تنهایی
امروز از اون روزهاست که نیاز دارم بنویسم.
البته اگر چیز دندونگیری برای خوندن پیدا میکردم هم اوکی بود و سرم را با خوندن گرم میکردم اما فعلا چیزی ندارم.
من ایام نوجوونی دفتر خاطرات مینوشتم. مفصل و زیاد. دو سه تایی سررسید پر از نوشته دارم. شاید چون همصحبت نداشتم. با پدر و مادرم صمیمی نبودم, دوست همفاز نداشتم و خواهر و برادرم هم فاصله سنیشون باهام خیلی زیاد بود.
الان هنوز هم همینطوره. البته رابطهام با پدر و مادرم یک کمی بهبود پیدا کرده و باهاشون خیلی حرف میزنم. اما باز هم اون مکنونات عمیق قلبیام را نمیتونم بگم و هر وقت هم میگم پشیمون میشم. دوست صمیمی ندارم, روی همسرجان هم که اصلا در این زمینه نمیشه حساب کرد. همچنان هم فاصلهام سنیام با خواهر و برادرم زیاده. کلا توی همهی زندگیم تنها بودم و هستم.
البته از تنهایی خیلی ناراضی نیستم دیگه. یعنی اینها گلایه نیست. اتفاقا خیلی هم با تنهایی خودم حال میکنم. خوب هم بلدم خودم را سرگرم کنم فقط بعضی وقتها حرفهام سرریز میکنه که میارم اینجا.
چند روز پیش یک پادکستی گوش میدادم در مورد فلسفه ازدواج. کلیت موضوع برام جذابیت نداشت. یعنی موضوعش در مورد یک خانم فیلسوف بود که بابت تفکرات فلسفی در مورد ازدواج, همسرش و بچههاش را ترک کرده بود تا با یکی از دانشجوهاش ازدواج کنه. در ادامه هم با همسر سابقش و بچههاش و همسر جدیدش توی یک خونه زندگی میکرد! یک افتضاح مطلق. اما در نهایت آخرین جملهی مقاله این بود که ازدواج برای این اختراع شده که به شما یاد بده که باید تا آخر عمر تنها باشید و این تنهایی را بپذیرید(نقل به مضمون). من این حرف را خیلی قبول دارم. یعنی در مورد من همین بوده. من تا قبل از اینکه ازدواج کنم, همیشه و همیشه از تنهاییم شاکی بودم. همش منتظر این بودم که یه همراه پیدا کنم که شریک زندگیام بشه و من را از تنهایی دربیاره. همش برای خودم غصه میخوردم و احساس تاسف میکردم. تا اینکه ازدواج کردم (بگذریم از اینکه آیا انتخابم درست بود یا نه و اینکه الان اگر به اون روزها برگردم چکار میکنم). اما بعد از ازدواجم بود که هم خیلی تنهاتر شدم و هم با این تنهایی آشتی کردم. عمیقا به این موضوع ایمان آوردم که نجاتدهنده در آیینه است. دیگه دست از گشتن به دنبال همراه برداشتم. خیلی از ارتباطاتی که فقط از ترس تنها بودن حفظشون کرده بودم و داشتم براش بیش از حد هزینه میکردم را قطع کردم و بعد در اوج تنهایی به احساس آرامش رسیدم و حتی گاهی احساس خوشبختی کردم.
البته این مسیر به این آسونی و به این سرعت طی نشد. حداقل 7 سال اول ازدواجم بسیار رنج کشیدم. تا دوسالگی پسرچه بسیار غصه خوردم, گریه کردم, افسرده شدم, به خودکشی فکر کردم و در نهایت داروی ضدافسردگی خوردم. اما اونجا به آرامش رسیدم که با تنهایی صلح کردم و پذیرفتم که تنهایی بد نیست.
یادمه که پدربزرگم, یک کمد دیواری توی خونه قدیمیشون داشت که یک جورهایی تنها فضای خصوصیاش توی خونه بود. توی در اون کمد با ماژیک این شهر معروف را نوشته بود:
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد سعادت آن کسی یابد که از تنها بپرهیزد
اون زمان برام خیلی جالب بود این شعر و حفظش کردم. معنیاش را الان میفهمم.
پدربزرگم وقتی 16 ساله بودم و در اوج سرکشی و زاویه داشتن من با خانواده فوت کرد. حیف شد که نتونستم زیاد باهاش حرفهای جدی بزنم. فکر میکنم خیلی از گرههای ذهنیام و آسیبهایی که به صورت موروثی از خانواده خوردم با صحبت با اون حل میشد.
سلام
وبلاگ زیبایی دارین ، به من هم یک سر بزنین :
366day.ir
راستی ممنون میشم اگه من را هم به پیوندهای روزانه تون اضافه کنین.
سپاس فراوان