غرغرهای خالهزنکی
خوب من سعی کردم زود بیام!
امروز به طرز عجیبی آروم هست سر کار و گفتم از فرصت استفاده کنم. راستش باورم نمیشد کسی دیگه اینجا رو بخونه و اگر هم مینوشتم بیشتر به هوای ثبت خاطرات بود اما وقتی میبینم کسانی هستند که میخونند و نظر هم میگذارند راستش خیل ذوق میکنم! :)
این هفته هم با یک دغدغه جدید گذشت. از جمعه سرگیجه داشتم و یه سری انقباض. راستش من این انقباضها رو سر پسرک هم داشتم البته بسامدش یادم نیست مثلا چند تا در روز بود اما اون موقع فکر میکردم این احساسی که دل آدم رو از حال میبره جزء تکنونهای بچه است و این قلمبگی که پیش میاد هم خود بچه است که میره یه گوشه قلمبه میشه اما موقع زایمانم که از دو روز قبلش انقباضهای بی درد شدید داشتم که شکمم مثل توپ بسکتبال میشد و بعدش هم کیسه آبم پاره شد فهمیدم که اینا انقباض بوده! خلاصه که شنبه به خاطر مریضی پسرک که سرما خورده بود و گوشدرد و قرمزی چشم و سرفه و اینها داشت موندم خونه و یکشنبه هم از ترس این انقباضها. حالا هم کمتر شده اما به میزان کمتر هنوز انقباض دارم. امیدوارم طبیعی باشه.
به لطف خدا اگر خودم رو چشم نکنم یه کمی اوضاع احوال روحیام بهتره و از اونجایی که پسرک هم آیینه تمام نمای روح خودمه اون هم آرومتره خدا رو شکر. هر چند که مربی مهد هنوز هم از دستش شاکیه. این موضوع ناسازگاریش خیلی نگرانم میکنه. امیدوارم وجود یه برادر کمک کنه تا یه کمی از این حالات تمامیتخواهی و تکرویاش کم بشه و بتونه با بچهها بیشتر کنار بیاد و علیالخصوص دست از کتک زدن برداره. خیلی خیلی بابت این عادتش شرمندهام و واقعا نمیدونم چکار کنم. توی خونه اصلا اصلا اهل کتک زدن نیستیم. خود من شاید تا الان دو تا نشگون ازش گرفته باشم و یه دفعه هم روی دستش زده باشم که به مدتها قبل برمیگرده. همسرجان هم درسته که بازیهای خشن انجام میده باهاش و داد هم زیاد سرش میزنه اما اهل کتک زدن نیست. اما اون یه کتکزن حرفهای شده متأسفانه و بچهها را نشگون میگیره، خنج میزنه و هول میده! واقعا خیلی شرمندهام از این بابت و نمیدونم چکار کنم. راستش فرصتهایی هم که با حضور خود من با بچهها همبازی باشه هم خیلی محدوده و من بیشتر گزارشات مهد رو دارم و خوب توی سالی یکی دوبار هم که خانواده همسر دور هم جمع میشن هم این موارد دیده شده و بچههای جاریهام رو زده! :( امیدوارم ورود بچه دوم و داشتن یه همبازی بهش مدارا کردن و گذشت داشتن رو یاد بده چون بخش عمده درگیریش با بچهها به این برمیگرده که میخواهد همه چیز طبق میل و سلیقه خودش پیش بره و کوچکترین مخالفتی را طاقت نمییاره.
ارتباطم با همسرجان هم خیلی معمولی پیش میره. راستش حرف زیادی نداریم که با هم بزنیم. اگه حوصله داشته باشم، یه کمی از ماجراهای سرکار براش بگم و اون هم از دانشگاه و کارش. بقیه وقت توی خونه هم اون تلویزیون میبینه و من با پسرک بازی میکنم. یا سرمون توی موبایلهامونه! راستش اینقدر دلخوریهام ازش زیاد و تکراری شده که رنگ و روی دلخوریها هم رفته!
همسرجان من هنوز از نقش پسر خانواده بودن ارضا نشده. هنوز هم بیشترین مسئولیتی که روی دوشش میبینه پسر خوب مامان بودنه. هنوز هرررر روز حداقل یک بار به مامانش زنگ میزنه و مثل یه دختر سنگ صبور درد و دلهای مادرشه. همش نسبت بهشون عذاب وجدان داره و کافیه مادرش لب تر کنه که فلان چیز را احتیاج داره و اون از محال ترین راه ممکن سعی کنه که براش فراهم کنه. همش هم میگه که من از لحاظ خدایی وظیفه دارم و این به گردن منه. اما در مورد همسر و بچه کوچکترین قدمی که برداره از نظرش لطفه. البته این رو خانواده هم بهش القا میکنند. یعنی بارها شده که مادرش جلوی خود من کوچکترین هزینهای که برای من و پسرک شده رو خیلی عجیب و گرون دونسته اما اگر همسرجان لاکچریترین چیز رو برای خودش خریده باشه مامانش میگه که بله گرونیه دیگه! البته من خیلی آدم ولخرجی نیستم خداییش. به صورت ناخودآگاه هم اگر بخوام هزینهای برای لباس و .... بکنم خودم برای خودم خرج میکنم معمولا. اصلا اینکه من اینقدر رنج سر کار رفتن رو تحمل میکنم به خاطر اینه که نخوام زیر بار اینجور منتها برم و دستم توی جیب خودم باشه. اما خوب میخوام از جنبه فرهنگیاش بگم. مثلا بارها شده که همسرجان از اینکه برادرهاش همسرهاشون رو میبرن تفریح یا مسافرت تعجبزده میشه! یعنی تصورش اینه که اونها همش کنج خونه نشستند و اگر ایشون لطف میکنند و هفتهای یک بار ما رو بابت خرید به فروشگاههای زنجیرهای میبرن لطف بسیار بزرگی در حقمون کردند! به خدا قسم! البته برادرها هم به خاطر اینکه اخلاق مادرشون را میشناسند شرایط را اینجوری وانمود میکنند که کلا زن و بچه رو بیرون نمیبرند و زن بچه بهتره که کنج خونه بپوسه! :)
فعلا هم که همسرجان چون یکی دو باری بابت افراطهاش گیر دادم بهش ما را از اطلاعرسانی اخبار هر روزهی مادرشوهر جان بینصیب نموده و هیچ خبری بهم نمیده ازشون من هم هیچی نمیپرسم. والله به خدا. یادمه سر پسرک که باردار بودم مادرشوهر جان گیر داده بود همسرجان رو هم آنتریکت کرده بود که چرا مادربزرگت زنگ نمیزنه حالت رو بپرسه. شاید بالای بیست بار این جمله رو گفت و من هی یابو آب میدادم! آخه من خودم کی زنگ میزنم حال مادربزرگم رو بپرسم! از ما از این مدل ارتباطات نداریم با هم. انقدر گفتن و گفتن تا نمیدونم از کجا به گوش مادربزرگم رسید و دیدم یه روز زنگ زد حالم رو پرسید! :))) حالا مادرشوهر گرامی از شب یلدا تا حالا خبری از من نداره یه زنگ هم نزده حالم رو بپرسه. من هم زنگ نزدم! منتظرم ببینم همسرجان کی از رو میره تا این موضوع را بر فرق سرش بکوبم! این هم از عوارض بارداری که این مزخرفات برای آدم مهم میشه.
سر کار یک نفر قرار شده بیاد کارهام رو تحویل بگیره. اینقدر که من از کارم متنفر بودم حالا که دارم یواش یواش بند و بساطم رو جمع میکنم که شاید برای یک سال سر کار نباشم و وقتی هم که برگردم معلوم نیست شرایط چه جوری باشه و اینجا باشم یا جای دیگه یا شاید اصلا برنگردم سرکار، غصهام گرفته! البته که این غصهها کاذبه.
به نظرتون اوضاع مملکت چه جوری پیش میره؟ آیا این احساس رو به قهقرا بودن کاذبه و بدخواهان بهمون تلقین کردند یا واقعا داریم به قهقرا میریم؟ یعنی اوضاع بهتر میشه؟ یعنی از خشکسالی بدبخت نمیشیم؟ یعنی مثل کشورهای افریقایی دست به دهن نمیشیم؟ یعنی اینجا جای زندگیه؟ آینده بچههامون چی میشه؟ امیدی هست؟