یک سالگی
چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۵۹ ق.ظ
پسرکم پنج دقیقه بامداد بیست و شش آذر به دنیا آمد. وقت نشد که داستان تولدش را کامل اینجا بگذارم. ماوقع را نوشتهام. اما روی لپتاپ خانه است. شاید اگر وقت شد فردا بگذارمش اینجا. دیروز مرخصی بودم. پسرک را بردیم و واکسن یکسالگیاش را زدیم. گفتهاند احتمال دارد هفته دیگر تب کند. امیدوارم که نکند.
پسرک نور چشم من است. دیدن صورتش قلبم را روشن میکند. اینقدر دوستش دارم که نمیدانم در قبال این حجم دوست داشتن چه باید بکنم. اما این دوست داشتن رنج زیادی هم به همراه دارد. مادری سخت است. خیلی غبطه میخورم به حال مادرانی که مادری کردن برایشان آسان است. بارها خواندهام که نوشتهاند چقدر مادری ساده است یا چقدر بچه داشتن خوب است یا ساده است یا چقدر همه چیز روی روال است. برای من این یک سال اصلا اینطوری نبود. نمیگویم شیرینی نداشت اما اینقدر سختی داشت که وقتی دیروز تلویزیون یک نوزاد دو ماهه را نشان میداد، وقتی با دیدن ترس توی چشمهایش یاد پسرک خودم افتادم که این سنی بود های های زدم زیر گریه. بیاختیار و بدون هیچ پیشزمینهای.
یک ماه اول که درگیر شیر دادن به پسرک بودن. شیرم کم بود و پسرک هم پر ادا. خدا میداند به چه سختی به شیر خوردن عادتش دادیم. بعدش پسرک را چهل و هفت روزگی ختنه کردیم. از آن روز دیگر من تا شش ماهگی پسرک روز خوش نداشتم. یک هفته طول کشید تا حلقه ختنه افتاد. بلافاصله بعدش پسرک آنفولانزای سختی گرفت. اینقدر کوچک بود که بلد نبود سرفه کند. وقتی احساس سرفه توی گلویش میآمد فکر میکرد دارد خفه میشود! بلافاصله بعد از خوب شدنش واکسن دو ماهگی را زدیم که آغاز آن ماجراها بود. تولد سه ماهگیاش در بیمارستان بستری بود. وای از حال و روز من. با چه حالی سال نو را تحویل کردیم! وای! تازه تمام آن یک ماه زحمت برای شیر خوردنش هم باد هوا شد. پسرکم دیگر از چهار ماهگی رسما شیر خشکی شد.
میخواستم این پست را فقط برای تولد پسرک بنویسم. اما نشد که باز هم از بابت سختیها زنجموره نکنم. وجود پسرک برای من همین است. یک عشق آمیخته به رنج. دوستش دارم و از بابت این دوست داشتن رنج میکشم. مادرم میگوید مادری همین است. اما من خیلی از مادرها را میبینم که مادری برایشان خیلی راحتتر از این حرفهاست. شاید من خیلی سخت میگیرم. نمیدانم.
پسرک کوچکم. عشق من. بدان که با تمام وجودم دوستت دارم. دیدن خندهات قلبم را روشن میکند و هر چقدر هم که دیگران منعم کنند، طاقت لحظهای گریه تو را ندارم. بابت اینها منتی سرت ندارم. تنها انتظاری که از تو دارم این است که انسان باشی و در این دنیای پر از گرگ، به گونهای زندگی کنی که مایه سرشکستگی من نباشی. فقط همین. دوستت دارم.
۹۳/۰۹/۲۶