آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

بایگانی

اولین بار بود که یه کتاب از دیکنز می‌خوندم. البته قبلا چند تایی خلاصه‌ی اقتباس شده از آرزوهای بزرگ و الیورتوئیست و دیوید کاپرفیلد و نیکلاس نیکلبی رو توی دوران بچگی و نوجوانی خونده بودم اما خوب این اولین رمانش بود که توی بزرگسالی می‌‌خوندم.

باید بگم که از قدرت داستانگویی دیکنز و از قدرت خلق فضاش شگفت‌زده شدم. برای دوران خودش واقعا اعجوبه‌ای بوده و واقعا بی‌دلیل نیست که کارهاش اینقدر موندگار شدند. اما خوب اطناب و روده‌درازی که ویژگی ادبیات اون دوره هست (قرن 19) توی کتاب دیده می‌شد. ضمن اینکه داستان خیلی قوی نبود و لنگش زیادی داشت.

داستان بر می‌گرده به زمان انقلاب فرانسه و منظور از دو شهر لندن و پاریس هست در اون دوران. دیکنز با دید منفی به انقلاب فرانسه نگاه کرده. درسته که چهره زشت و پلید هر دو شهر را روایت کرده اما پاریس را زشت‌تر و پلیدتر. اشاراتی به زمینه‌های بروز انقلاب داره. به ظلمی که طبقه بورژوا به طبقه فقیر می‌کردند و به اینکه چطوری اون درجه از خشم در وجود طبقه فقیر انباشته شده که منجر به آدم‌کشی‌های پس از انقلاب و به راه افتادن بساط بی‌توقف گیوتین در شهرها و کشتار بی‌دلیل هزاران آدم بیگناه به جرم تعلق به طبقه بورژوا شده. روند حوادث برای ما خیلی آشنا است. انگار این اتفاقات در
چارچوب همه‌ی انقلاب‌ها می‌افته و گریزی ازش نیست. فقط اینکه اروپا این حوادث را در قرن 18 تجربه کرد و ما در قرن 20 (هرچند مسیر انقلاب ما در خیلی وجوه عکس مسیر انقلاب فرانسه بود). یعنی می‌شه امیدوار بود که ما هم 200 سال دیگه از نظر اجتماعی سیاسی به اندازه اونها رشد کرده باشیم! حیف که به عمر ما قد نمی‌ده!

کتاب من رو به خوندن درباره انقلاب فرانسه علاقه‌مند کرد. من نمی‌دونستم زنان چه نقش پررنگی در انقلاب فرانسه داشتند (چه در زمینه‌سازی برای بروز انقلاب و چه تعداد بسیار زنانی که در جریان دوران ترس و وحشت با گیوتین اعدام شدند) دلم می‌خواد اگر بشه در مورد انقلاب فرانسه کمی مطالعه کنم.

من یه نسخه قدیمی از کتاب رو از کتابخونه محل کار گرفتم با شوق و ذوق اینکه بوی کاغذ کهنه می‌ده و قدیمیه و هم اینکه همش فکر می‌کردم ترجمه‌های قدیمی بهتر و امانتدار هستند. اما خوب هم نثر ترچمه ثقیل و سنگین بود. هم کاغذش داشت پودر می‌شد و هم اینکه چون صفحاتش پاره شده بود اصلا معلوم نبود مترجم کی هست. نتیجه اینکه خواندنش برام سخت شد و خیلی طول کشید. اما در کل خواندن این آثار کلاسیک برام لذت‌بخشه. حس می‌کنم دارم کار مهمی انجام می‌دم!

متنی که در ادامه می‌یاد مال اواسط کتابه. بیشتر به همون بخشی اشاره داره که دیکنز داره عوارض انقلاب رو تشریح می‌کنه. زمانی که دوران وحشت و انتقام شروع شده و هر کسی به بهانه‌های واهی به تیغ گیوتین سپرده می‌شه. از ظهور موجودی به نام گیوتین حرف می‌زنه.


هر چقدر که دکتر سخت می‌کوشید و آنی از تلاش و تقلا باز نمی‌ایستاد تا به هر نحو که هست موجبات آزادی چارلز را فراهم کند یا لااقل کاری کند که زودتر به محکمه دعوت شود، سیر حوادث، سریعتر و قویتر از آن بود که از این بابت توفیق حاصل کند. عصر جدید آغاز شد؛ شاه محاکمه و محکوم به اعدام شد؛ جمهوری آزادی و برابری و برادری یا مرگ، در مقابل جهانی که علیه او مسلح شده بود اعلام یا مرگ یا پیروزی را نمود؛ پرچم سیاه، که جزای مرگ را به کسانی که علیه مصالح مملکت اقدام کنند وعده می داد، شب و روز بر فراز منارهای بلند "نتردام" در اهتزاز بود. سیصد هزا نفر که برای سرکوبی بیدادگران جهان به خدمت فراخوانده شده بودند از اکناف و اطراف کشور برخاستند، گویی دندان اژدها را بر سرتاسر ملک افشانده همه جا در تپه و دشت، صخره و سنگ، شنزار و مرداب، در زیر آسمان صاف جنوب و آسمان ابرناک شمال در کوه و بیشه، در تاکستان و در باغات زیتون، در میان علفهای چیده شده و مزارع دروشده، در طول سواحل حاصلخیز و رودخانه‌های پرآب و در میان شن‌های دریاکنار به یکسان بار داده بود. هر نگرانی و تشویشی در این طوفان مستحیل می گشت و این طوفان که در رحمت را بسته بود از میان طبقات پایین برمی‌خاست و از بالا فرو نمی‌ریخت!
درنگی در کار نبود، از رحم و شفقت اثری و از راحت و استراحت خبری نبود و زمان بی محابا می گذشت و به راه خویش می رفت. اگر چه شب و روز با همان نظم و ترتیب زمان جوانی خود از پی هم می آمدند و بامدادان و شامگاهان با بامداد و شامگاه نخستین روز آن تفاوتی نداشتند ولی با این همه، جز این از محاسبه ی زمان خبری نبود. در بحبوحه‌ی این تبی که بر وجود ملت مستولی گشته بود مانند هر وقتی که تبی شدیدی بر وجود بیمار چیره می شود، حساب آن از دست به‌در رفته بود، اکنون جلاد، سکوت غیرطبیعی شهر را در هم می شکست و سرٍ از تن جداشده‌ی پادشاه را به مردم نشان می داد و بلافاصله پس از آن سر ملکه ی زیبا را که موهایش طی نه ماه حبس و بی شوهری و سیه‌روزی به سپیدی گراییده بود به معرض تماشا می گذاشت.
مع الوصف، با توجه به قانون عجیب نتاقض، که در این قبیل موارد همیشه حاکم است، زمان به کندی می گذشت، حال آنکه آتش به سرعت زبانه کشید و همه چیز را می روفت. محکمه‌ی انقلابی در پایتخت، و چهل یا پنجاه هزار کمیته ی انقلابی در سرتاسر مملکت تشکیل شده بود. قانونی در باره ی مظنونین گذشته بود که امنیت و آزادی زندگی را به کلی پامال می کرد و افراد شریف را به چنگ اشخاص شریر می سپرد؛ زندانها از مردمی که جرمی مرتکب نشده بودند و دادرسی نداشتند لبریز بود. بسیاری از این چیزها صورت نظم مقرر و محتوم به خود گرفته بود و هنوز چند هفته ای از استقرارشان نمی گذشت که می نمود قرنها است پایدارند، علی الخصوص که قیافه ای زشت و کریه به صورت آشنا رخ می نمود، گویی از بدو خلقت با مردم مأنوس بود، و این قیافه ی شیئی تند و تیز موسوم به "مادام گیوتین" بود.
این خانم، موضوع و مایه ی تفریح و مزاح عامه بود؛ بهترین علاج سردرد بود؛ از سفیدشدن مو جلوگیری می نمود، طراوت و ظرافتی خاص به پوست می داد. "تیغ ملی" بود که از ته می تراشید. کسی که بر "گیوتین خانم" بوسه می زد و از پنجره به بیرون می نگریست و در سبد عطسه می کرد، مظهر تجدید حیات نوع بشر بود؛ تصویر این خانم جانشین صلیب گشته بود؛ مدلهایی از آن بر سینه هایی که صلیب از آنها رانده شده بود به چشم می خورد، و آنجا که قدوسیت صلیب مورد انکار بود در مقابلش سر تعظیم فرود می آوردند و دعوتش را لبیک می گفتند.
این خانم آن قدر سر از تن جدا کرده بود که هم خود او و هم زمینی که ملوث می داشت یکپارچه خون کبره بسته بود. اعضای این خانم همچون بازیچه‌ی دیوبچه‌ای از هم جدا می‌شد و در مواقع لزوم قطعات آن به هم متصل می‌گردید. زبان سخنوران را در کام می‌کشید، قدرتمندان را به خاک در می افکند و هر چه را که خوب و زیبا بود نیست و نابود می کرد. تنها در یک بامداد، سر بیست و دو دوست را - بیست و یک سر زنده و یک سر مرده را- که همه مقام و موقعیت اجتماعی ممتاز داشتند، ظرف بیست و دو دقیقه از تن جدا ساخت. مأموری که این دستگاه را به کار می انداخت همنام مرد نیرومند کتاب مقدس (سامسون) بود، لیکن با این سلاح به مراتب نیرومندتر و کورتر از او بود و هر روز دروازه های معبد خدا را از پی می افکند.
دکتر مانت در میان این دستگاه وحشت و ذریه ها و اخلاف آن با متانت راه می سپرد. به نیروی خویش اطمینان داشت و با احتیاط به سوی مقصد پیش می‌رفت و ذره ای تردید نداشت که سرانجام شوهر لوسی را آزاد خواهد ساخت. معذلک، جریان حواذث سریع و نیرومند بود و اوقات را با چنان شدت و قوتی می روفت که دکتر همچنان پیگیر و امیدوار بود و چارلز یک سال و سه ماه بود که در زندان به سر می برد. در آن ماه دسامبر انقلاب به چنان خشونت و قساوتی گراییده بود که رودخانه‌های جنوب از لاشه‌ی کسانی که شب‌هنگام به آب می انداختند موج می زد و گروه گروه زندانی در پرتو آفتاب زمستانی جنوب تیرباران می شدند؛ با این همه، دکتر همچنان استوار و پیگیر در میان این دستگاه وحشت و عناصر آن در کار بود. در آن روزها در پاریس هیچ کس به شهرت و معروفیت او و هیچ کس در موقعیتی عجیب‌تر از وضع او نبود. خاموش، انسان و انسان دوست، وجودش جزء لاینفک بیمارستان و زندان بود و فن و دانشش را یکسان به خدمت آدمکش و قربانی می گماشت و در احوالی که از مهارت و تبحر خویش استفاده می کردقیافه و داستان زندانی باستیل، وی را از سایرین متمایز می ساخت. کسی به او سوءظن نمی برد و کسی در صحت عملش تردید نمی کرد، در واقع اگر مرده ای بود که در میان افرادی فانی در جنب و جوش بود باز تا به این حد مبری از سوءظن و تردید نمی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۵
آذر دخت

به طرز عجیبی همه چیز خیلی شلوغه این روزها. همکار مستقیمم به خاطر اینکه بچه هاش از فرنگ اومدند تق و لق و یکی در میون می‌یاد. بدبختی داریما. یا خودش میره فرنگ یا بچه‌هاش می‌یان! می‌دونم خیلی چیپ و خاله‌زنکم اما خداییش خیلی اذیت شدم این یک ساله. هفته پیش من سه روز نبودم. وقتی اومدم با یک کوه کار تلنبار شده مواجه شدم که خوب کارهای خودم بودن و چشمم کور باید انجام بدم. اما بدیش این بود که همکار نازنین درست همون روز اومدن من جیم زده بود و همون روز یه جلسه بسیار سنگین بود که بنده اصلا در جریان جزئیات مسئله نبودم و باید همه چیزش رو هندل می‌کردم! می‌دونم که نباید زورم بگیره اما چه کنم که می‌گیره. توی دفتر ما اگر ما 10 تا خدمت مختلف به مراجعه کننده ارائه می‌دیم 6 تاش کاملا به من تفویض شده. راستش من اون اولی که اومده بودم اصلا احساس نمی‌کردم که اینها کامل به من تفویض شده و حس می‌کردم فقط دارم یاد می‌گیرم چون رئیسمون هم توی روز اول خیلی تأکید کرد که ما تیم‌ورک برامون خیلی مهمه و می‌خوایم که همه از کار هم سر دربیارن و اگه یکی نبود بقیه جورش رو بکشن و اینا. من هم خر! هی خودم سعی کردم همه کار رو یاد بگیرم. اما متأسفانه کار به جایی رسید که من همه کار رو یاد گرفته بودم پس همه‌اش وظیفه من بود! ای داد بیداد! یه سری کار جدید هم که با ورود به دفتر برای من تعریف شده بود که اونها لزومی نداره بقیه ازش سر در بیارن. در اون مورد تیم‌ورک نداریم و کلا اعتقادی بهش نداریم. اصولا ما به روح اعتقاد نداریم ظاهرا.
آره داشتم می‌گفتم که من مسئول 60 درصد خدمات دفتر شدم و از 40 درصد باقیمانده 20 درصدش مال همکار مستقیم و 20 درصد بقیه هم بین دو تا همکار دیگه که از نوع نخودی هستند تقسیم شده. حالا این همکار مستقیم این 20 درصد خودش رو هم به بهانه بچه‌های خارج‌نشینش هی می‌پیچونه! ای بدبختی! مثلا شب عید بود و من خودم خیییییلی سرم شلوغ بود. بعد همکار گرامی کاری که خودش 1 ماه تمام همه کارهاش رو تعطیل کرده بود بابتش نصفه کاره ول کرد و رفت خارج. بعد ظرف یه ربع یه سری توضیحات به من داد در حد اینکه یه ورق کاغذ داد دست من گفت این عددها رو بخون من بزنم تو اکسل. بعد به رئیس گفت که این خانم آذردخت در جریان همه چیز هست من همه چیز رو براش توضیح دادم فردا روز که قراره برین برای رئیس بسیار بزرگ توضیح بدین این میاد توضیح می‌ده! ای داد بیداد! من به ریش بابام خندیدم که در جریان مسائلم. بعد قرار بود ما اطلاعات رو توی یه سایتی وارد کنیم و نهایتا کانفیرم کنیم. این همکار گفت که من اطلاعات رو وارد کردم (از روی همون اکسل که من عددهاش رو خونده بودم و اون چک کرده بود که همونها توی اکسل خورده) منم خودم سرم شلللللوغ اما روی تجربه قبلی که هر چی گنده‌کاری می‌شد می‌افتاد گردن من بدبخت، رفتم نگاه کردم دیدم عددها با اون چیزی که توی اکسل هست (و روی کاغذها) متفاوته. از اونجایی هم که دوره آموزشی! خیلی کامل نبود مطمئن نبودم که حالا اینا اشتباهه واقعا یا اینکه از عمد اینجوری زده عددها رو. به همکار ایمیل زدم جواب نداد. توی تلگرام نوشتم اصلا نگاه نکرد. شب عید هم بود و من می‌خواستم از فرداش خیر سرم مرخصی باشم که مرخصی‌های بیصاحابم نسوزه! خلاصه فرداش هم پا شدیم اومدیم دیدیم همکار اصلا تلگرامش رو هم نگاه نکرده. دیگه ناچاری رفتم پیش رئیس و گفتم آره اینجوریه. اجازه می‌دین من درستش کنم؟ رئیس نگاه کرده و گفت آره عوضشون کن. خلاصه من عوض کردم ولی کانفرم نکردم و ایمیل زدم به همکار که ببین من اینا رو عوض کردم حواست باشه. آقا یکی دو روز بعد که دیگه من رفتم مرخصی دیدم ایمیل زده به من و سی‌سی کرده واسه رئیس که آره تو این عددها رو خوندی من زدم تو اکسل پس چرا این ایرادا هست؟ بعدم شیش تا علامت تعجب! ای بابا دوباره من بدهکار شدم!
منم جوابش رو دادم و سی‌سی کردم به رئیس که عزیزم من خوندم تو چک کردی که تو اکسل همین هست یا نه. اما الان عددهای اکسل که ایراد نداره. عددهایی که تو سایت زدی ایراد داره و اون قسمت سایت رو بنده روحم هم خبر نداره.
خلاصه کشش ندیم. تازه خودش هم یه ایراد دیگه پیدا کرد و عددها کانفرم شد. اما بعد از عید که اومد دوستمون با توپ پر اومد و طلبکار! حالا حرف من کلا اینه که حالا 60 درصد کار رو دادین به من (اون هم کارهایی که پیگیری داره و استرس و بدبختی) چشمم کور انجام می‌دم می‌خواستم اون کار بی‌استرس قبلی رو به بهانه‌های واهی ول نکنم. اما خدا وکیلی اون 20 درصد خودت رو خودت انجام بده. چرا فقط به من که می‌رسه یاد تیم‌ورک می‌افتین؟ الان هم من دو روز رفتم مسافرت دوباره تا برگشتم یه خروار کار ریخت سر من و خودش نیومد که چی؟ من مریضم. بعد صبح زنگ زده با صدای شارژ و خوشحال که کوچکترین نشانه‌ای از مریضی نداره یه لیست کار جور کرده که این اینجاست و اون اونجا. ایش بهش.
خلاصه که این روزها هم من دارم به جای دو الی سه نفر کار می‌کنم و سر کار سرم بسیار بسیار شلوغه.
توی خونه هم به همچنین. راستش الان دیگه وقتش نیست بگم چرا. انشالله به زودی در اون باره هم می‌نویسم. فعلا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۳
آذر دخت

امروز دوباره هی خارش مغزی گرفتم دلم می‌خواد بنویسم اما نمی‌دونم در باره چی؟
روزها داره برام سنگین می‌گذره. روابطم با همسرجان ظاهر خوبی داره اما توی دلم خیلی سرد شده. دلم می‌خواد دوباره گرم بشه اما نمی‌شه. نمی‌دونم باید چکار کنم. دلم می‌خواد دوباره خیلی دوستش داشته باشم. من زندگی‌ام با همسرجان رو با عشق شروع نکردم. قبول دارم. تصمیمم برای ازدواج با اون توی اون موقع از نظر خودم یه تصمیم عاقلانه بود. من ته دلم همیشه یه نفر دیگه رو به عنوان همسرم تصور کرده بودم. دوستش داشتم و از نشانه‌ها هم اینجوری برداشت می‌کردم که اون هم بهم فکر می‌کنه. اما اون هیچ وقت پاپیش نگذاشت و از این طرف من دائم زیرفشار خانواده‌ام بودم برای ازدواج که از هشت نه سالگی برام جهیزیه می‌خریدند و این اواخر خواستگارهای عجیبی مثل دیپلمه مغازه‌دار و نابینا و مطلقه برام پیدا می‌کردند و حتی وقتی می‌گفتم که نه می‌گفتند بیشتر فکر کن! یعنی از دید اونها برای من 27 ساله دیگه خیلی دیر شده بود و وقتش بود که به هر نحوی ازدواج کنم! من تصمیم گرفتم که به همسرجان بله بگم با اینکه فاصله بسیااااار زیاد فکری‌مون رو می‌دیدم و می‌دونستم. اما اون روزهای یه جورهایی با خودم لج کرده بودم. یادمه مامان و بابام با ذوق دنبال کارهای عقد بودند و هی این طرف و اون طرف واسه سفره عقد و سفارش چیزهای دیگه می‌رفتند و من حتی نا نداشتم که برم ببینم چی سفارش می‌دهند. شما بگون حتی یه کوچولو ذوق و شوق توی وجودم بود نبود. همش هم به خودم می‌گفتم اگه همه این کارها برای رسیدن به ف بود چقدر همه چیز عوض می‌شد.
اما بعد از همه اون اتفاق‌ها، بعد از اینکه با همسرجان عقد کردیم و یکی دو ماه گذشت من با تمام وجودم همسرجان رو دوست داشتم. قلب ساده من که توی تمام عمرم به صورت رسمی به کسی سپرده نشده بود و به جز اون دلبستگی ساده و یکطرفه به هیچ کس دیگری سپرده نشده بود، یکدفعه از شدت عشقی که نسبت به اون پیدا کرده بودم مملو شده بود و یادمه که از این شدت عشق ترسیده بودم و گیج بودم. اما نشد که از این عشق سرشار بشیم. عوامل خیلی خیلی مختلفی وجود داشت. اما من در رأس همه همسرجان رو مقصر می‌دونم. اون ذهن و تربیت سنتی‌اش که می‌گه محبت رو به زن نشون نده که پررو می‌شه. غافل از اینکه این فرمول اگر هم جواب می‌داده واسه همون زن سنتی بوده که مفری به جز شوهرش نداشته و جز اون کسی توی زندگی‌اش نبوده نه زن مستقل و متکی به خود امروزی. عشق من به همسرجان همون اندازه که عظیم و نو و غیر قابل مهار بود، به همون سرعت هم دود شد  و رفت هوا. الان حدود 5 سال و نیم از اون روزها می‌گذره و حس من به همسرجان خیلی کمرنگ شده. علت‌ها دیگه‌ای هم هست. اما اصل قضیه اینه که من این حال رو دوست ندارم. دلم می‌خواد بازهم گرم باشم نسبت بهش.
الان تمام عشق عالم توی قلبم نسبت به پسرک جمع شده. اما این خستگی روحی گاهی وقت‌ها اینقدر زیاد می‌شه که حوصله اون رو هم ندارم. این خیلی آزارم می‌ ده. فعلا همین.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۴
آذر دخت

چند روزیه (اگه بخوام دقیق بگم دو هفته!) که دارم سعی می کنم سالم تر غذا بخورم. تمام تلاشم توی این مدت این بوده که شکر و قند مصنوعی را تا جایی که می شه محدود کنم و در عین حال یه کمی حجم غذام رو کم کنم. خوب توی این مدت کم که هنوز تإثیر قابل توجهی از لحاظ کاهش وزن ندیدم اما به قطع و یقین می تونم بگم که میزان قند و شکر و کیک و شیرینی و کلا خوشمزه جاتی که مصرف می کنیم ارتباط کاملا مستقیم با میزان سورتونین خونمون داره! آقا توی این مدت چنان اخلاقی من به هم زدم که بیا  و ببین! خدا نصیب گرگ بیابون نکنه همنیشینی با من رو!
کم کم در مورد خودم دارم به این نتیجه می رسم که یه جور اختلال روانی دو قطبی دارم که قطب افسردگی و بی حوصلگی توش خیلی قوی تره. زود می رنجم (کلا همیشه اینجوریم) همش می خوام غر بزنم. حوصله پسرک رو ندارم و عصبانیم. از چی؟ خدا میدونه! البته بعد از ماه رمضون یه مقدار اوضاع هورمونی هم به هم ریخته که اون رو هم می تونیم جزو متهمین این حال و هوای شخمی محاکمه اش بکنیم. هوا هم که قربونش برم گذاشته روی اون درجه.
دیروز به همراه همکاران محل کار قدیمی رفتیم دیدن اون دوستی که بعد از مدت ها (سیزده سال) بچه دار شده بود. بعد از بارها که به همه (من جمله خود دوستم) تأکید کردم که هر وقت خواستید خونه اش برین من رو خبر کنید باز هم به صورت کاملا اتفاقی خبردار شدم که دارن می رن و خلاصه خودم رو تپوندم توی خیل بازدیدکنندگان. این ماجرا می تونه کاملا سهوی باشه و اگه یه من ایده آل بودم کلا بی خیال ماجرا می شدم و اصلا بابتش ناراحت نبودم اما حقیقتش اینه که از دیروز تا حالا دارم خودخوری می کنم که چرا به من نگفتند. و جالبه که همش دارم خودم رو ملامت می کنم که ایراد از توئه و یه جای کار خودت ایراد داره که اینقدر دوستت ندارند!
من به خوبی می دونم که رفتارهای همکارهای سر کار قبلی آزارم می داد و اصلا یکی از دلایلی که من از اونجا اومدم بیرون و رنج تغییر شغل را به این نحو تحمل کردم (خداییش یک سال اخیر خیلی فشار بهم وارد شد) رفتار اونها بود. اما یه چیز ملامت گری همیشه اون ته ذهنم بهم می گه که تو خودت هم مقصری. خوب من کلا آدم معاشرتی نیستم. نمی دونم اسمش چیه؟ درونگرایی؟ خجالتی بودن؟ افسردگی؟ هر چی هست من کلا حوصله معاشرت کردن ندارم. برای همینه که همیشه یه کتابی چیزی توی کیفم هست تا اگر موقعیت هایی مثل اتوبوس یا تاکسی یا هر نوع انتظاری پیش اومد مجبور به معاشرت کردن نشم او سرم رو بکنم توی کتابم. جالب اینجاست که تا چند سال پیش حس می کردم خیلی کول و باحالم اما الان می فهمم که این یه ایرادی داره. حداقل اینکه همه اکثریت قریب به اتفاق آدم ها اینجوری نیستند و از چنین موقعیت هایی برای معاشرت کردن استفاده می کنند.
من دوست صمیمی چندانی هم ندارم. نهایت توان نگه داشتن دوستام همین دو تا دوست دوران دانشگاه است که معاشرتمون با اونها هم به سالی نهایتا سه بار دور هم جمع شدن ختم شده.
حالا که خوب نگاه می کنم می بینم که پدر و مادرم هم همین طور هستند. توی تاریخ خانواده ما پر از دلخوری ها و قهر های طولانی پدر و مادرم با خانواده هاشون و رفت و آمدهایی که توی هر سال به یک بار عید ختم شده. دوستی های خانوادگی هم بوده که اونها هم معمولا عمر درازی  نداشتند و الان عمل با هیچ دوست خانوادگی رفت و آمد نداریم. ما واقعا خانواده تنهایی هستیم. برای همین هم هست که هر روز بیشتر خودمون رو توی کار غرق می کنیم.
دلم می خواد این وضعیت رو عوض کنم. اما نمی تونم. همش سعی می کنم سطح معاشرتم رو بالا ببرم اما بیشتر از یه هفته ده روز دوام نمی یارم و باز زرتی از یه چیزی دلخور می شم همه چیز را خراب می کنم و در نتیجه در چشم دیگران یه نموره خل و چل به نظر می یام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۴:۴۷
آذر دخت

ماه رمضان هم تمام شد. روز یکی به آخر مونده دیگه من گریه‌ام گرفته بود خداییش. تعطیلات بی‌موقعی بود. من تشنه و گشنه و هلاک با یه معده به هم ریخته و پسرک هم حاضر نبود یه ذره بخوابه. دائم می‌گفت بیا بازی. اون هم چه بازی: گاگام بازی یعنی چهار دست و پا روی زمین ماشین راه ببری! پدر صاحاب ما رو درآورد خلاصه!
عید هم که شد همه‌اش به مهمونی بازی گذشت. مادر همسرجان یه جور بیماری عجیب گرفته که فقط خدا می‌دونه چیه. یه قسمت‌هایی از بدنش درد می‌کنه و می‌سوزه. شک همه به زونا رفته اما یه آزمایش داده که احتمال زونا را رد کرده. از اون طرف در اثر ماه رمضون دچار مشکلات گوارشی عمده شده و خلاصه که فعلا همه درگیر این ماجرا هستند. باباش هم قراره این هفته اون یکی چشمش رو عمل آب مروارید کنه. این خاندان رو هم که می‌دونید چقدر بدمریضی هستند. دیگه خلاصه پدر ما در اومده دیگه.
تقریبا یک سال و نیم پیش بود فکر کنم که من دچار خستگی مزمن بودم. تصویر ذهنی و تنها آرزوم این بود که یه رختخواب بندازم تو آفتاب و بی‌دغدغه کلی بخوابم. اون موقع بود که پسرک در طول شب شیش بار بلند می‌شد شیر می‌خورد. الان خیلی وقته که این تصویر ذهنی برطرف شده. الان جاش رو به آرزوی سر کار نرفتن داده! می‌دونم دارم ناشکری می‌کنم و کارم اشتباهه. می‌دونم که آدم توی خونه موندن نیستم. می‌دونم که یه هفته بشه دوهفته دیوونه می‌شم. اما چه کنم که تصویر ذهنی از آدم اجازه نمی‌گیره! اصلا درستش اینه که خانم‌ها نرند سرکار که به سرکار رفتن عادت نکنند. مگه آدم چند سال زنده است که تمام دوران جوانی و سلامتی رو به آرزوی زمانی طی کنه که یه وقتی داشته باشه برای اینکه به کارهای عقب‌افتاده‌اش برسه؟! الان واقعا دلم می‌خواد یه کار با ساعت کاری کم پیدا کنم. یه کاری که از صبح کله سحر تا بوق سگ رو نگیره. یه کاری مثل آموزش و پرورش.
تمرین رانندگی همچنان ادامه داره. یه کمی بهتر شدم اما هنوز خیلی کار داره.
اومدم راجع به یه چیزی بنویسم، گفتم بذار اول جریان ماه رمضان و عید رو بگم بعد، الان یادم رفته اون اصلیه چی بود!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۶
آذر دخت

امروز بی‌سحری شدیم. روزها من ساعت می‌گذارم برای بیدار شدن اما همسرجان هم موبایل خودشو می‌زاره. ساعت من 10 دقیقه زودتر از موبایل همسرجانه و معمولا من با همون ساعت بیدار می‌شم می‌‌رم دنبال آماده کردن غذا. حالا دیشب همسرجان گفت من موبایلم شارژ نداره نمی‌ذارم. منم گفتم اوکی من با ساعت خودم بیدار می‌شم کاری به تو ندارم. بعد هم سحر خیلی شیک و مجلسی ساعت رو خاموش کردم و خوابیدم! با صدای اذان بیدار شدم همسرجان رو صدا زدم که ببین چی شد!
کلا هر سال یه شب باید اینجور بشه. حالا امروز رو هم بی‌سحری بگیریم ببینیم می‌تونیم یا نه. امروز از اون روزهاست که فقط باید طی بشه بره. امیدوارم که زودتر به آخر برسه.
هفته آینده ما رو تعطیل کردند. اگر بعد از ماه رمضون بود خیلی بهتر بود بیشتر فاز می‌داد اما همین هم غنیمته.
یه عالمه از این پیج‌های چالشی توی اینستا پیدا کردم که از 20 تا 30 کیلو کم کردن. خیلی دلم می‌خواد من هم همت می‌کردم. فعلا تو ماه رمضون هی وزنم متغیره. می‌دونم که کاهش وزن ماه رمضون هم قابل اعتماد نیست چون آب بدنه که کم می‌شه. اگه به کاهش وزن ماه رمضون اعتماد کنم باید 10 کیلو کم کنم که به وزن باربی برسم. اگرنه 12 کیلو. اما واسه حالتی که به نسبه از خودم راضی باشم کم کردن 5 تا 7 کیلو هم کفایت می‌کنه. من یه موقعی خودم رو از 68 کیلو رسوندم به 58. خیلی خوب بودم. دوران عقدم هم به 58 رسیدم و خیلی از خودم راضی بودم. اما در حالت‌های نرمال روی 63 بودم و خیلی هم بد نبود. الان هم تارگت رو می‌ذارم روی 63. قبل از ماه رمضون 70 بودم. الان هم هی روی 69 تا 68 تلورانس دارم. خیلی دلم می‌خواد دوباره همت کنم و یه رژیم سفت و سخت بگیرم. اما نمی‌شه. یعنی جونشو ندارم که برای خودم یه غذا بپزم برای همسرجان و پسرک یه غذای جدا. بعد انقدر خسته‌ام که حس انرژی صرف کردن واسه اینکه کنترل کنم چی می‌خورم و اینا رو هم ندارم. ورزش هم که دیگه هیچی. من اوندفعه که وزن کم کردم خیلی پیاده‌روی می‌کردم. توی دوران عقدم هم که تفریحمون با همسرجان پیاده‌روی بود. زمانی هم که وزنم کنترل بود زیاد پیاده‌روی می‌کردم و روی تردمیل هم می‌رفتم. اما الان جون و وقتش رو ندارم. اما اینها بهونه‌است. اگه می‌خوام خوب بشم باید تلاش کنم. از اول امسال که فورسم رو گذاشته بودم روی کاهش وزن سعی کردم از این متدی پیروی کنم که می‌گه هیچ وقت گرسنه نمونید. اما خوب موفق نبودم. چون میان‌وعده رو می‌خوردم به هوای اینکه گرسنه نمونم. بعد وعده اصلی رو هم می‌خوردم!نتیجه اینکه عوض لاغر شدن چاق شدم به سلامتی!
حالا با یه رژیم جدیدی آشنا شدم به اسم 5:2 که اساسش اینه که 5 روز هفته رو کالری تثبیت یا کاهش ملایم می‌خوری (مثلا 1500 تا 2000) بعد دو روز در هفته رو 500 کالری می‌خوری فقط. اون دو روز انتخابش دست خودته که چه روزهایی باشه. و مایعات بدون قند و چربی هم آزاده. اما خوب 500 کالری خیلی سخته. اگه بخوای یه وعده دست و حسابی بخوری فقط یه وعده غذا می‌شه. مثل اینکه مثلا روزه بدون سحری بگیری اما آب و چای و اینا بخوری. دارم وسوسه می‌شم وارد این سیستم بشم.

×××××××××××××××××××××××

ماشین خریدم. یه پراید مشکی مدل 91. این روزها مشغول آموزش رانندگی‌ام. برای مستقل شدن لازمه که رانندگی یاد بگیرم و کم‌کم به فکر افتادم که پسرک رو با خودم بیارم مهد محل کارم. اما برای اینکه جرئت کنم با پسرک تنها پشت ماشین بشینم باید خیلی مسلط شده باشم و متأسفانه واقعا من تو رانندگی خیلی خنگم. البته اگه بهم بگن راه صاف رو برو مشکلی ندارم‌ها. اما به قول همسرجان هیچ درکی از ابعاد ماشین ندارم. اصلا بلد نیستم ماشین رو درست و حسابی پارک کنم و در بیارم. بیرون آوردن و گذاشتن توی پارکینگ هم که واویلا! کلا معذورم. تازه دیروز هم در شاگرد را مالیدم به در پارکینگ اون هم در حالتی که همسرجان داشت فرمون می‌داد بهم!
خیل دوست دارم راننده خوبی بشم. خیلی خیلی دوست دارم که دست فرمون خوبی داشته باشم. در عین حال حوصله تمرین هم ندارم. دوست دارم زود یاد بگیرم. اما چه کنم که خنگم، خنگ!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۷
آذر دخت

تابستون شده و مهد پسرک خلوت. بعد از مدت‌ها امروز دوباره از رفتن امتناع می‌کرد. دلم دوباره هزار تیکه می‌شه. از فکر اینکه بچه‌ام می‌ره اونجا و تنهاست. رفیق فابریکش اسمش سبحانه. رفیق فابریک که چه عرض کنم: امسال دوبار زخمی اومد خونه با زخم‌هایی که جاش مونده روی دستش و صورتش و قبلش زنگ زدند از مهد که با سبحان دعواش شده و سبحان گاز گرفته. اما سبحان سبحان از زبونش نمی‌افته و عاشقشه. حالا دیروز ازش می‌پرسم سبحان اومده بود؟ (مامان سبحان معلمه) می‌گه نه، سبحان رفته دَدَر! بمیرم برای دلش. فکر می‌کنه هر کی نره مهد رفته دَدَر!
ماه رمضون هم که در گذره. من هفته اول رو گرفتم و فعلا مرخصی دارم. تا اینجاش که گذشته. انشالله تا بعدش هم خوب بگذره. همسرجان که دو روزه حسابی بداخلاق شده و اعصاب نداره.
البته یه بخشی از بی‌اعصابی‌اش مال این بود که مامانش زنگ زده بود بهش که حالم خوش نیست زیاد.
مادر همسرجان چند وقتی بود که از شهر خودشون نمی‌اومد خونه پسرها توی مرکز استان و از رفتار تمامی عروس‌ها شاکی بود که به حد کافی به ما احترام نمی‌گذارند وقتی می‌ریم خونه‌اشون. بعد هم حسابی شاکی بود که من خونه‌ای که توی مرکز استان داشتم رو زدم توی قباله عروس‌ها (سه تا عروس اول البته به ما دو تا آخری‌ها نرسید!) و حالا خودم خونه توی مرکز استان ندارم که اگر خواستم برم دکتر یا هر چی بیام توش مستقر بشم. بعد از کش و قوس‌های فراوان برادر دکتر همسرجان یه خونه خیلی نقلی خریده توی مرکز استان و قرار شده که این خونه در اختیار پدر و مادر همسرجان باشه که هر وقت که اومدند مرکز استان اونجا ساکن باشند.
حالا خونه در اختیارشونه و یه بار برای 10 روز اومدند که هم پدر همسرجان عمل آب مروارید رو انجام بده و هم قصد نمازشون هم درست باشه. توی مدتی که اونجا بودند (که همزمان با امتحانات بچه‌ها بود) پیش می‌‌اومد که یکی دو شب تنها باشند و بچه‌ها بهشون سر نزنند. ما هم که خوب راهمون دوره و همسرجان هم بعضی روزها ماشین نمی‌بره. خلاصه توی اون مدت مادر همسرجان صحیح و سالم بود و هی زنگ می‌زد که من حوصله‌ام سر رفته می‌خوام برم سر خونه خودم و درختهامون خشکید و اینا. حالا که رفتند شهر خودشون از فرق سر تا نوک پاش درد می‌کنه و می‌گه حالم بده.
می‌دونم که اینها همش روحیه و اون بنده خدا واقعا همه اینها رو حس می‌کنه. اما همسرجان من وقتی حس کنه که پدر و مادرش ناخوشند خیلی به هم می‌ریزه. حتی اگه بدونه که این ناخوشی الکیه. من واقعا نگرانشم. با توجه به اینکه سن پدرش هم بالا هست اگر خدای نکرده اتفاقی براشون بیفته همسرجان من از اونهاست که به هم می‌ریزه. به خصوص که به وضوح زمینه افسردگی رو داره. انشالله که خدا سایه‌اشون رو روی سر ما نگه داره.
فشار کاری فعلا یه کمی سبک شده. تا ببینیم کی دوباره موج کار ما رو با خودش می‌بره؟!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۴
آذر دخت

توی تعطیلات اخیر یه نشد بزرگ رو شدنی کردیم با همسرجان و رفتیم مسافرت. وقتی توی دوران بارداری رفتم مشهد با اما‌م‌رضا عهد کرده بودم که دفعه دیگه که می‌یام بچه‌ام رو با پای خودش می‌گذارم توی صحن راه بره و توی اون مشکلاتی که برای پسرک پیش اومده بود من پیش امام‌رضا واسش نذر کرده بودم و توی این مدت نشده بود بریم نذرمون رو ادا کنیم. این بار خدا رو شکر که بالاخره جور شد و رفتیم. من دلم می‌خواست اولین سفر پسرک مشهد باشه که خدا رو شکر جور شد.
مسافرت ساده‌ای نبود. پسرک که تا به حال سفر نرفته بود مثل ندید بدیدها بود و می‌خواست دائم بیرون باشه و به گشت و گذار. هر بار که آسانسور توقف می‌کرد اگه دم لابی بود می‌گفت هورا و اگه توی طبقه که اتاقمون بود گریه و داد و فریاد داشتیم.
علیرغم اصرار من کالسکه رو نبردیم چون همه می‌گفتند که دست و پاگیره اما اگر برده بودیم واقعا خیلی تأثیر داشت. پسرک دائم می‌خواست بغل بشه و حتی ده قدم هم حاضر نبود پیاده بیاد.
توی هواپیما رفتنه خییییلی ترسید. من فکر می‌کردم که درکی از پرواز و بالا رفتن هواپیما نداره و از صدا می‌ترسه اما به محض اینکه هواپیما نشست دست زد و هورا کشید! یعنی فهمیده بود که ما بالاییم و هواپیما که نشست احساس امنیت کرد. تمام مدت پرواز روی صندلی‌اش ننشست و همش می‌خواست بیاد بغل. توی پرواز برگشت اما وقتی هواپیما بلند شد اومد نشست بغل من و به سه سوت خوابید تا وقتی که هواپیما نشست. اما قبلش چنان اعصاب من و باباش رو مورد عنایت قرار داده بود که فکر کنم اندازه دو سال پیر شدیم دو تامون!
روز اول موقع نماز مغرب پیش من موند و تا مکبر داشت اقامه رو می‌خوند چنان گریه‌ای سر داد و باباجونش رو طلب کرد که من قید نماز جماعت رو زدم. روز دوم باباش گفت تو بلد نیستی باهاش تا کنی و من نگهش می‌دارم که نتیجه‌اش باز شدن اون از نماز جماعت بود! روز سوم اما اجازه داده بود که باباش نماز رو بخونه.
کلا فوبیا داشت که ما رو گم کنه و می‌خواست که همه پیش هم باشیم و اون هم بغل باشه.
موقع نهار و شام هم که کلا بساطی داشتیم. هر بار باید با کلی شرمندگی عذرخواهی می‌کردیم بابت دوغ، نوشابه یا شربتی که پسرک روی زمین ریخته و وقت رفتن یه عالمه قاشق و چنگال و دستمال کاغذی رو از رو زمین جمع می‌کردیم. غذا هم که نمی‌خورد مثل آدم. اونجا هم بساط بغل کردن و غذا دادن توسط پدر به راه بود! ضمن اینکه روز قبل از رفتن ظاهرا یه ویروسی گرفته بود که کل سقف دهنش پر از آفت بود و خلاصه هر چی می‌خورد گریه زاری می‌کرد.
اما خوب خیلی هم خوش گذشت به من. اگر غرغرهای همسرجان ناله‌هاش بابت گرما و عرق کردن و خستگی از بغل کردن پسرک را فاکتور بگیریم به نظر من خیلی خوب بود.
همینکه پسرکم کلی تجربه جدید داشت خیلی جذاب بود. تجربیاتی که آرزوش را داشت شامل سوار اتوبوس و تاکسی شدن و آبشوری کردن! این آخری یعنی اینکه بره توی حوض‌های توی پارک‌ها که خوب خاطره تلخی هم ازش براش موند چون توی یک لحظه (واقعا یک لحظه یه اندازه 3 ثانیه) ازش غافل شدیم و افتاد توی یک حوض عمیق توی کوه‌سنگی. خیلی ترسناک بود. من یک لحظه سرم رو برگردوندم و وقتی جلوم رو نگاه کردم پسرک نبود! با کلی جیغ جیغ کردن دویدم سمت حوض و اونرو که داشت توی آب غوطه می‌خورد درش آوردن. بگذریم که یکی دو بار هم از دستم در رفت. حالا این وسط هم همسرجان وایساده و داد می‌زنه درش بیار دیگه!! بعد هم که درش آوردم سر پسرک داد می‌زنه که چرا رفتی افتادی توی حوض و دعواش می‌کنه. واقعا واکنش‌هاش توی این جور مواقع آدم رو ناامید می‌کنه!
خلاصه که درش آوردیم و لباس‌های خیس آبش رو عوض کردیم. از اون به بعد هم هرجا حوض می‌بینه می‌گه آبشوری بده!
همسرجان می‌گه که دیگه تا وقتی پسرک عاقل نشده نمی‌ره مسافرت. اما من که علیرغم همه دردسرها خیلی بهم مزه داده و احساس یه انرژی مضاعف می‌کنم توی خودم. مگه آدم انتظارش از یه مسافرت چیه؟
حالا دارم هی به خودم می‌قبولونم که امشب باید بلند شم واسه سحری! ای بابا اصلا آمادگی ماه رمضون رو ندارم. اصلا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۲
آذر دخت

دیشب همسرجان باید می‌رفت مأموریت. ساعت 12:30 شب بلیط داشت. پاشو که از در گذاشت بیرون، پسرک به مدت 20 دقیقه یک نفس گریه کرد که اواخرش هستیریک شده بود. هیچ رقمه هم کوتاه نمی‌اومد.
من داشتم از خستگی می‌مردم. در حالت عادی من ساعت 11 دیگه باتری‌ام تمومه. حالا دیروز از صبح با کلی وعده و وعید و ناز خودم رو کشیدن از تخت اومدم بیرون. بعدش هم یه روز کاری پر از اعصاب خوردی با رئیس و همکارهایی که هرررررر کاری که انجام می‌دی و تحویل می‌دی، توش دنبال عیوب می‌گردن و پنج دقیقه نگذشته یه لیست بلند و بالا شامل کش اومدن عکس و بزرگ بودن فونت و جابه‌جا بودن کاما تحویلت می‌دن. بدون اینکه بگن دستت درد نکنه شیش ماه پدر صاحابت دراومده!
وقتی اومدم خونه از بس خسته بودم گفتم دو تا کنسرو لوبیا باز می‌کنیم می‌خوریم دیگه غذا نپختم. بعد همسرجان زنگ زد که می‌خوام مرغ بخرم. من هم یه آشپزخونه ترکیده داشتم. پاشدم آشپزخونه رو سر و سامون دادم. ماشین ظرف‌شویی رو خالی کردم. یه سری ظرف چیدم تو ماشین و یه سری قابلمه و فیلان شستم. بعد همسرجان اومد با مرغ‌ها. دیدم مرغ تازه است گفتم بزار شب خوراک مرغ بپزم.
دیگه تا مرغ‌ها رو شستم پسرک اومد پایین و بعدش هم باباش گفت که ببریمش اصلاح. چند وقتی بود که موهاش افتضاح بود. تا من مرغ‌ها رو بزارم بپزه و چهارتا هویج روش خورد کنم کلی نق زد که ددر.
بردیمش اصلاح و تمام مسیر من کالسکه رو هل دادم. توی سلمونی هم با اینکه بار سومش بود و دفعات قبلی خیلی خوب و بدون اعتراض نشسته بود این بار تا نشست زد زیر گریه و یه گریه جانسوزی کرد که بیا و ببین. نگو مرتیکه دفعات قبل هم می‌ترسیده اما جیکش در نمی‌اومده. دیگه آرومش کردیم و با لب و لوچه آویزون نشست و راحت اصلاح کرد. شکل آدمیزاد شد دوباره!
بعد دوباره برگشتیم و خونه و از یه جایی به بعد اومد بغل و خوب خسته شدم خیلی. تا رسیدیم رفتم سیب‌زمینی و رب ریختم توی مرغ‌ها و بعد دیدم نون نداریم. دوباره همسرجان بدبخت رو فرستادم بره نون بخره. تا من مرغ‌ها رو بسته‌بندی کنم همسرجان با نون اومد و برای صبحونه فردامون هم خاگینه درست کردم. دیگه شام خوردیم و کلی پسرک حرص داد. بعدش جمع کردم و بساط غذای فردا رو درست کردم و دیگه کمرم راست نمی‌شد و چشم‌هام باز.
خلاصه با همچین وضعیتی همسرجان ساعت 11:30 رفت و پسرک یه بند گریه و داد و بیداد و کتک‌کاری کرد که بابای عزیزش رو می‌خواد. هرچی هم می‌خواستم باهاش حرف بزنم بدتر می‌کرد.
دیگه تا ساکتش کردم شد 12 بعد هم گفت تلویزیون روشن کنیم و بشینیم خندوانه ببینیم. یه کمی خندوانه دیدیم و هرکاریش کردم نیومد بخوابیم. گفتم خودم برم توی اتاق که اون هم بیاد. دراز کشیدن همان و ساعت 2 با صدای بلند تلویزیون بیدار شدن همان! خوابم برده بود و پسرک هم روی مبل تنهایی خوابیده بود!
گذاشتمش سرجاش و خوابیدم. صبح هم دوباره با اشک و خون خودم رو از تخت کشیدم بیرون.

پی‌نوشت: این مامان‌هایی که همیشه از شادی و خوشی بچه‌داری می‌نویسن یا خیلی خوش‌شانسند که بچه به اون سادگی گیرشون اومده و هیچ سختی ندارند یا اینکه دروغ می‌گن! ما که هر تغییر بسیار کوچک توی روال زندگی هم کلی مکافات داره برامون!

پی‌نوشت 2: هیچ دوست ندارم که همیشه اینقدر خسته‌ام. خیلی بیشتر از توانم دارم از خودم کار می‌کشم. شاید برای بعضی این کار اینقدر سخت نباشه که همزمان شاغل تمام‌وقت باشند و خانه‌دار و بچه‌دار. اما برای من خیلی سخته. خارج از توانمه اکثر اوقات. اینهایی که می‌گن شاغلند و خونه‌اشون برق می‌زنه و رنگ‌به‌رنگ غذا و دسر و فیلان درست می‌کنند و همش هم شاد و خوشحالند و خوش‌اخلاق، یا سوخت جت دارند و توان هرکول یا اینکه دروغ می‌گن!

پی‌نوشت 3: شدیدا و اورژانسی به یه انقلاب توی روابط عاطفی‌ام با همسرجان احتیاج دارم. یه جایی وایسادم که دوست ندارم بگم کجاست.

پی‌نوشت 4: دلم یه خونه می‌خواد که اینقدر دوستش داشته باشم و اینقدر خوب باشه که حس کنم می‌خوام تا آخر خونه‌ام باشه. یه خونه دائمی و همیشگی. من تا حالا توی همچین خونه‌ای زندگی نکردم. تا 9 سالگی توی مأموریت بودیم و خونه نداشتیم. از 9 تا 17 سالگی توی خونه‌ای بودیم که بسیار بدمسیر بود و همش دلمون می‌خواست عوضش کنیم. از 17 تا 22 سالگی توی خونه‌ای بودیم که پدرم اصرار داشت خراب کنه و بسازه. از 22 تا 24 سالگی توی خونه‌ای مستأجر بودیم تا اون خونه ساخته بشه. از 24 تا 27 سالگی توی خونه تازه ساخته شده بودیم. اما من دوستش نداشتم. دلم می‌خواست برم مرکز استان زندگی کنم و به فکر ازدواج بودم. ازدواج که کردم فکر می‌کردم که آشیونه‌ام رو پیدا کردم برای زندگی بلندمدت توش برنامه می‌ریختم اما وقتی پسرک اومد به خاطر ترس از تنهایی و نیاز به کمک خانواده تصمیم گرفتم بیام نزدیک مامان اینا. تازه اتفاقاتی که برای پسرک توی اون خونه افتاد باعث شد اصلا ازش دلزده بشم. حالا هم که همسرجان می‌گه اینقدر اینجا (پیش مامان اینا) بمونیم تا بتونیم یه خونه بزرگتر بخریم و از اون خونه بریم. دلم یه خونه می‌خواد که هم بزرگتر باشه. هم جاش بهتر باشه. هم ارتفاع داشته باشه. در عین حال امکان اقامت برای سال‌ها رو برام فراهم کنه. اما هنوز نمی‌تونم خونه آرزوهام رو تصور کنم.

پی‌نوشت 5: می‌خوام ماشین بخرم! :)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۰
آذر دخت

این چند وقت داشتم کتاب گودی (The Lowland) از جومپا لاهیری رو می‌خوندم.
کتاب گیرایی بود. مثل همه‌ی کتابهای لاهیری. لاهیری داستان‌گوی خوبیه. اما حسی که موقع خوندن نوشته‌هاش همیشه به من دست می‌ده اینه که خیلی سینمایی می‌نویسه. یعنی خیلی هالیوودی. درست شبیه حسی که موقع خوندن کتاب‌های خالد حسینی به آدم دست می‌ده. نمی‌دونم اتفاقیه یا اینکه تمام نویسنده‌های با بک‌گراند مهاجری اینجوریند. منظورم از هالیوودی نوشتن اینه که تمام المان‌هایی که بشه از توی فصل‌های کتاب سکانس‌های هالیوودی در آورد را داره. به عنوان مثال حتما دو سه تا صحنه معا×شقه داره که نبودنش به کتاب صدمه‌ای نمی‌زنه اما جزء لاینفک فیلم‌های هالیوود هست.
نکته‌ی دیگه‌ای که توی تمام کتاب‌های لاهیری هست اینه که هندی‌ها (مشخصا بنگالی‌ها) رو آدم‌های بسیار خونسرد و بی‌احساسی تصویر می‌کنه. این برای من عجیبه چون ما همش میگیم شرقی‌ها احساساتی‌ترند. یا مثلا شما فیلم‌ها هندی رو ببینین! چیزی که آدم ازش برداشت نمی‌کنه بی‌احساسیه! اما توی این کتاب‌ هم مثل هم‌نام، خیلی جاها شما حس می‌کنی که چقدر این آدم‌ها سرد و سنگدل. چقدر بی‌احساس‌اند و بی‌هیجان!
کلا کتاب خیلی خیلی شبیه هم‌نام هست. اصلا یه جاهایی من حس می‌کردم دوباره دارم اون رو می‌خونم. به خصوص جاهایی که شخصیت زن داستان تازه وارد امریکا شده و باردار هم هست و با شوهرش احساس غریبگی می‌کنه و جدا از هم می‌خوابند و ...
مثل هم‌نام فصل‌های داستان به صورت تصادفی و متناوب از دیدگاه شخصیت‌های مختلف روایت می‌شه جاهایی که انتظارش رو نداری اتفاقات ضربه‌مانند وارد داستان می‌شه. اینجا هم نسل دوم مهاجر سرگشته و آسیب‌دیده و ناراحته. نمی‌دونم چقدر این دیدگاه رو می‌شه تعمیم داد. نسل دوم مهاجر ایرانی که اینجوری به نظر نمی‌یان. شاید چون ایرانی‌ها راحت‌تر می‌تونند توی فرهنگ غربی حل بشن.
و تفاوت‌هایی که با قبلی داره یکی اینه که برعکس شخصیت مادر گوگول توی کتاب هم‌نام، شخصیت زن گودی، از آنچه که هست فرار می‌کنه. همه‌ی نمادهایی که از سرزمین مادری آورده رو دور می‌ریزه. ساری‌هاش رو قیچی می‌کنه. موهای بلندش رو پسرونه کوتاه می‌کنه و از خانواده‌اش فرار می‌کنه. اول فکر کردم می‌خواد به عنوان یه عارضه مهاجرت به این موضوع اشاره کنه اما آخر کتاب می‌گه که تمام این فرارها برای رهایی از عذاب وجدانه. نکته بارز دیگه وارد کردن حجم زیادی تاریخ و فلسفه توی کتابه. داستان کتاب در بستر یه حادثه تاریخی توی هند و بنگال غربی (قیام ناکسالباری) اتفاق می‌افته که من هیچی در موردش نشنیده بودم و نمی‌دونستم این هجم از خشونت  توی تاریخ هند اتفاق افتاده. در مورد تاریخ هند همش روی قیام صلح‌طلبانه و مقاومت منفی گاندی صحبت می‌شه و من نمی‌دونستم که کمونیسم توی هند هم داستان درست کرده بوده. شخصیت اصلی زن کتاب هم فلسفه می‌خونه و خوب یه سری فصل‌ها تأملات فلسفی داره. وقت نکردم برم ببینم آیا خود لاهیری هم مطالعات فلسفی داشته یا نه.
در کل من هم‌نام رو بیشتر دوست داشتم. نمی‌دونم. شاید اگه اول این رو خونده بودم این رو بیشتر دوست داشتم؟ نه. هم‌نام بهتر بود. وقتی اومد توی زمان حال قابل باورتر بود و منطقی‌تر. کلا اون بهتر بود.
ترجمه امیرمهدی حقیقت هم طبق معمول خیلی خوب بود. خیلی روون و بدون سکته و خوندنی. خیلی مترجم خوبیه آقای حقیقت.
چیزی که در ادامه می‌نویسم مال بخش 4 از فصل 4 کتابه. من دوستش داشتم. توی ذهنم موند. وقتی می‌خوام یه گزیده از کتاب انتخاب کنم معمولا اونجایی که توی ذهنم مونده رو می‌نویسم. در ضمن خیلی هم داستان رو لو نمی‌ده.

در چهارسالگی، بلا خاطره پیدا کرده بود. کلمه‌ی دیروز به دایره‌ی کلماتش وارد شده بود. با این که معناش تعمیم یافته بود و مترادف هر چیزی بود که دیگر نبود. همه‌ی گدشته‌ی سپری شده، بدون هیچ نظم خاصی در یک کلمه جمع شده بود.

به انگلیسی می‌گفت؛ می‌گفت Yesterday. به انگلیسی بود که گذشته فقط یکطرفه بود؛ در بنگالی، ‘‘کال‘‘ کلمه‌ای بود که برای ’’دیروز‘‘ به کار می‌رفت، همین‌طور برای ’’فردا‘‘. به بنگالی، آدم نیازمند صفت یا صرف فعل بود تا فرق بین چیزی را که اتفاق افتاده بود با چیزی که بعداَ اتفاق می‌افتاد مشخص کند.

زمان برای بلا در خلاف جهت جریان داشت. گاهی می‌گفت روز بعد از دیروز.

اسم بلا هم، که اسم یک گل بود، اگر کمی متفاوت تلفظ می‌شد، خودش کلمه‌ای بود برای یک مقطع زمانی، بخشی از روز. شاکال بلا معنی‌اش صبح بود؛ بیکل بلا بعدازظهر؛ راتریر بلا شب.

دیروزٍ بلا ظرفی بود برای هر چیزی که در ذهنش ذخیره شده بود. هر جور تجربه یا احساسی که قبلاً آمده بود. حافظه‌اش کوتاه بود و محتویاتش محدود. بی‌توالی زمانی، چیده شده به تصادف.

جوری بود که یک روز به گوری که داشت گره سمجی از موهای پرپشت او را با شانه صاف می‌کرد گفت: می‌خوام موهام کوتاه باشه، مثل دیروز.

موهای بلا چند ماه پیشش کوتاه بود. اولش گوری همین را به او گفت. توضیح داد که بیش‌تر از یک روز طول می‌کشد که مو دوباره بلند شود. به بلا گفت که چندین و چندتا دیروز قبل، و نه فقط یک دیروز، موهایش کوتاه بوده.

ولی برای بلا سه ماه پیش و دیروز یکی بود.

چون گوری حرفش را قبول نکرده بود، از دست گوری عصبانی شد. توی ذوقش خورد و انگار که ابری سیاه صورتش را پوشاند. نه از گوری نه از اودایان هیچ رد واضحی توی صورتش نبود. چطور بود که پیشانی‌اش اندکی محدب بود و کنچ چشم‌هاش کمی تو بود؟ جای چشم‌هاش خاص بود. گوری می‌دید پوست عسلی‌زنگ خودش چقدر با پوست روشن‌تر بلا فرق دارد - پوستی کرم‌رنگ که از مادرشوهرش گرفته بود.

یک روز وقتی گوری کاپشن نو تن بلا کرد، بلا پرسید اون یکی کاپشنم کو؟ داشتند راهی مدرسه می‌شدند.

-کودوم؟

-اون زده، مال دیروز.

درست بود، بهار پارسال کاپشن زردی داشت با کلاه لبه‌خز که الان دیگر برایش زیادی کوچک شده بود و داده بودندش به کلیسای دانشگاه که لباس کهنه برای خیریه می‌گرفت.

-اون کاپشن پارسال بود. اندازه سه سالگیت.

-من دیروز سه سالم بود.

گوری منتظر بود که بلا توی راهرو این‌قدر این‌ور و آن‌ور رژه نرود و آرام بایستد تا او بتواند دست‌هاش را توی آستین‌های کاپشن کند که بعدش راه بیفتند. وقتی بلا زیر بار نرفت گوری شانه‌هاش را گفت.

-دردم اومد. تو منو درد آوردی.

-بلا، باید بجنبیم.

حالا کپشن تنش بود اما زیپش بسته نبود. بلا می‌خواست زیپ را بالا بکشد. تلاش کشدار و ناشیانه‌اش برای بستن زیپ داشت تأخیرشان را بیش‌تر می‌کرد. بعد از لحظه‌ای، گوری طاقتش تاق شد و انگشت‌های بلا را زد کنار.

-بابا می‌ذداره من خودم ببندم.

-بابات الان اینجا نیست.

زیپ را تا زیر گلوی بلا بالا کشید. شاید کمی محکم‌تر از چیزی که بایست. زیپ نزدیک بود پوست بلا را بگیرد. بابت بی‌طاقتی‌اش خودش را سرزنش کرد. فکر کرد معنای چیزی را که همین الان گفته بود، دخترش کی تمام و کمال می‌فهمد.


گودی (the lowland) صص 182-181
جومپا لاهیری
مترجم امیرمهدی حقیقت
نشر ماهی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۹
آذر دخت