عاشورا و تاسوعای 95
امروز یه کمی سر کار خلوته بیام یه ذره بنویسم.
از قبل از تعطیلات تاسوعا عاشورا تصمیم داشتم امسال نرم خونه مادرشوهر. با توجه به اینکه سال پیش هم یه کمی دلخوری پیش اومد و مادرشوهر گفته بود اصلا دیگه لازم نکرده واسه تاسوعا عاشورا بیایید. پیش خودم هم فکر کرده بودم فرصت خوبیه که برای گرفتن پوشک پسرک یه کمی تمرین کنیم باهاش به خصوص در نبود باباش. زن داداشم هم قرار بود از دو روز قبل تاسوعا بیاد و مامان دوشنبه رو هم مرخصی گرفته بود و پیش خودم فکر کردم خوب دوشنبه تا جمعه 5 روزه و بهترین فرصته. اما خوب یکشنبه شب که به دعوت مامان واسه شام رفتیم بالا دیدم اوضاع خیلی قمر در عقربه. پسرک بدخواب شده بود و بداخلاق. بابام هم دوباه گذاشته بود روی اون درجه از بداخلاقی. زنداداشم هم کلا خیلی پسرک رو لوس میکنه و به خاطر رودرواسی یا مهربونی بیش از حد هر چی این میگه رو انجام میده. مثلا پسرک خودش عادت داره غذا بخوره. زنداداشم هی میگه بیا من بهت غذا بدم. این هم خودش رو لوس میکنه براش. خلاصه بابام دو سه تا داد حسابی سر پسرک زد و هی با اخم بهش نگاه کرد و هی چشمغره رفت و پسرک هم هی رفت و اومد و اخم بابام رو دید جیغ زد. بابا هم اسباببازی که داشت باهاش حرص میداد را از دستش کشید و اون هم سر گذاشت به گریه و مثل وقتهایی هم که عصبانی میشه شروع زد بابام رو کتک زدن. بابام هم بلند شد رفت تو اتاق و در رو محکم زد به هم. سعی کردم پسرک رو آروم کنم و بعد بهش گفتم بیا بریم پایین شهرزاد ببینیم (داریم تازه شهرزاد رو میبینیم و پسرک هم حسابی عاشق فرهاد شده! تا میاد میگه اِ اومد. بگو بغلم کنه!) اون هم بلافاصله گفت بریم که کاملا بیسابقه است و معمولا باید به زور از خونه مامان اینا ببریمش به خصوص وقتی که زنداییاش هم باشه. اما اینقدر خودش حس منفی بابام نسبت به خودش رو حس کرده بود که زودتر از ما رفت بیرون و کفش پوشید و رفت پایین. دیگه من هم اینقدر زور زدم که گریه نکنم اما خیلی موفق نبودم و اشکام میومد دیگه. مامانم گفت نه بمونید که گفتم نه و خداحافظی کردیم و داشتیم میرفتیم از در بیرون که بابام از اتاق اومد بیرون و بیحرف نشست رو مبل. من هم همینطور بیصدا اشک ریختم و قابلمه و بند و بساط پسرک و ظرفهای غذای خودمون رو که مثلا آورده بودم غذا بکشم رو برداشتم و اومدیم پایین. البته مامانم بعد یه دیس غذا برامون فرستاد پایین. خیلی دلم شکسته بود، خیلی. همسرجان هم که طبق معمول با استفاده از فرصت در حالی که تا حالا کوچکترین حرفی از رفتن به خونه مامانش نزده بود پرسید امسال کی بریم و من هم که نمیتونستم با این برخورد بگم که من و پسرک میمونیم تو برو گفتم باشه میریم. پروژه پوشک هم مجددا به بعد موکول شد.
دیگه این شد که تاسوعا و عاشورا رفتیم اونجا و روال معمول طی شد البته جاری-خاله و برادرشوهر نبودند که پیرو ماجراهای قبل بود اما من هیچ چیزی نگفتم و کسی هم چیزی به من نگفت. نسبتا هم بد نگذشت به غیر از بعضی شیطنتها و لجبازیهای بیحد پسرک و بعضی وقتها که پسرعموی بسیار پروانهایاش رو کتک میزد.
عصر سهشنبه برگشتیم و پسرک که خسته بود از شیطنتهای اونجا از شش عصر توی ماشین دم خونه مادرشوهر خوابید تااااا 8 و نیم صبح فردا که برای ایشون یک رکورد محسوب میشه. من اصلا دلم نمیخواست برم بالا خونه مامان اینا. اگه خونمون نزدیک نبود میرفتم و تا دو سه ماه پیدام نمیشد. اما مجبورم. احساس میکنم با نزدیک مامانم اینا زندگی کردن اشتباه خیلی بزرگی مرتکب شدم. هم خودم و بچهام رو به دلیل نزدیکی بیش از حد از چشمشون انداختم و هم رابطه خودم و همسرجان رو قربانی کردم و پسرک هم خوب تربیت نمیشه. من فقط دلم به این خوش بود که توی خونه مامانم اینا عشق میگیره اما چیزی که این روزها از رفتارشون با اون میبینم فقط بیحوصلگیه و از سر باز کردن. این در حالیه که اگه دور بودیم و هر روز توی دست و پاشون نبود همون هفتهای یک بار دیدن یه عالمه عشق نثارش میکرد. خلاصه که حس میکنم عروس نو اومده به بازار و ما کهنهها شدیم دلآزار. حسود هم خودتونید!
جمعه هم داداشم و خانمش ماشین بابا اینها را برداشتند برن گردش که یه تصادف ناجور کردند که الحمدلله خودشون دو تا سالمند اما ماشین داغون شد.
یه دلخوری دیگه هم که این روزها از بابا دارم اینه که ما بنا به دلایلی که الان میگم میخواستیم ماشینمون رو بفروشیم و توی تابستون قصد داشتیم بعد از سفر شمال ردش کنیم بره که بابا گفت ما ماشینتون رو برمیداریم و ما صب کردیم و نفروختیم و یه دفعه جمعه قبل از تاسوعا عاشورا گفت من پشیمون شدم ماشینتون را نمیخوام اخبار گفته قراره ماشینهای جدید بیاد تو بازار صبر میکنم اونا اومد میخریم! خوب الان هم فصل تابستون سپری شده و بازار ماشین کساده و همین الان حداقلش 1/5 میلیون ضرر کردیم به نسبت قیمتی که قبلا بهمون داده بودند البته همسرجان هیچی در این باره نگفت که اگه من بودم دنیای نق رو بهش میزدم.
دلیل تصمیممون به فروش ماشین اینه که تعاونی مسکن اداره همسرجان یه پروژه آپارتمانی شروع کرده که با توکل به خدا توش ثبتنام کردیم اما اقساطش خیلی سنگینه و باید حسابی دور و بر خودمون رو جمع و جور کنیم و با توجه به اینکه ماشین من هم الان هست میخوایم اون ماشین همسرجان رو بفروشیم (البته تمام مراحل تصمیم خرید و بعد فروش و بعد نفروختن و حالا فروش همش توسط همسرجان و اگه بخوام بدبین باشم مادر همسرجان گرفته شده). اقساطش خیلی سنگین هست و حسابی مقروض میشیم. اما خوب با این وضعی که داشتیم ولخرجی میکردیم این بهترین راه حل بود برای جلوگیری از ولخرجیهامون و انشالله که خدا هم خودش بهمون کمک میکنه و از پسش برمیآییم. نشد هم حداقل پولهامون یه مدتی یه جایی گیرافتاده دیگه اقوام همسرجان واسش نقشه نمیکشن. والله.
پینوشت: من به این اتفاقات ک منجر شد به رفتنم به خونه مادرشوهر به دید مثبت نگاه میکنم. واقعا بعد از ماجراهای عقد برادرم نرفتنم صورت خوشی نداشت. خدا رو شکر که رفتم.