این روزها...
شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۴۲ ق.ظ
1- این روزها خیلی حال و احوالم بهتره شکر خدا. جالبه که توی ماههای اول که حال و روز خوبی نداشتم باورم نمیشد که دوباره خوب بشم و اصلاً برام عجیب بود که قبلاً چطوری به کارهای خونه میرسیدم و این کارها رو میکردم و مثلاً حال داشتم که آشپزی کنم یا کیک درست کنم. اما حالا دیگه این کارها برام سخت نیست اما یه کمی سنگین شدم. یعنی دامنه حرکتیم کم شده و باید خیلی حواسم باشه. یه دفعه غافلگیر میشم بعضی وقتها از کارهایی که نمیتونم بکنم. مثلاً یه بار که از یه مسئلهای خیلی هیجانزده شدم، یه دفعه خواستم بالا پایین بپرم که دیدم نمیشه! یا یه دفعه نزدیک بود روی فرش دم حموم لیز بخورم خیلی هم خطرناک!
2- بعضی وقتها بیطاقت میشم. دلم میخواد این روزها و ماهها زود طی بشه و نینی جان به دنیا بیاد. دلم میخواد زود بزرگ بشه و یه آدم حسابی بشه نه یه آدم بیست سانتی نیم کیلویی. دلم میخواد تمام مراحل رشدش رو زود طی کنه و من مطمئن بشم که همه چیز خوب پیش رفته و نینی جان سالمه. بعضی وقتها حس میکنم که از باردار بودن خستهام و دلم میخواد زودتر تموم شه. فکر کنم خیلی هنوز زوده برای این احساس را داشتن. به خصوص که من الان در بهترین شرایط و ماهها به سر میبرم. اما بعضی وقتها هم وحشت میکنم و فکر میکنم فعلاً نینیجان همون جا بمونه بهتره. فکر میکنم به یه عالمه کار که دوست داشتم با همسرجانم تنهایی بکنم و نکردم. جاهایی که دلم میخواست برم و نرفتم. و بعدش میگم فقط یه کم دیگه وقت نیاز داریم. کلاً خیلی متناقضم! اما کلاً حالات روحی و روانیام هم بهتر از ماههای قبله.
3- لگدهای نینی جان برام یه سرگرمیه. وقتی که شروع میکنه عاشق اینم که پیرهنم رو بزنم بالا و زل بزنم به شکمم. که اگه خوش شانس باشم میتونم صحنه بالا و پایین رفتن شکمم رو شکار کنم یا اینکه قلمبه شدنش رو زیر دستم حس کنم. میدونم که انشاالله تا چند ماه دیگه اینا دیگه تازگی نداره و دائماً تکرار میشه اما الان خیلی نوبره! از وقتی که این تکانها رو احساس میکنم خیلی بهتر با نینی جان رابطه برقرار میکنم. حالا دیگه حضورش برام ملموستره. به خصوص مواقعی که بعد از خوردن شیرینیجات لگد میزنه. انگار واقعاً حس میکنم که به بدن من مربوطه.
4- دلهرههای زایمان شروع شده. هنوز نمیدونم قصد دارم چکار کنم. طبیعی یا سزارین؟ نمیدونم. میترسم. همین.
5- هنوز هیچی برای نینی جان نخریدیم. خیلی دلم میخواست این رسم مزخرف سیسمونی نبود و من با خیال راحت و بدون عذاب وجدان میرفتم و هرچی دلم میخواست برای نینی جان میخریدم. اما چه کنم که همسرجان متأسفانه همراه نیست و نمیشه اینو بهش گفت و خانوادهاش هم..... واقعاً به نظر من مسخره است که اسباب به دنیا اومدن نینی ما باید توسط پدر و مادر من خریداری بشه! بابا این بچه منه. بچه ماست، دلم میخواد همه چیز رو همون جوری که خودم دلم میخواد و همون قدری که وسعم میرسه براش بخرم. اما حالا باید هزار تا ملاحظه بکنم. راستش من واسه جهیزیه هیچ ملاحظه خانوادهام رو نکردم. یه جوری میخواستم همه چیز بهترین و توپترین باشه و پولش هم برام مهم نبود یعنی حق خودم میدونستم یه جورایی. اما وقایعی اتفاق افتاد که دیدم خیلی به خانوادهام ظلم کردم و در ضمن خانواده همسرم هم خیلی قدرنشناس و پرتوقع هستند. دلم نمیخواد واسه سیسمونی هم دوباره همینطور بشه. دلم میخواد تا میشه همه چیز مختصر باشه تا فشاری هم به خانوادهام وارد نشه و همسرجان و خانوادهاش هم خیلی خوش به حالشون نشه! اگه میشد که همه چیز رو خودمون میخریدیم خیلی خوب بود. خیلی. لعنت به این رسم و رسوم مسخره دست و پاگیر.
6- یه مدته که از سرکار اومدن راضی نیستم. دلم میخواست خونه بودم و استراحت میکردم. واقعاً کشش سر کار رو ندارم. نمیتونم ذهنم رو متمرکز کنم و این با کار من که هر روز و هر روز یه چیز جدید و چالش جدید جلوم قرار میگیره خیلی سخته. دلم میخواد لااقل یه کار روتین ساده داشتم. که تکراری بود و نیاز به تمرکز و خلاقیت نداشت. دیروز داشتم جایی میخوندم که اسکنهای MRI نشون داده که سایز مغز خانمها توی ماههای آخر بارداری کوچیک میشه. البته دلیلی هم براش نیست. من که خیلی حواسپرت شدم و سوتی میدم. البته من که هنوز ماههای آخر نیست. هنوز شش ماه هم تموم نشده اما خوب. حس میکنم مغز منم کوچیک شده! به این دلیل به آدم استعلاجی نمیدن؟!
۹۲/۰۶/۰۲