آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

بایگانی
آخرین مطالب

۵۷ مطلب با موضوع «پسرک» ثبت شده است

دلم می‌خواد خاطره‌ی زایمانم رو بنویسم ثبت بشه اینجا. اما چون ذهنم آشفته است شاید متن یه کمی پراکنده بشه دیگه.
پسرچه دوم اردیبهشت به دنیا اومد. همین تاریخ نسبتا رند باعث شده بود بیمارستان به طرز وحشتناکی شلوغ باشه و کیفیت خدماتشون افتضاح.
صبح ساعت پنج قرار بود از خونه بریم به مرکز استان برای زایمان. قرار بود همسر و مامانم هم دنبال من بیان. پسرک هم با خواهرم و بابام برن خونه برادرم. خدا می‌دونه با چه حالی پسرک خواب رو گذاشت توی بغل خواهرم. خیلی استرس داشتم به خاطرش. اولین باری بود که قرار بود شب دور از من بخوابه. هر چند که خودش ذوق داشت که قراره بره خونه داییش.
زایمانم توی همون بیمارستانی بود که پسرک به دنیا اومد. با این تفاوت که پسرک اورژانسی به دنیا اومد و این یکی با برنامه‌ریزی. اما در کمال تعجب من اون بار تجربه خیلی بهتری از بیمارستان داشتم! انگار در شرایط اورژانسی بیمارستان‌ها آدم‌وارتر و حرفه‌ای‌تر رفتار می‌کنند. اون بار من از در اورژانس رفتم توی بلوک زایمان و ظرف بیست دقیقه توی همون زایشگاه آماده شدم و رفتم اتاق عمل و زایمان کردم اما این بار کلی دنگ و فنگ و آزمایش و ببر وبیار که خودش کلی استرس بهم وارد کرد و با اینکه دفعه اولم نبود اما باز هم توی زایشگاه زر زر گریه می‌کردم و خانم تخت بغلی که داشت زایمان طبیعی می‌کرد بهم روحیه می‌داد!‌
ساعت هشت صبح و به عنوان اولین نفر رفتم اتاق عمل. چقدر هم خوب شد که زود پروسه‌اش تموم شد. من دیگه طاقت اون همه استرس رو نداشتم.
این بار با اینکه دکترم گفته بود که باز هم بی‌حسی نخاعی خواهم داشت اما وقتی خوابیدم روی تخت اتاق عمل دیدم آقای دکتر بیهوشی بداخلاق ماسک رو گذاشت روی بینی‌ام و گفت نفس بکش. راستش اعتراضی هم نکردم چون اون دفعه اصلا تجربه دلپذیری نبود! این بار خود زایمان و روال بهبودش و میزان دردی که کشیدم خییییییلی کمتر از قبل بود. نمی‌دونم شاید این چیزی که در مورد سبک بودن دست دکتر می‌گن راست باشه! :) بیهوش شدم و بعد که توی ریکاوری به هوش اومدم دیدم دارن صدام می‌کنن که خانم نخواب این دستگاهه که بهت وصله بوق بوق می‌کنه! :) بعد پرسیدم بچه‌ام چطوره و گفتند خوبه. بعد هی خوابم میومد هی می‌گفتن نخواب.
درد داشتم یه کم ناله کردم اومدن مسکن زدن. بعد هی می‌پرسیدن درد داری؟ می‌خوای پمپ مرفین بذاریم؟ من که دکترم گفته بود خوب نیست گفتم نه. بعد شوهرم می‌گفت هی میومدن به همراه‌ها می‌گفتن فلانی خانمت از درد داره میمیره براش پمپ بزاریم می‌گفتن بزارید!
این بار دیگه خبری از اون لرز و سرمای عجیب و غریبی که سر پسرک حس می‌کردم نبود. شکمم رو هم حین بیهوشی فشار داده بودند و درد وحشتناک اون رو هم تحمل نکردم. خلاصه که در کل انگار بیهوشی عمومی برای من خیلی بهتر از بیحسی نخاعی بود. درد بخیه‌ها هم خیلی خیلی کمتر بود.
البته تا رفتم توی بخش هنوز پسرچه رو ندیده بودم و اون حس فوق‌العاده ای که گونه گرم و مرطوب پسرک رو وقتی تازه به دنیا اومده بود به گونه‌ام چسبوندن رو هم تجربه نکردم این بار.
وقتی رفتیم تو بخش پسرچه رو آوردن. این بار دیگه غافلگیر نشدم. پسرک که به دنیا اومد یه عالمه موی مشکی داشت و من که نوزادای فامیلمون همه بور و کچل بودن خیلی غافلگیر شدم از دیدنش. اما پسرچه همونی بود که من انتظارش رو داشتم. سفید و بور و کچل و چشم ریز! عین خودم! :)
هم اتاقی‌مون اول یه خانمی بود که تا بعد از ظهر هم دکترش نیومد که زایمان کنه و بعد هم که رفت اتاق عمل دیر آوردنش و گفتن که یه کمی فشارش افتاده. بعد اصلا جابه‌جاشون کردن و یه خانومی اومد که دوقلو باردار بود و هفته سی و چهار مسمومیت بارداری گرفته بود و زود سزارینش کرده بودن. بنده خدا خود مادر که به دلیل مسمومیت حالش بد بود تب داشت و هزار تا مشکل دیگه. نوزادها هم توی نیکیو بودن. چند ساعت بعد پسرش رو آوردن که شیر بده اما ظاهرا دختره مشکل تنفسی داشت و تا ما اونجا بودیم نیاوردنش. امیدوارم که هر دو تا خوب و سالم باشن. اما اینها هم‌اتاقی‌های خوبی نبودن. اولا که سه چهار نفر همراه داشت. بعد خودش هم سر حال نبود. توی اتاق کوچیک این همه آدم. گرمای بیمارستان! واقعا که خفه کننده بود. بعد اینها تا نوزادشون رو آوردن یه کوچولو مامانه تلاش کرد دید شیر نیومد شیرخشک را شروع کردن برای نوزاد. بعد پسرچه داشت تلاش می‌کرد شیر بخوره خوب شب اول سخته گریه می‌کرده هی گیر داده بودن به ما که چرا شیرخشک نمی‌دین. چرا بچه گریه می‌کنه ما نمی‌تونیم بخوابیم! انگار اومده بودن پیک نیک! هی مامانش به من می‌گفت شیشه شیر برو بخر. این داروخونه شیرخشک هم داره. بگو برن بخرن! گیر داده بودا! :) اما من خودم رو زدم به اون راه. البته مامانم هم هی دوباره داشت می‌گفت نمی‌شه و نداری و اینا. اما یه پرستار نوزادان بود خیلی خوب بهم روحیه داد. خدا رو شکر که پافشاری کردم و شد. مهمترین اصل همین اعتماد به نفس خود آدمه.
پسرک تا عصر خونه‌ی برادرم بود. بعد باباش رفته بود دنبالش و همه اومدند ملاقات. اولش پسرک را راه نداده بودند به خاطر آنفولانزای H1N1 و گفته بودند اصلا بچه‌ها نمی‌شه. بعد خلاصه همسر سرش رو گرم کرده و بود و پسرکم خوشحال و خندان اومد تو. از در که وارد شد از بدشانسی من داشتم به پسرچه شیر می‌دادم. اومد تو و خنده رو لبش خشک شد. یه کمی نگاه کرد و گفت اینه؟ چرا داره مامانم رو می‌خوره! بعد هی می‌خواست ببینتش و قدش به تخت نوزاد نمی‌رسید. دیگه داشت بداخلاق می‌شد که یه ماشین که قبلا خیلی دوست داشت و من براش خریده بودم را به مامان گفتم از تو کیف دربیاره و بهشت گفتم که پسرچه براش بیاره. خوشحال شد و حواسش پرت شد. بعد هم با باباش رفت بودند خونه‌ی مادر همسر. شب اول تولد پسرچه بعد از مدت ها خشکسالی یه بارون شدید اومد و من خیلی کیف کردم. بابام و خواهرم هم اومدند. خواهرم هم که کنکوری بود و سرمای سختی خورده بود و سرفه‌های جگرخراش می‌کرد اومد و از ذوق یا غصه یا هرچی زد زیر گریه :)) داداشم و خانمش و مادرهمسر هم اومدند ملاقات. همسر دیگه اون برنامه‌هایی که برای پسرک داشت و اینجا دیگه اجرا نکرد. شیرینی هم شد یه جعبه کیک که مامانش آورد :)))  هدیه هم که هوتوتو. البته وضعیت مالی هم مساعد نبود. 
صبح فرداش هم اومدند برای داستان‌های قرتی بازی که برای عکس نوزادی بچه را بیارید. من هم تمایلی نداشتم با توجه به اوضاع آنفولانزا و غیره عکس بگیرم از پسرچه که باید بره توی اتاق عمومی لختش کنند و غیره. بعد اینقدر خانمه برام پشت چشم نازک کرد بعد هم گفت اونهایی که عکس نمی‌خوان بگیرن نوبت شنوایی سنجی‌شون می‌افته آخر.
شب قبلش هم پرستار اتاق ما یک پرستار کمکی بود که جزو کادر ثابت نبود و اون شب اومده بود. خیلی وارد نبود. یادم نیست چه مشکلی برای آنژیوکتم پیش اومد که اومد یکی دیگه برام بذاره. اشتباه زد و سرم رفت زیر پوستم و روی دستم بااااد کرد و دردناک شد. صداش زدیم اومد دوباره زد اما به خاطر کندن و دوباره زدن و اینا چسب‌ها خیس شد و آنژیو درست فیکس نشد روی دستم. از اون طرف هم من می‌خواستم هر طوری شده به پسرچه شیر بدم و برام مهم نبود که وضعیت آنژیو چطوریه. یه بار اومد دارو بده گفت اینو مواظب باش کنده نشه، گفتم آخه چکار کنم می‌خوام شیر بدم چسبش شله. اومد یه دوتا چسب الکی زد روش و بدتر سنگینش کرد و یه پوزخند بدی هم زد و رفت. یه کمی بعد داشتم با پسرچه کشتی می‌گرفتم که یهو دیدم آویزون شده و چسبش کنده است. به مامان گفتم بگو بیاد درستش کنه. مامان رفت بهش گفت، گفته بود که من که گفتم مراقب باش. بعد هم نیومد. من هم لجم گرفت گرفتم کشیدم بیرون آنژیو را (همین قدر بی‌اعصابD:) بعد دیگه خون بود که می‌زد بیرون منم حرصم گرفته بود. حتما به همکاراش گفته بود این دختره زبون نفهمه بهش گفتم مراقب باش لجبازی کرده. اما خداییش آنژیو خراب بود. بعدش دیگه یکی از پرستارهای خوب بخش اومد و خیل عالی آنژیو را زد و تا وقتی که رفتیم هم مشکلی براش پیش نیومد دیگه. 
خلاصه که تمام مراحلی که دفعه‌ی قبل برای پسرک به سادگی انجام می‌شد حالا خیلی به دردسر خورد. مامانم هم از گرمای بیمارستان و بی‌خوابی کلافه شده بود و کلا چون از به دنیا اومدن پسرچه ناراضی بود خیلی بداخلاق شده بود. هی با پرستارها بحثش می‌شد و می‌خواست بره خونه کلا. جوری شده بود که من هی به مامانم دلداری می‌دادم و می‌گفتم آروم باش و از پرستارها عذرخواهی می‌کردم. 
بد نیست یه اشاره‌ای هم به برخورد مامانم نسبت به تولد پسرچه داشته باشم. مامانم کلا وقتی داداشم ازدواج کرد، معتقد بود که دیگه نوبت اونه و باید تمام توان مالی و جسمی و روحیش را متمرکز به اون بکنه و دیگه من به اندازه کافی از مزایای خانواده استفاده کردم :) البته یه عالمه دلخوری از همسرجان هم داشت که در این طرز فکر بی‌تأثیر نبود. اولین بار که بهش گفتم پسرچه داره می‌آد قبل از عروسی داداشم بود و با دلخوری گفت یا ابالفضل، حالا چه عجله‌ای بود. بعد توی کارهای ازدواج برادر هم حضور پسرک یه کم دست و پاگیرشون بود و همزمان با بیماری مادربزرگم بود بچه‌ام خیلی خیلی اذیت شد که تأثیر روحی اون دوران هنوز هم روش هست. بعد هم توی دوران بارداری با اینکه توی دو طبقه‌ی بالا و پایین بودیم، مامانم اصلا اینطوری نبود که بگه بیا برات این غذا رو درست کردم و تو آشپزی نکن و اینا. حتی توی دوران بارداریم یه آنفولانزای سختی گرفتم که سرفه‌های جگرررررخراش می‌کردم یه بار حتی به زبون آوردم که دلم شوربا می‌خواد مامانم دستور پختش را بهم داد :) بعدش هم یه بار نشاسته و گلاب و اینها را بردم بالا گفتم مامان می‌گن فرنی برای سرفه خوبه من پاهام درد می‌گیره سرپا وایستم می‌شه برام فرنی درست کنی، با بی‌میلی درست کرد. 
اینها را که می‌گم الان عصبانی نیستم. من مامانم را درک می‌کنم که مسائل چطوری توی ذهنش دسته‌بندی شده. اون موقع راستش خیلی از دستش ناراحت و عصبانی بودم. اما طی این دو سه سال، خیلی ماجراها برام کم‌رنگ شده و سعی می‌کنم درک کنم آدم‌ها را و اینکه خودم را عادت بدهم که از هیییچ کسی هیییچ انتظاری نداشته باشم. اما خوب یه وقت‌هایی فیلم یاد هندستون می‌کنه. اما الان واقعا از ته دلم از مامانم دلخور نیستم. واقعا اینو می‌گم.
خلاصه که آخرش با یه کمی دلخوری و دعوا با کادر بیمارستان از بیمارستان مرخص شدیم و با استرس رفتیم خونه. رسیدیم خونه من واقعا غصه‌ام بود که الان مثل پسرک باید نیم ساعت شیربدم، نیم ساعت بدوشم و خواب و اینا هیچی. خیلی هم خسته بودم. با غصه رفتم پسرچه را گذاشتم روتخت. پسرک با مامانم اینا رفت بالا و من هم رفتم کنار پسرچه گفتم تا خوابه یه چرتی بزنم. دو ساعت خوابیدم، تب و لرز شیر هم داشتم. وقتی بیدار شدم صدای بارون می‌اومد و من هاج و واج که واقعا دو ساعت خوابیدم و این بیدار نشد. پاشدم گرسنه بودم مثل فیل و یه کیک خوردم که هنوز که هنوزه خوشمزگی‌اش زیر دندونمه. خدا رو شکر شیرم هم خوب شد. البته از بس اشتهام زیاد شده بود به خاطر شیردهی، حسابی وزن اضافه کردم. دردم هم به نسبت زمان پسرک خیلی کمتر بود و کلا سر پا بودم تقریبا. پسرچه باز هم خوابید و بعدش بیدار شد. 
ادامه‌ی روزها هم مشکل اصلی‌مون چالش با پسرک بود که با شرایط جدید عادت کنه. شب‌ها وقتی که پسرچه گریه می‌کرد استرس می‌گرفت. یه دو شب مامانم اومد پایین پیش ما خوابید و پسرک را بر می‌داشت می‌رفت توی اتاق خواب و ما توی هال می‌خوابیدیم. بعدش دیگه بهش گفتم نیاد و خودم می‌تونم هندلش کنم. پسرک پیش باباش می‌خوابید و من و پسرچه روی کاناپه چون برای من راحت‌تر بود. خیلی تلاش کردم پسرک احساس طردشدگی نداشته باشه اما خوب آخرش نمی‌شد. دیگه اون امپراطوری‌اش به هم خورده بود. تا یه مدت واقعا چالش داشتیم. همش کارهای پسرچه را تقلید می‌کرد و می‌خواست مثل اون باشه. اما کم‌کم خیلی بهتر شد. از وقتی که رفت پیش‌دبستانی خیلی بهتر جایگاه خودش را پیدا کرد. البته هنوز هم که هنوزه با هم دیگه اصطکاک دارند اما هر کدوم توی جای خودشون. 
مشکل بعدی هم خواهرم بود که سرماخوردگی کار دستش داد و ریه‌اش عفونت کرده بود و در واقع پنومونی شده بود. تا یک ماهی دستمون بند بود. آنتی بیوتیک تزریقی و اسپری و .... مامانم می‌گه دچار بی‌توجهی شده بود بچه :) خلاصه که بهش گفتیم خدا بهت رحم کرد. 
دیگه در ادامه هم که ماجراهای اسباب‌کشی و اصطکاک‌هام با همسرجان که خودش مثنوی هفتاد منه و واقعا من را از لحاظ روحی فرسوده کرد و الان دارم تاوان اون روزها را پس می‌دهم. واقعا حس می‌کنم که این سه سال اندازه ۱۵ سال پیرتر شدم و تجربه پیدا کردم و اصلا یک احساس پیرفرزانه‌طوری به من دست داده که می‌دونم خیلی کاذبه و دوباره ۵ سال دیگه می‌گم چقدر اون روزها خر بودم! بیشتر از ۷۰ درصد موهام سفید شده و به خاطر دهن‌کجی با روزگار هم رنگش نکردم و فعلا هم قصدش را ندارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۷ ، ۱۲:۳۵
آذر دخت

اینها رو ۲۸ اسفند نوشتم:
امروز 28 اسفنده و من در طول این ده سالی که دارم اینجا کار می کنم اولین باریه که دارم 28 اسفند میام سر کار! از اونجایی که تصمیم گرفته بودم که از 15 اسفند دیگه نیام از همون لحاظ تا امروز اومدم! البته یه کمی برنامه های مرخصی به هم پیچید و پسرک هم هفته پیش تا حالا مریض شده و من هفته پیش یه روز نیومدم و به جاش امروز اومدم که حساب کتاب مرخصی ها درست بشه.
پسرکم اسهال و استفراغ گرفته از سه شنبه هفته قبل. البته هی بگیر نگیر داره و یه روز خوبه یه روز بد. اما روزهایی که بده نه اشتها داره و عصرها هم دلش خیلی درد می گیره. می خوابه و ناله می کنه و گریه. خیلی مظلوم و جگرسوز. الهی بمیرم براش. خدا هیییییییچ بچه ای رو مریض نکنه. الهی آمین. انشالله که بچه ام زودتر خوب بشه. من هم که وقتی پسرک مریضه اصلا دلم می خواد دنیا وایسه و هیچ کاری نمی تونم بکنم. همین طور می شینم عزا می گیرم برای خودم.
یه خونه زندگی دارم که مسلمان نشنود کافر نبیند. کثیف و به هم ریخته. چون فکر می کردم که از 15 اسفند نمیام سرکار همه کار رو موکول کرده بودم به این آخر کار. بعد هم اومدم سر کار هم پسرک مریض شده و هم من واقعا این بار هییییچ کاری از دستم بر نمیاد. سر پسرک خیلی زرنگ تر و راحت تر بودم اما این بار با اینکه افزایش وزنم کمتر بوده و اصلا به اندازه اون دفعه ورم نکردم اما کاملا هیچ کاری از دستم برنمیاد. خیلی از روزها هم طرف شب انقباض های شدیدی دارم که واقعا می ترسوندم. اصلا نمی تونم هیچ کاری بکنم. سر پسرک توی ماه نه که دکترم گفتم پیاده روی برو راحت یک ساعت و نیم پیاده روی می رفتم ولی الان تا دو قدم میرم هم انقباض می گیرم و هم سرگیجه و فشارم میفته باید بشینم. خلاصه که کاملا یوزلس شدم و اصلا نمی تونم خونه ترکیده و افتضاحم رو نظافت کنم. الان هم که دیگه کارگر گیر نمیاد و راستش انقدر خونم کثثثثثثیفه که روم نمی شه حتی کارگر بیاد نظافتش کنه! حسابی عنان همه چی از دستم در رفته و می ترسم تو همین هیری ویری هم بزام! خدا خودش رحم کنه بهم.
خیلی دلهره دارم واسه همه چی. واسه پسرکم که چطوری واکنش نشون می ده. واسه پسرچه ای که می خواد بیاد. واسه اوضاع مملکت. واسه اوضاع خشکسالی. واسه همه چی.
سرکار هم که همه چیز به هم ریخته است. علیرغم اینکه بیشتر از یک ماهه که جایگزینم اومده و بهش همه چیز رو آموزش دادم اما هنوز به شدت داره گیج میزنه ضمن اینکه بعد از عید یکی دو تا برنامه خیلی عمده هست که من علیرغم اینکه باید خوشحال باشم که تو مرخصی هستم و درگیرش نیستم اما یه حس احمقانه دارم که دلم می خواست بودم! و اینکه برای همکارهام هم عذاب وجدان دارم که دست تنها می مونن. عین حماقته مگه نه اون هم بعد از اون همه نقی که سر کارم زدم اینجا! تازه خانم جانشین داره به انواع و اقسام مختلف آلارم میده که اینجا موندنی نیست و من تگرانم که مرخصی من هم تحت الشعاع قرار بگیره. ضمن اینکه رئیسمون هم به دلیل مصوبه مجلس واسه پاداش بازنشستگی به صورت ناگهانی درخواست بازنشستگی کرد و از اول عید هم رئیس جدید میاد و تازه ساختار محل کارمون هم داره عوض می شه وخلاصه که الان از نظر تثبیت آینده بدترین زمانه واسه مرخصی رفتن! بگذریم که من واقعا نمی دونم که می‌خوام بیام سرکار یا نه. اگه منطقی و عقلانی و از نظر منافع بخوای حساب کنی باید برگردم سر کار اما وقتی به شرایط بعد از مرخصی فکر می‌کنم اصلا دلم نمی‌خواد برگردم.

اینها رو امروز می‌نویسم که ۲۲ فروردینه:
۲۸ اسفند وقت نشد نوشته‌هام رو پست کنم. عید اومد و طی شد. پسرچه هنوز توی دلمه. ۱۰ روز دیگه قراره بیاد. مثل اون دفعه سر پسرک دلم نمی‌خواد دنیا بیاد. اما به دلایل متفاوت. سر پسرک از تغییراتی که قرار بود اتفاق بیفته می‌ترسیدم. توی برهه‌ی مشابه الان دلم می‌خواست همه چیز مثل قبل بمونه و تغییر نکنه. اما الان از روی پسرچه شرمنده‌ام که به این دنیا آوردمش. خدا شاهده که خیلی شرمنده‌ام. پیش خودم فکر می‌کنم این بچه شاید مقدرش بوده که به این دنیا بیاد چون اگر دو ماه از زمانی که ما برای به دنیا آوردنش اقدام کردیم گذشته بود و من تجربه اون موقع رو داشتم از دنیا و زندگی دیگه به هییییییچ عنوان برای بچه دوم اقدام نمی‌کردم. راستش الان به این نتیجه رسیدم که دلیل تصمیمم برای بچه‌دار شدن (هم اولی و به خصوص دومی) فقط از روی غریزه بوده نه عقل. همون قضاوتی که آدم در مورد آدم‌های بیسوادی که هی تق و تق بچه میارن می‌کنه در مورد ما هم صادقه به خدا. وقتی هییییییچ چشم‌انداز امیدوار کننده‌ای پیش چشم آدم نیست که حتی از آینده خودت هم مطمین نیستی چرا یه انسان بی‌پناه دیگه رو به این دنیا میاری که همه چشم امیدش به تو هست. توی خاک بر سری که اگر عرضه داشتی یه فکری به حال خودت می‌کردی.
خیلی این تغییر حال و احوالی که طی این یک سال داشتم برام عجیبه. انگار اندازه ده سال پیر شدم. نمی‌گم بزرگ. پیر شدم واقعا. الان اگر بهم می‌گفتن که می‌تونی به عقب برگردی و فقط یه چیز رو توی زندگیت تغییر بدی برمی‌گشتم  جلوی خودم رو می‌گرفتم که دوباره این حماقتی که به اسم ازدواچ کردم رو تکرار نکنم.
خیلی خسته و غمگینم. فکر کنم قبلا همینجا گفتم که سهم من از زندگی این نیست. یعنی انصاف خدا (اگر هست و انصاف داره) نباید این باشه که من توی نیمه زندگیم (در خوشبینانه‌ترین حالت) اینجایی وایساده باشم که الان وایسادم. دلم می‌خواد به خودم تلقین کنم که روزهای بهتری توی راهه. به اینکه می‌تونم زندگیم رو عوض کنم. به اینکه می‌شه من هم طعم عشق و خوشبختی رو بچشم. یه جایی زندگی کنم که کمتر استرس تحمل کنم و از فردای خودم و به خصوص بچه‌هام مطین باشم. به خدا اگر فکر کردن به بچه‌ها نبود یه لحظه هم تعلل نمی‌کردم و خودم رو از بین می‌بردم. اما  فکر اینکه اونها بعد از من چه می‌کنن چیزیه که جلوم رو می‌گیره. احساس موجود در تله افتاده‌ای رو دارم که دست و پاش حسابی بسته است. نه راه پس داره و نه راه پیش. از هر طرف که نگاه می‌کنه جز وحشت و ناامیدی چیزی نمی‌بینه.
خسته و غمگینم. خیلی

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۸
آذر دخت

کی بود قرار بود زود به زود بیاد؟ حتما من نبودم!
نمی‌دونم از کجاش باید بنویسم و اینکه با این وضعیت نوشتن من آیا هنوز کسی اینجا رو می‌خونه یا نه و اینکه آیا اصلا کسی هنوز وبلاگ می‌خونه یا نه؟ امروز که بعد از نزدیک 5 ماه اومدم 5 تا کامنت داشتم که چهارتاش ابراز محبت دوستان ندیده بود که خیلی بهم چسبید و چند تایی هم خصوص در مورد اون پست diastasis Recti که هنوز دارم براش کامنت مشورت خواهانه می‌گیرم که باید به دوستان عرض کنم اگر من بیل‌زن بودم یه بیل به شیکم خودم می‌زدم و اینجوری یهویی وارد بارداری دوم نمی‌شد. بله من اون مشکل را اصلا حل نکردم و الان در ماه ششم بارداری یه شکم عظیم دارم که قطعا بعد از بارداری مشکلش تشدید خواهد شد.  حالا صبر کنید بیبینید اگر به امید خدا و به سلامتی زاییدم چه گلی به سر این شیکمم می‌گیرم اگر نتیجه‌ای داشت به شما هم می‌گم!‌:))
خوب، اینکه چرا این مدت ننوشتم دلایل زیادی داشت. یکی اینکه اون اوایل خیلی حالم بد بود. در کل ویارم مثل پسرک بود مدلش اما یا شدتش بیشتر بود یا اینکه چون امکان استراحت نداشتم بیشتر بهم فشار میومد. اصلا می‌خواستم بمیرم. اون همه هم که امیدوار بودم که نزدیکی به مامانم این دفعه به نفعمه خوب اصلا اینجوری نشد و به دلیل همون درگیری‌های عروسی و اینها مامانم اصلا وقت سر خاروندن نداشت و تو بگو یه وعده غذا توی اون دوران ویار من! تازه اینقدر درگیر بودند که پسرک رو هم کمتر از قبل هندل می‌کردند و خلاصه من خیلی بهم سخت گذشت و پسرک نازنینم بیشتر. من همش از ساعت نه شب روی مبل می‌خوابیدم و هی میومد منو صدا می‌زد که مثل قبل باهاش بازی کنم و من هر بار با حال تهوع و تپش قلب و خلاصه حال خراب بیدار می‌شدم و بعضا دعواش هم می‌کردم. از همسرجان هم اگر می‌خواستم کمک کنه یه جوری رفتار می‌کرد انگار دارم برده‌داری می‌کنم. کمکی هم که ازش می‌خواستم در حد این بود که مثلا بسته بندی صبحانه و نهار فردای خودش رو آماده کنه و دیگه حداکثرش مثلا دو تا لقمه نون و پنیر واسه صبحانه من و پسرک بگیره و یه جوری با عصبانیت این کار رو مِی‌کرد انگار می‌گفتم مثلا کل فامیل من رو مهمونی بده! و متأسفانه اگر ازش می‌خواستم توی کارهای پسرک یه کمی کمکم کنه هم تمام دق و دلی‌ها رو سر پسرک نازنینم در می‌آورد و هی هم بهش می‌گفت که مامان نی‌نی‌کوچولو توی دلشه نمی‌تونه فلان کار رو بکنه نتیجه‌اش شد یه غم بزرگ توی دل پسرکم و پیدا کردن علائم اضطرابی که این روزها بزرگترین دغدعه و غصه‌ی منه.
اوضاع کاریم هم طوری بود که خیلی نمی‌تونستم مرخصی بگیرم و خلاصه دو سه ماه اول اینجوری سخت گذشت. البته دوره‌ی ویارم از زمان پسرک کوتاهتر بود و سر دوازده هفته خدا رو شکر تموم شد و من از این رو به اون رو شدم و خدا رو شکر تونستم عنان یه سری کارها رو دستم بگیرم.
اما بعدش تازه ماجراهای بعدی شروع شد. عروسی داداشم که برای 23 آذر فیکس شده بود. از اوایل مهر حال مادربزرگ پدری‌ام که فکر کنم قبلا هم گفته بودم که حالش چندان مساعد نبود و به دلیل سرطان کبد دکترها یه ددلاین یکساله رو براش مشخص کرده بودند به وخامت گذاشت. اون که این حدودا نه ماه از زمانی که براش تشخیص گذاشته بودند را نسبتا خوب و بدون علامت شدیدی سپری کرده بود یکدفعه افتاد توی دوره شدید بیماری و ظرف یکی دو ماه شدیدا بیماری پیشرفت کرد.
شرایط جوری شد که برگزاری عروسی داداشم در هاله‌ای از ابهام بود. توی این شرایط سخت ما هم خانواده زن داداشم حاضر نشدند ذره‌ای از رسم و رسوماتشون کوتاه بیان و چند بار مامانم اینها رو کشوندند شهر زن داداشم. ضمن اینکه به نسبت رسومات ما هم کلی از کارهایی که اصولا باید خانواده دختر انجام بدهند و و تقبل کنند رو گفتند ما رسم نداریم و مثلا کلی مامان و بابای من باید عروس خانم رو برمی‌داشتند هی اینور و اونور می‌بردند تا ایشون لطف کنند و فرش و لوستر و غیره بپسندند و بخرند. چیزهایی که از نظر رسومات شهر ما کاملا با خانواده دختره. فقط کافی بود مثلا یکی مثل مادرشوهر من یه همچین چیزی رو خبردار می‌شد! یا اصلا مامان من یکی مثل مادرشوهرم بود. دیگه خوراک طعنه و کنایه سه سال این عروس جور بود! اما خوب وقتی آدم مثل این زن داداش من شانس داشته باشه و از اول به قول معروف گلیم بختش رو سفید بافته باشند، من به شخصه جرئت یک کلمه سخن گفتن نداشتم. اگر کوچکترین اعتراضی می‌کردم که مثلا مادر من شما که خودت راه به حالت نمی‌بری و شاغلی و یه مادرشوهر محتضر داری چرا باید کلی وقت و انرژی صرف کارهایی بکنی که بهت مربوط نیست یا اینکه چرا باید تا گوشت توی فریزر عروس خانم رو هم تو تأمین بکنی، مامانم زودی پخی می‌کرد توی دلم که حساب کار خودم رو بکنم. خلاصه که آی حرص خوردم من. آی حرص خوردم. واقعا خواهر شوهر بودن کار دوشواری است و آدم ناچارا خبیث می‌شود! یه وقتهایی واقعا از خودم می‌ترسیدم! خداییش یکی از ترسناک‌رین حس‌هایی که می‌تونه انسان رو درگیر خودش کنه حسادت! واقعا با تمام وجودم آرزو می‌کنم که بتونم این حس رو توی وجود خودم بکشم اما خوب سخته! :))
دیگه کلی با خوف و رجا و نگرانی گذشت که آیا این مراسم برگزار می‌شه یا نه. همزمان با این وخامت حال مادربزرگم متوجه شدیم که عمه‌ام هم دچار سرطان شده و مشغول شیمی‌درمانیه و همچنین پدربزرگ مادری‌ام هم توده‌ای توی حنجره‌اش داره که به دلیل محلش امکان نمونه‌برداری و جراحی‌اش نیست و باید رادیوتراپی بشه! یعنی آنچنان درگیری‌های ذهنی داشتیم که خدا می‌دونه. و اینجا بود که من دچار یکی از سخت‌ترین عوارض حاملگی این دفعه شدم. دچار حملات اضطرابی شدیدی می شدم که واقعا بعضا از خدا طلب مرگ می‌کردم. بیس کلی‌اش هم نگرانی بیمارگونه در مورد پسرکم بود. دائم افکار بد و منفی در مورد پسرک و سلامتی‌اش می‌کردم که خوب البته همچنان هم ادامه داره. در یک موردش، پسرک یکی دو روز توی اون اواسط پاییز که یه کمی سر شده بود دچار تکرر ادرار شده بود. من یک روز که سر کار بودم و یکی از حملات نگرانی بهم دست داده بود فکر کردم که نکنه علامت دیابت باشه. عصرش رفتم خونه و به مامان گفتم که خوبه با گلوکومتر بابا قندش رو اندازه بگیریم و گلوکومتر قندش رو 250 نشون داد در حالی که بقیه رو حدود 120 که نرمال بود نشون می‌داد. قرار شد فردا بریم آزمایش اما شبی که سپری کردم نگفتنی بود. هزار بار مردم و زنده شدم و الان همش امیدوارم که اون حال و احوالی که من توی اون نزدیک 24 ساعت داشتم به این یکی نی‌نی خیلی آسیبی نزده باشه. فردا صبح پسرک رو بردیم آزمایش خون و ادرار ازش گرفتیم و خوب خیلی بچم اذیت شدو هنوز هم ازش به عنوان یه خاطره بد یاد می‌کنه. عصرش مامانم رفت نتیجه قند ناشتاش رو گرفت که نرمال بود و از پشت تلفن بهم گفت و من همش گریه می‌کردم پشت تلفن. اما بعدش آزمایش خونش کم‌خونی نشون داد و تازه دور جدید اضطرابها برای اون شروع شد. اینقدر هم سرمون شلوغ بود که به هیچ نحوی فرصت نمی‌شد پسرک را ببریم دکتر اطفال. در این بین همسرجان هم حسابی درگیر بود البته اون که همیشه درگیره من یادم نمیاد چی بود. فکر کنم فکر و ذکرش پایان‌نامه فوق لیسانسش بود. قرار بود پایان‌نامه نده و آ»وزش محور طی کنه اما گفتند که نمی‌شه و اون هم دیگه حساب ذهنش درگیر این ماجرا بود و حتی فرصت نمی‌شد که یه تفریح کوچولو بریم که یه کمی حال و هوای من عوض بشه. دیگه برای روز تولدم قرار شد هر دو مرخصی بگیریم و بریم رستوران و بعدش هم پسرک رو ببریم دکتر. دکترش هم آزمایش رو دید و گفت با این فاکتورها مشکلش تالاسمی مینور هست و بعد هم از اونجایی که دکتر فوق‌العاده‌ایه مشکل اصلی رو زود تشخیص داد و گفت ایراد کار غذا نخوردن و ضعیفیش خود تو هستی و تو اضطراب داری و این اضطراب را به بچه‌ات منتقل کردی و تو اینجوری داری کودک‌آزاری می‌کنی و این رفتارت برای بچه طبعات بعدی داره و ... که واقعا همه رو راست می‌گه. خلاصه یه کمی از اون لحاظ خیالم راحت شد و وارد فازهای بعدی نگرانی شدم که سلامت نی‌نی جدید بود!
بمیرم برای این نی‌نی جدید. من کلی فکر کردم که حاملگی بعدیم شرایطش بهتر خواهد بود و آرامش خواهم داشت و اشتباهات و استرس هایی که سر پسرک داشتم رو نخواهم کشید و به بچه هم تحمیل نخواهم کرد اما متأسفانه کلی استرس نامربوط به این کوچولو وارد کردم و واقعا شرمنده‌اش هستم. توی همون روزها رفتیم سونوی آنومالی و معلوم شد که نی‌نی دوم هم یک پسرچه است. همسرجان خیلی غصه خورد اما من ذره‌ای برام اهمیت نداشت راستش که دختر باشه یا پسر. و همین که سونوگرافیست گفت که تا اینجای کار همه چیز خوب و نرمال هست یه دنیا برام ارزش داشت.
در ادامه عروسی داداشم خدا رو شکر برگزار شد. حدود 20 روز بعدش مادربزرگم فوت کرد. و در تمام این مدت بخش زیادی از استرس‌ها و اعصاب‌خوردی‌ها به پسرک نازنینم منتقل شد و ناگهان به خودمون اومدیم و دیدیم که پسرک توی مهد شدیدا ناسازگاری می‌کنه. بدترین چیز اینکه بچه‌ها رو می‌زنه و یه سری علائم اضطرابی نشون می‌ده.
در ادامه هم خودم دچار یه افسردگی شدید شدم که خوب با این اوضاع و احوال این روزها گریبانگیر همه است. حسابی از اینکه بچه دوم رو آوردم پشیمون شدم. به خودم گفتم با این اوضاع مملکت، با این وضع زیست محیطی و اقتصادی و امنیتی که هر لحظه آدم حس می‌کنه بیشتر داره به سمت قهقرا می‌ره من با چه عقلی یه انسان دیگه رو دارم میارم به این دنیا. بعد هی نگرانتر شدم و هی نگرانتر. بعد اصلا از به دنیا آوردن پسرک و بعدش ازدواج کردنم. بعد حسابی پشیمون شدم که چرا دنبال مهاجرت کردن رو نگرفتم و حالا با این شرایطی که دارم دیگه برام غیرممکنه اقدام برای مهاجرت. اوضاع و احوال هم که دیگه کم نگذاشت برای بدتر کردن حالم. از یک طرف ناامیدی همه‌گیر از عملکرد دولت. بعدش خشکسالی نباریدن یک قطره باران. بعدش آلودگی هوا که توی شهر ما واقعا به طرز ترسناکی زیاد بود و افرادی که از تهران برای مراسم مادربزرگم اومده بودند رو هم غافلگیر کرد. بعدش اوضاع اقتصادی و نبودن پول و زمزمه‌ها از ندادن حقوق‌ها و غیره. توی خانواده هم که اوضاع قاراشمیش. تازه خودمون هم از لحاظ مالی اوضاعمون خوب نیست و تا خرخره خودمون را انداختیم تو قرض و حداقل نمی‌شه برم یه کمی پول خرج کنم حال دلم خوب شه!
این روزها بالاترین دغدغه‌ام حال و احوال روحی پسرکمه. خیلی براش عذاب وجدان دارم. فکر می‌کنم خیلی بهش صدمه زدم. من از روی حماقت فکر می‌کردم که باید الان خودم کاری کنم که یه کمی وابستگی‌اش به من کم بشه تا در آینده که پسرچه میاد خیلی صدمه نخوره برای همین یک سری از کارهاش مثل حمام و بعضی از نوبت‌های دستشویی و اینها رو به باباش واگذار کردم. طی مدتی هم که به خاطر ویار یا اوضاع خراب روحی حالم خوب نبود یه کمی توجهم بهش کم شد. توی خونه مامانم اینها هم هیشکی حوصله بچه‌ام رو نداشت و همش بهش می‌گفتن حرف نزن و هی می‌ذاشتندش پای تلویزیون. همه اینها دست به دست هم داد که پسرچه احساس طردشدگی بهش دست بده. ضمن اینکه امسال خاله مهدکودک هم خیلی وارد به نظر نمی‌یاد و پسرک نتونسته باهاش ارتباط خوبی برقرار کنه و هر روز می‌گه که من نمی‌خوام برم مهدکودک. لجبازی فرساینده که اقتضای سنش هست رو هم اضافه کنید و همسرجان که همش باهاش اصطکاک داره سر هر چیزی. خلاصه که خیلی نگرانشم و نگران آینده نزدیک که با اومدن پسرچه بیشتر آسیب نبینه. خلاصه که برام آرزوهای خوب بکنید. در صدر همه سلامت پسرک و پسرچه و آرامش دل پسرک و توان و قدرت مضاعف برای خودم که بتونم از پس زندگیم بر بیام.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۱۰
آذر دخت

خوب قرار بود دیگه بیام منظم بنویسم اما متأسفانه باز هم دچار طوفان کاری شدم و نشد.
مرداد خیلی سختی گذشت! اولش که خودم رفتم مسافرت جاتون خالی. رفتیم مشهد. خوب بود اما به اندازه اون مسافرت پارسال کیف نداد. یعنی خستگی‌ام در نرفت نمی‌دونم چرا. یک روزش خیلی خیلی خسته شدیم به خاطر اینکه از هتل رفته بودیم بیرون و وقتی برگشتیم دیدیم هتل بالاسر هتلمون که نیمه‌ساز بود و بسیار عظیم آتیش گرفته و در نتیجه هتل ما رو تخلیه کردند. نتیجه این شد که موندیم توی خیابون و بعد تصمیم گرفتیم بریم یه جایی بگردیم و خلاصه تا عصر که برگشتیم هتل خیلی خسته شدیم. بقیه‌اش هم خوب بالاخره سر و کله زدن با پسرک انرژی می‌بره هر چند که امسال خیلی خیلی بهتر از پارسال بود و خیلی بیشتر زبون آدمیزاد حالیش می‌شد. قشنگ گذاشت نماز جماعت بخونم و خودش هم وایساد توی صف و خیلی بامزه نماز خوند. تازه خودمون هم با کسب تجربه از پارسال کالسکه برده بودیم و خیلی خوب بود. غذا هم نسبتا می‌خورد. فقط هم کباب. :)) هر روز نهار و شام چلو کباب. تازه سر میز صبحانه هم شاکی بود که چرا پلو ندارن! خوب بود خدا رو شکر اما خستگی ام در نرفت.
بعد از برگشت از مسافرت هم زود رفتم سر کار که جناب رئیس شاکی نشن. به فاصله دو سه روز هم عقد دخترخاله‌ام بود که وسط هفته بود و خیییللی انرژی ازم گرفت. نمی‌دونم چرا اینقدر سخت و ثقیله عقد و عروسی رفتن برای من.
هفته بعدش هم مامان اینا برای یک هفته کامل رفتن مسافرت و خوب حسابی خودم درگیر شدم دیگه. در حالت عادی مامانم صبح‌ها پسرک رو می‌بره و ظهرها بابام میارتش. من اگه بخوام صبح‌ها ببرمش مهد از سرویس اداره جا می‌مونم. برگشتم هم توی تابستون ساعت 3 بود در حالی که پسرک ماکسیمم ماکسیمم تا 1 می‌مونه مهد. دلم نمی‌خواست خیلی اذیت بشه ضمن اینکه یه جورایی برای خودم چالش بود که ببرم و بیارمش. از 5 روز 4 روزش رو ماشین بردم سر کار. صبح بردشم و ظهر ساعت 12:30 مرخصی ساعتی گرفتم برش گردوندم. بله. می‌تونم بگم رانندگی‌ام دیگه به حد قابل قبولی رسیده و جرئت می‌کنم تنها و توی این جاده منتهی به محل کار پشت‌کوهی ما پشت فرمون بشینم. خدا رو صد هزار بار شکر که به یکی از آرزوهام که همانا رانندگی کردن بود رسیدم! توی این یک هفته خیلی با رئیس داستان داشتیم. دوباره به صورت یهویی (به خاطر اون 4 تا 1.5 ساعت مرخصی ساعتی که گرفتم) به این نتیجه رسیده بود که من کار نمی‌کنم و هی یا به همکارها پیغام می‌داد که بهم اعلام کنن و یا خودش می‌گفت. خلاصه که پدرم در اومد تا اون یک هفته گذشت و تبعاتش تا همین حالاها هم ادامه داره. بعدش هم که هر کدوم از همکارها یه هفته رفتند مرخصی و چون هرکی می‌ره مرخصی من باید کارهاشون رو بکنم و جاشون باشم یه روزهایی جای سه نفر کار کردم خلاصه.
اما اول تابستون رئیس یک ماهی رفت سفر پیش بچه‌هاش و خوب خیلی خوب بود. نه اینکه کار نکنیم ها. خدا شاهده وقتی نیستش چون هی به آدم استرس نمی‌ده همه کارها خیلی بهتر و روتین‌تر پیش می‌ره.
برادرم تاریخ عروسش را برای 23 آذر فیکس کرده و خوب به آذر شلوغ و دیوانه‌ی هر سال این ماجرا هم  اضافه شده.
و مهمترین ماجرای این روزها هم اینه که برای بچه‌ی دوم اقدام کردیم و نتیجه‌ی آزمایش مثبت شده به فضل خدا. تصمیم سختی بود که گرفتم و متأسفانه تأیید خانواده‌ام را هم ندارم. مامان و بابا یه جوری رفتار می‌کنن انگار کار زشتی کردم و خیلی احمقم. دلم خیلی زیاد از دستشون و به خصوص مامانم شکسته. از دست خودم خیلی ناراحت و عصبانی‌ام که زمان تولد پسرک به ندای همیشگی‌شون که هی گفتند تو نمی‌تونی و باید بیایی نزدیک ما و ما برات نگه می‌داریم گوش دادم و زار و زندگی رو کشیدم اومدم نزدیکشون و حالا همین شده چماقی که به خاطر اون تک تک خصوصی‌تری تصمیمات زندگی‌ام را قضاوت کنن. مامان علنا بهم گفت که تو خیلی پرتوقع شدی. البته ماجرا یه چیز دیگه بود اما من مامانم رو می‌شناسم که جمله‌ای که می‌گه از فکرهای روزهای اخیرش سرچشمه می‌گیره و وقتی دو سه روز بعد از اینکه من خبر مثبت شدن بیبی چک را بهش گفتم و ری‌اکشن اون "یا ابالفضل توی این اوضاع همین یکی رو کم داشتیم!" بود بهم می‌گه اخیرا خیلی پرتوقع شدی حتما منظورش به همون ماجرا بوده. خلاصه اینکه مامانم احتمالا معتقده من نباید الان انتظار هیچ همراهی داشته باشم و الان باید همه توجهات به برادرم و همسرش جلب باشه. متأسفانه همین رفتارهای مامان و خواهرم توی توجه افراطی به عروسمون (که اون هم خودش از نوع خود شیرین‌عسل کن هستش!) یه کمی من رو روی عروسمون حساس کرده. واقعا مهمترین نقش رو توی ایجاد صمیمیت بین یه عضو جدید خانواده با دیگران بزرگترها ایفا می‌کنن. من واقعا احساس می‌کنم که از توی خانواده طرد شدم و جایگاهی که به عنوان دختر بزرگتر خانواده و همراه و مورد مشورت مامانم داشتم از دست دادم. مامانم تا حالا چند تا تیکه‌ی ناجور بهم گفته که بدجوری بهم برخورده خلاصه.
حالا از این دلخوری‌ها بگذریم. فعلا مهمترین موضوع اینه که احتمالا یه نی‌نی جدید توی دلم لونه کرده دوباره. تا دو هفته دیگه که دکتر بهم نوبت داده برای شنیدن صدای قلبش، هنوز آفیشیال نیست خلاصه. اگر خدا بخواد و به حول و قوه‌ی الهی صدای قلبش رو بشنویم دیگه رسمی می‌شه.
حالم بدک نیست اما طول 10 روز گذشته رو با ویروسی درگیر بودم که علائم گوارشی داشت و معده‌درد و گلاب به روتون اسهال و بی‌اشتهایی. بعد شکمم هم همش درد می‌کنه که خانم دکتری که پیشش رفتم گفت که توی حاملگی دوم این درگیری‌های شکمی خیلی بیشتره و احتمالا تا آخر کار دلدرد رو خواهی داشت. دو سه روزی هم  هست که ضعف دارم که یادمه سر پسرک هم دقیقا همین جور بودم. همش انگار یه نخ رو از توی پاهام می‌کشن بیرون که تموم جونم باهاش می‌ره بیرون. عن‌قریبه که دیگه نتونم دو قدم راه برم بسکه پاهام ضعف می‌ره.
امید به خدا. انشالله که اگر لایق بودیم و خدا یه نی‌نی دیگه بهمون بخشید، سالم و سلامت باشه. جز این و حفظ سلامت پسرک عزیزتر از جونم ازش هیچی نمی‌خوام.
فعلا برم. سعی می‌کنم زود به زود بیام.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۳۲
آذر دخت

خوب بعد از پروژه‌ی پوشک تعطیلات عید بود. امسال به خودم قول داده بودم که از تعطیلات خیلی استفاده ببرم. کلی برنامه ریختم که خدا رو شکر به همش رسیدم. کلی با پسرک کیف کردیم. کلی رفتیم گشتیم و خیلی خوب بود. مسافرت نرفتیم اصلا و حتی شهر مادر همسرجان هم نرفتیم چون نمی‌دونم گفتم یا نه که خونه‌اشون یه حادثه‌ای براش پیش اومده بود و فعلا ساکن شهر میانی بودن توی خونه‌ای که برادر همسرجان خریده. خلاصه که توی همون شهر خودمون و شهر میانی کلی خوش گذروندیم. فقط بدیش این بود که شروع کار بعد از این خوشگذرونی خییییلللللی سخت بود!
من برام خیلی مهمه که خاطرات پررنگ از بچگی پسرک براش بسازم. خودم از دوران کودکی وقتی که همسن پسرک بودم خاطرات پررنگی دارم. دلم می‌خواد روتین‌های دلچسبی براش بسازم که توی ذهنش بمونه. حالا ذهن اون رو نمی‌دونم اما توی ذهن خودم خاطرات خیلی خوبی مونده! مثلا یه روز با هم رفتیم پارک و رفتیم بستی اسکوپی خریدیم. بعد یه بارون بهاری ملویی هم می‌اومد و خیلی خیلی هوا متبوع و قشنگ بود. بعدش پسرک همبرگر خواست و براش خریدم. دو دفعه هم سوار اتوبوس شدیم با هم که اون هم آرزوی بزرگش بود! دفعه‌ی اول اینقدر یک بند توی اتوبوس حرف زد و سوال پرسید که همه‌ی کسایی که اطرافمون نشسته بودند هم کلافه شده بودند و هم خنده‌شون گرفته بود. کلی هم پارک پردمش که دیگه آخرهای کار خودش از پارک خسته شده بود! با هم نون و شیرینی پختیم و علاوه بر اینکه اعصاب من رو له کرد خودش کلی کیف کرد!
کلا دارم سعی می‌کنم خودم با پسرک وقت‌های با کیفیت بگذرونم (البته بگذریم از ماه رمضون که متأسفانه خیلی بی‌حوصله بودم و کلی از خط قرمزهای تربیتی که تعیین کرده بودم رو زدم شکستم و خیلی بابتش عذاب وجدان دارم) چون از همسرجان نمی‌تونم همچین انتظاری داشته باشم. عقب بودن طرز تفکر اون نسبت به بچه‌داری از حد یه نسل و دو نسل گذشته و واقعا خیلی عقب مونده فکر می‌کنه. معتقده نباید به بچه هیچ محبتی کرد چون بچه لوس می‌شه و می‌خواد روش بابا و مامان خودش که هنرشون فقط بچه درست کردن و بعد هم تا 18 سالگی به زور کتک و داد و بیداد بزرگ کردنش و بعد یه تیپایی زدن و بیرون کردن از خونه بوده را پیاده کرد! به خدا که هر پنج تا پسر همین جوری بزرگ شدن و بعد همه‌ی کارشون به عهده خودشون و خانواده زنشون بوده! اینقدر این روزها خسته و ناامید از اصلاح ارتباطمون هستم که خدا می‌دونه. خلاصه اینکه باید خودم هم مسئولیت وظایف خودم رو به عهده بگیرم و در عین حال آسیب‌هایی که رفتارهای اون به پسرک می‌زنه رو هم جبران کنم و این بار سنگینیه برای من که بخش عمده‌ای از وقتم رو شغلم پر کرده.
فقط این وسط هر کی به برنامه‌ریزی‌هام به پیدا کردن بچه‌ی دوم بخنده خیلی خیلی حق داره!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۴۷
آذر دخت

سلام
نمی‌دونم این دفعه‌ی آخر که نوشتم چرا اینقدر ساعتش سنگین بود که دیگه نشد بنویسم. چقدر شد؟ 6 ماه؟! چرا آخه؟
خوب یه قسمتش مال سختی‌های ماه‌های آخر سال بود. اینجایی که هستم ماه‌های آخر سال سرم خیییلی شلوغ می‌شه. یه جوری که واقعا وقت سر خاروندن ندارم. واقعا به نسبت کار قبلی حجم کارم وحشتناک بیشتر شده و حتما پولم بسیار حلال‌تر!
خیلی اتفاقات این مدت افتاده که ارزش نوشتن و ثبت کردن داشته باشه. اولینش و مهمترینش برای من از پوشک گرفتن پسرک بود. من مدت‌ها بود که حس می‌کردم پسرکم آمادگی کنارگذاشتن پوشک را داره اما به دلیل استرس و تنبلی خودم کار رو به تعویق می‌انداختم. مامانم هی بهم می‌گفت صبر کن من بازنشسته می‌شم و از اول فروردین از پوشک می‌گیریمش. من هم دلم رو به این موضوع خوش کرده بودم و پسرک در سه سال و سه ماهگی همچنان با پوشک تردد می‌کرد. اما مامان یه دفعه زد زیر همه چی و در حالی که نامه بازنشستگی‌اش هم زده شده بود گفت که نمی‌خواد بازنشسته بشه و تصمیم داره به کارش ادامه بده. چرایی‌اش هم به خیلی عوامل بستگی داشت. اولا که رئیس‌شون عوض شد و رئیس سابق که با هم رابطه‌ی خیلی خوبی داشتند برگشت و از مامان خواست که بمونه. دومیش که به نظر من دلیل اصلی بود این بود که مثل تمام این 30 و اندی سال زندگی مشترکشون مامان با دیدگاه اشتباهش (از نظر من) اجازه داد که شرایط مادربزرگ پدری براشون شرایط زندگی رو تعیین کنه. چون نمی‌خواست که با بازنشستگی‌اش امکان نقل مکان به شهر محل سکونت مادربزرگ فراهم بشه که بارش روی دوش ما سنگین‌تر. اما من فکر می‌کنم این ماجرایی که مامان تمام این 30 و چند سال داره ازش فرار می‌کنه آخرش یه موقعی مثل یه بهمن بر سرش خراب می‌شه و مامان ناگزیر از پذیرش این موضوعه. اما هیچ وقت این رو بهش مستقیم نگفتم. خلاصه اینکه اواخر بهمن مامان اعلام کرد که نمی‌خواد بازنشسته بشه و من فقط به یه چیز فکر می‌کردم: پوشک پسرک! شاید از دید دیگران و شاید از دید چند سال دیگه خودم این خیلی مسخره بیاد اما حقیقت محضه که یه مادر همه چیز زندگی‌اش با حال و هوای بچه‌اش تعیین می‌شه. نمی دونم بین همه‌ی بحران‌ها چرا این ماجرای پوشک برای من اینقدر بزرگ شده بود! واقعا خیلی از کل پروسه می‌ترسیدم. البته دکتر هلاکویی با اون تکلمه‌هاش که همه جا دیده می‌شه در مورد بحران از پوشک گرفتن و تأثیر شگرفی که بر شخصیت بچه داره و آسیب‌های وحشتناکی که ممکنه به بچه بزنه در این دلهره بی‌تقصیر نبود!
حدود 12 روز مرخصی داشتم که تصمیم گرفتم خودم مرخصی بگیرم و براش اقدام کنم. فکر کنم هفته اول اسفند براش اقدام کردم. رئیس اجازه یک هفته مرخصی داد که البته طبق معمول زد زیرش و من دو روز وسط کار رفتم سر کار. خداییش خیلی خیلی خوب پیش رفتیم. در مورد کار شماره یک که حداکثر سه یا چهار بار شکست داشتیم. خدا رو شکر خیلی خوب کنترل پیدا کرد. اما در مورد کار شماره دو حدود ده روزی طول کشید تا باهاش کنار بیاد. اوایل واقعا می‌ترسید ازش و خودش رو نگه می‌داشت و بعد توی شلوار و اینا! اما خوب الحمدلله اون هم درست شد. کار شماره یک با حدود سه چهار روز برچسب دادن و چسبوندنش به در حمام حل شد. واسه کار شماره دو مجبور شدیم دست به دامن عشق ابدی پسرک یعنی ماشین بشیم. سه چهار بسته از این ماشین‌های کوچیک خریدم و اول به ازای هر بار دستشویی یه دونه بهش دادم که این بعد از یکی دو روز باعث شد روزی بیست دفعه بریم دستشویی! بعدش قرار شد که هر بار شماره دوی بزرررگ کرد آقا موشه براش بیاره که اون هم درست شد و بعد هم خدا رو شکر افتاد توی عید و دیگه این عادت از سرش افتاد و گفتیم که آقا موشه دیگه ماشین‌هاش تموم شده. حالا که بهش فکر می‌کنم آسون بود اما واقعا خدا صبر بزرگی بهم داده بود. ساعت‌های متمادی گریه داشتیم که دستشویی نرفته برچسب و ماشین می‌خواست. ساعت‌های متمادی چونه می‌زدیم که یکی یا دوتا برچسب کافیه. ساعت‌های متمادی چونه داشتیم که آقا موشه این ماشین را داره و چیز دیگه‌ای نداره. و سخت‌ترین مرحله‌اش هم اونجایی بود که کار بزرگ داشت اما حاضر نبود بره بکنه و دولا دولا راه می‌رفت و انگار خنجر توی قلب من فرو می‌کردند! و در کنار همه‌ی اینها من خودم تنهای تنها بودم. دیگران نه تنها کمکی بهم نکردند بلکه یک بند آیه‌ی یأس خودند که اینجوری که نمی‌شه، تا کی می‌خوای بهش باج بدی؟ چقدر می‌خوای ادامه بدی؟ اما خوب کل ماجرا در کمتر از یک ماه جمع شد و پسرک خدا رو شکر الحمدلله به خوبی کنترل پیدا کرد با کمترین میزان کثیف‌کاری و کاملا هم با اینکه دیگه بدون جایزه به صورت طبیعی بره دستشویی کنار اومد. و بعد از ده روز هم رفت مهدکودک و اونجا هم خیلی خوب پیش رفت خدا رو شکر. و من این کار رو خودم به تنهایی انجام دادم! به خودم افتخار می‌کنم که با این ترس خودم روبرو شدم و نذاشتم به پسرکم هم آسیبی برسه در این راه. درسته که سه سال و سه چهار ماهگی خیلی زمان طلایی نیست اما این زمانی بود که برای من ممکن بود. و انجام شد خدا رو هزار بار شکر!
ماجراهای زیاد دیگه‌ای هم هست که به امید خدا سعی می‌کنم زود بیام و باز هم بنویسم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۱
آذر دخت

سلام.
زمستون امسال هم شورش رو درآورده. یه روز گرم می‌شه که دیگه کاپشن نمی‌خواد. یه روز انقدر سرد می‌شه که دماغ آدم خشک می‌شه می‌افته!
روزهای کسالت‌بار همچنان ادامه داره. همکار هنوز از سفر برنگشته چون ظاهرا ترکیه توفان و کولاکه و خلاصه گیر افتاده اونجا. فقط این مسافرت امسالش با پارسال یه فرقی داشت. پارسال رئیس یه جورایی داشت انگار انتقام مسافرت رفتن اون رو هم از من می‌گرفت. پدر صاحاب من دراومد یا شاید هم به خاطر این بود که خودم هنوز به کار اینجا وارد نبودم و خیلی بهم سخت گذشت. اما امسال رئیس گیر نداده هنوز. حتی یکی دو مورد از کارها رو هم گفت بزارید همکار بیاد خودش پیگیری کنه که این در قاموس رئیس خیلی خیلی عجیبه!
اما مطمئنم که این آرامش قبل از طوفانه. کلا تو این دفتر همیشه اگر یک آرامشی برقرار بشه بعدش آدم زیر فشار له می‌شه.
درسته فضای کار آرومه اما من خیلی خسته‌ام. روحم خسته‌است. به یه استراحت درست و درمون احتیاج دارم. یه مسافرت. یه تعطیلات طولانی. چییز که چندان محتمل به نظر نمی‌یاد. من هر وقت خیلی خسته می‌شم بلافاصله کمرم بهم آلارم می‌ده. یه جایی خونده بودم که کمردرد صدای اعتراض بدنه که داری زیاد ازم کار می‌کشی و واقعا هم انگار همین‌طوره. دو سه روزیه که کمردرد بدی دارم. مثل درد دیسکه. توی نشستن و خوابیدن درد می‌کنه اما توی راه رفتن و ایستادن خوبه. خدا به خیر کنه. فعلا هم که رئیس امر کردند تا همکار نیومده مرخصی ممنوع.
چند روز پیش داشتم به همسر می‌گفتم که خوب همکار نیست کارهای اون را که باید بکنم. منشی‌مون هم که از اول مهر عزای مرخصی‌های نرفته‌اش رو می‌گیره و روزی شیش بار می‌گه من 15 روز مرخصی دارم که نمی‌دونم چرا از تعداد کم هم نمی‌شه هر چی می‌ره! خخخخ
خلاصه منشی‌مون هم هی مرخصی می‌گیره و من باید برم جای اون منشی باشم. بعد آبدارچی‌مون هم عمل فتخ کرده در نتیجه اون هفته دو سه تا چک بردم بانک نقد کردم و چایی و نسکافه برای رئیس بردم. خلاصه که همسرجان کلی بهم خندید و گفت گند زدی با این شغل عوض کردنت! راست می‌گه به خدا.
نکته مثبت این روزها پسرکمه. با زبون تازه باز شده‌اش که یه عالمه حرف‌های خنده‌دار می‌زنه. کلی تعارفات یاد گرفته. بفرمایید و خواهش می‌کنم و قابل نداره. یه جوری کله‌اش رو کج می‌کنه می‌گه مامان خواهش می‌کنم بیا تو کمد رختخواب‌ها پیش من که ممکن نیست بتونی بگی نه! البته دیروز به مامانم گفت برو پی کارت! که تکیه کلام مامانم رو به خودش برگردوند! چندتا هم فحش از مهد یاد گرفته به سلامتی که بدترینش کثافته! دیروز دیدم داره ماشین‌هاش رو به هم می‌کوبه و از زبون یکی به اون یکی می‌گه کفافت! امیدوارم یادش بره. بی‌ادب رو هم قبلا می‌گفت البته می‌گفت مامان تو ابدی هستی خخخ. تازگی هم لباش رو یه وری می‌کنه می‌گه بی تلبیت. حالا اینا زیاد بد نیست اما کفافت بده. همچنان ماشین‌ خیییییلی دوست داره و یه جور عجیبی ما داریم زیر ماشین‌ها غرق می‌شیم. یه عادت بد که به مدد دیگران پیدا کرده هم تماشای سی‌دی کارتونه. می‌یاد سی‌دی رو می‌ذاره تو لپ‌تاپ و می‌ره دنبال بازی‌اش.
البته در مورد اون هم خیلی عذاب وجدان دارم. مطمئن نیستم که داره به اندازه کافی از زندگی‌اش لذت می‌بره یا نه. هر روز صبح که خواب خواب از رختخواب می‌کشمش بالا خیلی غصه می‌خورم. البته خیلی با مهد رفتن مشکلی نداره. اما یکی دو روز که خونه می‌مونه دوباره دبه می‌کنه می‌گه نمی‌خواب برم مهدکودک. واقعا خیلی جدی دلم می‌خواد بمونم پیشش. اما تا دو روز کامل پیش هم سر می‌کنیم با هم دعوامون می‌شه. فکر می‌کنم این حساسیت من به توی خونه موندن به خاطر اینه که تفریح کافی ندارم. بعد می‌خوام همه‌ی استراحت‌ها و تفریح‌های عالم رو توی یه پنج‌شنبه و جمعه بکنم در عین اینکه توی همین دو روز خونه منفجر شده در طول هفته رو هم جمع و جور کنم که خوب اینها جمع اضداده و نمی‌شه. خلاصه که دوباره اونجوری شدم که شیرازه‌ی زندگی از دستم در رفته حسابی. این آخر هفته سعی کردم فقط استراحت کنم که با وجود پسرک چندان موفق نشدم. خونه رو هم هر چقدر که جمع می‌کنم ظرف نیم ساعت دوباره به حالت اول برمی‌گرده. من هم دیگه نه اشتیاقش رو دارم و نه حوصله‌اش رو.
همسرجان هم که مشغول درس و مشقه. فکر کنم حسابی هم از ارشد خوندن پشیمون شده! واقعا شرایطش سخته. یه کار تمام وقت سخت، حضور پسرک که واقعا در این زمینه‌ها همکاری نمی‌کنه و خودش که می‌خواد حتما تا آخرین میزان اضافه‌کاری رو پر کنه و در عین حال این نکته که خیلی آدم زبر و زرنگی نیست و دست‌آوردهاش به دلیل مداومت بوده نه زرنگی.
این هم از حال و هوای این روزهای ما.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۳:۱۸
آذر دخت

واقعا نمی‌دونم چرا این همه وقت ننوشتم. این همه اتفاقات مهم و من هیچی ننوشتم.
اصلا به یه نتیجه‌ای رسیدم که ظرف 3 سال اخیر این آذرماه عوض اینکه ماه شادی و شور شعف باشه (به مناسبت سالگرد ازدواج و تولد و بچه‌دار شدنم!) ماه سخت و طاقت‌فرسایی شده! از سال 92 تا حالا.
امسال هم که اصلا نفهمیدم آذر کی اومد و کی رفت!
توی هفته دومش که تعطیلات رحلت پیامبر و امام رضا بود، به تمیزکاری اساسی خونه و بعدش دعوت کردن از داداش و زن داداشم گذشت. در واقع یه پاگشای کوچولو و جمع‌ و جور. همون شب هم تولدم رو با دو سه روز تأخیر گرفتیم چون تولدم بین دو تا رحلت و شهادت بود.
هفته بعدش مامانم خانواده زن داداشم رو پاگشا کرد. من تهیه دسرها رو به عهده گرفتم. سه مدل ژله درست کردم و کرم کارامل شکلاتی. پدر اعصابم در اومد از دست پسرک. واقعا سخته از این کارها کردن با بچه. نشدنی نیست اما سخته. فرداش هم خواهر زن داداشم ما رو دعوت کرد. من خانواده اون رو دعوت نکرده بودم. دلم نمی‌خواست برم اما یه جورایی تو معذوریت افتادیم و رفتیم. کلا این روزها همه چیزمون توی معذوریته.
هفته بعدش که عید ولادت پیامبر بود رفتیم شهر زن داداشم که شب چله‌ای ببریم. باز هم من نمی‌خواستم برم اصلا حال و حوصله‌اش رو نداشتم اما توی معذوریت اینکه باید مامان بزرگم رو می‌بردیم و بعدش زن داداشم می‌خواست بیاد و جا کم بود و اینها رفتیم و باز هم اعصابمون حسااااابی توسط پسرک و بابام مورد عنایت قرار گرفت. قسم خوردم به جون خود پسرک که دیگه با بابام جایی نرم. هیچ جا. سر حرفم هم هستم. وقتی هم برگشتیم با یه روز تأخیر تولد پسرک رو گرفتیم. یه کیک باب اسفنجی سفارش دادیم براش از بسکه دوستش داره. لباسش هم عکس باب اسفنجی داشت یه پوستر باب اسفنجی هم زدیم پشت سرش. الکی مثلا تم باب اسفنجیه!
خودمون بودیم. شلوغ نبود تولدش اما فکر کنم کیف کرد! اما از اون روز هم داره با کادوهاش دهنمون رو صاف می‌کنه. یه سه‌چرخه مامان همسرجان براش خریده هی می‌گه هولم بدین. من می‌خواستم براش دوچرخه کوچیک بخرم. بچه‌ام یه دونه دیده دم یه مغازه که هی مسیرمون بهش می‌افته. رنگش نارنجیه. هی می‌گه دوچرخه نارنجی. می‌خواستم اونو بخرم همسرجان طبق معمول دهن لقی کرد رفت به مامانش گفت. اونها هم پیش دستی کردن از این سه‌چرخه‌ها که دسته داره خریدند. سنگینه و بزرگ، بچه خودش نمی‌‌تونه راهش ببره. بعد هنوزم می‌گه دوچرخه نارنجی می‌خوام! خودم هم یه قطار براش خریدم از صداش روانی شدیم. همین جور روشنش می‌کنه و می‌ره. واقعا چرا واسه این اسباب‌بازی‌ها که صدا دارن دکمه خاموش کردن صدا نمی‌ذارن؟ چینی‌های بی‌شعور! از اون طرف هم توی لپ‌تاپ سی‌دی باب اسفنجی می‌ذاره و بدون اینکه نگاه کنه می‌ره پی کارش. یعنی آلودگی صوتی در حد لالیگا! لپ‌تاپم رو هم یه بلایی سرش آورده دکمه‌های ردیف پایین کی‌بورد از کار افتادن. این هم از این.
جمعه گذشته هم برادر شوهرم از کربلا اومده بود و سالگرد شوهرخاله‌ی مرحومم هم بود. این هفته هم استراحت نکردم. حسابی هم همسرجان رو تکوندم بابت اینکه هیچی گردش و تفریح نداریم و همش نوکر این و اونیم که برامون برنامه بریزن. اون هم که درگیر درس و دانشگاه و تلگرامه. تازه تلگرام‌دار شده و داره نهایت بی‌جنبگی رو به نمایش می‌گذاره. به هر چی همکلاسی دختر و همکار خانم داره هی پیام می‌ده و اونا هم تحویلش نمی‌گیرن! خخخخ. البته نه به این شوری که من می‌گم‌ها. اما تا یه حدودی اینجوریه. من که دیگه ازش قطع امید کردم. کسی هم می‌خواد بیاد ورش داره ببردش مفت چنگش. همچین چیز دندون‌گیری عایدش نمی‌شه! به خودش هم گفتم. ههههه
سر کار هم که طبق معمول دهنم داره صاف می‌شه. همکارها در حال رقابت با هم برای مرخصی گرفتن هستند و من در حال مردن! خیلی خسته‌ام بیشتر از دو ماهه که مرخصی نگرفتم مگر برای کار و کوزتینگ. شرح پنج‌شنبه جمعه‌هام رو هم که گفتم. دارم می‌میرم دیگه! برا همین می‌گم این آذر خیلی خسته کننده است. واقعا حس می‌کنم که دارم روی یه نخ باریک راه می‌رم و تعادل زندگی‌ام به یه مو بنده. کوچکترین بی‌برنامگی همه چیز رو (من‌جمله اوضاع روحی‌ام رو) به هم می‌زنه. افسرده شدم این روزها و بی‌حوصله. واقعا به استراحت و تفریح احتیاج دارم. یه مسافرت مثلا. اما با این اوضاع فعلی چشمم آب نمی‌خوره.
این روزها خیلی به پوچی رسیدم. می‌گم اگه قراره روزهای زندگی‌مون اینجوری پودر بشه بره به هوا چه فایده‌ای داره؟ دارم جون می‌کنم و خودم رو می‌کشم واسه چی؟ پول در می‌یارم که چی بشه؟ بچه زندگی بهتری داشته باشه؟ پس الانش چی؟ الان که یه مادر نصفه هم نیستم براش چه برسه به کامل؟ که خودم زندگی بهتری داشته باشم؟ پس کی و چه موقع؟ الان که جوونم می‌تونم زندگی کنم. وقت بازنشستگی که موقع زندگی نیست. اون موقع مثلا برم دنیا رو بگردم (که می‌دونم اون موقع هم نمی‌رم!) به چه دردم می‌خوره. نمی‌گم کار مانع زندگی کردن منه. اما خوب دم دستی‌ترین چیزی که می‌تونم بهش فکر کنم همینه. زندگی‌ام از خیلی چیزها خالیه. شاید در صدر همه عشق. چند شب پیش‌ها حالم خیلی بد بود. شدیدا احساس استیصال و خستگی می‌کردم. توی رختخواب یه لحظه چشم‌هام رو گذاشتم روی هم و تصور کردم یه نفر هست که خیلی دوستش دارم و خیلی دوستم داره. یه نفر که معلوم نبود کی هست. اما حس عشق بود و دوست داشتن. اینقدر آروم شدم و اینقدر اون حس آرامش‌بخش بود که با آرامش به یه خواب عمیق فرو رفتم. یعنی من قراره اینجوری بمیرم؟ اینقدر حسرت به دل؟ یعنی هیچ وقت قرار نیست طعم عشق رو بچشم؟ خیلی تلخه این حقیقت. خیلی تلخ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۳:۴۸
آذر دخت

امروز یه کمی سر کار خلوته بیام یه ذره بنویسم.
از قبل از تعطیلات تاسوعا عاشورا تصمیم داشتم امسال نرم خونه مادرشوهر. با توجه به اینکه سال پیش هم یه کمی دلخوری پیش اومد و مادرشوهر گفته بود اصلا دیگه لازم نکرده واسه تاسوعا عاشورا بیایید. پیش خودم هم فکر کرده بودم فرصت خوبیه که برای گرفتن پوشک پسرک یه کمی تمرین کنیم باهاش به خصوص در نبود باباش. زن داداشم هم قرار بود از دو روز قبل تاسوعا بیاد و مامان دو‌شنبه رو هم مرخصی گرفته بود و پیش خودم فکر کردم خوب دو‌شنبه تا جمعه 5 روزه و بهترین فرصته. اما خوب یکشنبه شب که به دعوت مامان واسه شام رفتیم بالا دیدم اوضاع خیلی قمر در عقربه. پسرک بدخواب شده بود و بداخلاق. بابام هم دوباه گذاشته بود روی اون درجه از بداخلاقی. زن‌داداشم هم کلا خیلی پسرک رو لوس می‌کنه و به خاطر رودرواسی یا مهربونی بیش از حد هر چی این می‌گه رو انجام می‌ده. مثلا پسرک خودش عادت داره غذا بخوره. زن‌داداشم هی می‌گه بیا من بهت غذا بدم. این هم خودش رو لوس می‌کنه براش. خلاصه بابام دو سه تا داد حسابی سر پسرک زد و هی با اخم بهش نگاه کرد و هی چشم‌غره رفت و پسرک هم هی رفت و اومد و اخم بابام رو دید جیغ زد. بابا هم اسباب‌بازی که داشت باهاش حرص می‌داد را از دستش کشید و اون هم سر گذاشت به گریه و مثل وقت‌هایی هم که عصبانی می‌شه شروع زد بابام رو کتک زدن. بابام هم بلند شد رفت تو اتاق و در رو محکم زد به هم. سعی کردم پسرک رو آروم کنم و بعد بهش گفتم بیا بریم پایین شهرزاد ببینیم (داریم تازه شهرزاد رو می‌بینیم و پسرک هم حسابی عاشق فرهاد شده! تا میاد می‌گه اِ اومد. بگو بغلم کنه!) اون هم بلافاصله گفت بریم که کاملا بی‌سابقه است و معمولا باید به زور از خونه مامان اینا ببریمش به خصوص وقتی که زن‌دایی‌اش هم باشه. اما اینقدر خودش حس منفی بابام نسبت به خودش رو حس کرده بود که زودتر از ما رفت بیرون و کفش پوشید و رفت پایین. دیگه من هم اینقدر زور زدم که گریه نکنم اما خیلی موفق نبودم و اشکام میومد دیگه. مامانم گفت نه بمونید که گفتم نه و خداحافظی کردیم و داشتیم می‌رفتیم از در بیرون که بابام از اتاق اومد بیرون و بی‌حرف نشست رو مبل. من هم همین‌طور بی‌صدا اشک ریختم و قابلمه و بند و بساط پسرک و ظرف‌های غذای خودمون رو که مثلا آورده بودم غذا بکشم رو برداشتم و اومدیم پایین. البته مامانم بعد یه دیس غذا برامون فرستاد پایین. خیلی دلم شکسته بود، خیلی. همسرجان هم که طبق معمول با استفاده از فرصت در حالی که تا حالا کوچکترین حرفی از رفتن به خونه مامانش نزده بود پرسید امسال کی بریم و من هم که نمی‌تونستم با این برخورد بگم که من و پسرک می‌مونیم تو برو گفتم باشه می‌ریم. پروژه پوشک هم مجددا به بعد موکول شد.
دیگه این شد که تاسوعا و عاشورا رفتیم اونجا و روال معمول طی شد البته جاری-خاله و برادرشوهر نبودند که پیرو ماجراهای قبل بود اما من هیچ چیزی نگفتم و کسی هم چیزی به من نگفت. نسبتا هم بد نگذشت به غیر از بعضی شیطنت‌ها و لجبازی‌های بی‌حد پسرک و بعضی وقت‌ها که پسرعموی بسیار پروانه‌ای‌اش رو کتک می‌زد.
عصر سه‌شنبه برگشتیم و پسرک که خسته بود از شیطنت‌های اونجا از شش عصر توی ماشین دم خونه مادرشوهر خوابید تااااا 8 و نیم صبح فردا که برای ایشون یک رکورد محسوب می‌شه. من اصلا دلم نمی‌خواست برم بالا خونه مامان اینا. اگه خونمون نزدیک نبود می‌رفتم و تا دو سه ماه پیدام نمی‌شد. اما مجبورم. احساس می‌کنم با نزدیک مامانم اینا زندگی کردن اشتباه خیلی بزرگی مرتکب شدم. هم خودم و بچه‌ام رو به دلیل نزدیکی بیش از حد از چشمشون انداختم و هم رابطه خودم و همسرجان رو قربانی کردم و پسرک هم خوب تربیت نمی‌شه. من فقط دلم به این خوش بود که توی خونه مامانم اینا عشق می‌گیره اما چیزی که این روزها از رفتارشون با اون می‌بینم فقط بی‌حوصلگیه و از سر باز کردن. این در حالیه که اگه دور بودیم و هر روز توی دست و پاشون نبود همون هفته‌ای یک بار دیدن یه عالمه عشق نثارش می‌کرد. خلاصه که حس می‌کنم عروس نو اومده به بازار و ما کهنه‌ها شدیم دل‌آزار. حسود هم خودتونید!
جمعه هم داداشم و خانمش ماشین بابا اینها را برداشتند برن گردش که یه تصادف ناجور کردند که الحمدلله خودشون دو تا سالمند اما ماشین داغون شد.
یه دلخوری دیگه هم که این روزها از بابا دارم اینه که ما بنا به دلایلی که الان می‌گم می‌خواستیم ماشینمون رو بفروشیم و توی تابستون قصد داشتیم بعد از سفر شمال ردش کنیم بره که بابا گفت ما ماشینتون رو برمی‌داریم و ما صب کردیم و نفروختیم و یه دفعه جمعه قبل از تاسوعا عاشورا گفت من پشیمون شدم ماشینتون را نمی‌خوام اخبار گفته قراره ماشین‌های جدید بیاد تو بازار صبر می‌کنم اونا اومد می‌خریم!  خوب الان هم فصل تابستون سپری شده و بازار ماشین کساده و همین الان حداقلش 1/5 میلیون ضرر کردیم به نسبت قیمتی که قبلا بهمون داده بودند البته همسرجان هیچی در این باره نگفت که اگه من بودم دنیای نق رو بهش می‌زدم.
دلیل تصمیممون به فروش ماشین اینه که تعاونی مسکن اداره همسرجان یه پروژه آپارتمانی شروع کرده که با توکل به خدا توش ثبت‌نام کردیم اما اقساطش خیلی سنگینه و باید حسابی دور و بر خودمون رو جمع و جور کنیم و با توجه به اینکه ماشین من هم الان هست می‌خوایم اون ماشین همسرجان رو بفروشیم (البته تمام مراحل تصمیم خرید و بعد فروش و بعد نفروختن و حالا فروش همش توسط همسرجان و اگه بخوام بدبین باشم مادر همسرجان گرفته شده). اقساطش خیلی سنگین هست و حسابی مقروض می‌شیم. اما خوب با این وضعی که داشتیم ولخرجی می‌کردیم این بهترین راه حل بود برای جلوگیری از ولخرجی‌هامون و انشالله که خدا هم خودش بهمون کمک می‌کنه و از پسش برمی‌آییم. نشد هم حداقل پول‌هامون یه مدتی یه جایی گیرافتاده دیگه اقوام همسرجان واسش نقشه نمی‌کشن. والله.

پی‌نوشت: من به این اتفاقات ک منجر شد به رفتنم به خونه مادرشوهر به دید مثبت نگاه می‌کنم. واقعا بعد از ماجراهای عقد برادرم نرفتنم صورت خوشی نداشت. خدا رو شکر که رفتم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۳
آذر دخت

خوب رسیدیم به صبح پنج‌شنبه. صبح بلند شدیم و صبحانه خوردیم. چون یک بخشی از بحران طی شده بود یه کمی حالم بهتر بود. پاشدیم رفتیم بانک شهر خودمون ببینیم که  آیا قبول می‌کنه من در حضور رئیس شعبه امضا کنم که قبول نکرد و گفت باید نامه بزنه اون شعبه که ما این کار رو انجام بدیم و رئیس اون‌یکی شعبه هم گفتم نه من نامه نمی‌زنم! واقعا خیلی بعضی‌ها بی‌شعورند! خلاصه که نهایتا تصمیم گرفتیم بریم همون بانک بغل اداره همسرجان که قال قضیه کنده بشه! رفتیم و برگشتنه برادرم رو هم برگردوندیم.
اومدیم خونه سریع نهار خوردیم و دوباره رفتیم حمام چون این پسر من کلا تخصص عجیبی داره که ظرف یک روز خودش رو مثل سیابرزنگی‌ها خودش رو سیاه و کثیف کنه.  خلاصه باز هم از ترس بابام که بداخلاق نشه سریع کارهامون رو کردیم و کلی بار و بنه و اسباب و اثاثیه‌مون رو برداشتیم و راه افتادیم. رفتیم و رسیدیم شهر عروسمون. بقیه هم توی راه بودند و داشتند می‌اومدن. پدر عروسمون که فرهنگیه دو تا سوئیت برامون از خانه×معلم رزرو کرده بود. ما یک ماه بود که می‌دانستیم قراره بریم و دائم از طریق تلفن و حضوری از دیگران پرسیده‌بودیم که برنامه‌تون چیه و کی می‌آیید. از بین مدعوین یکی از دایی‌هام (همون که تازه‌دوماد داره) از همون اول گفت که ما از همون شب می‌آییم. خاله و دخترخاله بابام که تنها مدعوین از طرف خانواده بابام بودند هم شب قبل گفتند که شاید آخر شب بیان شاید صبح روز جمعه. خاله بزرگم هم با ما بود. پدربزرگ و مادربزرگ مادری هم قرار بود با دو تا از خاله‌ها بیان که گفته بودند خودشون از محل کار یکی از شوهر خاله‌ها که برادر همسرجان هم هست جا رزرو کرده‌اند بیان و شب بیان پیش ما. در مجموع 18 نفر. توی دو تا سوئیت. دم در بابام رو صدا زدن و گفتند اسامی رو بگین که کیا قراره اینجا باشند. شماره پلاک ماشین‌ها و اسامی تک‌تک افراد را یادداشت کرده بودن و به بابام هم گفتند که ماشالله چقدر زیادید!
خلاصه مامان‌بزرگ و بابابزرگ مادری را دو تا از خاله‌ها آوردند و اومدند داخل و نشستند. اون دایی و اون خاله و دخترخاله بابام که قرار بود شب بمونند هنوز نیامده بودند. یهو معلوم شد که دو تا خاله‌ها هم بدشون نمی‌یاد که بمونند همین‌جا. کار از همین جا خراب شد. بابای من یه عادتی داره که همه چیز باید توی ذهنش برنامه‌ریزی شده باشه و بعد همه چیز هم دقیقا باید طبق همین برنامه‌ریزی پیش بره. کوچکترین عدم برنامه‌ریزی حسابی از همه نظر به هم می‌ریزدش. یه دفعه آشفته شد و شروع کرد به غرغر کردن و با صدای نسبتا بلند گفت که نه نمی‌شه اینجا بمونند و اونها توی راهند و دارن می‌یان و دم در از من اسم و شماره پلاک ماشین گرفتند و خلاصه جو بد شد. هر چی هم مامان بهش چشم و ابرو اومدیم محل نگذاشت و بدتر از کوره در رفت. پدربزرگ مادری هم می‌گفت که نه اینها نرند و بمونند و شب می‌خواهیم دور هم باشیم. خلاصه که اوضاع بد شد و اونها بلند شدند رفتند به همون محلی که خودشون داشتند. خانواده شوهر من هم توی راه بودند و رفتند همون محلی که همسرجان براشون رزرو کرده بود. پسرک هم که از رفتن مهمان‌ها خیلی دلخور شده بود تا آخر شب چنان پوستی از من کند که خدا می‌دونه. بابا هم که همچنان در بداخلاق بودن در صدر بود و هی پسرک رو دعوا می‌کرد و هی اخماش تو هم بود. بعد هم زنگ زد به خاله و دخترخاله خودش و گفت حالا که دارید دیر می‌آیید دیگه در رو باز نمی‌کنن روی شما و نیایید همون صبح بیایید. به داییم هم زنگ زدیم گفتیم اینجا دیگه شام نیست خودتون شام بخورید بیایید! البته راست گفتیما. خخخ خداییش عجب میزبان‌هایی بودیم.
فرداش پاشدیم رفتیم آرایشگاه دنبال عروس. بعد از اون همه تنش، شب هم که خوب نخوابیدیم و صبح علی‌الطلوع هم که دخترخاله‌ام رسید و همه رو بیدار کرد پسرک هم که با اخلاق بسیار درخشانی از خواب بیدار شده بود و دنبال ما اومد آرایشگاه. اونجا هم کلی حرص خوردیم. اما در کمال تعجب آرایش و موهام خیلی خوب از کار دراومد! در ضمن رژیم‌های این چند وقت هم ظاهرا اثر کرده بود و یه کم لاغر شده بودم که لباسم هم خیلی بهتر بود توی تنم. خلاصه که اگر داشتم از درون از شدت حرص منفجر می‌شدم (تا اینجای کار از دست بابام) اما ظاهرم خوب شده بود انگار. رسیدیم خونه و دیدیم همه خیلی گرفته هستند. اول فکر کردیم مال اینه که خاله و دخترخاله‌ی بابام که اومده بودند رفتند توی اتاق خواب سوئیت که لباس‌ها و وسایل همه اونجا بود و در رو بستند. ما تا رسیدیم رفتیم در زدیم و یالله گویان رفتیم داخل و خلاصه مردها رو بیرون کردیم و شروع کردیم به لباس پوشیدن . حالا کلا دو تا آیینه بود که این دخترخاله بابام و دختر 13 ساله‌اش ایستاده بودن جلوی این دوتا آیینه و حدودا 2 دوساعتی که ما اونجا بودیم اینا داشتند آرایش می‌کردند! به هیچ کس دیگه‌ای هم اجازه ندادند که از آینه استفاده کنه. یه دفعه دیدیم که مامان‌بزرگم می‌گه من لباس عوض نمی‌کنم (یه پیرهن مشکی گلدار پوشیده بود) گفتیم چرا و لباس عوض کنید دیدیم انگار لب و لوچه‌اش آویزونه. از خاله‌ام پرسیدیم خبریه گفت آره اون دوتا خاله‌ها زنگ زدند گریه و زاری که به ما توهین شده و ما برای نهار نمی‌آییم و بعد می‌آییم!
خلاصه از اینجا به بعد مامانم حسابی اعصابش ریخت بهم و هی اشک می‌اومد توی چشماش و هی حرص می‌خورد. حالا ما جا کم داشتیم برای اینکه مامان‌بزرگ و بابابزرگم رو ببریم و اینا خاله‌ها هم می‌گفتند که نمی‌آییم که با هم بریم. راه رو هم که خوب بلد نبودیم همیشه هم راهنمای ما داداشمه که اون رفته بود دنبال عروس. یه شیر تو شیری بود که بیا و ببین. بابابزرگم تازه بلند شد رفت حمام. دخترخاله بابام کوتاه نمی‌یومد که اتاق رو خالی کنه آقایون برن لباسشون رو عوض کنند. پسرک یه بند بدقلقی و گریه می‌کرد. بابام اخم کرده بود و بالای اتاق نشسته بود. ای خدا. الان هم که یادم می‌افته دارم حرص می‌خورم. خلاصه با هر بساطی بود رفتیم تالار. پسرک به محض ورود به تالار چنان قشقرقی راه انداخت که اون سرش ناپیدا! با تمام وجود و توانش عربده می‌کشید و گریه می‌کرد. به هیچ نحوی ساکت نمی‌شد و من رو کتک می‌زدن. دیگه تحویلش دادم به باباش و اون هم بردش و براش شیرکاکائو خرید. این مدت هم برنامه خوابش به هم ریخته بود و هم غذا نمی‌خورد.
مهمان‌ها اومدند. نهار سرو شد و عروس و داماد آمدند و بزن و برقص و شاباش پراکنی‌ها انجام شد. دو تا خاله‌ها آمدند و برنامه تمام شد.
اما چیزی که این وسط خیلی دردناک بود این بود که همسرجان این وسط به مامانش زنگ زده بود و همه ماجرا را براش تعریف کرده بود. مامانش هم زنگ زده بود به اون برادر شوهری که شوهر خاله هم هست و گفته بود چون به شما توهین شده برای نهار نرید و بعدش برید (که از نظر من این فقط یه معنی داره و اون اینه که من می‌خوام آبروی شما رو ببرم. چون اگر کسی بهش بر بخوره که در مجلس شرکت نمی‌کنه و دیر اومدن یعنی اینکه می‌خوان جلب توجه بکنند). بعدش هم طبق معمول تلفن بازی‌های مادر شوهر من شروع شد. در حالی که نه ته پیاز بود و نه سر پیاز به همه زنگ می‌زد و سعی در بزرگ کردن ماجرا داشت. از طرفی اون یکی خاله هم زنگ زد به مامانم که ما می‌خواستیم بیاییم و شوهرخاله‌-برادرشوهر چون مامانش دستور داده بود نیامد. خلاصه کشش ندهم که ماجرا گسترش پیدا کرد و آخرش خاله-جاری توپیده بود به مادرشوهر که به شما چه ربطی داره و به برادرشوهر بزرگتر که خودش رو انداخته بود این وسط چه ربطی داره و نتیجه این شد که مادرشوهر قهر کرده و برادرشوهر بزرگتر و زنش گروه تلگرامی خانواده رو ترک کردند! این وسط من و همسرجان هم چند سری دعوای مفصل کردیم و حسابی از خجالت هم دراومدیم.
من فقط امیدوارم این وقایع باعث بشه همسرجان دست از این خاله‌زنک بازی‌هاش برداره و یه کمی عاقل بشه.
خبر دیگه هم اینکه وسط این هیری‌ویری همسرجان ارشد دانشگاه آزاد هم قبول شده و می‌خواد بره. خدا این یکی رو به خیر بگذرونه چون مطمئنم من باید به جاش همه کارهاش رو انجام بدم. فعلا همین.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۳:۳۱
آذر دخت