وقتهایی که بعد از مدتی میرم سراغ وبلاگهایی که دنبال میکنم و در حال و هوای نویسندههاشون قرار میگیرم, دلم هوای نوشتن میکنه.
حس خیلی جالبیه. روزنگارهای ترانه از واشنگتن, پرژین از کردستان, فروغ و آشتی از تهران و... طوری من را باخودش همراه میکنه که برای یه مدتی انگار توی اون حال و هوا دارم زندگی میکنم. خصوصا الان که حال و هوا جاهای مختلف دنیا خیلی با هم دیگه فرق میکنه. آدمهایی که الان هنوز هم وبلاگ مینویسند و راهی اینستاگرام نشدند را خیلی دوست دارم. آدمهایی که نوشتنشون فقط برای نفس نوشتنه نه دیده شدن.
زندگی من هم در جریانه. همچنان فلوکسیتین میخورم برای سرپا موندن. روی مودم تاثیر خوبی گذاشته, حوصلهام بیشتر شده و کمتر از کوره در میرم. یه هالهی بیحسی هم دورم کشیده که علیرغم تمام مصیبتهای جاری در این روزها, احساس بیحسی میکنم. اما آستانهی اصطرابم رفته بالا. یعنی کوچکترین مسئلهای میتونه شدیدا مصطربم کنه و شبها بیخواب بشم و تپش قلب بگیرم.
البته الان مسائلی که باهاش دست به گریبان هستیم خیلی هم کوچیک نیستها. از اوضاع افتضاح کرونا که این همه آدم را گرفتار خودش کرده و هیچ چشمانداز مثبتی هم به اتمامش نیست بگیر, تا اوضاع اقتصادی فلج که آدم را وادار میکنه فقط به گذروندن زندگی روزمره دلخوش باشه و هیچ چشماندازی برای خودش متصور نباشه, تا اوضاع سیاسی کشور و جهان که هیچ بوی بهبودی ازش به مشام نمیرسه و آدم حس میکنه هر روز داریم 10 سال به عقب برمیگردیم بگیر تا مسائل سر کار.
رئیسمون که خداییش توی این دوران کرونا خیلی با ما کنار اومد و همراه بود, استعفا داده و به زودی عوض میشه. ضمن اینکه مدیریت کلان محل کار هم حتما با تعویض دولت تغییر میکنه که نمیدونیم چطوری میشه. همکار ارشدمون که بیشترین سابقه را داره اینجا و روی خیلی از موارد مسلطه هم قهر کرده و میگه که میخواد استعفا بده. بعد از اون من بیشترین سابقه را دارم اینجا و اگر اون بره من سیبل همهی کارها میشم که اصلا آمادگی روحی و روانیاش را ندارم. به خصوص که مدارس هم باز نخواهند شد و باز هم آنلاین خواهند بود و من نمیدونم با پسرک و پسرچه باید چکار کنم. البته تجربهی پارسال را دارم که چقدر استرس پیش از موعد کشیدم و بعد به موقع که شد, کل سال تحصیلی را کجدار و مریز طی کردیم. اما خوب رفتن رئیس اصلا خوب نیست. نمیدونم. شاید هم بهتر شد.
این روزها بیشتر وقتم با پسرک و پسرچه طی میشه. دوتاشون به هم و به من خیلی وابسته شدند. تمام زحماتی که برای مستقل کردن اینها کشیدیم توی دوران کرونا به باد رفت. پسرک همچنان سطح بیش از اندازه بالایی از استرس داره که نتونستیم بهش فائق بیاییم. میدونم که نیاز به درمان دارویی داره اما همسرجان مخالفه و خود نفس مخالفت اون هم کار رو سخت تر میکنه. نگران آیندهاش هستم و دائم فکرهای ناراحت کنندهای در مورد سرنوشتش به ذهنم میرسه. تمام تلاشم را میکنم که از هر راهی هست کمکش کنم. اما حقیقتش اینه که خودم هم حالم خوب نیست و بعضی وقتها از دستم در میره. اگر کرونای لعنتی نبود, یه کلاس ورزشی (که البته اصلا علاقهای بهش نداره و باید به زور فرستادش) میتونست کمککننده باشه که خوب نمیشه. هفتهای یک بار کلاس موسیقی و دوبار کلاس زبان داریم که اون هم با سختی دنبال میشه همچنان من باید هلش بدم.
پسرچه هم که دوران اوج لجبازی را داره طی میکنه, از غذا خوردن و جیش کردن بگیر تا خوابیدن و بازی کردن. برای همه کاری باید باهاش چونه زد و صبر و حوصله به خرج داد.
خودم تمرکزم را گذاشتم روی رژیم و ورزش. نتیجه نسبتا بد نبوده. از فروردین تا الان رژیمم و خوب یه کمی خسته شدم و ازش تخطی میکنم. اما سعی میکنم رعایت کنم. در عوض سعی میکنم پیادهروی و ورزش را منظم داشته باشم. برای اولین بار توی عمرم تغییرات بدنم در اثر ورزش را حس میکنم. پاهام ماهیچهای شده و خیلی باهاش حال مِیکنم.
از طرف محل کار برای واکسن معرفی شدیم و در آستانهی لغو دورکاری و بازگشت ساعت کاری به روال معمول هستیم که خوب خبر خوبی برای من نیست اصلا. دارم سعی میکنم توی ذهنم برای حفظ تحرک و رژیم و همچنین بازگشت به دوران آموزش آنلاین آماده میشم. فعلا زمان ورزشهای مقاومتی را آوردم پایین. دورهی آنلاینی که گرفته بودم خیلی موثر بود اما اجراش برام خیلی طول میکشید چون حرکتها را بدون تفکیک پیشرفته و مبتدی به صورت فیلم توی واتزاپ میفرستاد و باید یه دور قبلش میدیدم و نوشتهها و صوتها رو گوش میدادم و بعد دوباره در حین اجرا هم هی چک میکردم که نتیجهاش میشد یک ساعت و نیم ورزش که خوب خیلی وقتگیر بود. حالا یه سری ورزش هیت از قبل داشتم که نیم ساعت طول میکشه. یه هفتهای هست اونها رو شروع کردم ببینم موثر هست یا نه. اوایل خیلی بدندرد داشتم و یک ماهی هم کمرم خشک شده بود و دولا دولا راه میرفتم. اما از رو نرفتم و الان خیلی بهترم. امیدوارم در طوفانهای پاییز آینده هم بتونم ادامه بدم. واقعا لاغری برام درجه دوم اهمیته الان . ورزش باعث میشه اضطرابم کم بشه و حالم بهتر بشه. بعد از مدتها از دیدن تصادفی خودم توی شیشه یا آینه بدم نمییاد و تازه قربون صدقه خودم هم میرم. لذت گوش دادن به کتاب صوتی و پادکست در طول پیادهرویهای بسیاااااار طولانی هم خیلی برام عمیقه. مدتی بود مطالعه که یکی از بزرگترین لذتهام بود به صورت کتابی و فیزیکی محدود شده بود. حالا با کتابهای صوتی یه در جدید به روم باز شده و خیلی خوبه. کتاب فیزیکی هم دارم با رنج و مشقت در جستجوی زمان از دست رفته را میخونم. چون محبورم. میفهمید؟ مجبوووور.
یه کمی احساس عذاب وجدان دارم از این وقتی که به خودم اختصاص میدم. دلم میخواد این وقتم هم با بچهها یه طوری شیر میشد. به خصوص که پسرک هم از پارسال شروع کرده به چاق شدن و یه کمی هم نگران بلوغ زودرس درش هستم. یکی دو بار با خودم بردمش پیادهروی (هم پیاده و هم با دوچرخه) اما حضور اون باعث شد نتونم روی سرعت خودم تمرکز کنم و عملا پیادهروی من بیفایده بود خودش هم خسته میشد. پسرچه هم خوب باید با کالسکه بیاد و خیلی نق میزنه بین راه هی آب میخواد و خوراکی و...
شاید هم نباید عذاب وجدان بگیرم از اینکه روزی دو ساعت وقت برای خودم بذارم.
اما خوب از آون مادر ایدهآل که توی ذهن خودم دارم خیلی دور شدم. خیلی وقته نه یه بازی درست و حسابی با بچهها کردم, نه یک کتاب درست و حسابی براشون خوندم. نمیدونم شاید هم حق دارم.