آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

بایگانی

وای که چقدر من این روزها سرم شلوغه! اصلا وقت سر خاروندن که ندارم. بعد تازه بدیش اینه که هر چقدر هم کار می‌کنی باز هم کار هست و از حجمش کم نمی‌شه. برای ذهن من که عادتش به کارهای پروژه‌ای مهندسی در قالب فعالیت‌های کوچک شکسته شده است و عادت داره که یه فعالیت رو انجام بده، به اتمام برسونه و بره سراغ کار بعدی، عادت کردن به این کارهای روتین دفتری خیلی سخته. کارهایی که هیچ وقت تمومی ندارند و تازه هی زاد و ولد هم می‌کنند!

×××××××××××××××××××××

چند روز پیش یکی از دوستهای صمیمیم من رو توی گروه بچه‌های زمان دانشگاه اد کرد. راستش من بچه‌های زمان دانشگاه‌مون رو خیلی دوست نداشتم. به نظرم خیلی سطحی و بی‌مزه بودند (هم دخترها منظورم هست و هم پسرها). البته یه چندتایی‌شون بودند که ازشون بدم نمی‌اومد اما خوب اونها توی این گروهه نیستند اصلا و عنان اختیار این گروه هم به دست همون سردمداران بی‌مزگی و ابتذال هست. چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که اینها هنوز از اون دوران عبور نکردند! هنوز هم به همون شیوه‌های خودشون ادامه می‌دهند. هنوز فکر و ذکرشون نخ دادن به همدیگه است و پز دادن و قپی اومدن و کلاس گذاشتن! با وجود اینکه اکثرشون الان متأهلند و بعضا بچه هم دارند! دوران دانشگاه برای من خیلی دوره. انگار سال‌ها پیش بوده! بعد رفتارها و کارهایی که اون موقع به نظر من مبتذل و سطحی بوده الان ببین چه جوریه به نظرم! اما اونها چرا عبور نکردند از اون دوران؟ یعنی توی تموم این 8 - 9 سالی که از فارغ‌التحصیلی ما گذشته اونها کسای دیگری رو توی زندگی‌شون پیدا نکردند که براش کلاس بزارن؟! یه جورهایی دلم براشون سوخت. راستش چند سال پیش من به این نتیجه رسیده بودم که من زیادی خشک رفتار کردم توی دوران دانشگاه و اگر من هم مثلا توی اکیپ‌های اونها بودم بیشتر جوونی کرده بودم و بهم خوش گذشته بود. یعنی پیش خودم فکر می‌کردم اگر به اون دوران برمی‌گشتم جور دیگه‌ای رفتار می‌کردم. اما الان که اونها رو می‌بینم، از همینی که الان خودم هستم خیلی راضی‌ترم. من برام قابل درک نیست که یه آدم 31-32 ساله هنوز راه خودش رو پیدا نکرده باشه و هنوز گیج بزنه. اگر خودم در جایگاه اونها بودم قطعا آدم خوشحالی نبودم. البته که روحیات آدم‌ها با هم فرق می‌کنه و این نظر منه و شاید اونها خیلی هم از شرایط فعلی‌شون راضی باشند. به نظر من این خیلی مهمه که آدم‌ها بتونند به موقع خودش از یک برهه خاص از زندگی‌شون عبور کنند و توش نمونند.

××××××××××××××××××××××

پسرک این روزها بدقلقی‌های عجیب و غریبی می‌کنه. فکر می‌کنم به سنش ربط داشته باشه و در عین حال به اینکه من فرصت و توانش رو ندارم که وقت کافی صرفش کنم. همسرجان هم متأسفانه تمام کارهای اشتباهی که توی صفحات روانشناسی کودکی که دنبال می‌کنم والدین ازشون منع شدند رو تکرار می‌کنه. کاملا واضح و مشخص لج به لج پسرک می‌ذاره و راه به راه تهدید به کتک زدن. پسرک هم دیگه یه جورهایی قبولش نداره و این بیشتر همسرجان رو اذیت می‌کنه. و نکته دردناک ماجرا اینه که اون ذره‌ای هم در رفتار خودش ایراد نمی‌بینه و وقتی واکنش‌های پسرک رو می‌بینه بلافاصله من رو متهم می‌کنه که پسرک رو لوس کردم.
حقیقت اینه که تفاوت فرهنگی و تفاوت توی دیدگاه‌ها وقتی بحث فقط بین زن و شوهره قابل چشم‌پوشی و نادیده گرفته اما وقتی بحث به تربیت بچه و نحوه رفتار با بچه می‌رسه می‌تونه خیلی طاقت‌فرسا و آسیب‌زننده باشه.
نوع تربیت خانواده همسر خیلی از دید من ایراد داره. برادر بزرگ همسرجان، از روش سلبی استفاده می‌کنه. توی خونه‌شون نه کامپیوتر دارند، نه بچه‌هاش (که یکیشون امسال کنکوریه) موبایل دارند و نه هیچ ابزار تفریحی. واقعا من موندم که این بچه چجوری در کنار هم سن و سالاش می‌گذرونه. امسال هم که کنکور داره دائما جلوی اقوام و فامیل داره از درس‌نخون بودنش حرف می‌زنه و اینکه می‌خواد ببردش توی اداره خودشون به عنوان آبدارچی استخدامش کنه. اینقدر هم باهاش یکی به دو کرده که بچه ول کرده و رفته خونه پدربزرگ مادریش و گفته نمی‌یام خونه.
برادر بعدیش که دکتر هم هست و ماشالله درآمد ماهیانه‌اش خدا تومنه، عید امسال جلوی همه می‌گه که من دلم نمی‌یاد فرش گرون قیمتی که دارم رو پهن کنم چون بچه‌هام آدم نیستند و فرش رو خراب می‌کنند! حالا پسر بزرگش سال دیگه دیپلم می‌گیره! آیا این رفتار کار درستی است؟! آخه آدم اگه یه وسیله‌ای می‌خره اول باید واسه آسایش بچه‌اش باشه. مگه آدم از دنیا چی می‌خواد جز آرامش و راحتی بچه‌اش؟!
برادر بعدی دو تا دختر داره که یکی از یکی خجالتی‌ترند و کوچیکه با اینکه 6 سالشه هنوز به محض ورود به یه محیط شلوغ (محیط خانوادگی که همه رو می‌شناسه فقط شلوغه) دامن مامانش رو می‌چسبه و از ته دل زار می‌زنه.
برادر بعدی انقدر مثل همسرجان لج به لج پسر بزرگش گذاشته که پسرش دیو شده! یعنی هر کاری که بخوای انجام بده رو باید برعکسش رو بهش بگی. شدیدا لج‌باز و یک دنده و با اینکه امسال کلاس چهارمه هنوز هم لج‌بازی شدید داره.
همه‌ی جاری‌های من هم از دست رفتار همسرهاشون با بچه‌ها کلافه‌اند.

×××××××××××××××××××××××××

این مدت پست‌های صفحه Humans of New York خیلی دلخراش و ناراحت‌کننده بود. پست‌ها از یک بیمارستان تخصصی سرطان کودکان توی امریکا بود. با اینکه والدین بچه‌های مبتلا به سرطان اونجا خیلی از دردهایی که والدین ایرانی باهاش دست به گریبان هستند مثل فقر و نبود دارو به دلیل تحریم و در دسترس نبودن آخرین ابزار و تکنیک‌ها را تجربه نمی‌کنند ولی باز دنیا دنیا غم و اضطراب بود که توی چشم‌هاشون موج می‌زد. خیلی ناراحت‌کننده بود و من دائم به خودم می‌گفتم که نباید اینها رو بخونم اما دست خودم نبود. دلم می‌خواد یه دعای محال بکنم. اینکه هیچ بچه‌ای مریض نشه. کاش می‌شد.

×××××××××××××××××××××××××××

خیلی دلم می‌خواد یه کار ملموس و خوب بکنم. یه کاری که بازخوردش برام آنی باشه. یه کاری که بهم انرژی مثبت بده. کار الانم از این نظر ارضام نمی‌کنه. چون مراجعینم یه مشت آدم شکم‌سیر هستند با ماهی بالای 5- 6 میلیون درآمد که همه‌ی نگرانیشون دیر شدن نامه‌شون به فلان سفارت و صادر نشدن ویزای فلان کشور خارجی یا دیرفرستادن پول برای بچه‌های مفت‌خور خارج‌نشین‌شونه! همش هم خدا رو شکر دو قورت و نیمشون باقیه! چقدر من مراجعینم رو دوست دارم! به‌به! کارمند نمونه‌ام اصلا!

×××××××××××××××××××××××××××

چقدر هوا گرمه ای خدا. توی اردیبهشت رسیدیم به 35 درجه! خدا تیر و مرداد رو به خیر کنه!

×××××××××××××××××××××××××××××

کانال VahidOnline توی تلگرام رو پیدا کردم. چه حس خوبی داشت مثل برگشتن به دوران خوش گودر بود. یادش به خیر!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۸
آذر دخت

دیروز نمی‌دونم چم بود که هی می‌خواستم تریپ غمناک بردارم! دوره طوفان هورمونی این ماه هم رد شده بود و خیلی ربطی به اون نداشت.
بعد داشتم آرشیو یه وبلاگی رو می‌خوندم که داشت با یه افسردگی شدید دست و پنجه نرم می‌کرد و خوب من به انرژی لابه‌لای سطرهای وبلاگ‌ها معتقدم. یعنی یه عالمه انرژی منفی از وبلاگه بهم منتقل شد.
بعدش هم دارم یه کتابی می‌خونم از فریبا کلهر به اسم «شوهر عزیز من». کتابه اولش اصلا جذاب به نظر نمی‌اومد. یعنی از این مدل‌های جریان سیال ذهن و پیچیده نویسی و رفت و برگشت زمانی هست که یه کمی سخته ارتباط برقرار کردن باهاش. اما از وسطهاش خیلی جذاب شد. یعنی کلا حس می‌کنم قلم اول و وسطش یک کمی با هم فرق می‌‌کنه و اون قسمت‌های وسطش که شروع می‌کنه به قصه‌گویی خیلی جذابتره.
ماجراهای این کتاب‌ هم یه کمی من رو یاد خودم می‌اندازه. یعنی یاد اوایل ازدواج خودم و حسی که نسبت به اون موقع‌ها دارم. حس اینکه یه زمان‌هایی هست که اگه از دست برن دیگه نمی‌شه جبرانشون کرد و یه خاطره‌هایی که دیگه هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی‌شن.
خلاصه که خوندن کتابه هم مزید بر علت شد که بنده حسابی گریه لازم بشم.
دیروز به مناسبت روز زن گذشته یه جشن گذاشته بودند توی محل کار مخصوص خانم‌ها که بنده نرفتم چون حسش رو نداشتم. بعدش هم وقتی از سرویس پیاده شدم رفتم یه پیاده‌روی طولانی که خوب مطابق معمول که آدم حالش خوش نیست هی هم بلاهای عجیب و غریب سرش می‌یاد دو سه تا آدم بیخودی سر راهم پیدا شدند و یکی از این بچه‌های کار بهم کنه شد که بدتر حالم رو گرفت.
اومدم خونه و غذا رو آماده کردم و نشستم چند تا فصل از کتابه رو خوندم و بعد نشستم یه شکم سیر گریه کردم. به حدی که چشمام باد کرد اندازه گلابی!
بعدش حالم بهتر بود که همسرجان اومد با یه عالمه خیار و گوجه و اینکه رئیسمون فردا نوبتش بود که صبحانه بیاره. بعد گفتم من ماشین ندارم من هم گفتم که من میارم. اونوقت همیشه اینها آش و هلیم از این چیزها می‌گیرن واسه صبحانه این دفعه همسرجان خواستند تنوع بدند. خلاصه که شستن و خشک کردن و خیار و گوجه‌ها دست من رو بوسید و من هم راستش خیییللللی زورم گرفت که بابت نوبت یه نفر دیگه من باید وایستم بشورم و خشک کنم. حالا خواستی پاچه‌خواری بکنی دیگه تنوع دادنت چی بود! من همین شام درست کردن و بعد صبحانه و نهار سه نفر رو آماده کردن هر روزه کلی انرژی ازم می‌بره دیگه می‌خوام همکارهای همسر کوفت بخورن که من براشون خیار و گوجه بشورم!!!
خلاصه که دلگرفتگی عصر و یادآوری خاطرات بسیار شاد!! اوایل ازدواج دست به دست هم داد که حسابی خوش اخلاق بشم یه کمی همسرجان رو شستشو بدم! بعدش هم خوب شدم!

پی‌نوشت: فریبا کلهر نویسنده خوبیه. من در دوران نوجوانی کتاب‌های کودک و نوجوانش رو خونده بودم و اونها رو دوست داشتم (هوشمندان سیاره اوراک و مرد سبز شش هزار ساله و سالومه و خرگوشش و ....) اما این اولین کتاب ژانر بزرگسالش بود که خوندم. البته من هنوز به آخر کتاب نرسیدم اما همین که توی این برهوت داستان ایرانی خوب و استخون‌دار بتونی 20 صفحه داستان پرجاذبه بخونی خودش خیلیه.

پی‌نوشت 2: قدر ماه‌های اول ازدواج رو بدونید. خاطرات و حرف‌های اون موقع هییییچ وقت از ذهن آدم پاک نمی‌شه. هیییییچ وقت. چه خوبها و چه بدها. فرصت‌های اون موقع هم هیچ وقت تکرار نمی‌شه.

پی‌نوشت 3: خوش به حال اونهایی که عشق رو تجربه کردند. خوش به حال اونهایی که عاشق شدند و عاشقی کردند و با عشقشون ازدواج کردند و عاشق موندند سالیان سال در کنارش زندگی کردند. خیلی غمگینم که چنین تجربه‌ای تو زندگی‌ام نداشتم. خیلی. اما اصلا چند نفر چنین شانسی داشتند؟

پی‌نوشت 4: بعد از اون حال بد عصر، چلوندن پسرک توی بغلم خیلی حالم رو خوب کرد (هر چند که سی ثانیه هم نشد مدتی که بهم اجازه این کار رو داد).  خدا همه بچه‌ها رو برای پدر و مادرهاشون حفظ کنه و دامن همه منتظران رو هم سبز کنه و پسرک من رو هم در پناه خودش حفظ کنه. اگه نداشتمش زندگی برام خیلی سخت بود.

پی‌نوشت 5: دلم برای بچه‌های کار خیلی می‌سوزه و در عین حال دلم هم نمی‌خواد هیچی پول بهشون بدم. دیروزیه وقتی دید ازش چیزی نمی‌خرم چون دم یه قنادی بودیم گفت برام شیرینی بخر اما اعصاب توی قنادی رفتن و خریدن رو هم نداشتم. در ضمن یه کمی هم پررو بود به نظرم. من فقط نگران میزان خشمی هستم که این بچه‌ها توی دلشون ذخیره می‌کنند از رفتار امثال ماها. کاش کمتر از این برخوردها داشتیم باهاشون. من همیشه سعی می‌کنم که خیلی مهربون باشم باهاشون و اگه خوراکی چیزی داشته باشم همراهم بهشون می‌دم اما خوب همیشه که آدم سرحال نیست. خیلی وقت‌ها آدم حوصله بچه خودش رو هم نداره. خیلی‌هاشون هم بی‌ادبند و اگه چیزی ازشون نخری فحش می‌دن! تازگی‌ها توی شهر ما خیلی زیاد شدند. من دلم برای اون بچه‌هایی که با داروی خواب‌آور می‌خوابونشون و اونها هم یه جوری با صورت‌های رنگ‌پریده می‌خوابن انگار که مردند خیلی کبابه. همش ذهنم می‌ره پیش اینکه این بچه‌ها چه سرنوشتی دارند. زمانی که باید مشغول بازی و شیطنت و یادگیری باشند رو توی خواب مصنوعی طی می‌کنند. خیلی‌هاشون هم بچه‌های دزدیده شده هستند. چقدر سرنوشت‌ آدم‌ها با هم فرق می‌کنه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۰۳
آذر دخت

هفته گذشته رو بسیار پرگاز شروع کردم. جمعه که یه ورزش بسیار سنگین کرده بودم به نحوی که تا سه‌شنبه از شدت بدن‌درد عملا فلج بودم. هر روز هم پیاده‌روی سنگین و خلاصه دوشنبه باتری خالی کردم. راستش خودم رو وزن نکردم چون در مورد من وزن کردن به صورت منفی اثر می‌کنه و به محض اینکه ببینم یک کیلو وزنم پایین اومده یهو ول می‌کنم همه چیز رو. تنگی لباس‌ها هم سر جاش هست و هنوز اثر مثبتی ندیدم. بماند که غذا رو هم خیلی رعایت نکردم. یعنی می‌شه امسال موفق بشم؟!

×××××××××××××

پسرک آخر هفته رو بهمون تلخ کرد. مریض شده بود دوباره. اسهال و تب خفیف و آبریزش. اشتهاش هم که به فنا رفته دوباره. هله هوله خور قهاری شده. وزنش کم شده متأسفانه. ناراحتم از این بابت.

یه مشکل دیگه هم پیدا کردیم که یه جورهایی تقصیر خودمه. دیشب داشتم با خودم فکر می‌کردم ما والدین برای اینکه خودمون کیف ببریم از یه لحظاتییه چیزهایی یاد بچه‌ها می‌دیم که بعد گردن خودمون رو می‌گیره. حالا نتیجه یکی دو بار با پسرک به اسباب‌بازی فروشی رفتن و کیف کردن از ذوقش موقع خرید اسباب‌بازی حسابی گردنمون رو گرفته. پسرک شهوت ماشین پیدا کرده. جرئت نداریم از سه کیلومتری یه اسباب‌بازی یا لوازم‌التحریر فروشی رد بشیم! جالب اینجاست که موقعیت سوق‌الجیشی همه اسباب‌بازی و لوازم‌التحریر فروشی‌های اطراف خونه رو هم دقیقا به خاطر سپرده و خلاصه بیرون رفتن باهاش به عذاب الیم تبدیل شده.

××××××××××××××
انگار نه انگار که تازه از تعطیلات نوروزی دراومدیم. خسته‌ام حسابی. دلم مسافرت می‌خواد. البته مسافرتی جهت کاهش خستگی استرس. نه از اونهایی که همسرجان دلش می‌خواد که با بابا و مامانش بریم.

××××××××××××××

اول اردیبهشت یه عروسی داریم و آخر اردیبهشت یه عقد. هر دو از طرف خانواده مادری. اصلا حوصله تدارک دیدن ندارم. نه اندامم در شرایط مساعده و نه وضعیت موهام! لباس هم که ندارم. ای بابا!

××××××××××××

اول سال همکار گیر داد که دکوراسیون اتاق رو عوض کنیم. در اصل می‌خواست مانیتورش رو از معرض دید من خارج کنه. جابه‌جا کردیم و حالا من یه ویوی بسیار زیبا نصیبم شده. بسیار شادم از این ویوی جدید.

××××××××××××××

به این نتیجه رسیدم که تحت هیچ شرایطی بلد نیستم از حال لذت ببرم. همیشه منتظرم اوضاع یه جوری بگرده و بهتر از اینی بشه که الان هست. چرا؟! اون هم الان که عمرم داره مثل برق و باد می‌گذره. دوست دارم شادتر زندگی کنم. دوست دارم بیشتر وقت داشته باشم. یعنی یاد می‌گیرم؟

×××××××××

امروز دوباره از اساس به اینکه آیا می‌خوام بچه دیگه‌ای داشته باشم یا نه شک کردم. مدتی بود که برام واضح و مبرهن بود که می‌خوام دوتا بچه داشته باشم. اما امروز از ناکجاآباد دوباه شک در این مورد اومد سراغم.

×××××××××

یه وبلاگی می‌خونم که خیلی دیر به دیر به روز می‌شه. نویسنده مقیم خارج از کشوره و به نظر آدم معقولی می‌یاد. مدت‌ها هم هست که کامنت‌دونی رو بسته. بعد امروز یه متن پر از عتاب و تندی خطاب به کسانی نوشته بود که سعی می‌کنند براش کامنت بگذارند و نوشته بود که نظراتتون چه مثبت و چه منفی برای من هیچ اهمیتی نداره و شماها یه مشت کوته‌فکرین که من اصلا برام مهم نیست بدونم شما در مورد من چی فکر می‌کنید و من فقط برای دل خودم اینجا می‌نویسم. آخرش هم نوشته بود بای!

این همه تناقض از کجا می‌یاد؟ آخه اگر واقعا نوشته‌های آدم بی‌مخاطبه، آیا جایی بهتر از فضای پابلیک وب برای نوشتن وجود نداره؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۰۰
آذر دخت

اینقدر همه چیز قبل از عید به هم پیچیده بود که هرچی تلاش کردم نشد یه پست عیدانه بنویسم. گذشته از شلوغی شب عید، درست از روز 26 اسفند اول پسرک و بعدش خودم و همسرجان به ترتیب مریض شدیم. از این سرماخوردگی‌های ویروسی که گوارش رو هم درگیر می‌کنه. عجب کوفت مزخرفی شدن این ویروس‌ها. همشون اثرات عجیب و غریب پیدا کردند. خلاصه که تمام کارهای باقیمانده رو در حال موت انجام دادم. روز اول عید هم کلا توی کما بودم و الان هرکی ازم در مورد اون روز یه سوالی می‌پرسه که مثلا فلانی چی پوشیده بود یا چی خوردی کلا یادم نیست! جدا انگار توی کما بودم. اولین روزی که از بعد از 27 اسفند احساس گرسنگی کردم 5 فروردین بود! یعنی یه چیزی حدود 10 روز اصلا گرسنه‌ام نبود. پسرک هم همین‌طور. فقط این بنده خدا چون بدسابقه است ما هی مجبورش می‌کنیم بخوره. بعد که خودم به دردش دچار شده بودم دلم براش سوخت که با این وضعیت مجبورش می‌کردیم غذا بخوره. همسرجان هم کلا هی می‌گفت حالم بده و هی پرخوری می‌کرد. مخصوصا خونه مامانش. بعد بهش می‌گم خوب نخور می‌گه خوب گشنه‌امه. من نمی‌دونم چطوری آدم می‌تونه همزمان هم حالش بد باشه و حالت تهوع داشته باشه هم گشنه‌اش باشه!

پسرک این 14 - 15 روز رو خیلی کیف کردم. من هم از کنار اون بودن خیلی کیف کردم. به وضوح دیدم که در کنار خانواده بودن چقدر توی روال تکامل بچه تأثیر داره. عملا می‌دیدم که چقدر طی این مدت حرف زدنش پیشرفت کرد و چقدر چیزهای جدید یاد گرفت. ممکنه که مهدکودک توی سن‌های بالاتر آموزنده باشه اما توی سن زیر سه سال که بچه به توجه ویژه نیاز داره، توی خونه بودن براش خیلی بهتره. کاش شرایطم یه جوری بود که می‌تونستم بیشتر باهاش وقت بگذرونم.

کلا این مدت خیلی خوددرگیری داشتم که اصلا چرا می‌رم سر کار. همچنان دلیل اصلی و مهم بحث مالی هست و داشتن درآمد مستقل. و خوب اینکه من خیلی خیلی زود کسل می‌شم و کلا آدم تنوع‌طلبی هستم و با این همسرجان من که اصلا اهل بیرون رفتن و تفریح نیست و اصلا بلد نیست این مسئله رو، توی خونه موندن خیلی کسلم می‌کنه. واقعا دلم می‌خواد که یه شرایطی برام فراهم بشه که کمتر وقتم سر کار طی بشه. این روزها هی پسرک چپ می‌رفت و راست می‌اومد من رو بغل می‌کرد و می‌چلوند و راه و بی‌راه می‌اومد بوسم می‌کرد. کارهایی که خیلی ازش بعیده و توی روزهای دیگه بیشتر کتک می‌زنه تا مهربونی و این نشون می‌ده که به این وقت گذراندن در کنار من خیلی نیاز داره و این مسئله حسابی دلم رو فشرده می‌کنه.

این مدت توی مهمونی‌ها هم داستانی داشتیم. پسرک کلا یه کمی تک‌رو و لوس شده از بس‌که مرکز توجه همه بوده. مثلا اگه شش تا ماشین هم توی یه جمعی باشه این میگه ماشین منه و اولش نمی‌ذاره بقیه بچه‌ها بازی کنند. البته بعد از یه مدتی و توی یه شرایطی رضایت می‌ده و با هم بازی می‌کنند اما اول کار نه. یه کمی هم از اثرات مهدکودک قلدر شده و یه کلمه به دو کلمه کتک می‌زنه! خوب این از عیوب بچه من. اما خوب یه چیزی هم هست که توی همه‌ی جمع‌ها پسرک من از همه کوچیک‌تر بود. طرف خانواده همسر نسبتا بچه‌ها با هم خوب کنار اومدند و دعوای جدی نشد. یکی دوبار پسرک در حال محبت کردن خشونت بارش (بغل کردن و چلوندن و نشگون گرفتن و مو کشیدن!) بچه‌ها رو مورد ملاطفت قرار داد اما من انتظار بدتر از این داشتم و کلا خدا رو شکر مشکل حادی پیش نیومد.

اما طرف خانواده خودم، یکی از دایی‌هام روز اول عید بچه‌ی دومش به دنیا اومد و پسر اولش که قبلا هم بچه بدقلقی بود، فوق‌العاده بداخلاق و خارج از کنترل شده بود. بعد چون پسرک من هم یکی دوبار اسباب‌بازی‌هاش رو بهش نداد حسابی علیه پسر من جبهه گرفته بود و بقیه بچه‌ها رو هم علیه اون می‌شوروند! پسرک که خوب توی عوالم خودش بود و خیلی از رفتارهای اونها رو نمی‌فهمید و برای خودش بازی می‌کرد و فقط وقتی که می‌اومد اسباب‌بازی رو از دستش بگیره جبهه می‌گرفت اما من یه سری از کارهاش برام گرون تموم می‌شد. می‌دونم که اونها بچه‌اند و دخالت من اشتباهه و تقریبا دخالتی هم نمی‌کردم اما بهم سخت می‌گذشت. مثلا می‌اومد طرف پسرک و هولش می‌داد و می‌گفت پیشته پیشته! یا تا این داشت بازی می‌کرد و حواسش پرت شده بود می‌اومد یه چیز جدید نشونش می‌داد و بعد نمی‌داد دستش. یا هی می‌رفت و می‌اومد می‌گفت اه اه پسرک بوی بد می‌ده! من هم هی شک می‌کردم پوشکش رو چک می‌کردم می‌دیدم خبری نیست! یا هی به بچه‌های دیگه می‌گفت برین اسباب‌بازی رو از دست این بگیرین. خلاصه که تمام جبهه‌ای که باید علیه داداش کوچیک خودش می‌گرفت رو منتقل کرده بود روی پسرک من! روز اول که مامان باباش نبودند و خوب این بچه وسط یه جمع سی و خورده‌ای نفره تنها بود و خیلی غصه‌دار بود. بعد از اون هم مامانش رفته بود خونه مامان خودش و این بچه تنها با باباش بود و خوب حق داشت که عصبانی باشه و احساس طردشدگی بکنه اما من هم مادرم و خیلی سختم بود که می‌دیدم با پسرکم اینطوری رفتار می‌کنه. خلاصه که از این لحاظ سخت بود برام.

اما روی هم رفته امسال از عید پارسال خیلی خیلی خیلی بهتر بود. هر چند که باز هم چندباری با همسرجان اصطکاک پیدا کردیم اما در کل من سعی کردم که مراقب حال و احوال خودم باشم.

نتیجه گیری سال قبل و تارگت سال جدید رو هم بگم و برم. سال 94 هدفم سر و سامون دادن به کارم بود و کم کردن وزنم. در مورد اول که فکر کنم گند زدم! کارم عوض شد اما میزان مسئولیت و همچنین استرسش چند برابر شد در حالی که حقوقم همون مقدار بود. البته ناشکر نباشم، کار جدید تنوعش خوبه و دیگه اون رخوت و خمودگی که توی کار قبلی دچارش شده بودم رو ندارم. یادم نمی‌ره روزهایی که حس می‌کردم کارم مثل یه وزنه روی روح و قلبم سنگینی می‌کنه. الان دیگه اون حس رو ندارم و اگه رفتارهای اذیت‌کننده رئیسم رو کنار بگذاریم کلا بیشتر حس مفید بودن می‌کنم. اما استرسه هنوز هست. تا حدودی من ربطش می‌دم به ناواردی خودم به این تیپ کار و امیدوارم که با کسب تجربه یه کمی اوضاع بهتر بشه. امیدوارم.

در مورد هدف دوم هم حرف نزنم بهتره. نه تنها وزنم کم نشد که یک دو کیلو اضافه هم شد. که این هم برمی‌گرده به همون استرس‌های کارم و نتونستم به خودم برسم. ضمن اینکه به سلامتی خودم هم با این استرس‌ها آسیب وارد کردم و یک نمونه‌ی بارزش دچار شدن به ریکن‌پلان دهانی بود که اولش یه زائده کوچیک توی یه طرف لثه بود و الان به هر چهار طرف لثه گسترش پیدا کرده و خوب یه جور بیماری اتو ایمونه که با استرس کلیدش زده می‌شه.

امسال دوست دارم که هدف اصلی‌ام رو بذارم اصلاح روش زندگی‌ام و افزودن ورزش منظم به زندگی‌ام و اصلاح خورد و خوراک و کلا رسیدگی به خودم. سال گذشته واقعا حس کردم که دارم استرس خیلی زیادی و تحمل می‌کنم و واقعا به دفعات احساس ناتوانی در اداره امور زندگی‌ام کردم و چندین بار هم دچار سرماخوردگی و آنفولانزاهای بدی شدم که خیلی از من بعید بود. امیدوارم که توی سال جدید موفق بشم روش زندگی‌ام رو اصلاح کنم و آخر سال احساس سلامتی بیشتری بکنم و امیدوارم که در کنار این اصلاح روش زندگی لاغر هم بشم چون واقعا از لحاظ روحی نیاز دارم که روی فرم برگردم.

واااای که هوا چقدر عالی و تمیزه. واقعا چقدر حیفه که نشستم توی اتاق. کاش می‌تونستم یه کمی برم بیرون.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۵
آذر دخت

هفته پیش یه بحران روحی حسابی رو پشت سر گذاشتم. از اون حالتهایی که انگار همه بدبختی های دنیا روی سرت خراب شده. پسرک از بسکه بهم گیر داد اعصابم رو خورد کرده بود. سر کار هم که به قدری سرم شلوغه که روزها له و لورده میام خونه. انگار به خاطر این دو هفته تعطیلی دنیا می خواد زیر و رو بشه! هر کسی می رسه یه کاری برای ما جور می کنه! همسرجان هم که... هیچی ولش کن. اصلا یادم رفته چی شد که اینقدر حالم بد شد. بخوام دوباره فکر کنم اعصابم به هم می ریزه. کلا اگه این همسرجان پنج شنبه ها هم بره سر کار برای من بهتره. تحمل این پدر و پسر با هم دیگه خیلی سخته! چون دوتاشون عین هم هستند و با هم نمی سازند. در آن واحد یکیشون رو می شه تحمل کرد اما دو تاشون با هم خیلی سخت می شند!
بحران که طی شد شروع کردم به ملامت کردن خودم. حقیقت اینه که من خیلی ناشکرم. هر بار که ناشکری می کنم کافیه یادم به دو سال پیش این موقع ها بیاد. حتی کوچکترین یادآوری اون روزها هم تنم رو می لرزونه. چه روزهای سختی بود. چه روزهای سختی. خدا نصیب هیچ کسی نکنه.
این روزها دوباره خیلی ذهنم درگیر این موضوع شده که آیا بچه دار شدن کار درستی هست یا نه. منظورم واسه کسی مثل من با روحیات منه. من می دونم که خیلی ها زندگی و آینده خودشون رو بدون وجود بچه ها نمی تونند تصور کنند. اما برای آدمی با روحیات من شاید راه های دیگری وجود داشته باشه. من خیلی زیاد به قبول کردن سرپرستی بچه های بی سرپرست فکر می کنم. اگر همسرم و خانواده اش در این زمینه باهام همراهی می کردند، حتما در مورد بچه ی بعدی یک بچه رو به سرپرستی می گرفتم. اما متأسفانه این هم جزو مواردیه که مطمئنم نمی تونم حتی بهش فکر کنم.
الان که قانون به نحوی تغییر کرده که به دخترهای مجرد هم اجازه می دهند سرپرستی یه بچه رو قبول کنند اگر مجرد بودم هم حتما یه بچه رو به سرپرستی قبول می کردم.
کاش حوصله و وقتش رو داشتم تا ماجراهای بسیار جالبی که سر کار می افته رو یه جوری تغییر می دادم که شناخته نشم و بعد می نوشتم! آخه همکاری دارم که مثل خودم خوره اینترنته و امکان کشف کردن اینجا براش وجود داره. در نتیجه دوست ندارم که جوری بنویسم که واضح باشه. کار فعلی خیلی استرس داره اما خیلی هم سرگرم کننده است و هر روز یه ماجرای جدید پیش میاد! یه جورهایی خوش می گذره. اگر رئیسمون یه کمی منطقی تر بود خیلی بیشتر خوش می گذشت. امییدم به آینده است و تغییر و تحولات.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۰۴
آذر دخت

خوب میل به نوشتن امروز هم ادامه داره و من امروز هم می نویسم. امروز خونه ام. این از نیم فاصله نداشتن نوشته هام معلومه فکر کنم. نمی دونم چرا حوصله ام نمی گیره که روی لپ تاپ کیبورد درست رو نصب کنم!
امروز می خوام از کارم بنویسم. موقعی که اومدم اینجا، یک فاکتور مهم که توی آگهی شون اعلام کرده بودند داشتن روحیه کار گروهی بود. خوب من هم اول کار خیلی روی این فاکتور مانور دادم و هر کاری که همکارها بهم ارجاع دادند رو پذیرفتم. نتیجه این شد که یه حجم بالایی از کارهایی که روتین بود و ماهیتش دفتری بود و در عین حال خیلی هم گره گوره داشت به من ارجاع داده شد. خوب به تبعش من هم دائم مشغول انجام کارهای روتین شدم که فی النفسه همشون هم فوری و فوتی هستند. بعد از یه مدتی حس کردم که رئیسمون خیلی ازم ناراضیه و همش نق می زنه. یواش یواش فهمیدم که اصلا دلیل آوردن من توی این دفتر این بوده که یه کار مشخص و بسیار پر حجم رو انجام بدم که این روزها انجام دادن کارهای روتین و روزمره داره بهشون خدشه وارد می کنه. حالا رئیس بزرگ می گه که تو اولویتت باید اون کار بزرگ باشه ولی علنا نمی گه که اون کارهای روتین رو انجام نده. از اون طرف همکارها مدام کارهای روتین رو به من ارجاع می دهند. که بنده هم با اون تریپ روحیه کار گروهی به هیچ نحوی نمی تونم بگم که انجامشون نمی دم! خلاصه که بدجایی گیر کردم. دارم دائما مثل خر کار می کنم اما رئیس هر بار که من رو می بینه می گه داری چکار می کنی! دیشب اینقدر اعصابم خورد شد که مجبور شدم که آرامبخش بخورم. این درست نیست. من نباید بابت کارم اینقدر اعصابم خورد بشه که بخوام آرامبخش بخورم. اصلا درست نیست که بابت کارم اینقدر بیحوصله باشم که نتونم با پسرم سر و کله بزنم.
من کارم رو دوست دارم. اما اینکه همش بخواد برام استرس زا باشه برام غیر قابل تحمله. ایراد از رئیسمونه. آدم بیشعوریه. از اون آدم های قضاوت گر گوشی که در مورد همه آدم ها یه پیش قضاوتی توی ذهنش داره. مثلا اگه بفهمه که این آدم دانشگاه آزاد درس خونده بلافاصله به این نتیجه می رسه که بی سواده و چیزی حالیش نیست. یا مثلا در مورد آدم ها بر اساس محل سکونت و محله شون پیش داوری ذهنی داره. یه ایراد بزرگ دیگه اش که البته فقط شامل حال من می شه اینه که وقتی یه کاری انجام می دم، فقط می گرده و عیب و ایرادهاش رو پیدا می کنه. یعنی یه کلمه تا به حال به من نگفته که فلان کار رو خوب انجام دادی. همش ایرادها رو ردیف می کنه. همکارم می گه پشت سرت ازت تعریف می کنه. اما من تعریف پشت سر رو نمی خوام. من یه تشویق می خوام که بهم اعتماد به نفس بده. اینجوری دارم اعتماد به نفسم رو کلا از دست می دم.
نمی دونم این سر کار رفتنم و این آسیبی که دارم بابتش به جسم و روحم می زنم چقدر ارزشش رو داره. البته که کار کردن و مولد بودن و پول درآوردن رو دوست دارم. اما.... نمی دونم. از طرفی هم وقتی دو سه روز توی خونه می مونم حسابی روحیه ام خراب می شه. من ذاتا آدم گوشه گیری هستم. دوست و رفیق زیادی ندارم و اگه بخوام توی خونه بمونم زود افسرده می شم. کار کردن رو دوست دارم اما نه کار پر استرس. دلم می خواد یه راهکاری براش پیدا بکنم. این چند وقت هم خیلی تلاش کردم که راهکاری براش پیدا بکنم. اما به نتیجه ای نرسیدم. باز هم باید تلاش کنم.
امروز یه جورایی قهر کردم و موندم خونه. دیدم من کار بکنم و نکنم می گه چکار داری می کنی. پس همون بهتر که کار نکنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۴۳
آذر دخت

امروز بدجوری هوس نوشتن کردم. سرم خیلی شلوغه اما دلم می‌خواد بنویسم. حتما علتش هوای بهاری این روزهاست. بهار فصل نوشتن منه. همش دلم می‌خواد بنویسم.
از پسرک بگم که خیلی خوب با فراق مه مه جونش کنار اومد. البته بعد از نزدیک به سه هفته هنوز هم بعضی وقت‌ها فیلش یاد هندوستان می‌کنه و طلب مه مه می‌کنه اما نه خیلی زیاد. غذا خوردنش به نحو چشم‌گیری بهتر شده و یواش یواش داره شبیه آدمیزاد می‌شه (دقت کنید که یواش یواش اگر نه که هنوز خیلی با آرمان‌های من فاصله داره!). هفته اول خیلی سخت گذشت. حسابی لاغر شد و بداخلاق و همه هم شروع کردند به سرزنش کردن که چرا این کار رو کردید. مسئولین مهدکودک هم خیلی ایراد گرفتند چون پسرک اونجا بداخلاق شده بود و یکی از بچه‌ها رو هم گاز گرفته بود (البته این روایت مهدکودک بود. من ندیدم اون بچه چه اتفاقی براش افتاده بود اما دست پسرک خودم که از جای گاز اون یکی زخمی بود.). مامان هم می‌گفت که اشتباه کردی و حالا زود بود و باید می‌گذاشتی توی عید این کار رو می‌کردی. همکارها هم همین رو می‌گفتند و من خیلی ناراحت بودم. اما خدا رو شکر پسرک شجاع و قوی من این بحران رو پشت سر گذاشت و الان هم خدا روشکر داره یواش یواش وزن از دست رفته رو دوباره به دست میاره. کم‌کم داره میان‌وعده رو جایگزین شیر می‌کنه. چالش فعلی اینه که شیر رو به یه نحوی توی برنامه غذاییش بگنجونم. شیر ساده توی لیوان رو خوب نمی‌خوره. اما اگه توی پاکت باشه و با نی چرا. شیرکاکائو خیلی دوست داره که من نمی‌خوام زیاد بهش بدم. بستنی دوست داره و دنت. شیر موز خیلی دوست نداره. با کورن فلکس توی شیر اصلا رابطه برقرار نمی‌کنه. فعلا دارم دنبال میان‌وعده‌های سالم می‌گردم که این حجم شیرینی و شکلات خوردنش رو کم کنم. میوه هم فقط موز رو درست مثل آدم می‌خوره. به بقیه می‌گه توووووورش! همچین لب و دهنش رو هم کج و کوله می‌کنه که نگو!
تحول دیگه این بوده که خودش تصمیم گرفته که بره توی تختش بخوابه. البته ما هم تبعید شدیم به اتاق ایشون و ما رختخواب می‌اندازیم پایین تخت پسرک و ایشون هم تا خوابشون ببره ده دفعه ما رو چک می‌کنند و کلی حرف می‌زنند از اون بالا و توی شب هم از توی تخت با من حرف می‌زنه تا مطمئن بشه من هستم. امیدوارم یواش یواش اجازه بده که ما هم بریم توی تخت خودمون بخوابیم چون توی اتاقش جا خیلی تنگه و ما حسابی له و لورده می‌شیم تا صبح.
خوان بعدی گرفتن پوشک هست که فکر نمی‌کنم حالا حالاها بشه روش کار کرد چون هیچ آگاهی‌ای نداره در موردش هنوز.
خودم هم سر کار سرم حسابی شلوغه. مطمئنم که آخرش مرخصی‌هام می‌سوزه! همکارها هم باهام همکاری نمی‌کنند متأسفانه.
وضعیت خونه‌ام خیلی درامه و حسابی کثیفه و احتیاج به یه خونه تکونی اساسی داره.
از لحاظ روحی هم خیلی خسته‌ام و دلم کلی گردش و تفریح می‌خواد. اما نه وقتش هست و نه همسرجان پایه است فعلا.
مطمئنم که خیلی چیزها می‌خواستم بنویسم اما حالا یادم نمی‌یاد! فعلا همین پست خبری کافیه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۵۸
آذر دخت

مدت‌ها بود دوست داشتم یه بخش جدید به این وبلاگ اضافه کنم: کتابخوانی.

توی یه وبلاگ قدیمی که داشتم این کار رو می‌کردم که اگه کتاب جالبی می‌خوندم قسمت‌های جالبش رو تایپ می‌کردم و می‌گذاشتم. سعی‌ام اینه که این کار رو اینجا هم امتحان کنم. اینکه چقدر وقت کنم رو نمی‌دونم. کما اینکه از تابستون تا حالا می‌خوام این پست رو بذارم و فرصت نشده که تایپش کنم!


کتاب امروز اسمش هست: Down and Out in Paris and London که ترجمه شده آس و پاس‌های پاریس و لندن. کتاب از جورج اورول هست که دیگه همه قلعه حیوانات و 1984 اش رو می‌شناسند و خوندند و شنیدند. این کتاب رو زهره روشنفکر ترجمه کرده و متأسفانه باید بگم که ترجمه‌اش افتضاحه و ظاهرا اصلا ویراستاری نشده. نکته جالب هم حضور پرتعداد کاما نقطه «؛» در سرتاسر متنه.

کتاب حاوی خاطرات اورول مربوط به بازه زمانی که بیکار بوده و به دلیل درگیری‌های سیاسی نمی‌تونسته مطلبی توی روزنامه‌ها چاپ کنه. بخش اول کتاب مربوط سکونتش توی پاریس با اوضاع و احوال سخته. بعد از یه مدتی یه کار به عنوان پادو و گارسون پیدا می‌کنه. بعد به دلیل قول یک شغل به لندن می‌ره اما اون شغل رو بهش نمی‌دهند و مجبور می‌شه که مدتی رو مثل یک آواره بی‌خانمان از این نوانخانه به اون نوانخانه سر کنه تا اینکه نهایتا یه کار براش پیدا می شه و از این وضعیت فلاکت‌بار نجات پیدا می‌کنه.
توی این کتاب دو نکته توجهم رو خیلی جلب کرد. اولی وضعیت اسفباری که اورول از رستوران های اون موقع پاریس (اواخر دهه بیست یا اوایل دهه سی میلادی) ارائه می‌ده که در ادامه یه بخشی‌ش رو میارم. این موضوع می‌تونه همچنان و همه جا ادامه داشته باشد. یه جورایی دید من رو نسبت به غذای رستوران عوض کرد!
نکته دیگه تأثیریه که فقر توی تموم شئون زندگی آدم می‌گذاره. اینکه یک آدم وقتی گرفتار فقر می‌شه، هر چقدر هم که تلاش کنه نمی‌تونه خودش رو ازش بکشه بیرون. آدم فقیری که پول نداره لباس خوب بخره، نمی‌تونه توی مصاحبه‌های آبرومند شرکت کنه. آدم فقیری که پول نداره که جای خوابی برای خودش تأمین کنه و مدت‌هاست که نتونسته ملزومات یه حمام مثل یه صابون یا تیغ ریشتراشی رو بخره چون پول برای خریدن نون هم نداشته یا آدم فقیری که تمام دیروز ذهن و فکرش دنبال پیدا کردن یه لقمه نون بوده یا آدم فقیری که چند روزی از بی‌پولی چیزی نخورده چطوری می‌تونه خودش رو یه کارگر خوب و سرحال و کاری نشون بده که بتونه کاری گیر بیاره. اینکه گرسنگی می‌تونه تمام توان کار رو از آدم بگیری و این ناتوانی منجر بشه به بیکاری و فقر بیشتر. مثل یه مرداب که آدم‌ها توش فرو می‌روند و هر چه بیشتر توش بمونند بیشتر توش غرق می‌شوند. خلاصه که تا به حال به این دید به فقر هم نگاه نکرده بودم.

در ادامه یه بخشی‌ از کتاب رو می‌یارم که مربوط به زمان کارکردن اورول در رستوران یک هتل (که با اسم مستعار هتل ایکس بهش اشاره می‌کنه) هست:


هتل یک دستگاه بزرگ و پیچیده است که با تعداد محدودی کارگر که به هیج‌وجه کافی نیست، اداره می‌شود. چون هر کدام از کارکنانش به کار، رتبه و طبقه مشخصی تعلق دارد و کارش را با دقت و حساسیت زیاد انجام می‌دهد. اما این موضوع هم یک نقطه ضعف دارد و آن هم اینکه مشتری‌ها به همان نسبت کار کارمکنان پول نمی‌دهند. مشتری بابت سرویس پول خوبی می‌دهد، اما حقوقی که کارکنان می‌گیرند در برابر سرویس‌دهی خوب، واقعی نیست. بنابراین با آنکه هتل‌ها در نتیجه دقت و وقت‌شناسی آنها می‌گردد اما چنانکه شرح داده شد، در اصل از هر خانه‌ی شخصی بدی، بدتر هستند.
به عنوان مثال، کار نظافت را در نظر می‌گیریم. در هتل ایکس در قسمت‌های سرویس، وضعیت کثیفی، تهوع‌آور و وصف‌ناشدنی بود. در همه‌ی زوایای چایخانه‌ای که من کار می‌کردم آشغال و کثیفی طی یک سال روی هم انباشته شده و محفظه‌ی نان خشک هم پر از سوسک بود. یک روز من به ماریو پینهاد کردم که با هم آن حشره‌ها را از بین ببریم. او با لودگی گفت: چرا باید این حیوان‌های بیچاره را بکشیم؟
موقعی که من می‌خواستم پیش از آنکه کره را بردارم، دستم را بشویم، بقیه به من می‌خندیدند. ولی با همه اینها در جایی که ایجاب می‌کرد، همه‌ی ما بسیار تمیز و پاک بودیم. همیشه میزها را پاک می‌کردیم و وسایل برنجی را برق می‌انداختمی. چون قانون چنین بود. اما به ما دستور نمی‌دادند که در باطن هم تمیز باشیم. همچنین فرصتی هم برای چنین نظافت‌هایی به دست نمی‌آوردیم. ما تنها می‌توانستیم وظایفی را که بر عهده‌مان بود انجام دهیم و چون اولین وظیفه، وقت‌شناسی بود، بنابراین ما با انجام ندادن نظافت وقت را تلف نمی‌کردیم.
وضعیت کثیفی در آشپزخانه بدتر و بیشتر بود و این تنها در حرف نیست. بلکه گفتن یک حقیقت است. آشپز فرانسوی اگر چنانچه سوپی را خودش نپخته باشد، در آن آب دهان می‌ریزد. او با آنکه یک هنرمند است اما هنر او در تمیزی نیست و حتی می‌توان گفت که چون او یک هنرمند است کثیف هم هست. چون برای آن که ظاهر غذا خوب به نظ بیایدلازم است که بعضی کارهای کثیف هم انجام شود. به طور مثال هنگامی که تکه‌ای گوشت کباب را برای بررسی نزد سرآشپز می‌برند او با چنگال آن را امتحان نمی‌کند بلکه آن را با دست برمی‌دارد و دوباره سر جایش می‌اندازد، انگشت شست خود را دور بشقاب می‌کشد و برای آنکه مزه آبگوشت را بچشد آن را می‌لیسد و بعد هم درست مثل یک هنرمند که در حال دیدن نقاشی خودش است از دور به آن تکه گوشت نگاه می‌کند و با انگشتان چاقش که بیش از صدها بار آنها را لیسیده است به آن دست می‌کشد و موقعی که رضایتش فراهم می‌آید، بایک دستمال جای انگشت‌های خود را از دور بشقاب پاک می‌کند و آن را به گارسون می‌دهد. گارسون هم انگشت خود را در سوپ فرو می‌کند. همان انگشت‌های کثیف و چربی که بارها آنها را در موهای روغن مالی شده‌اش فرو برده است. اگر در پاریس، یک نفر به طور مثال برای یک وعده غذای گوشت بیش از ده فرانک داده باشد، باید مطمئن شود که غذایش چنین که شرح دادم دست‌مالی شده است. ولی در رستوران‌های بسیار ارزان این وضعیت به کلی فرق دارد. در این رستوران‌ها جور دیگری با غذا برخورد می‌کنند. آنها با چنگال گوشت را از ماهی‌تابه برمی‌دارند و آن را بی آنکه به آن دست بزنند درون بشقاب می‌گذارند. بنابراین تقریبا می‌توان چنین گفت که شما هرچه بیشتر پول بدهید، عرق بدن و آب دهان بیشتری را میل خواهید کرد!
در هتل‌ها و رستوران‌ها، کثیفی عنصر غیر قابل تفکیک آنها است. چون باید غذای تمیز و سالم به خاطر صرفه‌جویی در وقت و ظاهر آراسته، فدا شود. یک کارگر هتل سرش شلوغتر از آن است که به این مسئله توجه کند که غذایی را که در حال آماده کردن است، برای خوردن است. از دید او، غذا تنها یک سفارش است. درست همانگونه که یک آدم مبتلا به سرطان در حال احتضار برای پزشک همچون دیگر مراجعه‌کنندگانش فقط یک بیمار به حساب می‌آید. به عنوان مثال، مشتری‌ای یک قطعه نان برشته سفارش می‌دهد و آن کسی که در زیرزمین از شدت کار، خودش را هم نمی‌شناسد باید آن را آماده کند. بنابراین چطور می‌شود از او انتظار داشت پیش خودش فکر کند و با خودش بگوید که : ”این نان را می‌خواند بخورند و بنابراین باید آن را چنان آماده کرد که بتوان خوردش.“ چیزی که به او ارتباط دارد این است که ظاهر نان خوب باشد و در مدت سه دقیقه آماده شود. از روی پیشانی‌اش چند عرق بر نان می‌چکد. چرا باید ناراحت شود؟ و یا نان از دستش بر خاک‌اره‌های زمین می‌افتد. او چرا باید زحمت بکشد و آن را عوض کند؟ تکاندن خاک‌اره از روی نان سریعتر انجم می‌شود. هنگام بردنش به سالن باز هم به روی زمین می‌افتد و این دفعه گارسون آن را بر می‌دارد و گرد و غبارش را پاک می‌کند و دوباره آن را سر جایش می‌گذارد. با غذاهای دیگر هم همین رفتار صورت می‌گیرد. تنها غذای کارکنان و مدیر هتل با رعایت موارد بهداشتی و با نهایت تمیزی آماده می‌شود. در میان کارکنان هتل این عبارت به صورت ضرب‌المثل درآمده که می‌گویند:”مراقب غذای رییس باش. مشتری به درک!“ در همه جا قسمت‌های سرویس پر از کثافت است و یک نوار مخفی از کثیفی همچون محتویات داخل بدن آدم، در میان همه‌ی هتل‌های شیک و باشکوه وجود دارد.
مدیر هتل جز کثیفی از هیچ نوع تقلب و کلاه‌برداری هم فروگذار نبود. اکثر مواد اولیه‌ی غذاها بد و نامرغوب بودند که تنها چیره‌دستی آشپزها آنها را به غذایی قابل خوردن تبدیل می‌کرد. بیشتر گوشت‌ها از سطح کیفی خیلی پایین برخورداد روده و سبزی‌ها هم طوری بودند که یک زن خانه‌دار به آن حتی نگاه هم نمی‌کند. آنها با روش خاصی سرشیر را با شیر می‌آمیختند چای و قهوه هم بسیار نامرغوب و مربا هم تقلبی بود. بر سر شیشه‌های ارزان قیمت‌ترین شر×اب‌ها، اتیکت ش×ر×اب مغمولی می‌چسباندند. بنا به قوانین هتل، هر کارگری که باعث فاسد شدن مواد غذایی می‌شد، باید معادل قیمت آن را تاوان بدهد. بنابراین هیچ چیزی دور ریخته نمی‌شد. یک دفعه جوجه‌ای سرخ شده از دست گارسون طبقه‌ی سوم از آن بالا بر خرده‌نان و روزنامه باطله‌ها و دیگر آشغال‌ها افتاد. ما با دستمال پاکش کردیم و آن را دوباره به بالا فرستادیم. ملافه‌هایی که فقط یک بار از آنها استفاده می‌شد، دیگر آنها را نمی‌شستند و به جای آن، آنها را مرطوب می‌کردند و اتو می‌زدند و دوباره بر تشک‌ها و پتو‌ها می‌کشیدند. مدیر هتل درست مثل ما نسبته به مشتری ها هم خساست به خرج می‌داد. در این هتل بزرگ هیج برس و یا خاک‌اندازی وجود نداشت و برای تمیز کردن زمین‌ها، تنها از جارو و تکه‌های کارتن به جای خاک‌انداز استافده می‌شد. توالت کارکنان خیلی کثیف بود و هیچ وسیله‌ای هم در آنجا وجود نداشت و همچنین به خاطر نبود دستشویی، همه‌ی کارکنان دست‌هایشان را در همان لگن ظرفشویی می‌شستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۱۰
آذر دخت

امروز رو مرخصی گرفتم که توی خونه باشم و خونه تکونی کنم! و خوب از مرخصی هایی که داره می سوزه استفاده کنم اما الان نشستم پای وب! از هفت صبح بیدارم و هنوز هیچ کار مفیدی نکردم.
پسرکم روزهای سختی رو می گذرونه چون یک هفته است که داره مه مه رو ترک می کنه. من هم روزهای سختی رو می گذرونم چون شک دارم که کار درستی انجام دادم یا نه و آیا زمان مناسبی رو انتخاب کردم یا نه.
این اواخر غذا خوردن پسرک شده بود یه معضل بسیار بزرگ. از وقتی که دو ساله شد من بنا بر این گذاشتم که شیر خوردنش رو کم کنم. اما واقعا امکان پذیر نبود. توی مهد مدتها بود که دیگه شیر نمی خورد. اما از وقتی که می رسید خونه تنها تقاضای خوراکی اش محدود می شد به مه مه. اگه اون وسط یه لطفی به ما می کرد خوردن کیک و کلوچه و از این خوراکی ها بود. برای غذا خوردن باید باهاش کشتی می گرفتی. اگر شیر بهش نمی دادیم بد اخلاق می شد. به پای ما آویزون می شد. گریه و التماس می کرد. وقتی سر سفره نشسته بودیم گریه می کرد که مه مه و شام نمی خورد. همسرجان هم خیلی با داد و بیداد با این ماجرا برخورد می کرد. برای مدتی سفره شام برای من شده بود یه استرس بزرگ. تا می نشستیم سر سفره معده درد می گرفتم. شیر خوردن شب ها هم ادامه داشت و من نگران دندونهاش بودم. شب ها دو الی سه بار بیدار می شد و مه مه می خواست. توی شیشه هیچ چیزی به جز شیر ساده رو قبول نداشت که اون هم باید توی ماکروویو گرم شده باشه. نه آبمیوه و نه شیر طعم دار و نه دوغ.
عملا خودش رو با شیر سیر می کرد. همه می گفتند باید شیرش کم بشه اما نمی شد. کم کم یه شیشه هم جواب نمی داد و یه شیشه و تا ته می خورد و دومی رو درخواست می کرد.
پنج شنبه هفته قبل خیلی بداخلاقی می کرد و هیچی نمی خورد و همش مه مه می کرد. آخرش خیلی عصبانی شدم. همه مه مه ها رو پرت کردم توی حیاط و گفتم مه مه نیست. با همان گریه و گرسنگی خوابید. تا خوابش برد رفتم همه مه مه ها رو از حیاط آوردم و شستم و خشک کردم و جمع کردم. وقتی بیدار شد گفت مه مه. گفتم مه مه ها رو پیشی برد برای بچه هاش. رفت پشت شیشه نگاه کرد دید نیستند. حواسش رو پرت کردم. و بعد نهار خورد.
شبش هم قبول کرد که بدون مه مه بخوابه. اما وسط شب بیدار شد و نیم ساعتی گریه و التماس کرد. وقتی بهش ندادیم خوابید.
طول این هفته شل کن سفت کن داشته. هنوز می گه مه مه اما خیلی کمتر از قبل. از شب سوم دیگه شب ها بیدار نشده و دیگه راحت بدون شیر می خوابه. اما خیلی بداخلاقه. بی حوصله است و متأسفانه برخلاف انتظارم غذا خوردنش تغییر چشمگیری نکرده. ظهرها خیلی اذیت می کنه به خصوص روزهای زوج که خواهرم پیشش نیست. مامان یه روز زودتر اومده که پیشش باشه و همسرجان یه روز مرخصی گرفته و امروز هم من هستم. شیر توی لیوان رو زیاد مایل نیست و شیرکاکائو بیشتر طلب می کنه. به طرز چشم گیری لاغر و سبک شده.
اما چیزی که بیشتر از همه ناراحتم می کنه اینه که فردای روزی که این ماجراها بود فهمیدم که داره دندون در میاره. دو طرف داره آسیاب در میاره و خوب این واقعا بدموقع بود. از دست خودم ناراحتم که بدون برنامه ریزی این کار رو کردم و حالا هم راه برگشتی ندارم. اول برنامه داشتم که توی عید ترکش بدم که پیش خودم باشه و کمتر اذیت بشه اما نشد و اینجوری شد. از یه طرف هم می گم خوب حالا میره مهد و سرش گرمه و کمتر اذیت می شه. از یه طرف دیگه همکارم می گه شاید توی مهد مه مه بچه ها رو ببینه و دلش بخواد. نمی دونم.
توی سرچ هایی که کردم نوشته که از یک سالگی باید کمش کنید و هیجده ماهگی بگیرید. اما خوب خیلی ها می گن زود بوده. به عنوان مثال همکارم می گه که خودش تا پنج سالگی شیشه می خورده و اون یکی که دخترش سه سالشه می گه که هنوز داره شیشه می خوره. نمی دونم کار درستی کردم یا نه. اما غصه می خورم که پسرکم غصه می خوره.
چیزی که برام خیلی جالبه غروریه که سر این ماجرا نشون داد. یعنی خیلی به سختی به من می گه مه مه . خیلی یواش و زیر لب. شب و روزهای اول خودم بیشتر استرس داشتم و همش نگران بودم. راستش انتظار واکنش خیلی تندتری ازش داشتم.
امیدوارم که پسرکم خیلی از دستم ناراحت نباشه و امیدوارم که هرچه زودتر این غصه از دلش بره و غذا خوردنش هرچه زودتر درست بشه.
در ضمن تازگی ها لجبازی و قشقرق بازی هایی راه می اندازه بیا و ببین! گاهی وقت ها گیج می شم که باید چکار کنم. واقعا نیاز دارم مطالعاتی در مورد رفتار با بچه دو ساله داشته باشم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۴
آذر دخت

الان که نشسته ام اینجا با دستهایی که از شدت عصبانیت می لرزه و معده ای که از شدت حرص خوردن درد گرفته و گلویی که از شدت جیغ زدن می سوزه، نمی دونم که دقیقا باید در مورد کدوم زمینه ای که ذهنم رو مشغول کرده بنویسم.
1- پسرک غذا نمی خوره. خیلی سخت و بد می خوره. از دست من عملا چیزی نمی خوره و مامان و همسرجان با هزاران ترفند و بازی یه چیزی به زور توی دهنش می کنن. راه به راه شیر میخوره و اسم منحوسش از زبونش نمی افته. اگر که سعی کنیم بهش ندیم تا گرسنه بشه تا سد حد مرگ آدم رو دیوونه می کنه با پیله کردنش.
2- امروز با هم توی خونه بودیم. از لحظه ای که چشمش رو باز کرده اول گفته مه مه . بهش دادم گفتم خوب تازه از خواب بیدار شده شاید اصلا خوابید. بعد بیدار شده و پی پی کرده. قبل از اینکه ببرمش برای شستن دو تا تخم مرغ گذاشتم که آبپز شه.
پروسه ی شستن پی پی خیلی خسته کننده است. اولش که باید کلی دنبالش بدوم تا بگیرمش. بعضا با گریه و مقاومت میاد. بعدش با این شیرهای کوتاهی که این روزها مد شده شستنش سخت هست. خودش هم دائم یا لجبازی می کنه و پاهاش رو به هم می چسبونه که نشه شستش یا اینکه شیر آب رو می بنده یا یه چیزی با خودش میاره میندازه زیر شیر و پی پی های در حال شسته شدن. یا با جای مایع دستشویی ور می ره و درش رو بر میداره و میندازه وسط پی پی ها. یا دستش رو می کنه توی جا مایعی! آخ! بعد هم که وارد پروسه پوشک کردن و غیره می شیم. خوب یه کمی وزنش هم بالا رفته و بغل کردنش سخت هست و دستم درد میگیره.
بعد تخم مرغ ها پختند و آوردم که بخوریم. حاضر نشد یه اپسیلونش رو بخوره. وقتی شروع کرد به کثافت کاری جمعشون کردم. برای خودم چای دم کرده بودم. گفت کاکا. یعنی شیرکاکائو. براش درست کردم. خورد و بعدش هم گفت آبده. یعنی چایی. چایی هم براش آوردم. نخورد و رفت سراغ کشوی مدارک. شروع کرد مدارک رو بیرون ریختن و من از فرصت استفاده کردم تا لباس های شسته شده رو جمع کردم.
پیله کرد که بیا ماشین بازی. باید چهاردست و پا بشم و ماشین رو روی زمین راه ببرم. زانوهام درد می کنه و کتف هام. به کمتر از یه ربع هم رضایت نمی ده. اجازه استراحت رو هم ندارم. باید یه بند و بدون استراحت چهار دست و پا راه برم. برای اینکه کوتاه بیاد رفتم از توی کمدش براش یه اسباب بازی که یه مدتی از دم دستش دور کرده بودم آوردم. یه کمی باهاش ور رفت و در این بین من سعی کردم لباس ها رو جمع کنم. هی اومد و زد زیر لباس ها و بعد پیله کرد که اجزای این اسباب بازی رو در بیار! خوب نمی شد. شروع کرد به گریه. گریه شدیدها! بعد هم من رو کتک زد. عصبی شدم و دو تا کتک ها رو بهش پس زدم. شدیدتر گریه کرد و شدیدتر کتک زد. بلند شدم رفتم توی اتاق و در رو محکم زدم به هم. دنبالم اومد و در رو باز کرد. دستش دیگه به دستگیره درها می رسه. اومد کنارم. محلش نگذاشتم. خودش اومد کنارم خوابید و آشتی کردیم.
دوباره پی پی کرد. تمام ماجرا دوباره تکرار شد. به محض اینکه پی پی کرد گفت مه مه. تخم مرغ ها رو آوردم. دوباره همون ماجرا. تو بگو حتی یه کوچولو. شروع کرد مه مه گفتن. یه کمی محلش نگذاشتم. دوباره اومد به دست و پام پیچید و گریه رو شروع کرد. طاقت نیاوردم. مه مه رو همونجور یخ دادم بهش (تازگی ها باید تو مایکروویو گرمش کنیم). کم نیاورد و نصفش رو خورد. داشتم براش غذا می پختم. هر دفعه که بلند شدم می اومد که من رو بغل کن. بغلش می کردم. برای خودم یه لقمه آوردم که بخورم. آخرش رو گرفت که بخوره. دیدم نون خالیه یه تکه تخم مرغ گذاشتم وسط نون. تف کرد بیرون!
گفتم بیا نقاشی بکشیم. یه کمی سرگرم شد و با هم چشم چشم دو ابرو کشیدیم. مشغول پختن غذا بودم. وسط نقاشی کردن ماژیک ها رو ریخته بود توی کامیونش و بعد کامیون اونجوری که دلش می خواست راه نمی رفت. هی گریه و نق و گیر دادن ادامه داشت.
اشتباه کردم و رفتم سر موبایلم ببینم خبری نیست. اونم زد و همون لحظه خاموش شد. اومد پیله که نانای بزار. نانای یعنی بریم تو صفحه اینستاگرام علیرسا! هرچی گفتم که نمی شه خاموش شده به خرجش نرفت. دوباره گریه شدید! جیغم درومد از دستش اما فایده نداشت. موبایل رو زدم به یه سیم سیار و تا بیاد بالا و روشن بشه هی هق هق کرد! یه کمی با صفحه علیرسا سرگرم شد و غذاش هم آماده شد. بعد دوباره گفت مه مه. عصبانی گفتم مه مه نداریم. یه کاسه از غذاش رو آوردم که بخوره. حاضر نبود بخوره. رفت اون نصفه شیشه ای که از قبل مونده بود رو پیدا کرد و زل زد توی چشم من و خورد. به روی خودم نیاوردم اما خیلی حرص خوردم. تا تموم شد اومد دهنش رو باز کرد و یه لقمه خورد. دوباره گفت مه مه! تازگی ها یه کاری یاد گرفته میاد دهنش رو باز می کنه یه قاشق می خوره. بعد می ره سر جاش می خوابه میگه مه مه! یعن من خوردم دیگه حالا اصل کاری رو بده بیاد! مقاومت کردم و غذا رو نشونش دادم. نخورد. تازگی ها دیدم که انگار غذاهای نونی رو بهتر می خوره. نون آوردم و سه تا لقمه با هزار تا فیلم و ادا خورد. بعد بازی بدو بدو و من قایم می شم تو پیدام کن شروع شد. با هزارتا فیلم و ادا که برای یه آدم عصبی و خسته خیلی سخته، دو سوم کاسه رو که خورد دیگه نخورد. اصرار هم داشت که بیا باهام بازی کن. گفتم اگه غذا نخوری خبری از بازی نیست. باز هم گریه شدید و آویزون شدن به من و کتک زدن. سومین بار ظرف چهار ساعت. سعی کردم آروم باشم. خودم بهش پیشنهاد مه مه دادم. قبول کرد. مه مه رو گرفت و خورد. بعد گفت به به. دوباره کاسه رو آوردم و گفت نه. بعدش گرفت خوابید.
نیم ساعته که دارم می نویسم و هنوز آروم نشدم. هنوز عصبانیم و بدنم می لرزه. نمی دونم باید چیکار کنم. مستأصل شدم و خسته.

3- این روزها فکر می کنم که طاقتش رو ندارم که دوباره بخوام سعی کنم به زندگی ام سامان بدم و بعد چند سال با تولد بچه جدید بخواد روال زندگی ام به هم بخوره. چند روزی هست که به خودم جرأت دادم که در مورد بچه بعدی جدی فکر کنم. فکر کردم اگه قراره این جوری زندگی مون به هم ریخته باشه بزار یه باره دومی هم بیاد و بعد یه باره سامونش بدیم. نمی دونم آیا طرز فکر احمقانه ایه یا درسته. واقعا نمی دونم.

4- در عین حال مطمئنم که ورود یه بچه دیگه به این اوضاع آشفته و بی سامان حتما اوضاع رو آشفته تر می کنه. می ترسم کنترل بیشتر از این دستم در بره! می ترسم پسرک ضربه بخوره. نمی دونم کار درست چیه. نمی دونم. ذهنم خیلی مشغوله این روزها. خیلی.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۶
آذر دخت