سال عجیب 1403
خداوندا! واقعا باورم نمیشه که آخرین بار یک سال پیش پست گذاشتم. ای بابا! عجب سالی گذشت بر ما!
حتما همه قبول دارند که برای ایرانی جماعت سال عجیبی بود. سالی که با سقو*ط هلیک*وپتر رئیس ج*مهور شروع بشه و بعد یه انتخابات عجیب و غریب. بعدش با ماجراهای ج*نگ غ*زه و بعد حز*ب و بی*سیمهاش و بعد نصر و بعد سقو*ط سو*ریه و روی کار اومدن مجدد ترا*مپ و سریال انواع ناتر*ازی برق و گاز و غیره و غیره و غیره.
خلاصه که این همه اتفاق خداییش برای 5 سال هم زیاده چه برسه به یک سال!
برای من هم سال با همین تنش و استرس نگرانی و وحشت گذشت. زود هم گذشت.
امسال پسرچه کلاس اولی بود. البته که هزار برابر اوضاع راحتتر از دوران پسرک و کرونا بود ولی باز هم چالشهای خودش را داشت. دو تا دانشآموز در خونه و تعطیلیهای وقت و بیوقت به دلایل مختلف حسابی دهنمون را صاف کرد. پسرچه راحت با کلاس سازگار شده البته که غرغرو هست و سخت زیر بار میره که کارهایی که دوست نداره را انجام بده اما مستقلتر از پسرک هست و یک کمی هم با کمالگرایی دست به گریبانه. اگه معتقد باشه که کاری را در حد اعلای خودش نمیتونه انجام بده کلا از انجام دادنش منصرف میشه. مثلا در مورد موسیقی حتی حاضر نیست یک کوچولو تمرین کنه چون می خواد از لحظه اول پرفکت باشه و چون نیست اصلا طرفش نمیره. اما کلا اعتماد به نفسش بهتر از پسرک هست.
پسرک امسال اولین معلم مرد را داره تجربه میکنه و احساساتش از عشق به نفرت در نوسان هست. کمکم وارد سن بلوغ میشه و اولین نشونه این سن براش خجالتی شدن شدید هست. یک وقتهایی نگران میشم که این احساسات را من دارم بهش القا میکنم. چون پسرک ذاتا روحیاتش با من متفاوته و برونگراست مثل باباش. و استعدادهاش هم توی همون حوزهها هست. بعد من با روحیه درونگرای خجالتی خودم و انتقال این احساس بهشت دارم جلوی رشد اون توی زمینههایی که میتونه مایهی موفقیتش باشه را میگیرم!
امسال هم دو سه بار پسرک و پسرچه مریضیهای خرکی گرفتند و همزمان با هم تب و استفراغ و ... داشتند که خیلی سخت بود. به مامان بابام هم مریضی را انتقال دادند که بابام عملا 40 روز مریض بود که فکر کنم یکی از سویههای کرونا بود و حسابی بیاشتها و ضعیف و افسرده شده بود در اثرش.
در مورد اوضاع سر کار امسال چندان اوضاع خوب پیش نرفت! حجم کاری بسیار بالا در کنار اصطکاکات زیاد با همکاران. برای اولین بار در طول 16 سال سابقهی کارم با یک همکار اصطکاک خیلی شدید پیدا کردم. یعنی این همکار در اثر شانتاژ دیگران شدیدا به من حمله و بیاحترامی کرد و علیرغم اینکه موضوع ظاهرا حل شد اما اون همکار علنا عذرخواهی نکرد ازم و مدیرم هم در این زمینه پشتیبانی خاصی نکرد در حالی که اون همکار علنا با توهینش به من به مدیرم هم توهین کرد اما خوب به دلیل پارتی گردنکلفتی که این همکار بیادب داشت مدیر ترجیح میداد خودش را درگیر نکنه. هر چند که اون همکار کمتر از دو ماه بعد از اون ماجرا به دلیل جو خجالتآوری که برای خودش ایجاد کرده بود مجبور شد که از مجموعهی ما بره اما تاثیری که روی روح و روان من گذاشت هنوز هم باقیه. خوب من خودم میدونم که وضعیت روحی و روانی که دارم خیلی شکننده است و به زحمت خودم را استیبل نگه داشتم و چنین بحرانهایی واقعا میتونه خیلی شدید به هم بریزه من را. مدت زیادی طول کشید تا تونستم خودم را جمع و جور کنم و هی مزخرفاتی که اون همکار گفته بود توی ذهنم مرور نشه. و ناخودآگاه توی یک برههای هم یک سری تصمیمات کاری برخلاف منش همیشگیم گرفتم که بعدا پشیمون شدم بابتش و بیشتر حرص خوردم از دست خودم.
حالا اون همکار رفته و یک کمی اوضاع آرومتر شده اما عامل اصلی فتنه در بین همکاران هنوز هستش و با قدرت و از پشت نقاب داره کار خودش را ادامه میده. وضعیت حقوقیمون هم خیلی ناجوره و عملا پایینترین اشل حقوقی در بین ارگانهای دولتی را داریم میگیریم و این بسیار ناامیدکننده است. خیلی از همکارامون خودشون را منتقل کردند ارگانهای دیگه و این برای ماها هم خیلی ضد حال زننده است. خلاصه که دلگرمیام به محیط کارم خیلی کم شده و این خودش در احساس خوب نداشتن تاثیرگزاره. یک کمی هم با مدیرم اصطکاک داشتم این چند وقت. یعنی احساس میکنم که رفتارش صادقانه نیست و دائم سعی میکنه با خر کردن ماها ازمون بیشتر از سطح توانمون کار بکشه و این احساس در کنار اون چندرغاز حقوق که بهم میدهند واقعا باعث بیانگیزگی ام شده و یک روزهایی واقعا خودم را به زور میکشوندم سر کار.
از لحاظ وضعیت سلامتی هم علاوه بر فلوکستین دارم روزانه ایندرال میخورم به عنوان آرامبخش, و شروع کردم متفورمین میخورم برا تنظیم سطح قند خون. هر دوش خیلی برام موثر و نجاتبخش بودند. دیگه از لرزشهای خرکی موقعی که یه کمی گرسنهام میشد و احساس ضعف شدید و افت قند وحشتناک خبری نیست.
همچنان چاقم و ورزش نمیکنم! بر اساس مد این روزها سعی کردم مصرف قند افزوده را به حداقل برسونم. تا حدودی موفق بودم اما نمیدونم تا کجا میتونم ادامهاش بدم. خود این قطع کردن قند حسابی از لحاظ روحی تحریکپذیر و خستهام کرده بود. اما سعی کردم به هر روشی که هست ادامهاش بدهم.
همچنان پررنگترین سرگرمیم کتاب صوتی و پادکسته و یه عالمه بازی مزخرف هم روی گوشیم نصب کردم که باهاشون وقتکشی میکنم و استرس را سرکوب!
نگران آیندهام. اگر خودم بودم و بچه نداشتم حقیقتا نگرانی نداشتم اما الان فقط نگران آینده بچههام. کاش یه روزنه امید باز میشد برامون! کاش!
می دونم خیلی غر زدم و خیلی پست بیخودی بود اما حال امسال من همین قدر بیخود بود! هیچ کار مفیدی انجام ندادم. هیچ هدفی را تیک نزدم و نه تنها پیشرفتی نداشتم که در خیلی زمینهها پسرفت هم داشتم. دژ محکم ذهنی که برای خودم ساخته بودم در برابر بحرانها بدجوری ترک خورده. احساس خوشبختی که داشتم حسابی متزلزل شده. باید دوباره خودم را بازسازی کنم. شاید هدف سال آیندهام فقط همین باشه که دوباره خودم را بازیابی کنم, هدفگذاری مجدد کنم و یک کمی عمیقتر به خودم نگاه کنم.