تابستون شده و مهد پسرک خلوت. بعد از مدتها امروز دوباره از رفتن امتناع میکرد. دلم دوباره هزار تیکه میشه. از فکر اینکه بچهام میره اونجا و تنهاست. رفیق فابریکش اسمش سبحانه. رفیق فابریک که چه عرض کنم: امسال دوبار زخمی اومد خونه با زخمهایی که جاش مونده روی دستش و صورتش و قبلش زنگ زدند از مهد که با سبحان دعواش شده و سبحان گاز گرفته. اما سبحان سبحان از زبونش نمیافته و عاشقشه. حالا دیروز ازش میپرسم سبحان اومده بود؟ (مامان سبحان معلمه) میگه نه، سبحان رفته دَدَر! بمیرم برای دلش. فکر میکنه هر کی نره مهد رفته دَدَر!
ماه رمضون هم که در گذره. من هفته اول رو گرفتم و فعلا مرخصی دارم. تا اینجاش که گذشته. انشالله تا بعدش هم خوب بگذره. همسرجان که دو روزه حسابی بداخلاق شده و اعصاب نداره.
البته یه بخشی از بیاعصابیاش مال این بود که مامانش زنگ زده بود بهش که حالم خوش نیست زیاد.
مادر همسرجان چند وقتی بود که از شهر خودشون نمیاومد خونه پسرها توی مرکز استان و از رفتار تمامی عروسها شاکی بود که به حد کافی به ما احترام نمیگذارند وقتی میریم خونهاشون. بعد هم حسابی شاکی بود که من خونهای که توی مرکز استان داشتم رو زدم توی قباله عروسها (سه تا عروس اول البته به ما دو تا آخریها نرسید!) و حالا خودم خونه توی مرکز استان ندارم که اگر خواستم برم دکتر یا هر چی بیام توش مستقر بشم. بعد از کش و قوسهای فراوان برادر دکتر همسرجان یه خونه خیلی نقلی خریده توی مرکز استان و قرار شده که این خونه در اختیار پدر و مادر همسرجان باشه که هر وقت که اومدند مرکز استان اونجا ساکن باشند.
حالا خونه در اختیارشونه و یه بار برای 10 روز اومدند که هم پدر همسرجان عمل آب مروارید رو انجام بده و هم قصد نمازشون هم درست باشه. توی مدتی که اونجا بودند (که همزمان با امتحانات بچهها بود) پیش میاومد که یکی دو شب تنها باشند و بچهها بهشون سر نزنند. ما هم که خوب راهمون دوره و همسرجان هم بعضی روزها ماشین نمیبره. خلاصه توی اون مدت مادر همسرجان صحیح و سالم بود و هی زنگ میزد که من حوصلهام سر رفته میخوام برم سر خونه خودم و درختهامون خشکید و اینا. حالا که رفتند شهر خودشون از فرق سر تا نوک پاش درد میکنه و میگه حالم بده.
میدونم که اینها همش روحیه و اون بنده خدا واقعا همه اینها رو حس میکنه. اما همسرجان من وقتی حس کنه که پدر و مادرش ناخوشند خیلی به هم میریزه. حتی اگه بدونه که این ناخوشی الکیه. من واقعا نگرانشم. با توجه به اینکه سن پدرش هم بالا هست اگر خدای نکرده اتفاقی براشون بیفته همسرجان من از اونهاست که به هم میریزه. به خصوص که به وضوح زمینه افسردگی رو داره. انشالله که خدا سایهاشون رو روی سر ما نگه داره.
فشار کاری فعلا یه کمی سبک شده. تا ببینیم کی دوباره موج کار ما رو با خودش میبره؟!