چندگانه
هفته گذشته رو بسیار پرگاز شروع کردم. جمعه که یه ورزش بسیار سنگین کرده بودم به نحوی که تا سهشنبه از شدت بدندرد عملا فلج بودم. هر روز هم پیادهروی سنگین و خلاصه دوشنبه باتری خالی کردم. راستش خودم رو وزن نکردم چون در مورد من وزن کردن به صورت منفی اثر میکنه و به محض اینکه ببینم یک کیلو وزنم پایین اومده یهو ول میکنم همه چیز رو. تنگی لباسها هم سر جاش هست و هنوز اثر مثبتی ندیدم. بماند که غذا رو هم خیلی رعایت نکردم. یعنی میشه امسال موفق بشم؟!
×××××××××××××
پسرک آخر هفته رو بهمون تلخ کرد. مریض شده بود دوباره. اسهال و تب خفیف و آبریزش. اشتهاش هم که به فنا رفته دوباره. هله هوله خور قهاری شده. وزنش کم شده متأسفانه. ناراحتم از این بابت.
یه مشکل دیگه هم پیدا کردیم که یه جورهایی تقصیر خودمه. دیشب داشتم با خودم فکر میکردم ما والدین برای اینکه خودمون کیف ببریم از یه لحظاتییه چیزهایی یاد بچهها میدیم که بعد گردن خودمون رو میگیره. حالا نتیجه یکی دو بار با پسرک به اسباببازی فروشی رفتن و کیف کردن از ذوقش موقع خرید اسباببازی حسابی گردنمون رو گرفته. پسرک شهوت ماشین پیدا کرده. جرئت نداریم از سه کیلومتری یه اسباببازی یا لوازمالتحریر فروشی رد بشیم! جالب اینجاست که موقعیت سوقالجیشی همه اسباببازی و لوازمالتحریر فروشیهای اطراف خونه رو هم دقیقا به خاطر سپرده و خلاصه بیرون رفتن باهاش به عذاب الیم تبدیل شده.
××××××××××××××
انگار نه انگار که تازه از تعطیلات نوروزی دراومدیم. خستهام حسابی. دلم مسافرت میخواد. البته مسافرتی جهت کاهش خستگی استرس. نه از اونهایی که همسرجان دلش میخواد که با بابا و مامانش بریم.
××××××××××××××
اول اردیبهشت یه عروسی داریم و آخر اردیبهشت یه عقد. هر دو از طرف خانواده مادری. اصلا حوصله تدارک دیدن ندارم. نه اندامم در شرایط مساعده و نه وضعیت موهام! لباس هم که ندارم. ای بابا!
××××××××××××
اول سال همکار گیر داد که دکوراسیون اتاق رو عوض کنیم. در اصل میخواست مانیتورش رو از معرض دید من خارج کنه. جابهجا کردیم و حالا من یه ویوی بسیار زیبا نصیبم شده. بسیار شادم از این ویوی جدید.
××××××××××××××
به این نتیجه رسیدم که تحت هیچ شرایطی بلد نیستم از حال لذت ببرم. همیشه منتظرم اوضاع یه جوری بگرده و بهتر از اینی بشه که الان هست. چرا؟! اون هم الان که عمرم داره مثل برق و باد میگذره. دوست دارم شادتر زندگی کنم. دوست دارم بیشتر وقت داشته باشم. یعنی یاد میگیرم؟
×××××××××
امروز دوباره از اساس به اینکه آیا میخوام بچه دیگهای داشته باشم یا نه شک کردم. مدتی بود که برام واضح و مبرهن بود که میخوام دوتا بچه داشته باشم. اما امروز از ناکجاآباد دوباه شک در این مورد اومد سراغم.
×××××××××
یه وبلاگی میخونم که خیلی دیر به دیر به روز میشه. نویسنده مقیم خارج از کشوره و به نظر آدم معقولی مییاد. مدتها هم هست که کامنتدونی رو بسته. بعد امروز یه متن پر از عتاب و تندی خطاب به کسانی نوشته بود که سعی میکنند براش کامنت بگذارند و نوشته بود که نظراتتون چه مثبت و چه منفی برای من هیچ اهمیتی نداره و شماها یه مشت کوتهفکرین که من اصلا برام مهم نیست بدونم شما در مورد من چی فکر میکنید و من فقط برای دل خودم اینجا مینویسم. آخرش هم نوشته بود بای!
این همه تناقض از کجا مییاد؟ آخه اگر واقعا نوشتههای آدم بیمخاطبه، آیا جایی بهتر از فضای پابلیک وب برای نوشتن وجود نداره؟!