هفته قبل را خانه بودم. مامان اینها رفته بودند مسافرت و منی که هنوز راننده نشدهام سختم بود که بخواهم پسرک را ببرم مهدکودک و زودتر از سر کار برگردم و ببرمش خانه. خلاصه که دیدم به صرفهتر است که مرخصی بگیرم. توی پرانتز بگویم که نمیدانم چرا اما از دست مامان اینها دلخور بودم و هنوز هم هستم! خیلی خودخواهانه است میدانم اما نمیتوانم خودم را از چنگال این خودخواهی نجات بدهم! آخه خانواده من خیلی مسافرت برو نیستند کلا. نشون به اون نشونی که سه سالی که ما ازدواج کرده بودیم و بدون بچه بودیم هیچ کس برنامه یک مسافرت هم نریخت اما امسال که ما بچه داریم و کارها همه به هم گره خورده راه به راه برنامه مسافرت است که جور میشود! طی یک اقدام بسیار عجیب همین امسال هم مامان اینها دو بار توی تابستان رفتند مسافرت و خلاصه مرخصی بود که از من قلع و قمع میشد. حالا دارم هی انرژی مثبت به کائنات میدم که یه وقت توی پاییز و زمستان مثل پارسال مرخصی لازم نشم انشالله.
میخوام یه اعترافی بکنم. یه مدتی بود از تنها موندن با پسرک وحشت داشتم. پسرک وقتی به من میرسه انتظار داره که صددرصد در اختیارش باشم. جای نشستنم رو هم خودش با دستش تعیین میکنه و انتظار داره که دائم خودم کنارش نشسته باشم مثلا با هم ماشین بازی کنیم. این وضعیت وقتی یه کاری داری خیلی کلافه کننده است. واسه همین سعی میکردم حتی الامکان از تنها موندن باهاش دوری کنم. واسه این یه هفته هم خیلی نگران بودم. میگفتم میبرم میزارمش مهدکودک که خیلی روی اعصابم پیادهروی نکنه. مسئله غذا خوردنش هم بود. کمکم بهم اثبات شده بود که دیگه از دست من غذا نمیخوره و حتما مامان یا باباش باید بهش غذا بدن. در ضمن توی مهد هم بهتر غذا میخوره ظاهرا. هر چند که یواش یواش دارم شک میکنم به اینکه واقعا توی مهد خوراکی ها رو بهش میدن یا صرفا از تو کیفش در مییارن!
اما اتفاق جالبی که افتاد این بود که این یک هفته بدون وجود مهدکودک خیلی هم خوش گذشت بهمون. اولین قدم اینکه حساسیتم رو به خوردنش کم کردم. به این نتیجه رسیدم که خیلی از فشاری که در مورد غذا خوردن یا نخوردنش هست حاصل فشار اطرافیانه. یعنی اونها هی من رو تحت فشار میگذارند که این چیزی نمیخوره. اگه خودم بودم شاید هم حساسیت کمتر بود و هم من موفقتر بودم.
توی قدم بعدی هیچ هدفی برای این چند روز تعطیلی تعریف نکردم به غیر از در کنار پسرک بودن. پس دیگه هی حرص نخوردم که به کارهام نمیرسم. هر موقع دلمون خواست از خواب بیدار شدیم، هر موقع خواستیم بازی کردیم و کلا خوش بودیم. اما در کنارش دو تا کار خیلی مفید بسیار به تعویق افتاده رو هم انجام دادم: یکی خالی کردن کشوهای بوفه که شده بود جولانگاه پسرک و داشت یکی یک مدارک و ضمانتنامهها رو پاره میکرد و یکی هم انتخاب و چاپ کردن عکسهای پسرک از ابتدای تولد تا حالا (البته یه سری عکس از ابتدای ازدواج من و همسرجان هم بود بینش) در کل 180 تا عکس چاپ کردم!ّ آخه نمیتونستم از بینشون انتخاب کنم! حالا من موندم و یه عالمه عکس بدون آلبوم!
نکته جالب این بود که پسرک خیلی هم خوشقلقتر بود این روزها. فقط یه روز که باباش با سر و صداهای موقع رفتنش بدخوابش کرد یه کمی من رو اذیت کرد و یه روز هم که من یه کمی از نظر روحی خسته بودم سر ماجراهای همیشگی با همسرجان یه کمی باهاش بداخلاقی کردم. اما در کل هفته خوبی بود و خوش گذشت. دلم خواست که زن خونهداری بودم در کنار پسرکم. اگه همسرجانم پولدار بود و وضعمون خوب بود من لحظهای را سر کار صرف نمیکردم. مطمئنم. کلی راه دیگه هست برای خوب زندگی کردن. به خصوص وقتی مادر باشی. خلاصه که ترسم ریخت از تنها موندن با پسرک.
نکته دیگه اینکه اگر من خودم با پسرک تنها بودم خیلی مدیریت کردنش راحتتر بود. واقعا اینکه بچه چندتا سرپرست داشته باشه کار رو یه کمی سخت میکنه چون اون وقت بچه نازکش زیاد داره و خلاصه کار سخته.راستی برای اولین بار پسرکم رفت آرایشگاه و خرمن موها رو زد و اصلا یه شکل دیگه شد. این شکلش خیلی مرتب و منظمتره اما من اون شکل هپلیاش رو بیشتر دوست داشتم!خدایا همه بچهها رو صحیح و سالم در کنار خانوادههاشون نگه دار.
پینوشت: روی لثهام دو سه ماهی هست که یه گردالی هست که مثل زخمه. هی خواستم بهش بی اعتنا باشم اما انگار داره بزرگتر میشه. می دونم در مورد زخمهای طولانی دهان هشدار زیاد هست. یه کمی نگرانم کرده. یکشنبه نوبت دندونپزشک دارم. ازش میپرسم. یه اعتراف بکنم؟ درسته که این پست رو نوشتم اما از اینکه درگیر یه بیماری سخت بشم خیلی میترسم. فقط هم به خاطر پسرم. دلم نمیخواد پسرکم من رو نداشته باشه توی زندگیاش!