پسرک
امروز خیلی داغونم. پسرک دیشب دوباره حمله اضطرابی داشت. از ساعت 5 من را بیدار کرد و تا و 6 و ربع به خودش پیچید و آخر بالا آورد و گرفت خوابید. از اسفند 98 تا الان شد یک سال و نیم که دست به گریبان این شرایطیم. خسته شدم.
پسرک هیچ وقت بچهی آسونی نبود. از بدو تولدش تا الان. فقط بخش رنجآور والدگری را بهم نشون داده. دوستش دارم و نگرانشم. دلم میخواد کمی آرومتر و آسونتر باشه. اما خوب....
اون اوایل به این رسیده بودم که آرامش من توی اینه که پسرک را با تمام کم و کاستیهاش و مشکلاتش, همین جوری که هست بپذیرم. اما چند تا چیز هست که جلوی من را میگیره واسهی این طرز فکر:
اولیش ترس از آینده است. اینکه آیندهاش چی میشه؟ آیا این مشکلات الانش پیشدرآمد یه مشکل روحی عمده در آینده است؟ آیا میتونه از پس زندگی اون هم توی این کشور با همهی بالا و پایینها و سختیهاش بر بیاد؟ آیا میشه آیندهی خوبی براش متصور بود؟
دومیش عذاب وجدانه. اینکه نقش من در پیش اومدن این شرایط براش چیه؟ مطمئنم که بنیان و اساس مشکلش ژنتیکی و سرشتیه. این که از بدو تولد مصطرب و تحریکپذیر بود. ولی آیا شرایطی که من نادانسته و از سر اجبار براش به وجود آوردم موثر نبوده. اینکه از خردسالی رفت مهدکودک. اینکه تا پنج عصر از من دور بود. اینکه خودم آدم مصطربی هستم. اینکه در جوار پدر و مادرم (خصوصا پدرم) که رفتارشون تا حدودی آسیبزا هست بزرگ شد. اینکه تولد پسرچه براش خوب بود یا بدتر باعث افزایش اضطرابش شد؟ اینها همهاش برام سواله. سوالهایی که بیجواب بودنشون آزاردهنده است برام.
به اندازه کافی تحمل کردم. الان یک سال و نیمه که وضعیت خوابیدنمون بی سامانه. شب ها جدا از هم میخوابیم. در به در. خسته شدم دیگه. دلم یه راهکار اساسی میخواد.
براش از یه روانپزشک وقت گرفتم. پارسال که یه نوبت بردیمش و دارو گرفت خیلی از علائمش کم شد. اما همسرجان نذاشت ادامه بدیم و خودم هم یه کمی گارد داشتم با بحث دارو خوردنش و قطعش کردیم. اما این بار میخوام جدی پیگیری کنم.