در هم برهم
امروز باز هر کاری میکنم نمی تونم سر کار تمرکز کنم. ذهنم شدیدا پرش داره. حس میکنم توی پوست خودم راحت نیستم و کلافهام.
از این حالت متنفرم. اینجور وقتها آرزو میکنم یک کار روتین دفتری تکراری داشتم که خود کار نیازی به تمرکز نداشته باشه و تازه حواسم را هم پرت کنه.
خستهام. نیاز به استراحت و تفریح دارم. اما هفتههاست که حتی آخر هفتهها هم پر فشار و خستهکننده بوده.
پسرچه دائم مریض میشه. خیلی ضعیف شده و برای غذا خوردن هم همش ادا درمیاره.
پسرک هر روز توی مدرسه بحران جدید داره. بیشتر با دوستها و همکلاسیها. البته مسائل اساسی نیست اما خوب انرژی میبره از آدم. درک روحیهاش برام سخته و برای همین سخته راه حل پیدا کردن. البته خودم هم که مدرسه میرفتم توی همین سن دائم با همکلاسیهام دعوام میشد و خیلی احساس تنهایی میکردم. اما فکر میکردم این ایراد از من بوده و امیدوار بودم برای بچههام پیش نیاد.
در مورد اتفاقات جاری احساساتم بسیار در هم ریخته و متناقضه. نمیدونم موضعم چی باید باشه. چکار باید بکنم. کار درست چیه؟ آیا این به نظاره نشستن کار درستیه؟ من هیچ وقت توی هیچ نقطهای از زندگیام آدم عصیانگری نبود. همیشه کنار اومدم و ساختم و کوتاه اومدم. یکی دو تا عصیان خیلی ریز داشتم توی زندگیام که از نتیجهاش خیلی راضیام. اما آدمهای عصیانگر برام عجیبند. شجاعت جوونها غافلگیرم میکنه. نمیدونم باید تحسینشون کرد یا باید گذاشت به پای حماقتشون.
ناپایداری شرایط و بلاتکلیفی اذیتم میکنه.
رژیم هم دوباره به فنا رفته و شدیدا احساس چاقی دارم. احمقانه است وسط این شرایط اما خوب غصهدارم.
میخوام پولهام را جمع کنم ماشین بخرم. میزان پسانداز ماهیانهام در مقابل قیمت ماشینها اینقدر احمقانه است که هر سری اعصابم خورد میشه میرم پولهام را میزنم به شاخ گاو چرت و پرت میخرم.
دلم میخواست یه چیز معنیدار بنویسم اما همون اول گفتم که ذهنم پرش داره و نمی تونم تمرکز کنم.