جمعه این هفته به اصرار بابا رفتیم یکی از ییلاقات اطراف شهرمون. راستش من و همسرجان هیچ کدوم حس رفتن نداشتیم. من که حیات هفتگیام بسته است به استراحت پنجشنبه و جمعه و همسرجان هم قبلاً گفتم که شیفتهاش غوغا میکنه این ماه. در ضمن ما یه دفعه عید با خانواده همسرجان رفته بودیم اینجا و دیگه خیلی برامون تکراری بود. اما موندیم توی رودرواستی با بابا و مامان. آخه از وقتی که من ازدواج کردم یه عادت بدی که پیدا کردند اینه که حاضر نیستند بدون ما برند مسافرت و تفریح. و خوب من و همسرجان هم بالاخره یه خانواده مستقل هستیم و برنامه خودمون را داریم. کمترین نمونهاش همین برنامههایی که با خانواده همسرجان داریم که هر چند که محدود و کمه اما خیلی از تعطیلات خاص رو در بر میگیره مثل تاسوعا و عاشورا. بیچاره خواهر و برادرم! واقعاً از وقتی که من ازدواج کردم خیلی حوصلهشون سر میره. تازه حالا که خونهمون مستقله و شهرمون جدا اینطوریه. اگه قرار باشه که ما برای نگهداری نینیجان مدتی رو در جوار خانواده من زندگی کنیم، من جداً از دخالت بیش از حد مامان و بابا میترسم. من کلاً آدم مستقلیام و دوست دارم که خودم برای خودم برنامه بریزم و اینکه حس کنم دیگران برام برنامه ریختند شدیداً عصبیام میکنه. حالا این دیگران میخواد مامان همسرجان باشه که در این زمینه ید طولایی داره و چه مامان و بابای خودم.
خلاصه، ما موندیم توی رودرواستی و مجبور شدیم که بریم. برنامه از پنجشنبه عصر بود و تا عصر جمعه و یه ویلا توی اون منطقه ییلاقی داشتیم. برای اینکه بتونیم بریم همسرجان مجبور شد شیفتهاش رو تغییر بده و باز هم همکاران گرامیاش کوچکترین همکاری باهاش نکردند. نتیجه این شد که طی هفته قبل، شنبه و دوشنبه از چهار تا دوازده شیفت بود، سهشنبه هم که رفتیم خرید و کلی پیادهروی کرد و بعد چهارشنبه هم از چهار عصر که رفت شیفت تا پنجشنبه 7 صبح شیفت بود و یه ساعت اومد خونه و دوباره رفت سرکار و ساعت دو بعدازظهر آش و لاش اومد خونه. نهار خوردیم و دو ساعت خوابید و راه افتادیم. البته من خودم هم فرصت نکردم استراحت کنم چون باید جمع و جور میکردم و یه کمی به خونه میرسیدم و نهار میپختم و حمام میرفتم و اینا. خلاصه که هردومون خسته راه افتادیم و شانس آوردیم که با این خستگی همسرجان مارو ننداخت توی دره! پنجشنبه رسیدیم اونجا و شام خوردیم و شبش همسرجان بیهوش شد. یعنی وقتی ساعت یه ربع به دوازده خوابید، تا ساعت پنج صبح حتی دنده به دنده هم نشد. عوضش من که حالا بنا به شرایط بارداری شبها توی تخت خودم و بالش خودم هم به زحمت خوابم میبره و شبی شصت دفعه بیدار میشم، توی یه تخت غریبه فکر کنم فقط دو سه ساعت تونستم بخوابم اونم توی تکههای منقطع. تازگیها روی دنده چب که میخوابم، یه جایی بین دندههام درد میگیره و زود باید جابهجا بشم. خوب طاقباز هم که ممنوعه. دنده راست هم که خوب بنده خدا مگه چقدر تاب و توان داره؟! خلاصه که من اصلاً خوابم نبرد و خیلی اذیت شدم. هی منتظر بودم که صبح بشه همه بیدار شن.
صبح جای همگی خالی صبحانه مفصلی خوردیم. کلاً ما توی مسافرت به غذا خیلی اهمیت میدیم. یعنی بهتره بگم بابای من به غذا خیلی اهمیت میده و براش خیلی مهمه که تمام آداب و تشریفات رعایت بشه. یعنی شما بهش بگو حالا امکانات کمه مثلاً چنگال نداریم، خیلی ناراحت میشه. همه چیز باید تکمیل باشه و کامل. بعد در مقابل خانواده همسرجان خیلی ساده میگیرند این چیزها رو. خوب راستش رو بخواید من مدل اونها رو بیشتر میپسندم. کلاً آدم خوشسفر یعنی اینکه راحت بگیره همه کارو. بابای من اصلاً خوشسفر نیست، باید توی سفر همه به قانون اون عمل کنند و از اون تبعیت کنند اگرنه ناراحت و عصبی میشه. خوب ما که بچههاشیم به این اخلاقش واردیم و عمل میکنیم اما از دیگران که نمیشه همین انتظار رو داشت. برای همین ما اصلاً دوست نداریم توی جمعهای شلوغ بریم مسافرت چون بابای من دائم به ما غر میزنه که مثلاً چرا اینا دیر غذا میخورن، چرا پوسته تخمههاشون رو میریزن روی زمین زشته، چرا نوشابه نداریم، چرا میخوان شام املت بخورن و ... خلاصه که مسافرت رفتن خیلی تشریفات داره توی خونه ما. مثلاً صبحانه که مامان من تدارک دیده بود شامل پنیر، کره، دو مدل مربا، گردو، خیار، گوجه، تخممرغ آبپز و کالباس و چایی بود که ما هم شیرکاکائو برده بودیم و بیسکوئیت! اینا همه برای شش نفر. به مامان میگفتم این صبحونهات رو باید ورودی نفری 15هزار تومن بگیری حداقل. اما حدس بزنید عید که ما با خانواده همسرجان رفتی صبحانه چی خوردیم؟ مامان همسرجان گفته بود همه مهمون من اما هیچ فکری برای صبحانه نکرده بود. نتیجه اینکه ما برای صبحانه دوازده نفر فقط یه بسته پنیر داشتیم که من و همسرجان با خودمون برده بودیم و نون! حتی برای چایی شکر هم نداشتیم! اما خوب کلی خندیدیم و صبحانه هم نون و پنیر و موز خوردیم! خوشمزه هم بود. اما اگه بابای من بود حتماً عصبانی میشد و راه میافتاد که یه سوپری پیدا کنه و تجهیزات صبحانه بخره! البته لازم به ذکره که بابای من پنیر نمیخوره یعنی دوست نداره. برای همین من علیرغم اصرار شدید بابا اصلاً دوست ندارم که مسافرت اشتراکی با خانواده همسر بریم چون میدونم آب دیسیپلین و قوانین بابای من با بینظمی و هرج و مرج اونها اصلاً توی یه جو نمیره.
خلاصه (من هر کاری کنم نمیتونم جلوی رودهدرازی خودمو بگیرم!) نهار جاتون خالی یه جوجهکباب زغالی مشتی زدیم بر بدن و عصر جمعه برگشتیم و ساعت هشت و نیم خسته و کوفته رسیدیم خونه. بعد از اینکه کلی توی ترافیک موندیم. سعی کردیم زود بخوابیم اما نشد. صبح شنبه که من بیدار شدم خیلی خسته بودم. اما اعتنا نکردم و اومدم سر کار. اما تمام مدت انگار روی ابرها بودم. کمکم دیدم انگار نمیتونم ادامه بدم. به هر زحمتی بود تا ساعت دوازده ونیم صبر کردم تا بتونم از چهار ساعت مرخصی ساعتی که حداکثر توی یک روزه استفاده کنم و بعد یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه. نهار خوردم و خوابیدم. تا پنج و نیم که با زنگ تلفن مامانم بیدار شدم. شام پزوندم و همسرجان اومد و شام خوردیم. بعدش هم ساعتها رو کشیدیم عقب و ساعت نه و ربع جدید رفتیم خوابیدیم تا پنج و نیم جدید.
آیییی چسبید! آآآآآآآآآآی چسبید که خدا میدونه! هر چی بیدار میشد و مینشستم که این دنده به اون دنده بشم هنوز کلی وقت بود! خیلی کیف داد! امروز هم سرحالم و خوب. نینی جان هم که دو روز بود اعتصاب کرده بودند و توی دل من قلمبه نمیشدند امروز دارند برای خودشون آفتاببالانس میزنند! این هم از آخرین روزهای تابستان. عجب تابستانی بود امسال!