ماه رمضان هم تمام شد. روز یکی به آخر مونده دیگه من گریهام گرفته بود خداییش. تعطیلات بیموقعی بود. من تشنه و گشنه و هلاک با یه معده به هم ریخته و پسرک هم حاضر نبود یه ذره بخوابه. دائم میگفت بیا بازی. اون هم چه بازی: گاگام بازی یعنی چهار دست و پا روی زمین ماشین راه ببری! پدر صاحاب ما رو درآورد خلاصه!
عید هم که شد همهاش به مهمونی بازی گذشت. مادر همسرجان یه جور بیماری عجیب گرفته که فقط خدا میدونه چیه. یه قسمتهایی از بدنش درد میکنه و میسوزه. شک همه به زونا رفته اما یه آزمایش داده که احتمال زونا را رد کرده. از اون طرف در اثر ماه رمضون دچار مشکلات گوارشی عمده شده و خلاصه که فعلا همه درگیر این ماجرا هستند. باباش هم قراره این هفته اون یکی چشمش رو عمل آب مروارید کنه. این خاندان رو هم که میدونید چقدر بدمریضی هستند. دیگه خلاصه پدر ما در اومده دیگه.
تقریبا یک سال و نیم پیش بود فکر کنم که من دچار خستگی مزمن بودم. تصویر ذهنی و تنها آرزوم این بود که یه رختخواب بندازم تو آفتاب و بیدغدغه کلی بخوابم. اون موقع بود که پسرک در طول شب شیش بار بلند میشد شیر میخورد. الان خیلی وقته که این تصویر ذهنی برطرف شده. الان جاش رو به آرزوی سر کار نرفتن داده! میدونم دارم ناشکری میکنم و کارم اشتباهه. میدونم که آدم توی خونه موندن نیستم. میدونم که یه هفته بشه دوهفته دیوونه میشم. اما چه کنم که تصویر ذهنی از آدم اجازه نمیگیره! اصلا درستش اینه که خانمها نرند سرکار که به سرکار رفتن عادت نکنند. مگه آدم چند سال زنده است که تمام دوران جوانی و سلامتی رو به آرزوی زمانی طی کنه که یه وقتی داشته باشه برای اینکه به کارهای عقبافتادهاش برسه؟! الان واقعا دلم میخواد یه کار با ساعت کاری کم پیدا کنم. یه کاری که از صبح کله سحر تا بوق سگ رو نگیره. یه کاری مثل آموزش و پرورش.
تمرین رانندگی همچنان ادامه داره. یه کمی بهتر شدم اما هنوز خیلی کار داره.
اومدم راجع به یه چیزی بنویسم، گفتم بذار اول جریان ماه رمضان و عید رو بگم بعد، الان یادم رفته اون اصلیه چی بود!