اولین پست 1402
امروز دوباره هوس نوشتن زده به سرم!
یه وقتهایی که یه وبلاگی میخونم که از جزئیات زندگی نوشته, پیش خودم فکر میکنم که چه دفترچه خاطرات خوبی واسه خودش درست کرده و بعد غصه میخورم که خود همچین چیزی ندارم. به خصوص با این حافظه داغونی که من دارم. بعد هوس میکنم بیام اینجا بنویسم. بیشترین حسرت هم بابت فراموش کردن خاطرات کوچیکیهای بچه هاست.
روزها با شلوغی تمام دارند میگذرند. از اول امسال روی دور تند بودیم انگار.
معضلات سلامتی که از اول اسفند پارسال شروع شده بود, انواع و اقسام ویروسها و غیره با قدرت کار خودشون را ادامه دادند. کل فروردین را درگیر ویروس گلاب به روتون بودیم و من خودم حسابی معده ام ناراحت بود. از اول اردیبهشت هم که ناغافل کمرم گرفت گرفتنی. تازه یک هفته است که کامل بهبود پیدا کرده و میتونم راست راه برم. دو هفته تمام دولا دولا راه میرفتم و چون توی شلوغی شدید کار بود حتی یک روز هم مرخصی نتونستم بگیرم. تازه بعدش هم تعطیلات عید فطر بود و از قبل برنامه ریخته بودیم بریم یزد. هر چی سعی کردم از زیرش در برم نشد و بیشتر دلم نیومد. به خاطر مامان بابا و بچهها. البته تهش آدم سختیها از یادش میره و خاطرات خوب از این تجربهها براش میمونه اما من خیلی سختم بود این سفر. واقعا به استراحت نیاز داشتم. پسرک هم اوضاع درسش دراماتیک بود و بعد از این سفر خرابتر شد و هم از مدرسه و هم از کلاس زبان تذکر جدی دریافت کرد. اما رفتیم دیگه.
آخر خرداد هم قراره بریم همدان. عروسی یکی از اقوام. تا حالا نرفتم من. اما خوب باز الان زمانش مناسبتره. هم مدرسه تموم شده و هم من سرم خلوتتره. انشالله که خوش میگذره.
اندر احوالات پسرک و پسرچه هم اوضاع پیچیده است. پسرک در آستانه بلوغ و نوجوانی قرار گرفته. دچار دو گانگیهای شدید این مرحله است. کمی پرخاشگر شده و با باباش با هم نمیسازند. داد میزنه و با پسرچه نمیسازه. شدیدا طرفدار بازیهای کامپیوتری شده. دارم سعی میکنم با هم به تعادل برسیم. سخته. اما میسازیم دیگه.
پسرچه هم در فاز اولیه تعیین هویتشه. واسه ما حسابی سر و زبون داره اما در اجتماع خجالتی. حساس و زودرنجه. در مورد یه سری چیزها مثل لباس پوشیدن و خوراکیها نمودهای وسواسی طور داره. به نظر میرسه علاقهمند به ریاضی باشه. تازگیها حسابی عاشق فوتبال شده.
دیروزبعد از شش سال رفتم موهامو رنگ کردم. قصدش را نداشتم. اما ته ذهنم بود. هایلایت کردم. راستش خودم هنوز بهش عادت نکردم. باید چند بار شسته بشه ببینم چطوری میشه.
دست به گریبانی با اضافهوزن همچنان ادامه داره. کی من با خودم به صلح میرسم؟ وقتی که حداقل ده کیلو از الان لاغرتر باشم (ایدهآلش 20 کیلو) و بتونم حفظش کنم. پسرک هم چاق شده. علش برای من واضحه: بیتحرکی و عادات غلط غذایی. نمیتونم همسرجان را راضی کنم که آبمیوه و چیپس و کیک قطع بشه و توی خونه نیاد.
چند تا اتفاق و نشونه باعث شده که احساس پیری بهم دست بده. در اثر یک اشتباه احمقانه یا بیمبالاتی و بیتوجهی خودم اولین دندونم را از دست دادم و حالا باید برم دنبال ایمپلنت. مدتیه دید دورم دچار مشکل شده و احتمالا پیرچشمی هست و نمیخوام بپذیرم و هی با کله میرم توی مانیتور که متنهای ریز را ببینم. چند وقت پیش هم یکی ا این تست ها توی اینستا بود که سن گوش را تشخیص میداد واسه من تشخیص داد 50! که البته خودم هم قبول دارم که یه کمی آستانه شنواییم بالا رفته و پچپچ و آهسته حرف زدن را نمیشنوم. کمرم هم که اونجوری بود. خلاصه حسابی احساس پیری بهم دست داده. احتمالا این رنگ زدن موهام تلاش ناخودآگاهم برای مبارزه با این حسه.
همچنان دلم میخواد یه ماشین بخرم و هنوز پولم به اون چیزی که دلم میخواد نمیرسه. انصاف نیست بعد از 16 سال کار کردن نتونم یه ماشین به دلخواه خودم بخرم.
فعلا همینا بسه. خوابم میاد.
خوش برگشتید. کاش به وعده تون عمل کنید و زود به زود بنویسید. ماشالله پسرا جه زود بزرگ شدن. خدا حفظ شون کنه. عروسی هم خوش بگذره . کمردرد و ...ربطی به سن نداره. پیش میاد. مواظب خودت باش
نمیدونم چرا اسمم رو هر بار یه جور مینویسم. از ابن به بعد شقایق بهارم