نمیدونم به کدومش فکر کنم!
آه و واویلا از شلوغی این روزها.
خوب بدون مقدمه برم سر اصل مطلب که داداشم داره دوماد میشه! وای الان هم که میگم باورم نمیشه. نمیتونم با این حسم بجنگم که بچهمون بزرگ شده! خخخ.
گفته بودم که عاشق شده و خوب عشق ادامه پیدا کرد برای حدود 4 یا 5 سال و الان داره به امید خدا به ازدواج ختم میشه. دختر خانم خانواده خوبی داره. از لحاظ فرهنگی تقریبا شبیه خودمون هستند انشالله از این نظر تعارضی با هم نخواهیم داشت. از لحاظ مالی شاید یه کوچولو وضع ما بهتر باشه که اصلا مهم نیست. دو تا اصل کاری هم که هم رو خیلی دوست دارن. تنها مشکل بعد مسافته که حسابی اوضاع رو پیچیده کرده. یعنی ما (یعنی خانواده من) در حال حاضر در یک شهر دیگهای غیر از همه فامیل داریم زندگی میکنیم. بعد عروسمون توی یک استان دیگه با فاصله 3 الی 4 ساعته. تا حالا که واسه خواستگاری و آشنایی و آزمایش 4 دفعه ظرف دو هفته اخیر مامان اینا و یه دفعهاش هم ما رفتیم و برگشتیم و دیگه مامانم بنده خدا هلاکه. چون اون فقط واسه آزمایش با داداشم میره و در عین حال سر کار هم باید بره و خیلی خسته شده. تازه کلی فکر و درگیری ذهنی داریم واسه اینکه چجوری فامیل رو واسه عقد ببریم اونجا. قراره یه دفعه روز عید قربان واسه قباله و جاری شدن صیغه بریم و یه دفعه جمعهاش واسهی جشن عقد. خیلی پیچیده است از نظر من. من کلا یه عروسی همین شهر خودمون بخوام برم از یه ماه قبلش عزا میگیرم چون به قدرتی خدا هیچ هنری در زمینه خودآرایی و آرایش مو و از این صحبتها ندارم. بعد حالا عقد داداشم! یه شهر دیگه. در شرایطی که محل اسکانمون معلوم نیست! خودمون از یه طرف. فامیل قشنگمون که در حالت عادی هم سر ناسازگاری دارن از یه طرف که حالا باید غصهی اونها رو هم بخوریم. اصلا مطمئن نیستیم میان یا نه و آیا همون روز میان؟ باید برای اونها هم جا بگیریم؟ یا به قول یکی از بزرگان فامیل اتوبوس بگیریم چون هزینه رفت و آمد با ماست! چشممون کور میخواستیم عروس راه دور نیاریم! خخخخ
جمعه هفته قبل هم جشن عقد دختر داییام بود. این داییم مدلش با بقیه فامیل فرق داره. تقریبا 95 درصد فامیل ما کارمندند و زندگیهای متوسطی دارند. اما این داییم بازاریه و وضعش خوبه. یعنی البته ما هم فکر نمیکردیم وضعش اینقدر خوب باشه چون مثلا الان 4 ساله که ما حتی واسه عید هم خونهاش نرفتیم مهمونی! خخخ اما خوب توی این سلسله مراسم اینها چشممون به یک سری مناسک جدید در عرصه رسوم ازدواج باز شد. اولا که عقد این دو نوگل نوشکفته تو بهمن پارسال بود. یه جشن توی خونه داییم اینا گرفته بودند و همه خانواده رو بدون بچهها دعوت کرده بودند که به دلیل کمبود جا بود و من چون درجه دوم بودم دعوت نشده بودم اما چیزی که مامانم تعریف میکرد دنیای ریخت و پاش بود. از 10 مدل شیرینی گرفته تا اینکه برای هر نفر یه ظرف میوهخوری روی میزها بوده و تازه یه سینی بزرگ میوه پوستکنده روی میز وسط بوده که دست نخورده. از اینکه علاوه بر شیرینی خشک و بستنی و شربت با شیرینی تر هم پذیرایی کردند و در نتیجه کیک سه طبقه عقد اصلا دست نخورده و بنا بر اخبار واصله خراب شده و دور ریخته شده. از اینکه روی سر عروس و داماد دلار و تراول 50 هزار تومانی میریختند که چون بچهای نبوده که جمع کنه همینطور زیر دست و پای مهمونها مونده. و نهایتا میز شام با 5 مدل غذای مختلف که وقتی مهمانها از سرش رفتند انگار دست نخورده بوده!
اینها به کنار. بعد گفتند که قراره جشن عقد بگیریم توی اردیبهشت که یک هفته قبلش یکی از اقوام زن داییم فوت شد و مراسم بهم خورد. دیگه نمیدونم چقدر هزینهی کنسلی تالار و کارتهای عقد و کنسلی آتلیه و غیره شده.
خلاصه دیگه کشید تا هفته اول شهریور. یعنی جشن عقد بعد از 6 ماه. مردم دیگه بعد این همه فاصله عروسی میگیرن!
این دفعه دیگه ما هم دعوت بودیم. همین قدر بگم که از این جشن به اندازهی یک وانت میوه و 7 طبقه کیک برگشت و 4 تا ماشین هم باقیمونده شیرینیها رو بردند خونه! در ضمن موسیقی هم ممنوع بود. توی مردونه مداحی کرده بودند و توی زنونه آخرهای کار یه خانمی اومد با دف خوند. بعد ما همین طور نشسته بودیم همو نگاه میکردیم و عروس و داماد و خانوادههاشون فقط داشتند عکس میگرفتند. یعنی یه حسی به آدم میگفت که این مراسم فقط برگزار شده که این عکسها گرفته بشه. مهمونها هم همه پشم! خخخ آهان راستی عکسهاشون. چهار تا قاب بزررررگ بود. 10 12 تا قاب سایز A4 و یه عالمه عکس سایز کوچیک. من نمیدونم این همه قاب رو کجا قراره بزنند؟! از روی عکسها هم مشخص بود که عکسهای با لباس عروس و آرایش مال همون روز نبوده و یه بار دیگه عروس آرایشگاه رفته و لباس پوشیده تا عکس بگیره. بعد زنداییام وایساده بود روی سن و دائم در حال تذکر دادن و مراقبت بود که مبادا کسی از روی عکسها عکس بگیره. به نظر من آدم یا حریم خصوصیاش براش مهمه که خوب پابلیکش نمیکنه یا اگه پابلیکش کرد دیگه هی تذکر نمیده! بعد یه خانم تحفه هم بود که مال آتلیه بود و هی دائم بچهها رو دعوا میکرد که جم نخورن مبادا فیلم خراب بشه. دو سه دفعه پسرک منو دعوای سخت کرد که خونم به جوش اومد و به سختی جلوی خودم رو گرفتم که نرم بهش فحش ندم.
خلاصه که اصلا خوش نگذشت و فقط خوردیم! خخخخخ کلی هم چیزهای عجیب و جدید دیدیم منجمله دلار و تراولهایی که روی سر عروس و دوماد و داداشها و خواهراشون ریخته شد و به این نتیجه رسیدیم که تجملات ته نداره.
حالا توی این کمتر از دو هفتهای که فرصت داریم باید یه سری خریدهای لازم واسه عقد داداش رو انجام بدیم و لباس و غیره آماده کنیم. به علاوه اینکه مقدمات رفتن به شهر عروس خانم و هماهنگیها صورت بگیره.
در کنار همه این ماجراها برادر شوهرم داره خونهاش رو میفروشه و مامان اینها قصد دارن خونهاش رو بخرن که اون هم یه درگیری ذهنی دیگهاست. مامان خیلی موافقه و بابا طبق معمول نه میگه موافقه و نه میگه مخالفه. من دوست دارم که مامان اینها بیان مرکز استان اونوقت ما هم برمیگردیم خونه خودمون. از اون طرف همسرجان قسم خورده که دیگه برنمیگرده خونه خودمون میخواد بفروشدش و یکی دیگه بخره اون هم توی شرایط رکود مسکن که فروش نمیره و میگه من از اینجا تکون نمیخورم و خلاصه شیر تو شیریه که بیا و ببین. تازه اولش هم قرار بود ما این خونه رو بخریم که نخریدیم. درگیریهای ذهنی اون موقع هم هست.
حالا همگی لطفا دعا کنید که این عقد داداشم به خوبی و خوشی طی بشه و انشالله این دوتا خوشبخت بشن. چون همه چیزای دیگه فرعه و مهم زندگی این دو نوگل نوشکفته است. خخخخخ