به روایتی (واقعی) دیروز و به روایتی (شناسنامه) امروز روز تولد منه. خودم دیروز رو دوست دارم اما شش ساله که دیروز برام تولد گرفته نمیشه چون همسرجان به نحو عجیبی اصرار داره که هی روز شناسنامهای رو به رسمیت بشناسه.
هر چقدر پارسال از تولدم خوشحال بودم، امسال اصلا خوشحال نیستم. 30 سالگی رند بود و 31 سالگی پادرهوا! خستگی مزمن این روزها رو که یک ماه و نیمه حتی یک ساعت هم مرخصی نگرفتم (چه هنر بزرگی! اما برای من واقعا هنر بزرگیه!) با سرماخوردگی که دیروز با گلودرد شروع شد جمع بزنید با فشار کاری که دو ماهه ذرهای ازش کم نمیشه اون وقت میبینید که با چه معجونی دارم سر و کله میزنم این روزها! تازه از اوضاع جسمیام هم اصلا راضی نیستم. باورم نمیشه پارسال این موقع با چه پشتکاری ورزش میکردم و الان چقدر تنبل و تنپرور شدم. خودم هم خسته شدم بسکه این تکرار مکررات را گفتم. دیگه امروز زدم بر طبل بیعاری و گفتم یه دو خط اینجا بنویسم.
خلاصه که تولد 31 سالگیام را تا حالا دوست نداشتم. یادم افتاد به تولد 29 سالگیام. اون سال هم که باردار بودم و روزهای آخر و خیلی خسته و همسرجان هم که یادش رفته بود کلا و تازه فردای تولدم هم خوردم زمین و... حالا امیدوارم ادامه 31 سالگی خیلی بهتر از 29 سالگیام باشه.
حرف زیاده و تمرکز و وقت کم. امیدوارم به زودی بیام و با فراغ خاطر بنویسم. فعلا تا درودی دیگر بدرود!
پینوشت: دیروز مامانم اولین کسی بود که وقتی سر کلاس آلمانی بودم بهم اس ام اس زد و تبریک گفت. هر چند ساعت 2 و نیم بود اما خوب اون یادش بود دیگه! مادر سخت بتونه تولد بچهاش یادش بره!
پینوشت 2: درسته که توی متن لینک میدم به نوشتههای گذشته اما این جوری که نوشتهها منتقل شدند بدون فاصله و اینتر و پاراگرافبندی خودم هم حوصله نمیکنم دوباره بخونمشون چه برسه به خوانندههای احتمالی اینجا! آیا روزی فرصت میشه که من این نوشتهها رو درست کنم؟