پاییز 1401
اینقدر این روزها حسهای قوی متفاوت و مختلفی را دارم تجربه میکنم که احساس میکنم از شش جهت دارم متلاشی میشم.
شرایط این روزهای جامعه که دوباره بازگشت شرایط دردناک سال 88 را برام تداعی میکنه تحملش خیلی سخته. از 88 به بعد مکانیسم دفاعی من اجتناب و ناامیدی هست. الان هم با تمام وجودم دارم سعی میکنم که به این مکانیسم چنگ بزنم و این خیلی سخته. هر بار صدای محزون ش.روین را میشنوم بغض میکنم. برای تک تک بچههایی که توی خیابون هستند نگرانم. به زندگیهایی فکر میکنم که سال 88 از هم پاشید, استعدادهایی که به باد رفت. آدمهایی که نخواسته آواره شدند. غم و خشم و افسردگی و استیصال اون سالها. نه دلم میخواد خودم دوباره تکرارش کنم و نه دلم میخواد هیچ کسی دچار اون احساس ها بشه. اما چارهای نیست. انگار سرنوشت ما همینه. دیدن عکس بچههایی که از دست رفتند قلبم را مچاله میکنه. این را نمیفهمم که چطور برای یک سری گفتن اینکه این بچهها فرضا خودک.شی کردند باعث آرامش میشه! یعنی زندگی توی کشوری که کودکانش اینقدر به استیصال برسند که در فاصله یک هفته چند نفرشون خود.کشی کنند آسونه؟ یعنی صرف اینکه فکر کنید این بچهها کشته نشدند و خودشون را کشتند آرومتون میکنه؟!
من برام مسلمه که خارج از ایران هم کسی دلسوزانه به سرنوشت ما فکر نمیکنه. شرایط تمام کشورهایی که دخالت خارجی داشتند, خصوصا همین شرایط اخیر افغانستان واضح و مشخصه. من عمیقا معتقدم که ما نیاز به تغییر و اصلاح داریم و با این شرایط نمیشه سالم و درست زندگی کرد اما باید خرد و درایتی باشه که این تغییرات را در داخل مدیریت کنه که خوب نیست. این همه خشکمغزی و پوسیدگی, همهی ما را به قهقرا میکشونه.
حدود یک ماه پیش یکدفعه و کاملا ناگهانی دخترخالهی جوونم که یک پسر هشت ساله داشت, یکدفعه تشنج کرد, به کما رفت و مرگ مغزی شد. مشخص شد که یک تومور مغزی پیشرفته داشته که در این مدت به جز یک سری فراموشی مختصر که همه یه حساب استرس و افسردگی گذاشته بودنش هیچ علامتی نداشته و یک دختر پر انرژی, فعال و پرتلاش که یک جورهایی ستون اتکای مادرش و خانواده بود پر کشید و یک پسربچهی بیمادر از خودش به جا گذاشت. من و این دخترخالهام خیلی با هم خاطرهی مشترک داشتیم و از دست رفتنش واقعا اذیتم کرد. خیلی غصه خوردم و حس کردم واقعا مظلومانه از بین رفت و یک جورهایی در حقش بیتوجهی شد. همهاش به آیندهی پسرش فکر میکنم و غصه میخورم.
سرکار شدیدا تحت فشارم. همکار ارشدمون بدون هماهنگی قبلی رفته یک سال مرخصی بدون حقوق و یکدفعه همهی کارها و مسئولیتهاش آوار شده روی سر من. با این بیانگیزگی شدیدی که با شرایط این روزها برام ایجاد شده باید همهی تلاشم را بکنم که تمرکز کنم, کلی کار جدید یاد بگیرم, در حین یادگیری هم کورانی از کارهای خودم و اون همکار را هم همزمان هندل کنم. حالا وسط این شرایط رئیسمون هم عوض شد و یک جوان بسیاااااار پرشور رئیسمون شده که ایدههای خلاقانه و پرسر و صداش پدر همه را درآورده! هی هی!
ح.راس.ت محل کارم بغل دفتر ماست و این مدت یه عالمه آدم را اح.ضار میکنند و ازشون تع.هد میگیرند و تهدیدشون میکنند و... دیدن این آدمها خیلی اذیتم میکنه. از اون ور میبینم کسانی که یا ایران نیستند یا حتی در ایران هستند اما درکی از شرایط واقعی ندارند, دم از اعت.صاب میزنند یا بچهها را تشویق میکنند که برن توی خیابون یا چی. واقعا اگر خود من به شخصه بخواهم اع.تصاب کنم, صرف نظر از تبعات شخصی که برای خودم داره (هم مالی و هم جانی) کار یک عالمه جوون لنگ میمونه که به نظر من این خیانته بهشون. همین جاست که آدم احساس میکنه اینقدر از لحاظ روانی فشار روش هست که میخواد سر به بیابون بذاره. حفظ انگیزه و تمرکز الان سختترین کاره برام.
محافظت از بچهها در مقابل این شرایط و اینکه نگذارم این شرایط تابسامان روشون تاثیر بگذاره هم یک چالش بزرگ دیگه است. دو سه شبه که توی کوچهی ما هم ش.عار میدهند و خوب خیلیاش مناسب بچهها نیست و ترس من اینه که پسرک سادهی من بره توی مدرسه تکرارش کنه و خودش را به دردسر بندازه.
جنگیدن با این ویروسهای وحشی این روزها و مریضیهای متناوب بچهها هم شدیدا فرساینده شده و واقعا سخته تاب آوردنش.
این ناله های شکست تون و تو وبلاگاتون دوست دارم :)))
هرگز هیییییییچ غلطی نمیتونین بکنین :))))))) ما یه بار انقلاب کردیم، تا ظهور امام زمانم سفت و محکم و باعرضه نگهش می داریم :)))) اینا رو 88 هم گفته بودم :)))) 78 هم :)))) 98 هم :))))) و هنوز پای حرفامون ایستادیم و ناله ی شما رو درآوردیم :)))))
✌موتوا بغیضکم :) این سرنوشت محتوم شما احمق هاست :))))))