برنامههای خوشحالی اینستاگرامی (فیلم دیدن و سفر رفتن و ...) برای همه جواب نمیده. یه نکته دیگه اینکه دیدن فیلم و سریال دیگه مثل قبل برام لذتبخش نیست. انگار پیر شدم دیگه برای این کار. شایدم مال اینه که این تفریحات وقتی کیف میده که بتونی راجع بهشون با دیگران حرف بزنی. یعنی یه تفریح جمعیه بیشتر تا فردی. من که به دلیل شخصیت منزوی که دارم دوست و رفیقی اطرافم نیست که بتونم راجع به اینها باهاش حرف بزنم. اون موقعی هم که میدیدم به امید این بود که با همسر آیندهام حرف برای گفتن داشته باشم (میدونم تصورات مسخرهایه اما اینجوری بود دیگه) و میخواستم دانش دائرهالمعارفی که دوست دارم در مورد هر چیزی داشته باشم در مورد فیلم و سریال هم بالا بره. الان در این سن میبینم که این دانشهای مسخره (اقیانوسی به عمق دو سانت) واقعا به درد نخوره! خیلی جاها نه تنها باعث نمیشه دیگران از تو خوششون بیاد, بلکه باعث میشه حس کنند تو خیلی داری فضلفروشی میکنی و گارد بگیرند علیهات.
نتیجه اینکه دیگه فیلم و سریال دیدن هم اونقدرها برام جذاب نیست. آرشیو فیلمم هم که مال 15 سال پیشه و دیگه دمده شده و فیلمهای ترند الان که همه در موردش حرف میزنند توش نیستند. این هم یه ناامیدی دیگه! اما مهم نیست.
دیگه اینکه این مدت یه دوره بیماری سخت را هم طی کردم و این آنفولانزای سخت را گرفتم با بدندرد و خستگی بینهایت و سرفه و... اما الان دیگه خوبم.
روابط با بابام هم تقریبا عادی شده. یه کمی با هم سرسنگین هستیم هنوز اما خوب دوباره دوست شدیم!
خلاصه که سالی که دیگه داره تموم میشه سال نسبتا سختی بود. کارم, ارتباطاتم, مسائل مالی و کمی هم سلامتی همه چالش برانگیز بود. به دفعات احساس پیری کردم و فکر کنم دچار بحران میانسالی شدم.
از یک طرف توی کارم در سمت جدید ضمن اینکه خیلی چالش داشتم اما دیگه تقریبا جا افتادم و از استرسم خیلی کمتر شده و با آرامش بهتری میتونم کارها را هندل کنم. مدیرها بهم اعتماد دارند اما همکارهای خوبی ندارم. یا خیلی باهوش نیستند که بتونم حرف مشترکی باهاشون داشته باشم یا خیلی روابط خوبی با هم نداریم و کلا همفاز نیستیم. سر کار عملا ارتباطی با کسی ندارم و این خوب نیست. با اینکه ذاتا تمایلی به این موضوع ندارم اما دوست دارم در سال جدید روی این موضوع کار کنم و یک کمی ارتباطات اجتماعی سر کارم بهبود بدم. (توی پرانتز بگم که چندان به این موضوع امیدوار نیستم, اما سعی خودم را میکنم.)
خیلی شدید دلم میخواد که در سال جدید ورزش کنم به هدف اینکه بدنم را یک کمی بسازم و از دردهای عضلانی و خشکی بدنم کم کنم. احساس قدرت اون مدتی که بدنسازی میکردم واقعا فراموش نشدنیه. دلم میخواد به اون روزها برگردم. واقعا دلم میخواد.
دلم میخواد روی رانندگیم کار کنم که دیگه اینقدر کار سخت و ثقیلی برام نباشه و همه جا بتونم برم.
دلم میخواد روی رابطه با بچههام کار کنم و سعی کنم زمانهای با کیفیت بیشتری باهاشون بگذرونم. اخیرا واقعا باهاشون ارتباطم خوب نبوده.
باید روی اسپیکینگ زبانم کار کنم. برای سر کار واقعا لازم دارم که بتونم روونتر و درستتر حرف بزنم.
دلم پول بیشتر میخواد (البته بیشتر از دلم میخواد, واقعا لازم دارم) که راهی براش به ذهنم نمیرسه! واقعا بیشتر از کار فعلیم نمیتونم کار دیگهای داشته باشم.
دلم میخواد در سال جدید یه کمی به سلامتی و زیباییم بیشتر برسم. پوستم را بهتر کنم, دندونی که امسال از دست دادم را ایمپلنت کنم. لیزر برم! و دوبار تاکید میکنم که ورزش کنم!
و از همین الان میدونم که برای همه این کارها وقت کم خواهم داشت. ضمن اینکه یه پسرچه کلاس اولی هم خواهم داشت!
امیدوارم سال خوبی پیش روی همه باشه. میدونم که سال سختی هست (خصوصا مالی) اما خوب امیدوارم حداقل از بعد سلامتی همگی خوب و سالم باشیم و در سلامت با فقر پیش رومون بسازیم!
سلام آذردخت گرامی
چه خوب درون خودت رو تجزیه تحلیل کردی و نتیجه های منطقی و معقول گرفتی
و جمله آخرت
در سال پیش رو با سلامتی با فقر بسازیم
خیلی با نمک بود
کاش شرایط مالی جامعه رو به بهبود بره ولی در هر حال سلامتی از همه چیز مهمتره
عیدت پیشاپیش مبارک