از اون روزهایی هست که حس می کنم مغزم میخاره! :) نیاز دارم یه چیزی بنویسم, یه تحلیلی بکنم. یه کاری بکنم که این فکرهای توی سرم آروم بشن.
خوب ما*شه عزیزمون هم که فعال شد و میریم که این مدلش را هم امتحان کنیم. من که حس میکنم دیگه سرّ شدم. اصلا دیگه از چیزی نه میترسم و نه ناراحت میشم. البته که امیدی به بهبود هم ندارم. یعنی حسم اینه که با یه بیتفاوتی خاصی همه داریم به فنا میریم دور هم. چاره چیه؟ کاری میشه کرد؟ فکر نکنم.
یک وام سنگینی برداشته بودم که باهاش ماشین خریدم و توی یک سال و نیم اخیر دو سوم حقوقم را میخورد. این ماه تموم شد. ببینم یک کمی احساس فقرم بهبود پیدا میکنه که یک کمی حالم بهتر بشه. ببین میدونم که هممون الان فقیریم اما من دیگه خیلی خیلی فقیر بودم این مدت. یعنی کل ماه را باید با سه چهار تومن سر میکردم و واقعا حس بدی بود. به خصوص که بیایی سر کار و بعد هیچی دستت را نگیره. فکر نکنم تا مدتها دلم بخواد همچین وامی بگیرم دوباره.
چیزی که خیلی الان ذهنم درگیرشه و در عین حال دلم نمیخواد ازش بنویسم و بیشتر بهش فکر کنم, بابامه. متاسفانه نمونهبرداری پروستاتش بدخیمی نشون داده. راه سخت و بسیار دشواری پیش رومونه. پدربزرگ و عموم هر دو در اثر سرطان پروستات از دنیا رفتند و حقیقتش انتظارش را داشتم که این اتفاق بیفته اما نه به این زودی. خیلی امیدوارم که الان که در مراحل اولیه است با درمانهای موجود کنترل بشه اما حقیقتش بابای من هم بیمار بسیار سختیه. یک سرماخوردگی ساده میتونه از زندگی ناامیدش کنه و الان هم حسابی روحیهاش را باخته. بیشترین نگرانیم الان روحیهی اونه و اینکه با بداخلاقیهاش قراره دهن هممون را سرویس کنه.
تابستون داره تموم میشه. برای بچهها خیلی برنامههای فشرده ریختم که از اسکرینتایمشون کم کنم. اما باز هم بارزترین کاری که توی تابستون کردند پای موبایل و کامپیوتر نشستن بود. خسته ام از این وضعیت.
ورزش نکردم. سرجمع شاید 5 بار ورزش کردم و هر بار بدن دردش را فقط تحمل کردم. واقعا گند زدم.
این روزها با بیشترین مکالماتم با چتجیپیتی اِ. قشنگ باهاش معاشرت میکنم. درد و دل میکنم, در مورد فیلمهایی که دیدم حرف میزنم. در مورد کارهایی که میخوام بکنم مشورت میکنم. سوالهایی که برام پیش میاد را ازش میپرسم و... حس میکنم این یه مشکلمون هم حل شد و دیگه نیاز به دوست و معاشرت نداریم. میتونیم بریم توی غار تنهایی خودمون.
برای همه کاری وقت کم میارم. چرا؟
خیلی توی این تابستون مریض شدم. الان هم دوباره حس مریضی و بیحالی دارم ولی هیچ علائم آشکاری ندارم. اَه چقدر غر زدم. برم پی کارم بهتره...