یاد ایام...
چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۵۲ ق.ظ
این روزها خوبم. اگر گرمای کشنده هوا را که شده ترجیعبند تمام نوشتههام و تمام غرغرهام در نظر نگیریم، در کل همه چیز خوب است شکر خدا. فقط دلم میخواهد که این نینی جان یه کمی محکمتر تکون بخوره تا اینکه من هی لازم نباشه برای حس کردن تکونهاش تمرکز کنم و هی شک کنم که حالا این تکون بود یا حرکت امعا و احشا من! کاشکی زودی اینقدر گنده بشه که تکون خوردنش از روی شیکمم پیدا بشه. مثل اون وقتها که خواهرم توی دل مامانم تکون میخورد!
من نسبت به خواهرم خیلی احساس خواهری ندارم اما نمیشه اسم احساسم رو مادری هم بزارم. وقتی به دنیا اومد من 16 سالم بود. اون موقع ما خیلی نگران سلامتش بودیم چون سن مامانم بالا بود. مامانم 40 سالش بود که به صورت ناخواسته خواهرم رو باردار شده بود. اولش پذیرشش واسش خیلی سخت بود. خیلی خیلی بهم ریخته بود. ضمن اینکه ما وسط یه بحران خیلی بزرگ توی زندگیمون بودیم و خلاصه همه چیز خیلی شیرتوشیر بود. خوب من هم که هنوز اونقدر عاقل نبودم که بتونم کمک قابل اتکایی باشم. البته تا جایی که میتونستم و عقلم میرسید سعی کردم کمکش کنم و بهش دلداری بدم اما خوب تا حدی. اما بیشترین نگرانی ما سلامتی جنین بود. اون موقع هم مثل الان این آزمایشهای غربالگری و سلامت روتین نبود یا اینکه اصلاً نبود یادم نیست. خلاصه که ما فقط دعامون توی نه ماه بارداری مامانم سلامتی بچه بود. هیچ وقت روزی که به دنیا اومد را یادم نمیره. مامانم سر کار بود و من میخواستم برم توی مدرسه سر قراری که با دوستام داشتم. داداشم که کوچیک بود هم پیشم بود و میخواستم اون رو هم ببرم. وسط راه بودیم که دیدم مامانم داره پیاده مییاد. گفتم چرا اینقدر زود که مامانم گفت بچه داره به دنیا مییاد. کیسه آبش پاره شده بود. بابام توی شهر نبود و ماشین پیشش بود. ما هم رفتیم خونه و مامانم وسایلش رو برداشت و من هم زنگ در خونه خانم همسایه را که خیلی خانم خوبی بود زدم و اونم زنگ زد تاکسی تلفنی و با هم رفتیم بیمارستان شهر. راستی قبل راه افتادن هم زنگ زدم به مامان بزرگم (مامانِ مامانم) و گفتم که چی شده. اونا هم راه افتادن که بیان. پرسنل زایشگاه آشنا بودن و خلاصه ما حسابی ریلکس بودیم. مامان بزرگم که تمام وقت بالای سر مامانم بود و منم هی میرفتم مییومدم! طرفهای ظهر بود که بهم گفتن حالا حالا طول میکشه و تو برو خونه. من و داداشم و خانم همسایه برگشتیم خونه. یه کمی خونه بودیم و بابابزرگم اومد پیشمون و یه لیوان آب خورد و گفت باید برم (توی یه شهر دیگه زندگی میکنند). من دلم میخواست میموند چون فاصله خونه ما تا بیمارستان زیاد بود و رفت و آمد برای من که نوجوون بودم سخت. اتوبوس و اینا هم در کار نبود و تاکسی هم سخت گیر مییومد. اما گفت باید بره سر ساختمون داییام!
خلاصه، نیم ساعت از رفتن بابابزرگم نگذشته بود که زنگ زدن گفتن بیاین بیمارستان باید بری یه دارو برا مامانت بخری. منم هول کردم. اما رفتم داداشم رو گذاشتم پیش خانم همسایه و یه کمی وسایل دیگه برداشتم و راه افتادم. سر راه دم اداره بابام گفتن آقای فلانی که اومد بگید بیاد بیمارستان. بعدم دوباره سوار تاکسی شدم و رفتم بیمارستان. بهم رو یه تیکه کاغذ دستور یه دارو دادن. منم رفتم داروخونه که توی خیابون روبرو بود (خود بیمارستان داروخونه نداشت) یه آقای اِوایی بود که همه حواسش به خانمهای شیک و پیکی بود که داشتن لوازم آرایش میخریدن. دارو رو داد و اومدم و خانمه هم میخواست بزنه که یهو دادش در اومد که این چیه؟! ظاهرا دارو رو اشتباه داده بود. یه دارو با یه مکانیسم اثر کاملاً برعکس! خلاصه که دوباره منو فرستادن که برو بگو اشتباه دادی. منم رفتم و یارو هم گفت: وا! مگه میشه؟ خوب خودشون بدخط نوشته بودن! از داروخونه که اومدم بیرون بابام اومده بود. . دوباره رفتیم خونه و بعد زنگ زدن که بیاید که نینی اومد. اولین باری که خواهرم رو دیدم هیچ وقت یادم نمیره. اون حسی که از دیدنش بهم دست داد. دیدن چشمهاش. احساسی محبتی که قابل وصف نیست. نمیشه بگم مادری اما شبیه مادری. و احساس آرامش از اینکه صحیح و سالم بود. خدا رو شکر.
بعدش هم من خیلی از خواهرم نگهداری کردم. کل تابستون سال بعدش را پیش من بود. اون موقع مرخصی زایمان 4 ماه بود و من از وقتی که مامانم رفت سرکار روزهایی که بعدازظهری بودم نگهش میداشتم. با اینکه خیلی کوچولو بود اما میتونستم از پس همه کارش بر بیام. تا مامانم مییومد. اما بازم مامانم خیلی توی نگهداریاش اذیت شد. هیچ وقت اون شبی رو یادم نمیره که من با بابام رفته بودیم بیرون که کامپیوتر بخریم برای اولین بار و وقتی برگشتیم دیدیم که مامانم داره گریه میکنه و توی سر خودش میزنه چون خواهرم شیر نمیخوره. خوب سنش بالا بود و تحملش کم. و البته بابای من هم خیلی آدم ساپورتیوی نیست و بیشتر میخواد که بار رو از روی دوش خودش برداره. مثلاً در مقابل مشکل شیر نداشتن مامان من سر هر سه تای ماها، بابام نه تنها حمایتی از مامان نمیکرد، بلکه فقط هی اونو تحت فشار میذاشت که زودتر شیرخشک را شروع کنه تا بچه شبها بخوابه! من هم نهایت کاری که از دستم برمییومد را میکردم اما خوب. قبلاً هم گفتم که خیلی فرزند نمونهای نبودم!
این روزها خیلی یاد اون روزها میافتم. هر چند که میدونم این بار کارم خیلی سختتره و احساسات و اتفاقات الان با اون موقع قابل مقایسه نیست. اما خوب خوبه که تجربهی یه بچه با فاصله سنی زیاد با خودم رو دارم.
۹۲/۰۵/۱۶