آخرین روزهای تابستان 96
خوب قرار بود دیگه بیام منظم بنویسم اما متأسفانه باز هم دچار طوفان کاری شدم و نشد.
مرداد خیلی سختی گذشت! اولش که خودم رفتم مسافرت جاتون خالی. رفتیم مشهد. خوب بود اما به اندازه اون مسافرت پارسال کیف نداد. یعنی خستگیام در نرفت نمیدونم چرا. یک روزش خیلی خیلی خسته شدیم به خاطر اینکه از هتل رفته بودیم بیرون و وقتی برگشتیم دیدیم هتل بالاسر هتلمون که نیمهساز بود و بسیار عظیم آتیش گرفته و در نتیجه هتل ما رو تخلیه کردند. نتیجه این شد که موندیم توی خیابون و بعد تصمیم گرفتیم بریم یه جایی بگردیم و خلاصه تا عصر که برگشتیم هتل خیلی خسته شدیم. بقیهاش هم خوب بالاخره سر و کله زدن با پسرک انرژی میبره هر چند که امسال خیلی خیلی بهتر از پارسال بود و خیلی بیشتر زبون آدمیزاد حالیش میشد. قشنگ گذاشت نماز جماعت بخونم و خودش هم وایساد توی صف و خیلی بامزه نماز خوند. تازه خودمون هم با کسب تجربه از پارسال کالسکه برده بودیم و خیلی خوب بود. غذا هم نسبتا میخورد. فقط هم کباب. :)) هر روز نهار و شام چلو کباب. تازه سر میز صبحانه هم شاکی بود که چرا پلو ندارن! خوب بود خدا رو شکر اما خستگی ام در نرفت.
بعد از برگشت از مسافرت هم زود رفتم سر کار که جناب رئیس شاکی نشن. به فاصله دو سه روز هم عقد دخترخالهام بود که وسط هفته بود و خیییللی انرژی ازم گرفت. نمیدونم چرا اینقدر سخت و ثقیله عقد و عروسی رفتن برای من.
هفته بعدش هم مامان اینا برای یک هفته کامل رفتن مسافرت و خوب حسابی خودم درگیر شدم دیگه. در حالت عادی مامانم صبحها پسرک رو میبره و ظهرها بابام میارتش. من اگه بخوام صبحها ببرمش مهد از سرویس اداره جا میمونم. برگشتم هم توی تابستون ساعت 3 بود در حالی که پسرک ماکسیمم ماکسیمم تا 1 میمونه مهد. دلم نمیخواست خیلی اذیت بشه ضمن اینکه یه جورایی برای خودم چالش بود که ببرم و بیارمش. از 5 روز 4 روزش رو ماشین بردم سر کار. صبح بردشم و ظهر ساعت 12:30 مرخصی ساعتی گرفتم برش گردوندم. بله. میتونم بگم رانندگیام دیگه به حد قابل قبولی رسیده و جرئت میکنم تنها و توی این جاده منتهی به محل کار پشتکوهی ما پشت فرمون بشینم. خدا رو صد هزار بار شکر که به یکی از آرزوهام که همانا رانندگی کردن بود رسیدم! توی این یک هفته خیلی با رئیس داستان داشتیم. دوباره به صورت یهویی (به خاطر اون 4 تا 1.5 ساعت مرخصی ساعتی که گرفتم) به این نتیجه رسیده بود که من کار نمیکنم و هی یا به همکارها پیغام میداد که بهم اعلام کنن و یا خودش میگفت. خلاصه که پدرم در اومد تا اون یک هفته گذشت و تبعاتش تا همین حالاها هم ادامه داره. بعدش هم که هر کدوم از همکارها یه هفته رفتند مرخصی و چون هرکی میره مرخصی من باید کارهاشون رو بکنم و جاشون باشم یه روزهایی جای سه نفر کار کردم خلاصه.
اما اول تابستون رئیس یک ماهی رفت سفر پیش بچههاش و خوب خیلی خوب بود. نه اینکه کار نکنیم ها. خدا شاهده وقتی نیستش چون هی به آدم استرس نمیده همه کارها خیلی بهتر و روتینتر پیش میره.
برادرم تاریخ عروسش را برای 23 آذر فیکس کرده و خوب به آذر شلوغ و دیوانهی هر سال این ماجرا هم اضافه شده.
و مهمترین ماجرای این روزها هم اینه که برای بچهی دوم اقدام کردیم و نتیجهی آزمایش مثبت شده به فضل خدا. تصمیم سختی بود که گرفتم و متأسفانه تأیید خانوادهام را هم ندارم. مامان و بابا یه جوری رفتار میکنن انگار کار زشتی کردم و خیلی احمقم. دلم خیلی زیاد از دستشون و به خصوص مامانم شکسته. از دست خودم خیلی ناراحت و عصبانیام که زمان تولد پسرک به ندای همیشگیشون که هی گفتند تو نمیتونی و باید بیایی نزدیک ما و ما برات نگه میداریم گوش دادم و زار و زندگی رو کشیدم اومدم نزدیکشون و حالا همین شده چماقی که به خاطر اون تک تک خصوصیتری تصمیمات زندگیام را قضاوت کنن. مامان علنا بهم گفت که تو خیلی پرتوقع شدی. البته ماجرا یه چیز دیگه بود اما من مامانم رو میشناسم که جملهای که میگه از فکرهای روزهای اخیرش سرچشمه میگیره و وقتی دو سه روز بعد از اینکه من خبر مثبت شدن بیبی چک را بهش گفتم و ریاکشن اون "یا ابالفضل توی این اوضاع همین یکی رو کم داشتیم!" بود بهم میگه اخیرا خیلی پرتوقع شدی حتما منظورش به همون ماجرا بوده. خلاصه اینکه مامانم احتمالا معتقده من نباید الان انتظار هیچ همراهی داشته باشم و الان باید همه توجهات به برادرم و همسرش جلب باشه. متأسفانه همین رفتارهای مامان و خواهرم توی توجه افراطی به عروسمون (که اون هم خودش از نوع خود شیرینعسل کن هستش!) یه کمی من رو روی عروسمون حساس کرده. واقعا مهمترین نقش رو توی ایجاد صمیمیت بین یه عضو جدید خانواده با دیگران بزرگترها ایفا میکنن. من واقعا احساس میکنم که از توی خانواده طرد شدم و جایگاهی که به عنوان دختر بزرگتر خانواده و همراه و مورد مشورت مامانم داشتم از دست دادم. مامانم تا حالا چند تا تیکهی ناجور بهم گفته که بدجوری بهم برخورده خلاصه.
حالا از این دلخوریها بگذریم. فعلا مهمترین موضوع اینه که احتمالا یه نینی جدید توی دلم لونه کرده دوباره. تا دو هفته دیگه که دکتر بهم نوبت داده برای شنیدن صدای قلبش، هنوز آفیشیال نیست خلاصه. اگر خدا بخواد و به حول و قوهی الهی صدای قلبش رو بشنویم دیگه رسمی میشه.
حالم بدک نیست اما طول 10 روز گذشته رو با ویروسی درگیر بودم که علائم گوارشی داشت و معدهدرد و گلاب به روتون اسهال و بیاشتهایی. بعد شکمم هم همش درد میکنه که خانم دکتری که پیشش رفتم گفت که توی حاملگی دوم این درگیریهای شکمی خیلی بیشتره و احتمالا تا آخر کار دلدرد رو خواهی داشت. دو سه روزی هم هست که ضعف دارم که یادمه سر پسرک هم دقیقا همین جور بودم. همش انگار یه نخ رو از توی پاهام میکشن بیرون که تموم جونم باهاش میره بیرون. عنقریبه که دیگه نتونم دو قدم راه برم بسکه پاهام ضعف میره.
امید به خدا. انشالله که اگر لایق بودیم و خدا یه نینی دیگه بهمون بخشید، سالم و سلامت باشه. جز این و حفظ سلامت پسرک عزیزتر از جونم ازش هیچی نمیخوام.
فعلا برم. سعی میکنم زود به زود بیام.