اولویتهای زندگی خود را نام ببرید:
يكشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۱۰ ق.ظ
1-
بچه
: چند روز دیگر یک سالش میشود. دیروز به مامان میگفتم تازه داره شیرین میشه و دارم یه کمی کیفش رو میکنم. سال سختی رو گذروندم.
هشدار: اگر فقط برای اینکه بچه دوست دارید و عاشق بچهها هستید یا میخواهید سرتان گرم شود، تصمیم به بچهدار شدن گرفتهاید با عرض معذرت احمقید! راههای خیلی خیلی بهتری برای سرگرمی و چیزهای خیلی کمدردسرتری برای دوست داشتن توی دنیا هست. بچهداشتن به استرس و سختیاش نمیارزد. به قول ناتالیا گینزبورگ اگر طاقتش را دارید که تا آخر عمرتان یک تکه از قلبتان بیرون بدنتان برای خودش راه برود بچهدار شوید.
سوال: پس دلیل عاقلانه برای بچهدار شدن چیست؟ جواب: خودم خیلی بهش فکر کردم. نمیدونم تلاش برای بقای نسل و نگرانی از تنهایی در زمان پیری گزینه خوبی هست یا نه. من خودم به شخصه دلم یک نفر را میخواست که مال خودم باشد و بشود بیقید شرط بهش عشق ورزید و بعد هم اون من را بدون قید و شرط و فکر کردن به اینکه خوشگلم یا زشت، پولدارم یا بیپول، چاقم یا لاغر دوست داشته باشد، دوستم داشته باشد، چون مامانش هستم. میدونم این دلیل هم احمقانه است و شاید بزرگ که بشود بزند زیر همه چیز و اصلا دوستم نداشته باشد. اما من سهم خودم را انجام میدهم. تا میتوانم بهش عشق میدهم. عشقی که هیچ کسی تا به حال در دنیا لیاقت پیدا نکرده بود به پایش بریزم را یک جا به پای پسرک میریزم. همسرجان شاکی است که لوسش میکنم. اما چه کنم، حجم عشقی که در دلم تلنبار شده زیاد است. تقصیر خودش است که راهی برای تخلیهاش فراهم نکرد تا حالا اینقدر سهمگین بر سر پسرک بریزد.
سوال: از همسرجان دلخورم؟ جواب: بله، خیلی!
هنوز راه نمیرود. دستش را میگیرد به این طرف و آن طرف و بلند میشود. با تلفنها "الو" میکند. با موزیکهای سنتی داد میزند و کلهاش را تکان میدهد انگار که سالار عقیلی دارد میخواند! حرف نمیزند هنوز. اما یک بند بَ بَ دَ دَ دو دو ما ما میکند و کلهمان را میخورد. هر چیزی دستش برسد از موبایل تا کنترل و گوشی تلفن را پرت میکند و بعد دو دستی توی سر خودش میزند! اسباببازیها را توی جعبهاش میگذارد و برای خودش دست میزند. هر بار که میخواهم پوشکش را عوض کنم بیست دفعه از دستم در میرود! برای اینکه زانوهای بیشلوارش روی فرش خراش نخورد یک مدل خندهداری چهاردست و پا میرود که از خنده غش میکنم. غذا خوردنش عذاب الیم است. باید هزار تا فیلم اجرا کنیم تا یک کاسه سوپ یا حریره بخورد. عاشق سیبزمینی سرخ کرده و نان و نوشابه است! اگر خودش چیزی بخورد باید سر تا پایش را عوض کنم. سه ماه است که مهدکودک میرود و یک ماه است که با خوشحالی میرود.صبحها مامان میبردش مهدکودک، ظهرها بابا برش میگرداند. مامان برایش سوپ میپزد و تا من برسم خانه بهش میدهد که بخورد. از وقتی مهدکودک رفته دائم مریض است. سرفه و آبریزش بینیاش قطع نمیشود. یک ماه است که دیگر فنوباربیتال نمیخورد. خدا را شکر. خدا را شکر!
2-
زندگی
: رفتیم شهر مامان و بابای من، طبقه پایین خانه آنها ساکن شدیم. به همه میگوییم بابت پسرک و نگهداری او. اما فقط به خاطر او نیست. من دیگر نمیتوانستم. با آن حال و روزی که من داشتم اگر یک ماه دیگر تنها میماندم دیوانه میشدم. خیلی ضعیف بودم. شاید خیلی ضعیف هستم. نمیدانم. اما دیگر نمیتوانستم. استقلالمان کمتر شده. چند ماه اول که اصلاً نمیتوانستم مستقل شوم. نمیدانستم چطوری. آخرش هم با اوقات تلخی و قهر مستقل شدم. اما خوب است. پسرک خوشحال است و اینطوری برایش خیلی بهتر است. خدا را شکر بابت خانواده خوبم. خانواده همسرجان که فقط از راه دور نشستهاند که: لِنگش کن. 9 ماه است که آمدهایم این خانه پایشان را خانه ما نگذاشتهاند. بعد هی مامانش زنگ میزند که بمیرم برای بچهام که باید برود مهدکودک!
سوال: از خانواده همسرجان دلخورم؟ جواب: کمی! اما توی ماجراهای مشکل پسرک خیلی همدردی کردند. کلی برایش نذر کردند و حالا هم خیلی دوستش دارند. دوباری مسافرت رفتند و هر بار کلی برایش سوغاتی آوردند. شاید نباید خیلی دلخور باشم. اما ... بیخیال.
خانهام تقریباً همیشه بههم ریخته است. پسرک مهلت مرتب کردن نمیدهد. تمام میزها را جمع کردهایم و چیدمان خانهمان مسخرهترین نوع ممکن است. من؟ رها کردهام. دیگر نه نظم و ترتیب برایم مهم است و نه زیبایی چیدمان. فقط دائم تمیزش میکنم که پسرک با اینهمه عادت به آشغال خوردن خودش را مریض نکند. (تا به حال دو بار اسهال گرفته و پدر من را درآورده!). خلاصه که اوضاع خوب است و بهتر هم میشود. خدا را شکر! خدا را شکر!
3-
کار
: اوضاع بدک نیست. کارم را بیشتر از قبل دوست دارم. خیلی خوشحالم بابت داشتنش.
نزدیک بود از حالت قراردادی درمان بیاورند و بشویم شرکتی. بهانه؟ دوست داریم پرداختیها زیر نظر خودمان باشد نه یک نهاد بالاتر. که به هر کسی خواستیم کمتر بدهیم و به هر کسی خواستیم بیشتر. نه بر اساس قانون و مقررات. به همین وقاحت! بله درست است که از دید یک شرکت خصوصی این حرف منطقی است و طبق قوانین تجارت. اما ما این راه دور و این پشتکوه نشینی و این ساعت کاری مزخرف را به امید اینکه با یک نهاد دولتی قرارداد داریم (هر چند یک قرارداد آبدوغخیاری) تحمل میکنیم. بخواهیم جای خصوصی کار کنیم که خود میرویم یک جایی وسط شهر! (نویسنده قمپز الکی در میکند!)
بغل دستیام بود که با هم باردار بودیم و به او اتاق اختصاصی داده بودند و من حسودی میکردمها: اخراجش کردند. به بهانه تعدیل نیرو. دلم برایش خیلی سوخت. حالا با یک بچه کوچک جایی استخدامش نمیکنند. هنوز هم دلم بابت آن فرصت کاری که فرز×ندان ش×هدا و ایثا×رگران از دستم در آوردند چرکین است. یادم که میافتد به موقعی که داشتم فرم اعلام نتیجه را باز میکردم و قلبم شدید میزد و پسرک توی دلم محکم لگد میزد و بعدش که نتیجه را دیدم نشستم به گریه و اون باز هم لگد میزد، خیلی دلم میسوزد. خیلی سعی میکنم که کسی که برای به ناحق جای من را اشغال کرده طلب خیر کنم. البته میدانم که هیچ کار خدا بیحکمت نیست. خوب دو ماه اولی که پسرک را مهد گذاشته بودم خیلی مریض میشد و خیلی مرخصی گرفتم. اگر جای تازهای مشغول به کار شده بودم نمیشد اینقدر به راحتی مرخصی گرفت. اما خوب وقتی اداهای این روسای اینجا را میبینم خیلی دلم میخواست که جای دیگری میرفتم. به خودم قول داده بودم دیگر هیچجا آزمون ندهم وقتی در برابر آن بالاییها هیچ شانسی ندارم. اما باز هم قولم را زیرپا گذاشتم. یک جایی توی همین شهر مامان اینها فرم پر کردهام. امید به خدا. اوضاع بدک نیست. حداقل الان یک میز دارم مال خودم! کامپیوتر بهتر هم بهم دادهاند. خدا را شکر! خدا را شکر!
۹۳/۰۹/۲۳