آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

هفته پیش یه بحران روحی حسابی رو پشت سر گذاشتم. از اون حالتهایی که انگار همه بدبختی های دنیا روی سرت خراب شده. پسرک از بسکه بهم گیر داد اعصابم رو خورد کرده بود. سر کار هم که به قدری سرم شلوغه که روزها له و لورده میام خونه. انگار به خاطر این دو هفته تعطیلی دنیا می خواد زیر و رو بشه! هر کسی می رسه یه کاری برای ما جور می کنه! همسرجان هم که... هیچی ولش کن. اصلا یادم رفته چی شد که اینقدر حالم بد شد. بخوام دوباره فکر کنم اعصابم به هم می ریزه. کلا اگه این همسرجان پنج شنبه ها هم بره سر کار برای من بهتره. تحمل این پدر و پسر با هم دیگه خیلی سخته! چون دوتاشون عین هم هستند و با هم نمی سازند. در آن واحد یکیشون رو می شه تحمل کرد اما دو تاشون با هم خیلی سخت می شند!
بحران که طی شد شروع کردم به ملامت کردن خودم. حقیقت اینه که من خیلی ناشکرم. هر بار که ناشکری می کنم کافیه یادم به دو سال پیش این موقع ها بیاد. حتی کوچکترین یادآوری اون روزها هم تنم رو می لرزونه. چه روزهای سختی بود. چه روزهای سختی. خدا نصیب هیچ کسی نکنه.
این روزها دوباره خیلی ذهنم درگیر این موضوع شده که آیا بچه دار شدن کار درستی هست یا نه. منظورم واسه کسی مثل من با روحیات منه. من می دونم که خیلی ها زندگی و آینده خودشون رو بدون وجود بچه ها نمی تونند تصور کنند. اما برای آدمی با روحیات من شاید راه های دیگری وجود داشته باشه. من خیلی زیاد به قبول کردن سرپرستی بچه های بی سرپرست فکر می کنم. اگر همسرم و خانواده اش در این زمینه باهام همراهی می کردند، حتما در مورد بچه ی بعدی یک بچه رو به سرپرستی می گرفتم. اما متأسفانه این هم جزو مواردیه که مطمئنم نمی تونم حتی بهش فکر کنم.
الان که قانون به نحوی تغییر کرده که به دخترهای مجرد هم اجازه می دهند سرپرستی یه بچه رو قبول کنند اگر مجرد بودم هم حتما یه بچه رو به سرپرستی قبول می کردم.
کاش حوصله و وقتش رو داشتم تا ماجراهای بسیار جالبی که سر کار می افته رو یه جوری تغییر می دادم که شناخته نشم و بعد می نوشتم! آخه همکاری دارم که مثل خودم خوره اینترنته و امکان کشف کردن اینجا براش وجود داره. در نتیجه دوست ندارم که جوری بنویسم که واضح باشه. کار فعلی خیلی استرس داره اما خیلی هم سرگرم کننده است و هر روز یه ماجرای جدید پیش میاد! یه جورهایی خوش می گذره. اگر رئیسمون یه کمی منطقی تر بود خیلی بیشتر خوش می گذشت. امییدم به آینده است و تغییر و تحولات.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۰۴
آذر دخت

خوب میل به نوشتن امروز هم ادامه داره و من امروز هم می نویسم. امروز خونه ام. این از نیم فاصله نداشتن نوشته هام معلومه فکر کنم. نمی دونم چرا حوصله ام نمی گیره که روی لپ تاپ کیبورد درست رو نصب کنم!
امروز می خوام از کارم بنویسم. موقعی که اومدم اینجا، یک فاکتور مهم که توی آگهی شون اعلام کرده بودند داشتن روحیه کار گروهی بود. خوب من هم اول کار خیلی روی این فاکتور مانور دادم و هر کاری که همکارها بهم ارجاع دادند رو پذیرفتم. نتیجه این شد که یه حجم بالایی از کارهایی که روتین بود و ماهیتش دفتری بود و در عین حال خیلی هم گره گوره داشت به من ارجاع داده شد. خوب به تبعش من هم دائم مشغول انجام کارهای روتین شدم که فی النفسه همشون هم فوری و فوتی هستند. بعد از یه مدتی حس کردم که رئیسمون خیلی ازم ناراضیه و همش نق می زنه. یواش یواش فهمیدم که اصلا دلیل آوردن من توی این دفتر این بوده که یه کار مشخص و بسیار پر حجم رو انجام بدم که این روزها انجام دادن کارهای روتین و روزمره داره بهشون خدشه وارد می کنه. حالا رئیس بزرگ می گه که تو اولویتت باید اون کار بزرگ باشه ولی علنا نمی گه که اون کارهای روتین رو انجام نده. از اون طرف همکارها مدام کارهای روتین رو به من ارجاع می دهند. که بنده هم با اون تریپ روحیه کار گروهی به هیچ نحوی نمی تونم بگم که انجامشون نمی دم! خلاصه که بدجایی گیر کردم. دارم دائما مثل خر کار می کنم اما رئیس هر بار که من رو می بینه می گه داری چکار می کنی! دیشب اینقدر اعصابم خورد شد که مجبور شدم که آرامبخش بخورم. این درست نیست. من نباید بابت کارم اینقدر اعصابم خورد بشه که بخوام آرامبخش بخورم. اصلا درست نیست که بابت کارم اینقدر بیحوصله باشم که نتونم با پسرم سر و کله بزنم.
من کارم رو دوست دارم. اما اینکه همش بخواد برام استرس زا باشه برام غیر قابل تحمله. ایراد از رئیسمونه. آدم بیشعوریه. از اون آدم های قضاوت گر گوشی که در مورد همه آدم ها یه پیش قضاوتی توی ذهنش داره. مثلا اگه بفهمه که این آدم دانشگاه آزاد درس خونده بلافاصله به این نتیجه می رسه که بی سواده و چیزی حالیش نیست. یا مثلا در مورد آدم ها بر اساس محل سکونت و محله شون پیش داوری ذهنی داره. یه ایراد بزرگ دیگه اش که البته فقط شامل حال من می شه اینه که وقتی یه کاری انجام می دم، فقط می گرده و عیب و ایرادهاش رو پیدا می کنه. یعنی یه کلمه تا به حال به من نگفته که فلان کار رو خوب انجام دادی. همش ایرادها رو ردیف می کنه. همکارم می گه پشت سرت ازت تعریف می کنه. اما من تعریف پشت سر رو نمی خوام. من یه تشویق می خوام که بهم اعتماد به نفس بده. اینجوری دارم اعتماد به نفسم رو کلا از دست می دم.
نمی دونم این سر کار رفتنم و این آسیبی که دارم بابتش به جسم و روحم می زنم چقدر ارزشش رو داره. البته که کار کردن و مولد بودن و پول درآوردن رو دوست دارم. اما.... نمی دونم. از طرفی هم وقتی دو سه روز توی خونه می مونم حسابی روحیه ام خراب می شه. من ذاتا آدم گوشه گیری هستم. دوست و رفیق زیادی ندارم و اگه بخوام توی خونه بمونم زود افسرده می شم. کار کردن رو دوست دارم اما نه کار پر استرس. دلم می خواد یه راهکاری براش پیدا بکنم. این چند وقت هم خیلی تلاش کردم که راهکاری براش پیدا بکنم. اما به نتیجه ای نرسیدم. باز هم باید تلاش کنم.
امروز یه جورایی قهر کردم و موندم خونه. دیدم من کار بکنم و نکنم می گه چکار داری می کنی. پس همون بهتر که کار نکنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۴۳
آذر دخت

امروز بدجوری هوس نوشتن کردم. سرم خیلی شلوغه اما دلم می‌خواد بنویسم. حتما علتش هوای بهاری این روزهاست. بهار فصل نوشتن منه. همش دلم می‌خواد بنویسم.
از پسرک بگم که خیلی خوب با فراق مه مه جونش کنار اومد. البته بعد از نزدیک به سه هفته هنوز هم بعضی وقت‌ها فیلش یاد هندوستان می‌کنه و طلب مه مه می‌کنه اما نه خیلی زیاد. غذا خوردنش به نحو چشم‌گیری بهتر شده و یواش یواش داره شبیه آدمیزاد می‌شه (دقت کنید که یواش یواش اگر نه که هنوز خیلی با آرمان‌های من فاصله داره!). هفته اول خیلی سخت گذشت. حسابی لاغر شد و بداخلاق و همه هم شروع کردند به سرزنش کردن که چرا این کار رو کردید. مسئولین مهدکودک هم خیلی ایراد گرفتند چون پسرک اونجا بداخلاق شده بود و یکی از بچه‌ها رو هم گاز گرفته بود (البته این روایت مهدکودک بود. من ندیدم اون بچه چه اتفاقی براش افتاده بود اما دست پسرک خودم که از جای گاز اون یکی زخمی بود.). مامان هم می‌گفت که اشتباه کردی و حالا زود بود و باید می‌گذاشتی توی عید این کار رو می‌کردی. همکارها هم همین رو می‌گفتند و من خیلی ناراحت بودم. اما خدا رو شکر پسرک شجاع و قوی من این بحران رو پشت سر گذاشت و الان هم خدا روشکر داره یواش یواش وزن از دست رفته رو دوباره به دست میاره. کم‌کم داره میان‌وعده رو جایگزین شیر می‌کنه. چالش فعلی اینه که شیر رو به یه نحوی توی برنامه غذاییش بگنجونم. شیر ساده توی لیوان رو خوب نمی‌خوره. اما اگه توی پاکت باشه و با نی چرا. شیرکاکائو خیلی دوست داره که من نمی‌خوام زیاد بهش بدم. بستنی دوست داره و دنت. شیر موز خیلی دوست نداره. با کورن فلکس توی شیر اصلا رابطه برقرار نمی‌کنه. فعلا دارم دنبال میان‌وعده‌های سالم می‌گردم که این حجم شیرینی و شکلات خوردنش رو کم کنم. میوه هم فقط موز رو درست مثل آدم می‌خوره. به بقیه می‌گه توووووورش! همچین لب و دهنش رو هم کج و کوله می‌کنه که نگو!
تحول دیگه این بوده که خودش تصمیم گرفته که بره توی تختش بخوابه. البته ما هم تبعید شدیم به اتاق ایشون و ما رختخواب می‌اندازیم پایین تخت پسرک و ایشون هم تا خوابشون ببره ده دفعه ما رو چک می‌کنند و کلی حرف می‌زنند از اون بالا و توی شب هم از توی تخت با من حرف می‌زنه تا مطمئن بشه من هستم. امیدوارم یواش یواش اجازه بده که ما هم بریم توی تخت خودمون بخوابیم چون توی اتاقش جا خیلی تنگه و ما حسابی له و لورده می‌شیم تا صبح.
خوان بعدی گرفتن پوشک هست که فکر نمی‌کنم حالا حالاها بشه روش کار کرد چون هیچ آگاهی‌ای نداره در موردش هنوز.
خودم هم سر کار سرم حسابی شلوغه. مطمئنم که آخرش مرخصی‌هام می‌سوزه! همکارها هم باهام همکاری نمی‌کنند متأسفانه.
وضعیت خونه‌ام خیلی درامه و حسابی کثیفه و احتیاج به یه خونه تکونی اساسی داره.
از لحاظ روحی هم خیلی خسته‌ام و دلم کلی گردش و تفریح می‌خواد. اما نه وقتش هست و نه همسرجان پایه است فعلا.
مطمئنم که خیلی چیزها می‌خواستم بنویسم اما حالا یادم نمی‌یاد! فعلا همین پست خبری کافیه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۵۸
آذر دخت

مدت‌ها بود دوست داشتم یه بخش جدید به این وبلاگ اضافه کنم: کتابخوانی.

توی یه وبلاگ قدیمی که داشتم این کار رو می‌کردم که اگه کتاب جالبی می‌خوندم قسمت‌های جالبش رو تایپ می‌کردم و می‌گذاشتم. سعی‌ام اینه که این کار رو اینجا هم امتحان کنم. اینکه چقدر وقت کنم رو نمی‌دونم. کما اینکه از تابستون تا حالا می‌خوام این پست رو بذارم و فرصت نشده که تایپش کنم!


کتاب امروز اسمش هست: Down and Out in Paris and London که ترجمه شده آس و پاس‌های پاریس و لندن. کتاب از جورج اورول هست که دیگه همه قلعه حیوانات و 1984 اش رو می‌شناسند و خوندند و شنیدند. این کتاب رو زهره روشنفکر ترجمه کرده و متأسفانه باید بگم که ترجمه‌اش افتضاحه و ظاهرا اصلا ویراستاری نشده. نکته جالب هم حضور پرتعداد کاما نقطه «؛» در سرتاسر متنه.

کتاب حاوی خاطرات اورول مربوط به بازه زمانی که بیکار بوده و به دلیل درگیری‌های سیاسی نمی‌تونسته مطلبی توی روزنامه‌ها چاپ کنه. بخش اول کتاب مربوط سکونتش توی پاریس با اوضاع و احوال سخته. بعد از یه مدتی یه کار به عنوان پادو و گارسون پیدا می‌کنه. بعد به دلیل قول یک شغل به لندن می‌ره اما اون شغل رو بهش نمی‌دهند و مجبور می‌شه که مدتی رو مثل یک آواره بی‌خانمان از این نوانخانه به اون نوانخانه سر کنه تا اینکه نهایتا یه کار براش پیدا می شه و از این وضعیت فلاکت‌بار نجات پیدا می‌کنه.
توی این کتاب دو نکته توجهم رو خیلی جلب کرد. اولی وضعیت اسفباری که اورول از رستوران های اون موقع پاریس (اواخر دهه بیست یا اوایل دهه سی میلادی) ارائه می‌ده که در ادامه یه بخشی‌ش رو میارم. این موضوع می‌تونه همچنان و همه جا ادامه داشته باشد. یه جورایی دید من رو نسبت به غذای رستوران عوض کرد!
نکته دیگه تأثیریه که فقر توی تموم شئون زندگی آدم می‌گذاره. اینکه یک آدم وقتی گرفتار فقر می‌شه، هر چقدر هم که تلاش کنه نمی‌تونه خودش رو ازش بکشه بیرون. آدم فقیری که پول نداره لباس خوب بخره، نمی‌تونه توی مصاحبه‌های آبرومند شرکت کنه. آدم فقیری که پول نداره که جای خوابی برای خودش تأمین کنه و مدت‌هاست که نتونسته ملزومات یه حمام مثل یه صابون یا تیغ ریشتراشی رو بخره چون پول برای خریدن نون هم نداشته یا آدم فقیری که تمام دیروز ذهن و فکرش دنبال پیدا کردن یه لقمه نون بوده یا آدم فقیری که چند روزی از بی‌پولی چیزی نخورده چطوری می‌تونه خودش رو یه کارگر خوب و سرحال و کاری نشون بده که بتونه کاری گیر بیاره. اینکه گرسنگی می‌تونه تمام توان کار رو از آدم بگیری و این ناتوانی منجر بشه به بیکاری و فقر بیشتر. مثل یه مرداب که آدم‌ها توش فرو می‌روند و هر چه بیشتر توش بمونند بیشتر توش غرق می‌شوند. خلاصه که تا به حال به این دید به فقر هم نگاه نکرده بودم.

در ادامه یه بخشی‌ از کتاب رو می‌یارم که مربوط به زمان کارکردن اورول در رستوران یک هتل (که با اسم مستعار هتل ایکس بهش اشاره می‌کنه) هست:


هتل یک دستگاه بزرگ و پیچیده است که با تعداد محدودی کارگر که به هیج‌وجه کافی نیست، اداره می‌شود. چون هر کدام از کارکنانش به کار، رتبه و طبقه مشخصی تعلق دارد و کارش را با دقت و حساسیت زیاد انجام می‌دهد. اما این موضوع هم یک نقطه ضعف دارد و آن هم اینکه مشتری‌ها به همان نسبت کار کارمکنان پول نمی‌دهند. مشتری بابت سرویس پول خوبی می‌دهد، اما حقوقی که کارکنان می‌گیرند در برابر سرویس‌دهی خوب، واقعی نیست. بنابراین با آنکه هتل‌ها در نتیجه دقت و وقت‌شناسی آنها می‌گردد اما چنانکه شرح داده شد، در اصل از هر خانه‌ی شخصی بدی، بدتر هستند.
به عنوان مثال، کار نظافت را در نظر می‌گیریم. در هتل ایکس در قسمت‌های سرویس، وضعیت کثیفی، تهوع‌آور و وصف‌ناشدنی بود. در همه‌ی زوایای چایخانه‌ای که من کار می‌کردم آشغال و کثیفی طی یک سال روی هم انباشته شده و محفظه‌ی نان خشک هم پر از سوسک بود. یک روز من به ماریو پینهاد کردم که با هم آن حشره‌ها را از بین ببریم. او با لودگی گفت: چرا باید این حیوان‌های بیچاره را بکشیم؟
موقعی که من می‌خواستم پیش از آنکه کره را بردارم، دستم را بشویم، بقیه به من می‌خندیدند. ولی با همه اینها در جایی که ایجاب می‌کرد، همه‌ی ما بسیار تمیز و پاک بودیم. همیشه میزها را پاک می‌کردیم و وسایل برنجی را برق می‌انداختمی. چون قانون چنین بود. اما به ما دستور نمی‌دادند که در باطن هم تمیز باشیم. همچنین فرصتی هم برای چنین نظافت‌هایی به دست نمی‌آوردیم. ما تنها می‌توانستیم وظایفی را که بر عهده‌مان بود انجام دهیم و چون اولین وظیفه، وقت‌شناسی بود، بنابراین ما با انجام ندادن نظافت وقت را تلف نمی‌کردیم.
وضعیت کثیفی در آشپزخانه بدتر و بیشتر بود و این تنها در حرف نیست. بلکه گفتن یک حقیقت است. آشپز فرانسوی اگر چنانچه سوپی را خودش نپخته باشد، در آن آب دهان می‌ریزد. او با آنکه یک هنرمند است اما هنر او در تمیزی نیست و حتی می‌توان گفت که چون او یک هنرمند است کثیف هم هست. چون برای آن که ظاهر غذا خوب به نظ بیایدلازم است که بعضی کارهای کثیف هم انجام شود. به طور مثال هنگامی که تکه‌ای گوشت کباب را برای بررسی نزد سرآشپز می‌برند او با چنگال آن را امتحان نمی‌کند بلکه آن را با دست برمی‌دارد و دوباره سر جایش می‌اندازد، انگشت شست خود را دور بشقاب می‌کشد و برای آنکه مزه آبگوشت را بچشد آن را می‌لیسد و بعد هم درست مثل یک هنرمند که در حال دیدن نقاشی خودش است از دور به آن تکه گوشت نگاه می‌کند و با انگشتان چاقش که بیش از صدها بار آنها را لیسیده است به آن دست می‌کشد و موقعی که رضایتش فراهم می‌آید، بایک دستمال جای انگشت‌های خود را از دور بشقاب پاک می‌کند و آن را به گارسون می‌دهد. گارسون هم انگشت خود را در سوپ فرو می‌کند. همان انگشت‌های کثیف و چربی که بارها آنها را در موهای روغن مالی شده‌اش فرو برده است. اگر در پاریس، یک نفر به طور مثال برای یک وعده غذای گوشت بیش از ده فرانک داده باشد، باید مطمئن شود که غذایش چنین که شرح دادم دست‌مالی شده است. ولی در رستوران‌های بسیار ارزان این وضعیت به کلی فرق دارد. در این رستوران‌ها جور دیگری با غذا برخورد می‌کنند. آنها با چنگال گوشت را از ماهی‌تابه برمی‌دارند و آن را بی آنکه به آن دست بزنند درون بشقاب می‌گذارند. بنابراین تقریبا می‌توان چنین گفت که شما هرچه بیشتر پول بدهید، عرق بدن و آب دهان بیشتری را میل خواهید کرد!
در هتل‌ها و رستوران‌ها، کثیفی عنصر غیر قابل تفکیک آنها است. چون باید غذای تمیز و سالم به خاطر صرفه‌جویی در وقت و ظاهر آراسته، فدا شود. یک کارگر هتل سرش شلوغتر از آن است که به این مسئله توجه کند که غذایی را که در حال آماده کردن است، برای خوردن است. از دید او، غذا تنها یک سفارش است. درست همانگونه که یک آدم مبتلا به سرطان در حال احتضار برای پزشک همچون دیگر مراجعه‌کنندگانش فقط یک بیمار به حساب می‌آید. به عنوان مثال، مشتری‌ای یک قطعه نان برشته سفارش می‌دهد و آن کسی که در زیرزمین از شدت کار، خودش را هم نمی‌شناسد باید آن را آماده کند. بنابراین چطور می‌شود از او انتظار داشت پیش خودش فکر کند و با خودش بگوید که : ”این نان را می‌خواند بخورند و بنابراین باید آن را چنان آماده کرد که بتوان خوردش.“ چیزی که به او ارتباط دارد این است که ظاهر نان خوب باشد و در مدت سه دقیقه آماده شود. از روی پیشانی‌اش چند عرق بر نان می‌چکد. چرا باید ناراحت شود؟ و یا نان از دستش بر خاک‌اره‌های زمین می‌افتد. او چرا باید زحمت بکشد و آن را عوض کند؟ تکاندن خاک‌اره از روی نان سریعتر انجم می‌شود. هنگام بردنش به سالن باز هم به روی زمین می‌افتد و این دفعه گارسون آن را بر می‌دارد و گرد و غبارش را پاک می‌کند و دوباره آن را سر جایش می‌گذارد. با غذاهای دیگر هم همین رفتار صورت می‌گیرد. تنها غذای کارکنان و مدیر هتل با رعایت موارد بهداشتی و با نهایت تمیزی آماده می‌شود. در میان کارکنان هتل این عبارت به صورت ضرب‌المثل درآمده که می‌گویند:”مراقب غذای رییس باش. مشتری به درک!“ در همه جا قسمت‌های سرویس پر از کثافت است و یک نوار مخفی از کثیفی همچون محتویات داخل بدن آدم، در میان همه‌ی هتل‌های شیک و باشکوه وجود دارد.
مدیر هتل جز کثیفی از هیچ نوع تقلب و کلاه‌برداری هم فروگذار نبود. اکثر مواد اولیه‌ی غذاها بد و نامرغوب بودند که تنها چیره‌دستی آشپزها آنها را به غذایی قابل خوردن تبدیل می‌کرد. بیشتر گوشت‌ها از سطح کیفی خیلی پایین برخورداد روده و سبزی‌ها هم طوری بودند که یک زن خانه‌دار به آن حتی نگاه هم نمی‌کند. آنها با روش خاصی سرشیر را با شیر می‌آمیختند چای و قهوه هم بسیار نامرغوب و مربا هم تقلبی بود. بر سر شیشه‌های ارزان قیمت‌ترین شر×اب‌ها، اتیکت ش×ر×اب مغمولی می‌چسباندند. بنا به قوانین هتل، هر کارگری که باعث فاسد شدن مواد غذایی می‌شد، باید معادل قیمت آن را تاوان بدهد. بنابراین هیچ چیزی دور ریخته نمی‌شد. یک دفعه جوجه‌ای سرخ شده از دست گارسون طبقه‌ی سوم از آن بالا بر خرده‌نان و روزنامه باطله‌ها و دیگر آشغال‌ها افتاد. ما با دستمال پاکش کردیم و آن را دوباره به بالا فرستادیم. ملافه‌هایی که فقط یک بار از آنها استفاده می‌شد، دیگر آنها را نمی‌شستند و به جای آن، آنها را مرطوب می‌کردند و اتو می‌زدند و دوباره بر تشک‌ها و پتو‌ها می‌کشیدند. مدیر هتل درست مثل ما نسبته به مشتری ها هم خساست به خرج می‌داد. در این هتل بزرگ هیج برس و یا خاک‌اندازی وجود نداشت و برای تمیز کردن زمین‌ها، تنها از جارو و تکه‌های کارتن به جای خاک‌انداز استافده می‌شد. توالت کارکنان خیلی کثیف بود و هیچ وسیله‌ای هم در آنجا وجود نداشت و همچنین به خاطر نبود دستشویی، همه‌ی کارکنان دست‌هایشان را در همان لگن ظرفشویی می‌شستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۱۰
آذر دخت

امروز رو مرخصی گرفتم که توی خونه باشم و خونه تکونی کنم! و خوب از مرخصی هایی که داره می سوزه استفاده کنم اما الان نشستم پای وب! از هفت صبح بیدارم و هنوز هیچ کار مفیدی نکردم.
پسرکم روزهای سختی رو می گذرونه چون یک هفته است که داره مه مه رو ترک می کنه. من هم روزهای سختی رو می گذرونم چون شک دارم که کار درستی انجام دادم یا نه و آیا زمان مناسبی رو انتخاب کردم یا نه.
این اواخر غذا خوردن پسرک شده بود یه معضل بسیار بزرگ. از وقتی که دو ساله شد من بنا بر این گذاشتم که شیر خوردنش رو کم کنم. اما واقعا امکان پذیر نبود. توی مهد مدتها بود که دیگه شیر نمی خورد. اما از وقتی که می رسید خونه تنها تقاضای خوراکی اش محدود می شد به مه مه. اگه اون وسط یه لطفی به ما می کرد خوردن کیک و کلوچه و از این خوراکی ها بود. برای غذا خوردن باید باهاش کشتی می گرفتی. اگر شیر بهش نمی دادیم بد اخلاق می شد. به پای ما آویزون می شد. گریه و التماس می کرد. وقتی سر سفره نشسته بودیم گریه می کرد که مه مه و شام نمی خورد. همسرجان هم خیلی با داد و بیداد با این ماجرا برخورد می کرد. برای مدتی سفره شام برای من شده بود یه استرس بزرگ. تا می نشستیم سر سفره معده درد می گرفتم. شیر خوردن شب ها هم ادامه داشت و من نگران دندونهاش بودم. شب ها دو الی سه بار بیدار می شد و مه مه می خواست. توی شیشه هیچ چیزی به جز شیر ساده رو قبول نداشت که اون هم باید توی ماکروویو گرم شده باشه. نه آبمیوه و نه شیر طعم دار و نه دوغ.
عملا خودش رو با شیر سیر می کرد. همه می گفتند باید شیرش کم بشه اما نمی شد. کم کم یه شیشه هم جواب نمی داد و یه شیشه و تا ته می خورد و دومی رو درخواست می کرد.
پنج شنبه هفته قبل خیلی بداخلاقی می کرد و هیچی نمی خورد و همش مه مه می کرد. آخرش خیلی عصبانی شدم. همه مه مه ها رو پرت کردم توی حیاط و گفتم مه مه نیست. با همان گریه و گرسنگی خوابید. تا خوابش برد رفتم همه مه مه ها رو از حیاط آوردم و شستم و خشک کردم و جمع کردم. وقتی بیدار شد گفت مه مه. گفتم مه مه ها رو پیشی برد برای بچه هاش. رفت پشت شیشه نگاه کرد دید نیستند. حواسش رو پرت کردم. و بعد نهار خورد.
شبش هم قبول کرد که بدون مه مه بخوابه. اما وسط شب بیدار شد و نیم ساعتی گریه و التماس کرد. وقتی بهش ندادیم خوابید.
طول این هفته شل کن سفت کن داشته. هنوز می گه مه مه اما خیلی کمتر از قبل. از شب سوم دیگه شب ها بیدار نشده و دیگه راحت بدون شیر می خوابه. اما خیلی بداخلاقه. بی حوصله است و متأسفانه برخلاف انتظارم غذا خوردنش تغییر چشمگیری نکرده. ظهرها خیلی اذیت می کنه به خصوص روزهای زوج که خواهرم پیشش نیست. مامان یه روز زودتر اومده که پیشش باشه و همسرجان یه روز مرخصی گرفته و امروز هم من هستم. شیر توی لیوان رو زیاد مایل نیست و شیرکاکائو بیشتر طلب می کنه. به طرز چشم گیری لاغر و سبک شده.
اما چیزی که بیشتر از همه ناراحتم می کنه اینه که فردای روزی که این ماجراها بود فهمیدم که داره دندون در میاره. دو طرف داره آسیاب در میاره و خوب این واقعا بدموقع بود. از دست خودم ناراحتم که بدون برنامه ریزی این کار رو کردم و حالا هم راه برگشتی ندارم. اول برنامه داشتم که توی عید ترکش بدم که پیش خودم باشه و کمتر اذیت بشه اما نشد و اینجوری شد. از یه طرف هم می گم خوب حالا میره مهد و سرش گرمه و کمتر اذیت می شه. از یه طرف دیگه همکارم می گه شاید توی مهد مه مه بچه ها رو ببینه و دلش بخواد. نمی دونم.
توی سرچ هایی که کردم نوشته که از یک سالگی باید کمش کنید و هیجده ماهگی بگیرید. اما خوب خیلی ها می گن زود بوده. به عنوان مثال همکارم می گه که خودش تا پنج سالگی شیشه می خورده و اون یکی که دخترش سه سالشه می گه که هنوز داره شیشه می خوره. نمی دونم کار درستی کردم یا نه. اما غصه می خورم که پسرکم غصه می خوره.
چیزی که برام خیلی جالبه غروریه که سر این ماجرا نشون داد. یعنی خیلی به سختی به من می گه مه مه . خیلی یواش و زیر لب. شب و روزهای اول خودم بیشتر استرس داشتم و همش نگران بودم. راستش انتظار واکنش خیلی تندتری ازش داشتم.
امیدوارم که پسرکم خیلی از دستم ناراحت نباشه و امیدوارم که هرچه زودتر این غصه از دلش بره و غذا خوردنش هرچه زودتر درست بشه.
در ضمن تازگی ها لجبازی و قشقرق بازی هایی راه می اندازه بیا و ببین! گاهی وقت ها گیج می شم که باید چکار کنم. واقعا نیاز دارم مطالعاتی در مورد رفتار با بچه دو ساله داشته باشم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۴
آذر دخت

الان که نشسته ام اینجا با دستهایی که از شدت عصبانیت می لرزه و معده ای که از شدت حرص خوردن درد گرفته و گلویی که از شدت جیغ زدن می سوزه، نمی دونم که دقیقا باید در مورد کدوم زمینه ای که ذهنم رو مشغول کرده بنویسم.
1- پسرک غذا نمی خوره. خیلی سخت و بد می خوره. از دست من عملا چیزی نمی خوره و مامان و همسرجان با هزاران ترفند و بازی یه چیزی به زور توی دهنش می کنن. راه به راه شیر میخوره و اسم منحوسش از زبونش نمی افته. اگر که سعی کنیم بهش ندیم تا گرسنه بشه تا سد حد مرگ آدم رو دیوونه می کنه با پیله کردنش.
2- امروز با هم توی خونه بودیم. از لحظه ای که چشمش رو باز کرده اول گفته مه مه . بهش دادم گفتم خوب تازه از خواب بیدار شده شاید اصلا خوابید. بعد بیدار شده و پی پی کرده. قبل از اینکه ببرمش برای شستن دو تا تخم مرغ گذاشتم که آبپز شه.
پروسه ی شستن پی پی خیلی خسته کننده است. اولش که باید کلی دنبالش بدوم تا بگیرمش. بعضا با گریه و مقاومت میاد. بعدش با این شیرهای کوتاهی که این روزها مد شده شستنش سخت هست. خودش هم دائم یا لجبازی می کنه و پاهاش رو به هم می چسبونه که نشه شستش یا اینکه شیر آب رو می بنده یا یه چیزی با خودش میاره میندازه زیر شیر و پی پی های در حال شسته شدن. یا با جای مایع دستشویی ور می ره و درش رو بر میداره و میندازه وسط پی پی ها. یا دستش رو می کنه توی جا مایعی! آخ! بعد هم که وارد پروسه پوشک کردن و غیره می شیم. خوب یه کمی وزنش هم بالا رفته و بغل کردنش سخت هست و دستم درد میگیره.
بعد تخم مرغ ها پختند و آوردم که بخوریم. حاضر نشد یه اپسیلونش رو بخوره. وقتی شروع کرد به کثافت کاری جمعشون کردم. برای خودم چای دم کرده بودم. گفت کاکا. یعنی شیرکاکائو. براش درست کردم. خورد و بعدش هم گفت آبده. یعنی چایی. چایی هم براش آوردم. نخورد و رفت سراغ کشوی مدارک. شروع کرد مدارک رو بیرون ریختن و من از فرصت استفاده کردم تا لباس های شسته شده رو جمع کردم.
پیله کرد که بیا ماشین بازی. باید چهاردست و پا بشم و ماشین رو روی زمین راه ببرم. زانوهام درد می کنه و کتف هام. به کمتر از یه ربع هم رضایت نمی ده. اجازه استراحت رو هم ندارم. باید یه بند و بدون استراحت چهار دست و پا راه برم. برای اینکه کوتاه بیاد رفتم از توی کمدش براش یه اسباب بازی که یه مدتی از دم دستش دور کرده بودم آوردم. یه کمی باهاش ور رفت و در این بین من سعی کردم لباس ها رو جمع کنم. هی اومد و زد زیر لباس ها و بعد پیله کرد که اجزای این اسباب بازی رو در بیار! خوب نمی شد. شروع کرد به گریه. گریه شدیدها! بعد هم من رو کتک زد. عصبی شدم و دو تا کتک ها رو بهش پس زدم. شدیدتر گریه کرد و شدیدتر کتک زد. بلند شدم رفتم توی اتاق و در رو محکم زدم به هم. دنبالم اومد و در رو باز کرد. دستش دیگه به دستگیره درها می رسه. اومد کنارم. محلش نگذاشتم. خودش اومد کنارم خوابید و آشتی کردیم.
دوباره پی پی کرد. تمام ماجرا دوباره تکرار شد. به محض اینکه پی پی کرد گفت مه مه. تخم مرغ ها رو آوردم. دوباره همون ماجرا. تو بگو حتی یه کوچولو. شروع کرد مه مه گفتن. یه کمی محلش نگذاشتم. دوباره اومد به دست و پام پیچید و گریه رو شروع کرد. طاقت نیاوردم. مه مه رو همونجور یخ دادم بهش (تازگی ها باید تو مایکروویو گرمش کنیم). کم نیاورد و نصفش رو خورد. داشتم براش غذا می پختم. هر دفعه که بلند شدم می اومد که من رو بغل کن. بغلش می کردم. برای خودم یه لقمه آوردم که بخورم. آخرش رو گرفت که بخوره. دیدم نون خالیه یه تکه تخم مرغ گذاشتم وسط نون. تف کرد بیرون!
گفتم بیا نقاشی بکشیم. یه کمی سرگرم شد و با هم چشم چشم دو ابرو کشیدیم. مشغول پختن غذا بودم. وسط نقاشی کردن ماژیک ها رو ریخته بود توی کامیونش و بعد کامیون اونجوری که دلش می خواست راه نمی رفت. هی گریه و نق و گیر دادن ادامه داشت.
اشتباه کردم و رفتم سر موبایلم ببینم خبری نیست. اونم زد و همون لحظه خاموش شد. اومد پیله که نانای بزار. نانای یعنی بریم تو صفحه اینستاگرام علیرسا! هرچی گفتم که نمی شه خاموش شده به خرجش نرفت. دوباره گریه شدید! جیغم درومد از دستش اما فایده نداشت. موبایل رو زدم به یه سیم سیار و تا بیاد بالا و روشن بشه هی هق هق کرد! یه کمی با صفحه علیرسا سرگرم شد و غذاش هم آماده شد. بعد دوباره گفت مه مه. عصبانی گفتم مه مه نداریم. یه کاسه از غذاش رو آوردم که بخوره. حاضر نبود بخوره. رفت اون نصفه شیشه ای که از قبل مونده بود رو پیدا کرد و زل زد توی چشم من و خورد. به روی خودم نیاوردم اما خیلی حرص خوردم. تا تموم شد اومد دهنش رو باز کرد و یه لقمه خورد. دوباره گفت مه مه! تازگی ها یه کاری یاد گرفته میاد دهنش رو باز می کنه یه قاشق می خوره. بعد می ره سر جاش می خوابه میگه مه مه! یعن من خوردم دیگه حالا اصل کاری رو بده بیاد! مقاومت کردم و غذا رو نشونش دادم. نخورد. تازگی ها دیدم که انگار غذاهای نونی رو بهتر می خوره. نون آوردم و سه تا لقمه با هزار تا فیلم و ادا خورد. بعد بازی بدو بدو و من قایم می شم تو پیدام کن شروع شد. با هزارتا فیلم و ادا که برای یه آدم عصبی و خسته خیلی سخته، دو سوم کاسه رو که خورد دیگه نخورد. اصرار هم داشت که بیا باهام بازی کن. گفتم اگه غذا نخوری خبری از بازی نیست. باز هم گریه شدید و آویزون شدن به من و کتک زدن. سومین بار ظرف چهار ساعت. سعی کردم آروم باشم. خودم بهش پیشنهاد مه مه دادم. قبول کرد. مه مه رو گرفت و خورد. بعد گفت به به. دوباره کاسه رو آوردم و گفت نه. بعدش گرفت خوابید.
نیم ساعته که دارم می نویسم و هنوز آروم نشدم. هنوز عصبانیم و بدنم می لرزه. نمی دونم باید چیکار کنم. مستأصل شدم و خسته.

3- این روزها فکر می کنم که طاقتش رو ندارم که دوباره بخوام سعی کنم به زندگی ام سامان بدم و بعد چند سال با تولد بچه جدید بخواد روال زندگی ام به هم بخوره. چند روزی هست که به خودم جرأت دادم که در مورد بچه بعدی جدی فکر کنم. فکر کردم اگه قراره این جوری زندگی مون به هم ریخته باشه بزار یه باره دومی هم بیاد و بعد یه باره سامونش بدیم. نمی دونم آیا طرز فکر احمقانه ایه یا درسته. واقعا نمی دونم.

4- در عین حال مطمئنم که ورود یه بچه دیگه به این اوضاع آشفته و بی سامان حتما اوضاع رو آشفته تر می کنه. می ترسم کنترل بیشتر از این دستم در بره! می ترسم پسرک ضربه بخوره. نمی دونم کار درست چیه. نمی دونم. ذهنم خیلی مشغوله این روزها. خیلی.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۶
آذر دخت

قراره یه متن تخصصی رو ترجمه کنم اما هرچی می‌شینم سرش نمی‌تونم تمرکز کنم. این جور وقتها یه جور خارش مغزی می‌گیرم انگار که به هیچ نحوی آروم نمی‌شه. تنها راهش اینه که یا یه متنی بخونم که خیلی خوب باشه و ذهنم رو درگیر کنه که خارشم از بین بره یا اینکه باید بنویسم درباره اون چیزی که ذهنم رو به خارش انداخته.
از اونجایی که این روزها مطلب قابل خوندن خوبی توی وبلاگ ها پیدا نمی شه و وبلاگ ها خیلی دیر به دیر یا هرگز آپ می‌شن باید بنویسم دیگه!
از این جور نوشتن خوشم نمیاد. اینکه ندونی از چی میخوای بنویسی. وقتی بی حوصله ای. اینقدر بی حوصله که حس استفاده از نیم فاصله رو هم نداشته باشی! در ضمن می دونم که دوباره کار به غرغر کردن ختم می شه. دقت کردی چقدر وقته که این وبلاگ فقط با غرغر آپ میشه. حق دارید اگه از خوندنش حالتون بد بشه!
می دونم چرا ذهنم درگیر شده. آخر هفته مزخرفی داشتم. همش تقصیر بهم ریختگی های هورمونیه. از خود هورمونیم خوشم نمی یاد یه ذره بیش از حد واقع بین می‌شه. می شینه گذشته ها رو شخم می‌زنه. لیست بدبختی‌ها رو می‌کشه بیرون. و بعد به جبران بدبختی‌ها به تنها خوشبختی موجود اخم می‌کنه و باهاش بداخلاقی می‌کنه. دلم خیلی گرفته که پنج‌شنبه پشت کردم به پسرک و خوابیدم و اون دستم رو گرفت کشید و من داد زدم سرش که باید بخوابی و اون خوابید! از خودم متنفر می‌شم این جور وقت‌ها.
نمی‌ونم ماجرا چیه. مشکل از کجاست. بعضی وقت‌ها واقعا خودم هم نمی‌فهمم چه مرگمه و بعد انتظار دارم که همسرجان بدونه. این قدر عصبانیم که این جان دنبال همسر هم به سختی تایپ می‌شه!
فکر می‌کنم اینکه نمی‌دونه باید چکار بکنه از اینجا ناشی می‌شه که من رو به اندازه کافی دوست نداره. حس می‌کنم اصلا حاضر نیست وقت و احساس صرفم کنه. فکر می‌کنم با خودش می‌گه اگه زنم همسر خوبیه که داره درست و سر موقع کار می‌کنه که فبها. اگر نه اگه بی‌حوصله است و یه جای قضیه می‌لنگه زیاد انرژی صرفش نکنم پس!
من کلا آدم مغروریم. برای هیچ چیزی حاضر نیستم منت کسی رو بکشم. باید بمیرم تا از کسی بخوام که کاری برام انجام بده یا کمکی بهم بکنه. اما انتظار دارم در مورد همسرم اینجوری نباشه. بعضی وقت‌ها دلم می خواد ناز کنم براش. دلم می‌خواد که اون هم نازم رو بکشه. مثلا اگه رفتیم بیرون و حرفمون شده بعد اون بگه بستنی می‌خوای و من می‌گم نه. بعد اون بلافاصله سر خر رو کج نکنه طرف خونه. بگه نه باید بخوای. بره اصلا خودش بخره. باید خودش بدونه!
یا مثلا اگه یه تغییری توی ظاهر خودم می‌دم یا ظاهر خونه بفهمه. ای داد که اصلا انگار نه انگار. اوایل می‌گفتم خوب نمی فهمه! همون ایراد دید تونلی مردانه و اینها. ولی بعد دیدم که انگار می فهمه. چطور در مورد همکار زنش می فهمه که رفت دستشویی و برگشت رنگ روژ لبش فلان شد و سایه چشمش بیسار!
حالا منظورم فقط به خودم هم نیست ها. مثلا یه تغییر عمده توی خونه می‌دم. مثلا چند وقت پیش یه تخته یادداشت خریده بودم برای روی یخچال کلی هم چیز روش نوشته بودم. مثلا یه ماه بود اصلا نگفت این چیه. بعد داداشم اومد دو تا شکلک کشید روش همین طور بی مقدمه می پرسه اینا چیه! پس اگه تا حالا دیده بودی چرا صدات در نمی‌یومد!
یا پنج‌شنبه اعتصاب کردم واسه شام غذا نپختم. بعد ذهن احمقم کلی هم راه حل آماده کرد که وقتی گفت شام یا می‌گم زنگ بزنیم پیتزا بیارن یا همبرگر یا اصلا می‌گم خودم ذرت مکزیکی درست می‌کنم! بعد تا ساعت 10 شب به روی مبارک نیاورد. بعدش هم رفته یه تیکه نون خشکه آورده سق می‌زنه به من هم می‌گه می‌خوای! آی دلم می‌خواست لهش کنم که اینجور وقت‌ها بی‌محلی می‌کنه. ازش پرسیدم الان که به روت نمی‌یاری که من فکر غذا نکردم نمی‌فهمی یا خودت رو می‌زنی به نفهمی؟ می‌گه هیچ کدوم. فکر کردم دیر غذا خوردیم می‌خوای شام نخوریم! اگه من رو بشناسید که چقده شکمو ام و چقده این شام های بی‌دغدغه چهارشنبه و پنج‌شنبه برام مهمه می‌فهمید که چقدر حرفش جفنگ بود. همین که من رو نمی‌شناسه و این بزرگترین دلخوشی‌های هفته من رو نمی‌شناسه خودش جای اما و اگر داره!
پنج شنبه دلخور بودم کلا. بعد کجاش زدم زیر گریه؟ اونجایی که فکر کردم ما نمی‌تونیم بشینیم با هم یه فیلم ببینیم بعد توی صحنه‌های فلانش فلان کنیم! معضل بزرگی بود نه؟ اما از کجا رسیدم به اینجا؟ از اونجا که فکر کردم رکوردمون خیلی افتضاحه. ماهی حداکثر یک بار! بعد فکر کردم دیگران چکار می‌کنند؟ بعد یادم اومد به یه دوستی که راهکارش با شوهر گیگش، دیدن فیلم بود. بعد روضه خوندم برای خودم که حتی فیلم هم نمی‌تونیم با هم ببینیم! بعد گریه کردم و دل پسرک کوچولوم رو ناآروم کردم. لعنت به من!
بعد هم زدم به صحرای محشر دوباره و نشستم توی اینستا ف رو سرچ کردم و پیداش کردم کلی هم عکس داشت. اما پیجش پرایوت بود و من عمرا برای کسی درخواست دوستی بدم. اونم هیچی. اما از این حرفها گذشته خیلی وقته ف هم برام کمرنگ شده. خیلی گذشته از اون روزها. خیلی.
بعد الان کلا حسم چیه؟ حس می‌کنم از یه دنیای بی‌محبت می‌یام. له شدم انگار. دلم می‌خواد یکی دوستم داشته باشه. همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۵
آذر دخت

امروز اول دی ماه است. چند سالیه که آخر پاییز و اول زمستان معادل شده با آلودگی هوا و انواع و اقسام ویروس‌های عجیب و غریب. امسال هم بی‌نصیب نیستیم از این دو مورد. هوا که خیلی بده و ویروس‌ها هم که دارند غوغا می‌کنند.
دلم می‌خواست روز تولد پسرکم براش بنویسم. اما نشد. تولدش امسال پنج‌شنبه بود. هر چند که من دوست دارم 25 ام آذر را تولدش حساب کنم اما چه کنم که ساعت 5 دقیقه بامداد 26ام به دنیا اومده! (ماجرای 8ام و 9ام خودم تکرار شده!)
امسال تولدش رو در حضور عمو و مامان برزگ و دایی بابا گرفتیم. یعنی مامان بزرگم خودش برنامه ریخت و همه رو دعوت کرد!
راستش پسرکم توی مهمونی‌ها و در حضور دیگران خیلی بدقلق می‌شه. من دلم می‌خواست تولدش بین خودمون و بی سر و صدا برگزار بشه که به اون و به خودمون خوش بگذره اما خوب نشد. کلی حرص خوردم سر تهیه هدیه و کیک و مقدمات. خوب من سرم خیلی شلوغ بود. هفته قبلش خودم حسابی مریض بودم. عمو هم که از خارجه آمده بود و به رفت و آمدها مشغول بودیم. خلاصه که خیلی به سختی تونستم اون جیزی که مد نظر خودم بود رو براش پیدا کنم. تازه از هدیه خودم فارغ شده بودم که همسرجان گفت حالا که در حضور دیگرانه باید یه کادوی حسابی بهش بدیم و یه فکری بکن و یه چیزی بخر! ای بابا!
خلاصه که کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم براش چادر بازی بخرم. اون رو هم خریدم. بعد صبح پنج‌شنبه که قرار بود همسرجان براش کیک بخره هی زنگ می‌زد که فلان چیز رو داره قناده. فلان مدل رو نداره. من هی بهش می‌گفتم بابا بخر یه چیزی مهم نیست. اما یک ساعت بعد زنگ زد که من شمع خریدم اما کیک نه! کلی از کوره در رفتم که خوب حالا شمع رو بزاریم رو کله‌مون! کیک رو می‌خریدی دیگه! این همه قنادی از یکی دیگه!
البته این حرص‌ها با یه ماجرای دیگه هم ترکیب شده بود. اون هم اینکه قرار بود مهمان‌ها عصر از ساعت 5 به بعد بیان اما یهو مامان‌بزرگم اعلام کرده بود که ما می‌خوایم از صبح بیاییم. نکته ماجرا اونجاست که مامان من که سر کاره. حالا پنج‌شنبه رو مرخصی گرفته بود که یه کمی به خونه برسه. خوب این روزها ما واقعا وقت نمی‌کنیم درست و حسابی به خونه‌هامون برسیم. یعنی نه وقتش هست. نه پسرک من می‌ذاره و نه ویروس‌ها توانش رو برامون باقی می‌گذارند. بعد اینکه قرار باشه مهمون‌هایی که قراره بعد از 7 سال بیان خونه آدم یهو با یه خونه ترکیده مواجه بشند اصلا خوب نیست. مامان بنده خدا داشت با سرعت جت خونه رو تمیز می‌کرد و از اون طرف بابا هم سعی می‌کرد تا وقتی که بتون کله مهمون‌ها رو به تاق بکوبه تا برای مامان وقت بخره. خلاصه که با مکافات تونست تا 3 با حربه رستوران بردن و اینها سرشون رو گرم کنه تا مامان یه ترتیبی به وضع خونه بده. خونه ما هم که کر و کثیف باقی موند و قرار شد مهمونها همون بالا خونه مامان اینها پذیرایی بشند.
خلاصه که خدا رو شکر تولد دو سالگی پسرک برگزار شد. امسال یه کوچولو بیشتر درک داشت در مورد تولد. شمعش رو فوت می‌کرد و دست می‌زد (البته از آتیشش می‌ترسید!) برای کادوها ذوق می‌کرد به خصوص ماشین‌ها (برعکس پارسال که مات و مبهوت بهشون نگاه می‌کرد) و یه ذره توی گرفتن عکس و فیلم بیشتر همکاری کرد.
خوب بود. خدا رو شکر. پسرکم دو ساله شد! چه راه درازی و چه مدت کوتاهی! یه جور پارادوکسه. وقتی به ریز ریز ماجراهای این دو سال فکر می‌کنم به نظرم خیلی دور و دراز و طولانی می‌یاد و وقتی به کلیت ماجرا فکر می‌کنم به نظرم خیلی کوتاه می‌یاد.
پسرم نور قلب منه. خیلی دوستش دارم و الان می‌شه گفت تنها بهونه من برای چنگ زدن به زندگیه. امیدوارم که خدا تمام بچه‌ها رو در پناه خودش صحیح و سالم نگه داره و در کنارش پسرک من رو هم برام حفظ کنه با تن سالم و روان شاد و سرحال. ان‌شالله.
پی‌نوشت: اگر بخوام لیست آرزوهای این روزهام رو بنویسم در صدر همه تموم شدن این کار ددلاین دار لعنتیه که خیلی وقته گرفتارشم.
دوم از همه یه خواب سیر و راحت (ترجیحا قرص خواب‌آور خورده باشم که خوابم سنگین بشه و هی از خواب بیدار نشم.) سوم هم یه تفریح بی‌دغدغه و گردش سر صبر (ترجیحا بدون حضور پسرک! اما جایی باشه که من خیالم راحت باشه مثلا پیش مامان اینها)
من به همین ها راضیم به خدا!
پی‌نوشت 2: این روزها فقط حس می‌کنم که دارم بدنم رو به زور وادار می‌کنم که همه انتظاراتی رو که ازش دارم انجام بده. واقعا به یه استراحت و مرخصی حسابی نیاز دارم. واقعا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۲:۵۸
آذر دخت

نمی دونم چه حکمتیه که من همیشه باید تعطیلات به یه نحوی به دهنم زهر بشه! این تعطیلات اخیر هم دچار همین مسئله شد. روز سه شنبه فهمیدم که یه اشتباه هولناک انجام دادم سر کارم. یه بخشی از کار من این طوریه که یک سری مدارک رو برای من می فرستند. بعد من باید صحت و سقم این مدارک رو بررسی کنم و اگه جایی تغییری داشت انجام بدم. بعد امضاهای مورد نیاز رو جمع کنم. بعد بفرستم برای یه نفر توی سازمان بالاترمون توی تهران. بعد اون هم چک کنه و اگه ایرادی داشت به من بگه تا برطرفش کنم. بعد اون بفرسته برای یه وزارتخونه کت و کلفت تا اونها کار اصلی که صدور یه مجوز هست رو انجام بدهند. بعد تأکید اکید هم هست که برای انجام این کارها حداقل یک ماه قبل از تاریخی که مجوز رو نیاز داریم باید انجام بشه وگرنه اونها معذورند از صدور مجوز!
حالا بنده چکار کردم؟ یکی از این مدارک رو که آماده کردم و امضاهاش رو گرفتم و از همه نظر اوکی بوده، یادم رفته برای اون نفر توی سازمان خودمون بفرستم! به همین شیکی. بعد اون بنده خدایی که پیگیر صدور این مجوز بود هم بهم زنگ زده بود سراغ می گرفت بنده با شیکی هر چه تمومتر بهش دلداری میدادم که نگران نباش انجام می شه روالش همینه. بعد دوشنبه هفتته قبل ساعت چهار نمی دونم از کجا به سرم زد که برم تاریخ نامه که ارسال کردم رو چک کنم ببینم کی بوده. و با نهایت تعجب و اعجاب دیدم که اصلا یادم رفته بفرستم!
اگر بدونید که چه روزهایی رو گذروندم از دوشنبه هفته پیش تا الان. می دونم که از نظر خیلی ها این واکنشم غیر طبیعیه اما دست خودم نیست واقعا. خیلی بهم ریختم. همش بدترین سناریوهای ممکن رو پیش خودم تصور می کردم و هی بیشتر و بیشتر اعصابم خورد می شد. دیگه از سه شنبه با کمک خانم همکارم که خدا بهش عمر بده دست به کار پیگیری شدیم. اول مدارک رو فرستادیم و بعد زنگ زدیم به اون آقایی که توی سازمان بالاتر مسئول انجام این کاره. اون هم که خدا عمرش بده از بسکه بداخلاق و گنده دماغه. همش انگار ارث باباش رو از آدم طلب داره. خیلی بد برخورد می کنه و همش منت می ذاره. خلاصه همکار بنده خدا بابت اشتباهی که من انجام داده بودم کلی منت این بابا رو کشید. خوب چون همکارم سابقه اش خیلی بیشتره و خوب ماشالله خیلی هم خوش سر و زبونه حرفش خریدار بیشتری داشت. خلاصه که سه شنبه کلی منت اون آقا رو کشیدیم که همین امروز اطلاعات رو بررسی کن و ارسال کن. اون هم تا تونست منت گذاشت و متلک بارمون کرد!
اون روز که خبری ازش نشد. چهارشنبه هم هر چی باهاش تماس گرفتیم خبری نبود تا ظهر. ساعت سه که بالاخره تلفنش رو جواب داد فرمود که دارم انجا میدم! ای بابا! خلاصه شماره نامه رو ازش گرفتیم و دادیم به نماینده مون توی دفتر تهران که برای یکشنبه پیگیری کنه. اون هم خیلی ناامیدم کرد و گفت که بعیده که اون وزارت خونه به موقع کار رو انجام بده (ما برای بیست و نهم می خواستیم مجوز رو).
تمام پنجشنبه و جمعه و شنبه من گند زده شد با فکر و ذکر این ماجرا! اینکه آبروی کل مجموعه به خاطر من می ره. اینکه این همه آدم روی کار من حساب کردند و حالا من گند زدم. و خلاصه کلی سرزنش.
صبح یکشنبه هم پیگیری ها فایده نداشت چون نماینده مون توی تهران گفت که توی اون وزارت خونه کسی آدم رو به خرج بر نمی داره و ما اگه الان بریم غیر از اینکه عصبانی بشند فایده ای نداره وصبر کنید تا سه شنبه اگه خبری ازشون نشد یه کاری می کنیم!
خیلی ناامید و عصبانی بودم خلاصه. اما صبح دوشنبه که داشتم می رفتم پیش خودم گفتم ناامیدی از رحمت خدا خیلی اشتباهه. من باید با نهایت امید بگم که میشه و خدا هم می تونه. از ته دلم از خدا خواستم که دلم رو شاد کنه. از یه راهی که خودش میدونه!
اومدم سر کار. خبری نبود از ایمیل. اما یه ربع بعدش ایمیل مجوز از اون سازمان اومده بود. باور کردنی نبود. اما خدای مهربون دوباره معجزه اش رو نشون داده بود. خدا رو شکر که به موقع انجام شد. الحمدلله.
بعدش انگار دوباره به زندگی برگشتم. و بعد به فاصله دو سه ساعت دچار یه سرماخوردگی وحشتناک شدم! نمی دونم چرا!
امروز خونه ام. و هنوز دارم به حکمت این ماجرا فکر می کنم. اینکه چرا باید من یادم بره آخرین مرحله کار یعنی ایمیل رو بزنم. اینکه چرا باید اون موقع یهو یادم بیاد. نمی دونم واقعا. اما خدا رو شکر. واقعا به خیر گذشت. و دست همکارم هم درد نکنه. خداوکیلی خیلی پیگیری کرد بنده خدا. اگه من بودم که خیلی زورم می گرفت که بخوام رو خرابکاری یکی دیگه اینهمه ماله کشی کنم! خدا عوضش رو بهش بده انشالله.
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۱۹
آذر دخت

امروز خونه ام. دوباره فصل هجوم ویروس ها شد و پسرک ما هم مبتلا. مامان و داداش هم گرفتند ایضا همکارم سر کار. طبق اطلاعات پزشکی که پس از مدت ها برنامه های پزشکی تلویزیون نگاه کردن کسب کردم، توی این فصل از سال فقط ویروس آنفولانزای فصل هست که فعال می شه و در نتیجه این یکی رو میشد با واکسن آنفولانزا جلوش رو گرفت. این رو می نویسم که انشالله سال دیگه یادم باشه و واکسن رو حداقل به پسرک بزنم و از سرماخوردگی خفیفی که با زدن واکسن می گیره نترسم.

************************

حالم خوش نیست زیاد. دوباره حس می کنم یه چیزی به خودم بدهکارم. برای تولدم هیچ کار جالبی برای خودم نکردم. همسرجان که طبق معمول با بی برنامه ترین حالت ممکن عمل کرد و عصر روز نهم با یه ماساژور و یه بلوز توی کیسه پلاستیکی اومد خونه. بلوزش خوب بود اما ماساژور اصلا به کارم نمی یاد چون خودش خیلی سنگینه و دست هرکول می خواد که بلندش کنه و در ضمن با این فضولی که من فعلا توی خونه دارم و حتی دستشویی رو هم می خواد خودش به جای من بره من نمی دونم کی ممکنه بتونم با ماساژور کار کنم بدون اینکه سردرد عصبی بگیرم. اگر همچین فرصتی دست بده هم من ترجیح می دهم وقتم رو صرف کارهای بسیار مهمتر موجود توی لیست دور و درازم بکنم!

حالا دلم می خواد یه هدیه خوب و حسابی برای خودم بخرم. دارم هنوز بهش فکر می کنم. دوباره توی پول خرج کردن خسیس شدم. باید یادم بیفته که برای چی دارم پول در میارم. باید یادم به خودم بیفته.

********************

خیلی دلم می خواد دوباره یه رژیم سفت و سخت بگیرم. خیلی. اما رژیم گرفتن و گرسنگی کشیدن اعصاب و انرژی می خواد که فعلا ندارم.

**********************

عموم داره بعد از 7 سال از کانادا می یاد ایران و 20 روز هم می مونه. فعلا هم بابای ما سر از پا نمی شناسه و کل برنامه ریزی خانواده را به فنا داده من جمله بعدازظهرها که پسرک من رو از مهد میاره. چهارشنبه باهاش حسابی بحثم شد. من اصلا درک نمی کنم چرا آدم باید برنامه نزدیکان خودش رو فدای کسانی بکنه که سالی یه تلفن هم برای حال و احوال به آدم نمی زنند. دارند میان قدمشون به چشم. اما اینکه ما کار و بار زندگی رو قربانی گردش و تفریح اونها بکنیم خیلی زور داره. بابا هم طبق معمول جبهه گرفته که شما اصلا با خانواده من لجید! انگار مثلا ما برای خانواده مامان تخم دوزرده می کنیم! گور بابای همشون! والله! کدومشون دو گرم بار از روی دوش ما برداشتند که حالا ما براشون کاری بکنیم. خدا شاهده هیچ کدوم تا حالا نه مالا و نه جانا و نه احساسا هیییییچ کاری واسه ما نکرده اند. حالا هم تنها انتظار ما ازشون اینه که شر بهمون نرسونند! والله!

***************************

دلم می خواد writing و speakingام رو توی انگلیسی تقویت کنم. سرکار خیلی بهشون نیاز دارم. فعلا از سطح reading و listening ام راضی ام. اما از اون دو تا نه. نمی دونم راهکار درستش چیه. یه مدتی یه کلاس می رفتم که کتاب 504 رو درس می داد اما در کنار اون یه روش خیلی جالبی داشت که وادارمون می کرد با کلمه های هر درس جمله بسازیم و یه متن خلاق بنویسیم با استفاده از همون کلمات. خیلی مفید بود. اما می دونم که دیگه برگزار نمی شه به اون شکل و من هم وقتش رو ندارم. اون موقع مجرد بودم که اون کلاس رو می رفتم. حالا یه سرم و هزار سودا. دارم دنبال راه حل خوب می گردم.

**************************

دلم می خواد اینقدر ذهنم تخلیه بشه و افکارم منظم باشه که اینجا پست های موضوع دار بنویسم نه مثل این پست تخلیه افکار. اما فعلا که امکانش نیست.

****************************

عمرم داره از دستم میره. دلم می خواد از این نیروی جوانی که دارم حداکثر استفاده رو ببرم. توی این کلاس آلمانی که می رم قشنگ حس می کنم که چقدر توان یادگیری و تمرکزم به نسبت چند سال قبل تحلیل رفته. مطمئنم که چند سال بعد از الان هم اوضاع خرابتر میشه. باید تا می تونم از فرصت استفاده کنم.

*************************

چهارشنبه که اربعین بود همسرجان تنها رفت ولایتشون برای پخت شله زرد. از آخرین باری که رفتیم ولایت همسرجان، یعنی واسه تاسوعا و عاشورا، ظاهرا عروسها یک سری اعمال ناشایست انجام دادند که مادر همسرجان فعلا ویزای ولایت را برامون باطل کرده و گفته که هیچ کدوم از عروسها حق ندارند پاشون را اینجا بگذارند. ای داد و بیداد. چه سعادتی از ما دریغ شد! خلاصه که برای اربعین فقط همسرجان من و برادر شماره یک، دو تا قندعسل مامان، رفتند بدون همسرهاشون. این هم یه دوره ای هست و دوباره روادیدمون با شکوه و جلال صادر می شه، نگران نیستم!

**************************

آخیش. جدی یه نفس راحت کشیدم یه کمی این فکرها تخلیه شد!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۸
آذر دخت