بلاتکلیفی
دوشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۳۹ ق.ظ
نمیدونم چه حکمتیه که من وقتی توی دل یه ماجرایی هستم دلم نمییاد ازش بنویسم یا اصلا ازش با کس دیگهای حرف بزنم. نمیدونم شاید یه جور اعتقاد خرافی که اگه ازش حرف بزنم چشم میزنم خودم! مثلا سر بارداریام هم تا مدتها به هیچ کس نگفتم که باردارم. به یه عده که اینقدر نگفتم که خودشون فهمیدند و مطمئنم که ناراحت شدند. میدونم کارم اشتباه بود اما چه کنم که سختمه در مورد این مسائل حرف زدن. اصلا حرف زدن در مورد چیزی که خودم در موردش اطمینان ندارم و اطلاعاتم کامل نیست برام سخته. چون اون وقت سوال جوابها شروع میشه و دیگران هی میخوان اطلاعات بگیرند و من برام سخته که زیاد در موردش حرف بزنم.
این روزها هم توی کوران یه ماجرایی هستم که نمیدونم آخرش چی میشه. اگه بشه که خیلی خوبه و اگه نشه خیلی بده! یعنی دو سر یه طیفه. خودم رو دستیدستی انداختم تو یه هچلی که راه دررویی هم دیگه ازش ندارم! در مورد این ماجرا هم دوست نداشتم کسی زیاد بدونه اما یه نفر که نقش اطلاعرسانی رو داره سر کار فهمید و الان همه فهمیدند. امیدوارم عاقبتش خیر بشه و زود بیام به همه بگم. این روزها دستم رو میزنم زیرچونهام و در مورد اون اتفاق خیالپردازی میکنم. طبق معمول هم همه چیز و همه کار رو موکول کردم به بعد از تعیین تکلیف این ماجرا. دعام کنید. که جور بشه انشاالله.
این روزها با اینکه ورزش نمیرم خییییییللللللللیییییی خستهام. همهاش حس میکنم قیافهام شبیه زامبیهاست. دیگه قهوه و چایی هم روی خوابآلودگیام اثر نداره. وزنم هم که اضافه شده دوباره اما واقعا حس ورزش رفتن رو ندارم. فقط پیادهروی میرم که انگاری خیلی اثری نداره. همهاش منتظر آخر هفتهام که انگاری همسرجان واسه آخر هفته دوباره داره برنامه ولایت رفتن میریزه. ای بابا!
پسرک هم مریض شده دوباره. سرما خورده و سرفههای شدیدی میکنه که اذیتش میکنه. ای بابا!
۹۴/۰۲/۰۷