1- دارم سعی میکنم رژیمی غذا بخورم همچنان. تا ساعت 3 که سر کارم همه چیز خوب پیش میره. از 3 که مییام خونه میترکونم همه چی رو. یه عالمه عصرانه میخورم و بعد هم شام. باید یه فکری بکنم واسه عصرهام.
2- واسه میانوعده کم کالری از خودم یه نوشیدنی رژیمی اختراع کردم. ترکیب غلیظ نسکافه و پودر کاکائو و یه کمی شیر (بدون شکر یا هیچ شیرینکننده) بره تو ماکروفر تا حل بشه. بعد چیپس موز یخی از تو فریزر بره تو مخلوط کن با یه کوچولو شیر بشه مثل بستی یخی. بندازی توی همون محلول شکلاتی. شیرینیاش فقط از موزه و عین اینه که داری کافهگلاسه شکلاتی میخوری. دفعه اول که درستش کردم اینقدر به نظرم خوشمزه اومد که شدیدا هیجانزده شدم بابت اختراعش و هی میخواستم به بقیه اعلام کنم. موز یخی هم دیگه نداشتم هی منتظر موندم که موز بخرم دوباره درست کنم. دیروز درست کردم به نظر خیلی بد شده بود به زور خوردم! البته این دفعه موزش رو زیاد بلند کردم کشدار شده بود. اگه مثل خوردهیخ بشه بهتره.
3- فضای اینستاگرام عجیبه و غافلگیر کننده. یه دفعه در حین اسکرول کردن اول عکس یه نینی خوردنی خوشگل اومد که مامانش از خنده شیرینش عکس گرفته بود و بلافاصله بعدش عکس یه نینی که فلج مغزی هست و نابینا و مامانش از مراحل کچل کردنش عکس گرفته بود واسه گرفتن نوار مغز. دنیاهای متفاوت. سرنوشتهای متفاوت. خیلی عجیبه.
4- توی رانندگی پیشرفت خوبی کردم. هنوز خیلی کار داره تا مسلط بشم اون جوری که خودم دوست دارم و هنوز از جاده و کامیون میترسم. اما خیلی بهتر از دو ماه پیش شدم. خدا رو شکر. اما هنوز جرئت تنها نشستن پشت ماشین رو ندارم.
5- حس میکنم بعد از 30 سالگی یه تحول عمدهای توی هوشیاری نسبت به خودم و دانشم نسبت اطرافم پیش اومده. ضعفهام و اخلاقهای بد خودم رو بهتر و بیشتر شناختم و خودخواهیم خیلی کمتر شده. نمیدونم مال تغییر سن و ساله یا مال مادر شدن.
6- خوش به حال عروسمون که مادر شوهری مثل مامانم داره! والله به خدا. همچین ذوقش رو داره و همچین دوستش داره و اینقدر میخواد همه کار واسش بکنه که صدای بابام دراومده. خخخخ
7- دیشب مامانم اینا خونه برادر شوهرم رو قولنامه کردند. حس میکنم این هم سرآغاز یه مرحله جدید توی زندگی همهمونه. احتمالا کلی تغییر و تحول به دنبال داشته باشه. انشالله که خیره.