مرگ وبلاگستان؟!
دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۲ ق.ظ
1 - این روزها این جمله را زیاد این ور و اون ور میشنوم و میخونم. توی یه نمونهاش صحرا یه پست نوشته و به قطعیت گفته که شبکههای اجتماعی وبلاگ و وبلاگنویسی رو نابود کردند و دیگه برگشتی برای وبلاگ نویسی نیست. خوب این روزها نشانههای زیادی از این موضوع هم هست. تعداد کسانی که روزانه و مرتب مینویسند از نصف هم کمتر شده. اما من فکر نمیکنم وبلاگنویسی مرده یا اینکه شبکههای اجتماعی جاش رو گرفتند. در بین شبکههای اجتماعی تنها شبکهای که شاید همچین پتانسیلی داشته باشه اینستاگرامه. وگرنه بقیه باد وزنده هستند که بعد از اینکه ده دور پستهای ده باره نخنما شده ایمیلی و فیض بوقی و گودری خدابیامرز توشون دست به دست شد به لقاالله میپیوندند.
چیز دیگه اینه که باید ببینیم چی یک نویسنده رو به سمت نوشتن وبلاگ سوق داده؟ در مورد من تنهایی! و خوب هنوز علت وجودی برطرف نشده. اینکه من کمتر مینویسم به خاطر شلوغی این روزهاست. اگر نه هنوز علت وجودی وبلاگم برطرف نشده. اما خوب شاید یک نفر به یک دلیلی به یک هدفی وبلاگ مینوشته و الان دیگه اون علت برطرف شده. من فکر میکنم هنوز برای حکم قطعی دادن خیلی زوده. و مطمئنم که خیلی از کسانی که نوشتن رو کنار گذاشتند دوباره برمیگردند.
در ضمن یک نظریه دارم که میگه وبلاگستان کلا تابستونا بازارش کساده. کسالت و افسردگی و وقت اضافه پاییز و زمستونه که بازار وبلاگستان رو داغ میکنه! پس تا پاییز صبر میکنیم.
2- هی خواستم یه جور با هیجانی این خبر رو بدم و هی فکر کردم و فکر کردم و تنیجه این شد که بشه سنگ بزرگ و اصلا ننویسم! پس همین جور یهویی میگم. محل کارم عوض شده. البته هنوز همون جای قبلیام. پشت کوههای بلند و وسط بیابون اما نوع خیلی عوض شده و حجمش هم خیلی بیشتر شده. فعلا که راضیام. خدا رو شکر. داستان داره شروع کار جدید. خود محل کارم هم خیلی داستاندار و پر حاشیه است. مینویسم بعدا انشالله.
3- پسرکم خوبه خدا رو شکر. اما خیلی شیطنت میکنه و بسیار بد غذاست. ترکیب این دو با هم تبدیلش کرده به یک بچه سخت! این روزها دعام شده اینکه یه کمی غذا خوردنش خوب بشه به امید خدا. برام دعا کنید.
4- پسرک الان تقریبا 20 ماهه شده. هنوز زیاد حرف نمیزنه. مامانم میگه من خودم وقتی این سنی بودم کله همه رو میخوردم! کلماتی که میگه اینهان: مامان و بابا که به همه این رو میگه و درست هم به کارش نمیبره یعنی بعضی وقتها به من میگه بابا و به باباش میگه مامان! آبا به جای آب. بوووووووپ به جای توپ عاشق توپه و انواع توپها رو دوست داره و با داداشم که توپ بازی میکنه عشق میکنه. هر چی لامپ و حباب سقفی میبینه هم میگه توپ! در که به در انواع نوشابه و سس و شیشه و شامپو میگه و کلا اولین کلمهای بود که گفت و به در هم خیلی علاقه داره و یه مدتی کلکسیون در نوشابه داشتیم ما! فکر کنم گفته بودم که پسرم احتمالا یه نسبتی با فامیل دور داره! دی دو ده به جای یک دو سه و بعدش هم یا از ارتفاع مییاد پایین یا یه چیزی که دستشه را پرت میکنه. تاااااا تیییییی به جای تاتی که این رو زیر لبی میگه مثل نماز خوندن! بعد هم دست من رو میگیره و زوری این طرف و اون طرف میبره. تاتا به جای تاب تاب عباسی که یه بازی با منه که من نشستم اون میاد پشت کمر من میایسته و من رو هل میده من خم میشم. ددر میگه البته نه خیلی زیاد. مهمه میگه اما نه خیلی زیاد. داتی به جای داکی میگه.
5- مادر شوهرم تعریف میکنه که همسرجان وقتی بچه بوده هی میرفته این طرف اون طرف قایم میشده و اینها باید کلی میگشتند تا پیداش کنند کلی مادرشوهرم را میترسونده با این کارش! وَرِ عروس بدجنس ذهنم میگفت از بسکه مادر همسرجان بهش بیمحلی میکرده این میخواسته جلب توجه کنه. این روزها یکی از بازیهای مورد علاقه پسرجان اینه که بره یه گوشه تاریک و دنج رو پیدا کنه و منتظر بمونه تا ما بریم پیداش کنیم! پریشب یه لحظه رفتم توی اتاق و وقتی برگشتم دیدم نیستش! هر چی صداش کردم جواب نداد. رفتم دیدم توی یه کنج آشپزخونه تاریک قایم شده و داره میخنده و منتظره که پیداش کنیم! ای بابا که ژن چه چیزهایی رو منتقل میکنه!
۹۴/۰۵/۱۹