اولین بار بود که یه کتاب از دیکنز میخوندم. البته قبلا چند تایی خلاصهی اقتباس شده از آرزوهای بزرگ و الیورتوئیست و دیوید کاپرفیلد و نیکلاس نیکلبی رو توی دوران بچگی و نوجوانی خونده بودم اما خوب این اولین رمانش بود که توی بزرگسالی میخوندم.
باید بگم که از قدرت داستانگویی دیکنز و از قدرت خلق فضاش شگفتزده شدم. برای دوران خودش واقعا اعجوبهای بوده و واقعا بیدلیل نیست که کارهاش اینقدر موندگار شدند. اما خوب اطناب و رودهدرازی که ویژگی ادبیات اون دوره هست (قرن 19) توی کتاب دیده میشد. ضمن اینکه داستان خیلی قوی نبود و لنگش زیادی داشت.
داستان بر میگرده به زمان انقلاب فرانسه و منظور از دو شهر لندن و پاریس هست در اون دوران. دیکنز با دید منفی به انقلاب فرانسه نگاه کرده. درسته که چهره زشت و پلید هر دو شهر را روایت کرده اما پاریس را زشتتر و پلیدتر. اشاراتی به زمینههای بروز انقلاب داره. به ظلمی که طبقه بورژوا به طبقه فقیر میکردند و به اینکه چطوری اون درجه از خشم در وجود طبقه فقیر انباشته شده که منجر به آدمکشیهای پس از انقلاب و به راه افتادن بساط بیتوقف گیوتین در شهرها و کشتار بیدلیل هزاران آدم بیگناه به جرم تعلق به طبقه بورژوا شده. روند حوادث برای ما خیلی آشنا است. انگار این اتفاقات در
چارچوب همهی انقلابها میافته و گریزی ازش نیست. فقط اینکه اروپا این حوادث را در قرن 18 تجربه کرد و ما در قرن 20 (هرچند مسیر انقلاب ما در خیلی وجوه عکس مسیر انقلاب فرانسه بود). یعنی میشه امیدوار بود که ما هم 200 سال دیگه از نظر اجتماعی سیاسی به اندازه اونها رشد کرده باشیم! حیف که به عمر ما قد نمیده!
کتاب من رو به خوندن درباره انقلاب فرانسه علاقهمند کرد. من نمیدونستم زنان چه نقش پررنگی در انقلاب فرانسه داشتند (چه در زمینهسازی برای بروز انقلاب و چه تعداد بسیار زنانی که در جریان دوران ترس و وحشت با گیوتین اعدام شدند) دلم میخواد اگر بشه در مورد انقلاب فرانسه کمی مطالعه کنم.
من یه نسخه قدیمی از کتاب رو از کتابخونه محل کار گرفتم با شوق و ذوق اینکه بوی کاغذ کهنه میده و قدیمیه و هم اینکه همش فکر میکردم ترجمههای قدیمی بهتر و امانتدار هستند. اما خوب هم نثر ترچمه ثقیل و سنگین بود. هم کاغذش داشت پودر میشد و هم اینکه چون صفحاتش پاره شده بود اصلا معلوم نبود مترجم کی هست. نتیجه اینکه خواندنش برام سخت شد و خیلی طول کشید. اما در کل خواندن این آثار کلاسیک برام لذتبخشه. حس میکنم دارم کار مهمی انجام میدم!
متنی که در ادامه مییاد مال اواسط کتابه. بیشتر به همون بخشی اشاره داره که دیکنز داره عوارض انقلاب رو تشریح میکنه. زمانی که دوران وحشت و انتقام شروع شده و هر کسی به بهانههای واهی به تیغ گیوتین سپرده میشه. از ظهور موجودی به نام گیوتین حرف میزنه.
هر چقدر که دکتر سخت میکوشید و آنی از تلاش و تقلا باز نمیایستاد تا به هر نحو که هست موجبات آزادی چارلز را فراهم کند یا لااقل کاری کند که زودتر به محکمه دعوت شود، سیر حوادث، سریعتر و قویتر از آن بود که از این بابت توفیق حاصل کند. عصر جدید آغاز شد؛ شاه محاکمه و محکوم به اعدام شد؛ جمهوری آزادی و برابری و برادری یا مرگ، در مقابل جهانی که علیه او مسلح شده بود اعلام یا مرگ یا پیروزی را نمود؛ پرچم سیاه، که جزای مرگ را به کسانی که علیه مصالح مملکت اقدام کنند وعده می داد، شب و روز بر فراز منارهای بلند "نتردام" در اهتزاز بود. سیصد هزا نفر که برای سرکوبی بیدادگران جهان به خدمت فراخوانده شده بودند از اکناف و اطراف کشور برخاستند، گویی دندان اژدها را بر سرتاسر ملک افشانده همه جا در تپه و دشت، صخره و سنگ، شنزار و مرداب، در زیر آسمان صاف جنوب و آسمان ابرناک شمال در کوه و بیشه، در تاکستان و در باغات زیتون، در میان علفهای چیده شده و مزارع دروشده، در طول سواحل حاصلخیز و رودخانههای پرآب و در میان شنهای دریاکنار به یکسان بار داده بود. هر نگرانی و تشویشی در این طوفان مستحیل می گشت و این طوفان که در رحمت را بسته بود از میان طبقات پایین برمیخاست و از بالا فرو نمیریخت!
درنگی در کار نبود، از رحم و شفقت اثری و از راحت و استراحت خبری نبود و زمان بی محابا می گذشت و به راه خویش می رفت. اگر چه شب و روز با همان نظم و ترتیب زمان جوانی خود از پی هم می آمدند و بامدادان و شامگاهان با بامداد و شامگاه نخستین روز آن تفاوتی نداشتند ولی با این همه، جز این از محاسبه ی زمان خبری نبود. در بحبوحهی این تبی که بر وجود ملت مستولی گشته بود مانند هر وقتی که تبی شدیدی بر وجود بیمار چیره می شود، حساب آن از دست بهدر رفته بود، اکنون جلاد، سکوت غیرطبیعی شهر را در هم می شکست و سرٍ از تن جداشدهی پادشاه را به مردم نشان می داد و بلافاصله پس از آن سر ملکه ی زیبا را که موهایش طی نه ماه حبس و بی شوهری و سیهروزی به سپیدی گراییده بود به معرض تماشا می گذاشت.
مع الوصف، با توجه به قانون عجیب نتاقض، که در این قبیل موارد همیشه حاکم است، زمان به کندی می گذشت، حال آنکه آتش به سرعت زبانه کشید و همه چیز را می روفت. محکمهی انقلابی در پایتخت، و چهل یا پنجاه هزار کمیته ی انقلابی در سرتاسر مملکت تشکیل شده بود. قانونی در باره ی مظنونین گذشته بود که امنیت و آزادی زندگی را به کلی پامال می کرد و افراد شریف را به چنگ اشخاص شریر می سپرد؛ زندانها از مردمی که جرمی مرتکب نشده بودند و دادرسی نداشتند لبریز بود. بسیاری از این چیزها صورت نظم مقرر و محتوم به خود گرفته بود و هنوز چند هفته ای از استقرارشان نمی گذشت که می نمود قرنها است پایدارند، علی الخصوص که قیافه ای زشت و کریه به صورت آشنا رخ می نمود، گویی از بدو خلقت با مردم مأنوس بود، و این قیافه ی شیئی تند و تیز موسوم به "مادام گیوتین" بود.
این خانم، موضوع و مایه ی تفریح و مزاح عامه بود؛ بهترین علاج سردرد بود؛ از سفیدشدن مو جلوگیری می نمود، طراوت و ظرافتی خاص به پوست می داد. "تیغ ملی" بود که از ته می تراشید. کسی که بر "گیوتین خانم" بوسه می زد و از پنجره به بیرون می نگریست و در سبد عطسه می کرد، مظهر تجدید حیات نوع بشر بود؛ تصویر این خانم جانشین صلیب گشته بود؛ مدلهایی از آن بر سینه هایی که صلیب از آنها رانده شده بود به چشم می خورد، و آنجا که قدوسیت صلیب مورد انکار بود در مقابلش سر تعظیم فرود می آوردند و دعوتش را لبیک می گفتند.
این خانم آن قدر سر از تن جدا کرده بود که هم خود او و هم زمینی که ملوث می داشت یکپارچه خون کبره بسته بود. اعضای این خانم همچون بازیچهی دیوبچهای از هم جدا میشد و در مواقع لزوم قطعات آن به هم متصل میگردید. زبان سخنوران را در کام میکشید، قدرتمندان را به خاک در می افکند و هر چه را که خوب و زیبا بود نیست و نابود می کرد. تنها در یک بامداد، سر بیست و دو دوست را - بیست و یک سر زنده و یک سر مرده را- که همه مقام و موقعیت اجتماعی ممتاز داشتند، ظرف بیست و دو دقیقه از تن جدا ساخت. مأموری که این دستگاه را به کار می انداخت همنام مرد نیرومند کتاب مقدس (سامسون) بود، لیکن با این سلاح به مراتب نیرومندتر و کورتر از او بود و هر روز دروازه های معبد خدا را از پی می افکند.
دکتر مانت در میان این دستگاه وحشت و ذریه ها و اخلاف آن با متانت راه می سپرد. به نیروی خویش اطمینان داشت و با احتیاط به سوی مقصد پیش میرفت و ذره ای تردید نداشت که سرانجام شوهر لوسی را آزاد خواهد ساخت. معذلک، جریان حواذث سریع و نیرومند بود و اوقات را با چنان شدت و قوتی می روفت که دکتر همچنان پیگیر و امیدوار بود و چارلز یک سال و سه ماه بود که در زندان به سر می برد. در آن ماه دسامبر انقلاب به چنان خشونت و قساوتی گراییده بود که رودخانههای جنوب از لاشهی کسانی که شبهنگام به آب می انداختند موج می زد و گروه گروه زندانی در پرتو آفتاب زمستانی جنوب تیرباران می شدند؛ با این همه، دکتر همچنان استوار و پیگیر در میان این دستگاه وحشت و عناصر آن در کار بود. در آن روزها در پاریس هیچ کس به شهرت و معروفیت او و هیچ کس در موقعیتی عجیبتر از وضع او نبود. خاموش، انسان و انسان دوست، وجودش جزء لاینفک بیمارستان و زندان بود و فن و دانشش را یکسان به خدمت آدمکش و قربانی می گماشت و در احوالی که از مهارت و تبحر خویش استفاده می کردقیافه و داستان زندانی باستیل، وی را از سایرین متمایز می ساخت. کسی به او سوءظن نمی برد و کسی در صحت عملش تردید نمی کرد، در واقع اگر مرده ای بود که در میان افرادی فانی در جنب و جوش بود باز تا به این حد مبری از سوءظن و تردید نمی بود.