آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

روزها داره می‌گذره و ما در یک هاله‌ی بزرگ از ابهام زندگی می‌کنیم. همه چیز خیلی عجیب و غریبه. وضعیت طبیعی که حسابی داغونه. خشکسالی و گرمای بی‌حد و خاک که از آسمون می‌باره. 
اوضاع سیاسی مملکت که از همیشه ویران‌تره. به نظر می‌رسه که هیچ کس دقیقا هیچ ایده‌ای نداره که چکار باید کرد. یا اینکه دقیقا نکته‌ی عکسش اینکه می‌دونند قراره چه اتفاقاتی بیفته و با این علم به اینکه می‌دونند دارند هیچ کاری نمی‌کنند که روز موعود فرا برسه! واقعا یک وقت‌هایی از این توهم توطئه‌ها می‌زنم که همه‌ی اینها یک سناریوی از پیش نوشته مشخصه. یک سری اتفاقات دومینو وار که توی این یک سال اخیر با سرعت نور داره میفته و مثل یک بهمن داره همه را با خودش می‌بره. درسته که سرعت اتفاقات بالاست اما صبر من هم خیلی کم شده. توان بدنی و ذهنی‌ام برای زندگی در ابهام بسیار کم شده. حس می‌کنم مغزم قطب‌نمای خودش را گم کرده. دیگه برام سخته که درست و غلط را به راحتی و روشنی تفسیر کنم. موضع‌گیری برام خیلی شفاف نیست. این طوری دوست ندارم. 
امروز داشتم پیش خودم فکر می‌کردم برای سال‌ها من علیرغم اینکه همیشه ذهن منتقدی داشتم, اما یک شنل محافظ دور خودم کشیده بودم که البته بیشتر از پدر و مادرم به ارثش برده بودم. مثلا اعتقادات مذهبی (که از طرف مادرم خیلی قوی‌تر بود) توی سال‌های جوانی شاید کمکم کرد که شادتر باشم. از زمانی که اونها برام کمرنگ‌تر شد, میزان رضایتم از زندگی (خصوصا در ایران) هم کمرنگ‌تر شد. نمی‌گم که دلم می‌خواد به اون عقاید برگردم, اما اونجوری رنج کمتری تحمل می‌کردم. خصوصا که الان زاویه فکری من و همسرجان توی این زمینه خیلی خیلی شدید شده و هر چقدر که من سعی می‌کنم عقایدم را برای خودم نگه دارم و این تعارض را نشان ندهم, به خصوص برای آرامش بچه‌ها, باز یک جاهایی عنان از کف می‌دم و یک سخنانی می‌گم که میزان این تعارض را بدجوری نشون می‌ده. 
سر کار همچنان اوضاع بر همون رواله. رئیس همچنان بر سر کاره و هنوز حرصم می‌ده. البته که من از اول امسال با یک رویکرد دیگه مشغول به کار شدم و دیگه هر چی که می‌گه زیر بارش نمی‌رم. عملا دارم جاخالی می‌دم از مسئولیت‌های جدید. یادم نیست گفتم یا نه که برای جابجایی هم اقدام کردم که برم اداره همسرجان که موفقیت‌آمیز نبود. البته که اصلا و ابدا شرایط ایده‌آلی نبود. من اصلا دوست ندارم با همسرجان یک جا کار کنم چون که راهبرد کاریمون اصلا شبیه هم نیست و من اصلا دوست ندارم که مثل اون شناخته بشم. اما خوب یک موقعیتی بود و همسرجان هم خیلی اصرار داشت و گفتم اقدام کنم که فعلا امکانش نیست. بعدش رفتم منابع انسانی خودمون و اونجا هم مراتب اعتراضم را به مدیر منابع انسانی اعلام کردم که یک قول‌های زپرتی بهم داده که هنوز خبری ازش نیست. مسئله اینه که اگر همین الان, حقوق من دوبرابر اینی باشه که الان دارم بهم می‌دن, باز هم برام راضی‌کننده نیست. این میزان از انرژی که دارم صرف می‌کنم, با این رقمی که به عنوان حقوق دریافت می‌کنم واقعا احمقانه است. 
در راستای همین احساسات منفی سر کار, یک دوره‌ی آنلاین برنامه‌نویسی برداشتم و می‌خوام دوباره این مهارتم را به روز کنم. هنوز ایده‌ای ندارم که دقیقا چه برنامه‌ای براش دارم یا چطوری می‌خوام ازش استفاده کنم اما هنوز عاشق برنامه‌نویسی هستم و از لحظه‌لحظه‌اش لذت می‌برم. 
توی این 15-16 سالی که دارم کار می‌کنم, هیچ وقت کاری که دوست نداشتم را انجام ندادم. چه زمانی که برنامه‌نویس بودم کیف می‌کردم از کارم و چه الان. اما خوب, خیلی وقت‌ها آدم‌هایی که باهاشون کار می‌کردم را دوست نداشتم یا شرایطی که کار می‌کردم دوست‌نداشتنی بودند. الان هم از اون موقع‌هاست. من نفس کاری که الان دارم را خیلی دوست دارم. خیلی هم توش خوبم و راحت می‌تونم هندل کنم و تحلیل‌هام هم خیلی درسته از چشم‌انداز پیش روی کارم. اما شرایطی که توش هستم, رئیسم و همکارهام واقعا نامناسب‌اند. الان از یک دهم توانمندی من هم توی این پوزیشن استفاده نمی‌شه. 
هفته‌ی گذشته به شدت مریض شدم. کرونا بود فکر کنم. چنان بدن‌درد و تب و لرزی گرفتم که چند سال بود گرفتارش نشده بودم. من وقتی مریضم و ناتوانی دوران مریضی را می‌گذرونم, فکر می‌کنم که دیگه هیچ وقت خوب نمی‌شم و دوباره نمی‌تونم سرپا بشم! خیلی جو گیرم، می‌دونم! همش فکر می‌کنم که چون الان در توانم نیست که پاشم یک غذا درست کنم، دیگه نمی‌تونم این کار را بکنم! دیروز که دوباره سر پا بودم و با انرژی، تعجب کردم! :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۲۰
آذر دخت

اون چیزی که این روزها به عنوان یک ایرانی داریم تحمل می‌کنیم, به معنای واقعی کلمه خارج از توان و ظرفیت روحی یک انسان نرماله. من نمی‌خوام فکر کنم که این شرایط موندگاره. دلم نمی‌خواد حتی یک درصد هم به این موضوع فکر کنم. دلم می‌خواد امیدوار باشم که این قله‌ی مصیبت‌های ماست و بعدش, قراره عقل و تدبیر و دانش جایگزین این هرج و مرج و بی‌عملی و بی‌عقلی و خرافات بشه. 
از بین همه‌ی بحران‌ها, بحران آب بیشترین وحشت را برای من ایجاد می‌کنه. سال‌هاست که من با این وحشت درگیرم. سعی کردم زندگی‌ام را با شرایط بی‌آبی تطبیق بدم. سال‌هاست که از ظرف شستن متنفرم چون مصرف آب آزارم می‌ده. سال‌هاست که سعی می‌کنم موقع حمام کردن حداقل آب را مصرف کنم. ماشین‌لباسشویی و ظرفشویی را قبل از اینکه تا حداکثر گنجایشش لود نشده روشن نکنم. دائم حواسم به مصرف پنهان آب باشه. ظرف بی‌دلیل چرک نکنم. لباسی که تمیزه را بی‌دلیل نشویم. وسواسی بازی در نیارم. روی نجس و پاکی حساس نباشم. الان شاید انطباق من با این شرایط ساده‌تر باشه اما باز هم من و فرزندانم داریم از این شرایط رنج می‌بریم و وحشت بزرگ اینه که این شرایط تا کجا می‌خواد بدتر بشه؟
قطع آب, قطع برق, وضعیت ورشکسته‌ی مملکت که احساس می‌کنی همه جا کفگیر به ته دیگ خورده و همه چیز کلنگی شده. فشار اقتصادی وحشتناک که به هیچ کس اجازه کمر راست کردن نمی‌ده. تحمل کردن همه‌ی اینها واقعا خارج از توان یک انسان عادیه.
این روزها مسئله‌ی غ*زه هم روح و روانم را به شدت آزار می‌ده. دلم نمی‌خواد هیچ بحث اعتقادی, سیاسی یا مذهبی را دنبال کنم. هر چیزی که بوده, هر مسیری که طی شده, هر اتفاقی که طی این سال‌ها افتاده, الان منجر به شرایطی شده که قابل قبول نیست. این حجم از بی‌رحمی, این وضعیت غیرانسانی واقعا خارج از توان روحی منه. می‌دونم که گرسنگی و جنگ و آوارگی سال‌ها در افریقا هم وجود داشته. اون همیشه از دید من ناشی از جهل بشر بوده و هیچ وقت کسی را ندیدم که از گرسنگی و مرگ کودکان افریقایی دفاع کنه و اون را اخلاقی بدونه. ولی این شرایط فعلی من را خیلی آزار می‌ده. اینکه در بطن کار, نیروهای سیاسی و دولت‌ها, این حق را برای اسرا*ئیل قائلند که این وضعیت را به وجود بیاره. افرادی هستند که به جد از این وضعیت دفاع می‌کنند. و نیروهای داخلی فلس*طین را عاملش می‌دونند. از نظر هر کسی من به هر نحوی عامل این وضعیت هست مهم نیست, بچه‌ها نباید از سوءتغذیه بمیرند. وضعیت عجیبیه. دیروز توی اینستاگرام, داشتم استوری‌هایی را می‌دیدم که در اون‌ها دختربچه‌ی یازده‌ساله‌ای که از شدت سوءتغذیه چهره‌اش تغییر کرده بود و نای حرف زدن نداشت برای غذا التماس می‌کرد یا کودک دوساله‌ای بشقاب را دستش گرفته بود و با گریه‌ی ناامیدانه‌ و التماس‌آمیز به پدرش برای غذا التماس می‌کرد و پدر می‌گفت که به خدا قسم چیزی در خانه نداریم و بعد استوری بعدی یک نفر برای تولد گربه‌اش یک کیک با غذاهای مورد علاقه‌اش درست کرده بود. کار اون آدم را تقبیح نمی‌کنم. این حق مسلمشه که شاد و رها زندگی کنه. اما بی‌شرفی و بی‌عدالتی دنیا را تقبیح می‌کنم. که در یک سو کودکی اینجور زجر بکشه و در یک طرف گربه‌ای اینقدر خوشبخت باشه.
با خودم خیلی درگیرم. خیلی غمگین و بدانرژی‌ام. این انرژی بد توی بقیه حوزه‌ها هم داره پدرم را درمیاره. هی بد میارم! 
واقعا دلم می‌خواد بخوابم و 5 سال بعد بیدار بشم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۳۹
آذر دخت