شرح حال
چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۵۶ ق.ظ
خدا میدونه که چقدر این روزها دلم میخواست اینجا بنویسم. هم برای خودم و هم برای نینی. برای اینکه این روزها را ثبت کنم که یادم بمونه. اما همت نمیکردم. علاوه بر اینکه این روزها هم سرم خیلی شلوغ بود و هم اینکه حال خوشی نداشتم. روزهای سختی بود. به نظر من بارداری واقعاً کار طاقتفرسایی اِ. به خصوص برای زن کارمندی که 7 صبح میره بیرون و 5/5 عصر برمیگرده. اگه توی خونه بودم هیچ مشکلی نبود اما بیرون از خونه بودن خیلی سخته. من ویار ندارم خدا رو شکر به اون شکلی که بخوام گلاب به روتون شکوفه بزنم. اما خیلی ضعف دارم. حالت تهوع هم دارم و خستهام. این روزها یه قابلیتی پیدا کردم که در طول روز در هر موقعیتی که اراده کنم میتونم بخوابم! اما شبها خیلی خوب نمیخوابم. چون باید به پهلو بخوابم و من بیشتر عادت دارم که طاقباز بخوابم. اصلاً قدرت آشپزی ندارم. یا یه چیز ساده و حاضری سر هم میکنم یا از ذخایر مامان عزیزم استفاده میکنم! ظرفها را نه حالشو دارم که بشورم و نه حالشو دارم که بزارم توی ماشین. در نتیجه ظرفها جمع میشه یه هفته یه بار 5 شنبهها میذارم توی ماشین! بله حق دارید الان حالتون ازم بهم بخوره اما خدا شاهده توانش رو ندارم. و همسر جان هم توی این مسائل همراه نیست. البته خداییش همین که غر نمیزنه سر اینکه غذای درست و حسابی تحویلش نمیدم و خونه دائم بهم ریخته و کثیفه خودش خوبه. بله من سعی میکنم مثبتاندیش باشم! اما کمکم دارم بهتر میشم. همین که این هفته دو وعده غذا پزوندم خودش خیلی توانایی بالاییه. این هفته سه ماه اول تموم میشه و ومن امروز نوبت سونو NT دارم و حسابی هم واسش استرس دارم. امیدوارم همه چی خیلی خوب باشه و نینی سالم. من خیلی استرس دارم. همش سناریوهای بد مییاد توی ذهنم و خیلی نگرانم اما خوب. خدا بزرگه. من میسپارم به خدا.
دلیل اینکه امروز نوشتم این بود که خیلی غمگین و خشمگین بودم. اینقدر که نتونستم روی کارم تمرکز کنم. این روزها احساساتم خیلی تشدید شده هستند. میشینم اوشین میبینم و اگه تنها باشم یه فصل گریه حسابی میکنم! یا خیلی شدید عصبانی میشم. مثلاً از اینکه همسر جان یه هفته است آشغالها را نبرده بیرون. به حدی که دلم میخواد کتکش بزنم.
دلیل ناراحتی امروزم هم این بود که من مدتهاست آرزو دارم که یه اتاق خلوت داشته باشم برای کار. اتاقی که حداکثر سه یا چهار تا همکار داشته باشم توش نه دوازده سیزده تا. اما امروز دیدم که بغلدستیام که تازه یه ساله اومده اینجا را بردن توی یه اتاق اختصاصی برای خودش و من هنوز همین جام و تازه فایلی که کشو من توش بوده رو هم دادن برده و من کشو هم دیگه ندارم. خیلی خیلی از محل کارم ناراضیم. با تکتک سلولهام دلم میخواد از اینجا برم و یه کار بهتر پیدا کنم. اما به شرطی که بهتر باشه. اینجا نیمهدولتیه و یه سری مزایا داره. برای همین دلم میخواد که یه کاری حداقل با همین شرایط پیدا کنم. نمیخوام جای خصوصی کار کنم. اگه کسی اینجا رو میخونه تو رو خدا دعا کنید که درست بشه. از آزمونهایی که اسفند دادم دو تاش دعوت به مصاحبه شدم. اگه جور بشه خیلی خوبه. خیلی. از اینجا متنفرم. اینجا هر چی رده پرسنل پایینتر باشه بیشتر بهش آوانس میدن و با نیروهای فنی مثل گوسفند رفتار میکنند. منشیها و پرسنل دفتری و تایپیستها هر جور امکاناتی بخوان دارن که نوش جونشون. اما ما که نیروی فنی هستیم حتی یه میز هم برای خودمون نداریم و یه میز را بین دونفر تقسیم کردن. خیلی رفتارشون زشت و توهینآمیزه. کامپیوتر من که خیر سرم 10 تا نرمافزار فنی و سنگین باید اجرا کنم از یه تایپیست ضعیفتره. اما بازم اگه اونا درخواست مانیتور بهتر بدن بدون تردید براشون میخرن. اما ایدهشون اینه که نیروی فنی را نباید پررو کرد چون توقعش میره بالا. نتیجه اینکه تعداد توهینهایی که من از منشی رئیس دیدم 100 برابر خود رئیسه. با تمام وجودم دلم میخواد از اینجا برم. آخ، اشکم سرازیر شد!
بگذریم. نینی فسقلی فعلاً توی دل منه. یه چیزهایی توی دلم حس میکنم که نمیدونم واقعاً تکون خوردنهای اونه یا دارم اشتباه میکنم مثلاً پرش عضله است. با تمام وجودم دوستش دارم و با تمام وجودم میخوام ازش حفاظت کنم. درسته که از وقتی که اومده توی دل من تمام سیستم بدنم بهم ریخته و از کار و زندگیام افتادم اما تقصیر اون که نیست. تقصیر این بدن بیخودی منه که این قدر بیطاقته. خیلی دوستش دارم. دلم میخواد که سالم باشه. فقط همین. هیچ آرزوی دیگهای جز سلامتی و باهوشی براش ندارم. نه جنسیتش الان برام مهمه نه زیباییش. خدایا. یه بچه سالم و باهوش بهم بده. آمین
یه چیز جالب. همین همکار خوششانس بغلدستی که الان رفته اون اتاق هم بارداره و شاید یک یا دو هفته با من تفاوت داره! خوش به حالش. حالا ماه رمضون میتونه حسابی بخوره و بیاشامه و حتی اصراف هم بکنه!
یه مایه ناراحتی دیگه اینکه سرویس ما رو که تا حالا اتوبوسهای واحد کولر دار بود عوض کردن و حالا که تابستون شده یه سرویس داغون بدون کولر گذاشتن که عصرها توش مثل جهنم میمونه و من روزها که میرم خونه حالت میت دارم! ): به گرما خیلی حساسم. حسابی سیستمم با گرما به هم میریزه. خدا ماه رمضون را به خیر بگذرونه. درسته که من روزه نمیگیرم. اما دیگه نمیشه آب خورد جلوی همه و تازه ساعت کاری هم تغییر میکنه و ما توی اوج گرما باید بریم خونه. خدایا من را زنده نگهدار و حداقل به نینی رحم کن. خدایا این دوسه روزه حسابی از همه طرف داری میذاری توی کاسه من! شکرت اما تو رو خدا یه کمی مراعات من رو بکن. خودت که میدونی چه بنده کمطاقتی داری!
این روزها اتفاقات زیادی داره توی کشور میافته. انتخابات برگزار شد و آقای روحانی انتخاب شد. چهار سال پیش خیلی روی روحیه من تأثیر بدی گذاشت. من تا مدتها افسرده بودم و یکی دو سالی طول کشید تا تونستم عادت کنم که امیدی به بهبود اوضاع نداشته باشم و برام عادی باشه که وضع مملکت هر روز بدتر از دیروز باشه. حالا نمیخوام دوباره به بهبود اوضاع دل ببندم تا بعد ناامید بشم. برای همین درسته که از این تغییر خوشحالم و هر دفعه که روحانی حرف میزنه از اینکه دیگه قرار نیست اون مردک دلقک کشور من رو نمایندگی کنه ته دلم غنج میزنه. اما نمیتونم مثل کسایی باشم که حس میکنن همه چی درست شده و رأیمون رو پس گرفتیم و باید از ته دل شاد باشیم. پس تکلیف چهار سال از زندگیمون. تکلیف اون همه امید و شور و نشاطی که پرپر شد چی میشه؟ تکلیف این همه فرصت که از دست رفت. تکلیف این همه آسیب و صدمه که به مملکت خورد که فکر نمیکنم تا سالها قابل جبران باشه. چه تضمینی هست که هر چی که این چهار سال ساخته بشه دوباره با روی کار اومدن یک دیوانه متکبر به باد فنا نره. نه من نمیخوام و نمیتونم خیلی امیدوار باشم. چون دیگه طاقت ناامیدی رو ندارم.
دیگری هم اینکه دیروز تیم ملی رفت جام جهانی. کره را در کمال ناباوری 1-0 بردن و رفتن جام جهانی. من یه موقعی خیلی طرفدار فوتبال بودم. یادمه روز صعود به فرانسه که توی استرالیا بود گریه میکردم از شادی. اما الان خیلی وقته که دیگه علاقهام را از دست دادم. الان هم که توی این اوضاع مملکت معتقدم یک ریال خرج این فوتبال و این بازیکنای فلان گشاد کردن حرام اندر حرام است. چه برسه به این پولای میلیاردی که توی جیب گشاد این مزخرفها ریخته میشه. اما خوب مردم شاد بودن دیگه. یعنی من این مردمی که برای همچین چیزی اینطوری شادی میکنند رو هم نمیفهمم. یعنی اینا چشم ندارن؟ اوضاع مملکت را نمیبینند. نمیدونن که دور جدید تحریمها نقت در برابر غذا است و عنقریبه که دولت دیگه پول نداشته باشه حقوق شندرغاز کارمنداشم بده؟ اون وقت چرخ اقتصاد مملکت چهجوری میخواد بگرده؟ اون وقت چطوری اینطوری شاد میشن؟
هر چند که دیروز 70 درصد مردم با قیافههای عبوس به این اسکولهایی که توی خیابون بودن نگاه عاقل اندر سفیه میانداختن. البته ما خودمون هم به درخواست همسر رفتیم بیرون که ببینیم چه خبره. من هم فقط به خاطر اون رفتم چون حالم خیلی بد بود و گرمم بود و معدهام هم از درد داشت میترکید اما دلم برای همسرجان میسوزه. چون ما قبلاً هفتهای دوسه روز برنامه پیادهرویهای طولانی 2-3 ساعته داشتیم و بزرگترین تفریحمون همین بود ولی الان با این حال و روز من دیگه نمیتونم همراهیش کنم و بچهام افسردگی گرفته. برای همین دیروز با اینکه خیلی کار داشتم و حسش هم نبود اما باهاش رفتم و سعی کردم تا میتونم خوشاخلاق باشم و به روش نیارم. نمیدونم تا چه حد موفق بودم.
اووف. چه پستی شد! سعی میکنم بنویسم بازم. سعی میکنم!
۹۲/۰۳/۲۹