آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

جنگ دوازده روزه!

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۴، ۰۹:۲۲ ق.ظ

سلام.
خوب طی این چند ماه کلی تجربه به تجربیاتمون اضافه شده. من‌جمله که جنگ را هم تجربه کردیم. البته که ما قبلا هم توی جنگ زندگی کردیم اما خوب اون موقع من بچه بودم و جایی که زندگی می‌کردیم هم درگیر موشک‌باران نبود و فقط خاطره‌ی کمبودها, کوپون‌ها و برق رفتن‌ها را از دوران بچگی دارم. این بار به عنوان یک بزرگسال درگیر جنگ بودیم. 
روزهای سختی بود. با یک عالمه احساسات شدید و بعضا متناقض دست به گریبان بودم و در ضمن تمام تلاشم این بود که بچه‌ها نترسند و تحت فشار قرار نگیرند. خونه‌ی ما نزدیک یکی از مراکزی بود که بم*باران می‌شد و شب‌ها به محض تاریکی صدای پد*ا*فند و صداهای دیگه به شدت بالا می‌رفت. تمام درها و پنجره‌ها را می‌بستیم. سعی می‌کردیم سر بچه‌ها را گرم کنیم و هیچ صحبتی در مورد این موضوع نکنیم. کل دوازده روز اصلا تلویزیون ندیدیم. بچه‌ها از روی آپارات فیلم می‌دیدند یا بازی می‌کردند. اما ما سعی می‌کردیم که فقط از توی گوشی و با دسترسی نصفه نیمه خبرها را دنبال کنیم. شیشه‌ها را چسب زدم و هنوز چسب‌ها را نکندم. هم برای اینکه هنوز مطمئن نیستم که خطر رفع شده و هم برای اینکه پاک کردن اثر چسب از روی شیشه خیلی سخته! علیرغم همه‌ی این تلاش‌ها باز هم پسرک دچار اضطراب شده بود. خیلی باهاش حرف می‌زدیم و همراهی می‌کردیم ولی اوضاع غیرعادی بود. 
روز جمعه‌ای که ماجرا شروع شد, قرار بود همسرجان و پسرها بروند ولایت همسرجان و من بمونم خونه. وقتی بیدار شدیم و دیدیم اوضاع اینجوریه, من نتونستم تحمل کنم که از هم دور باشیم. با هم رفتیم ولایت همسرجان و تا شنبه اونجا موندیم. 
قبل از شروع این اتفاقات حسابی سر کار با رئیسم کنتاکت پیدا کردم. حالا که به عقب برمی‌گردم می‌بینم دلیل اصلی‌اش این بود که من مطمئن بودم که اوضاع عادی نیست و اتفاقاتی در شرف وقوع است ولی رئیسم این موضوع را درک نمی‌کرد و در حال برنامه‌ریزی‌های کاری بسیار سنگین برای تابستون بود. هر چقدر براش دلیل می‌آوردم که به این دلیل و اون دلیل (اوضاع حساس کشور, مسائل امنیتی, شرایط ناترازی برق و آب و انرژی و هزار و یک دلیل دیگه که در حوزه‌ی کاری ما خیلی مهم و حیاتی هستند) بهتره که فعلا برنامه‌های بلندپروازانه نریزیم, به هیچ عنوان درک نمی‌کرد و در کمال خودخواهی فقط به رزومه و جایگاه خودش فکر می‌کرد. در عین حال هم اجازه نمی‌داد که من درگیر این برنامه‌ها نشم. نهایتا تا مرز درگیری لفظی پیش رفتیم و کلی باهاش تند حرف زدم و در نهایت با کمال بی‌میلی‌اش من را از درگیری در اون برنامه معاف کرد. و برنامه ظرف سه چهار روز در اثر این اتفاقات کلا ملغی شد! 
دیگه دلم باهاش صاف نمی‌شه. به هیچ عنوان. هم من حرف‌های تندی بهش زدم و هم اون حرف‌هایی زد که مطمئن شدم آدم غیرقابل اعتماد و مزوری هست. رئیس اصلی سازمانمون اخیرا عوض شده و من واقعا امیدوارم که رئیس مستقیم ما را هم به سرعت عوض کنه و ما نجات پیدا کنیم. 
روزهای پرالتهابی را داریم می‌گذرونیم. خیلی خیلی دلم می‌خواد می‌تونستم یک دکمه بزنم و دو سه سال را Fast Forward طی کنیم و به سال‌های بعد برسیم. بعد از خودم می‌پرسم مطمئنی بعد از سه سال اوضاع از الان ناجورتر و ترسناک‌تر نیست؟! نمی‌دونم. ولی یک حسی بهم می‌گه آینده بهتره.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴/۰۴/۳۰
آذر دخت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی