دیروز توی سرویس بودیم و داشتیم از پشت کوهها و وسط بیابون به سمت شهر میرفتیم! این راننده سرویس ما یه قیافه خوفی داره که انگار از توی این فیلمها گانگستری اومده بیرون. هیکلش که ماشاالله پهلوانی و چهارشونه و قد بلند. احتمالا یه سانحهای هم براش پیش اومده و دستها و یه بخشی از صورتش سوخته و چند تا از بندهای انگشتهاش هم نیست. یه عینک ریبن بزرگ هم میزنه و خلاصه صولت پر هیبتی داره. از اونجایی که رانندگیاش هم باید به همین صولتش بیاد توی رانندگی هیچ از دیگران نمیخوره و خیلی خیلی خطرناک رانندگی میکنه. البته دستفرمونش خوبهها اما این جاده خیلی جاده خطرناکیه پر از ماشین سنگین و پر از نقاط حادثهخیز. دیروز هم آقای راننده اعصاب نداشت و یه جای خیلی خطرناک هم موبایلش زنگ خورده بود و ظاهرا داشت با عیال مربوطه دعوا میکرد و خلاصه میشد ترس رو توی صورت تکتک سرنشینان دید.
من هم طبق معمول سناریوهای خطرناک رو پیش چشمم میآوردم که یکیش این بود که تصادف کنیم و بمیرم! اولش پیش خودم فکر کردم که نه حیفه بمیرم من کلی آرزو دارم. بعد فکر کردم چه آرزویی؟ و بعدش هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید! اگه چند سال پیش بود خیلی چیزها ردیف میشد. مثلا سرکار رفتن. پول درآوردن. ازدواج کردن. مستقل شدن. خونه از خودم داشتن. آشپزی کردن. بچه دار شدن و ... خوب الان همشون برآورده شده بودن و اکثرشون اصلا هم مالی نبودن. یعنی چیزی نبودن که به آرزو بودن بیرزند. خیلیهاشون همین الان باعث غم و غصهاند!
راستش پیش خودم فکر کردم بعد از به دنیا آوردن پسرک من دیگه آرزویی واسه خودم ندارم. خیلی هم راحت میتونم به مردن فکر کنم. البته که خیالم ناراحته بابت پسرک و بزرگ شدنش اما واسه خودم ناراحت نمیشم اگه بمیرم.
از دیروز تا حالا دارم بهش فکر میکنم. خیلی بده که من آرزویی ندارم. یعنی یه جورهایی از برآورده شدن آرزوهام ناامید یا حتی سرخورده شدم. این هم یه جورهایی با همون بیهدفی توی زندگیام همعرضه. اما در عین حال بابت سبکبال بودنم هم کیف کردم. خلاصه که نیهیلیست شدم رفت!