روزها داره میگذره و ما در یک هالهی بزرگ از ابهام زندگی میکنیم. همه چیز خیلی عجیب و غریبه. وضعیت طبیعی که حسابی داغونه. خشکسالی و گرمای بیحد و خاک که از آسمون میباره.
اوضاع سیاسی مملکت که از همیشه ویرانتره. به نظر میرسه که هیچ کس دقیقا هیچ ایدهای نداره که چکار باید کرد. یا اینکه دقیقا نکتهی عکسش اینکه میدونند قراره چه اتفاقاتی بیفته و با این علم به اینکه میدونند دارند هیچ کاری نمیکنند که روز موعود فرا برسه! واقعا یک وقتهایی از این توهم توطئهها میزنم که همهی اینها یک سناریوی از پیش نوشته مشخصه. یک سری اتفاقات دومینو وار که توی این یک سال اخیر با سرعت نور داره میفته و مثل یک بهمن داره همه را با خودش میبره. درسته که سرعت اتفاقات بالاست اما صبر من هم خیلی کم شده. توان بدنی و ذهنیام برای زندگی در ابهام بسیار کم شده. حس میکنم مغزم قطبنمای خودش را گم کرده. دیگه برام سخته که درست و غلط را به راحتی و روشنی تفسیر کنم. موضعگیری برام خیلی شفاف نیست. این طوری دوست ندارم.
امروز داشتم پیش خودم فکر میکردم برای سالها من علیرغم اینکه همیشه ذهن منتقدی داشتم, اما یک شنل محافظ دور خودم کشیده بودم که البته بیشتر از پدر و مادرم به ارثش برده بودم. مثلا اعتقادات مذهبی (که از طرف مادرم خیلی قویتر بود) توی سالهای جوانی شاید کمکم کرد که شادتر باشم. از زمانی که اونها برام کمرنگتر شد, میزان رضایتم از زندگی (خصوصا در ایران) هم کمرنگتر شد. نمیگم که دلم میخواد به اون عقاید برگردم, اما اونجوری رنج کمتری تحمل میکردم. خصوصا که الان زاویه فکری من و همسرجان توی این زمینه خیلی خیلی شدید شده و هر چقدر که من سعی میکنم عقایدم را برای خودم نگه دارم و این تعارض را نشان ندهم, به خصوص برای آرامش بچهها, باز یک جاهایی عنان از کف میدم و یک سخنانی میگم که میزان این تعارض را بدجوری نشون میده.
سر کار همچنان اوضاع بر همون رواله. رئیس همچنان بر سر کاره و هنوز حرصم میده. البته که من از اول امسال با یک رویکرد دیگه مشغول به کار شدم و دیگه هر چی که میگه زیر بارش نمیرم. عملا دارم جاخالی میدم از مسئولیتهای جدید. یادم نیست گفتم یا نه که برای جابجایی هم اقدام کردم که برم اداره همسرجان که موفقیتآمیز نبود. البته که اصلا و ابدا شرایط ایدهآلی نبود. من اصلا دوست ندارم با همسرجان یک جا کار کنم چون که راهبرد کاریمون اصلا شبیه هم نیست و من اصلا دوست ندارم که مثل اون شناخته بشم. اما خوب یک موقعیتی بود و همسرجان هم خیلی اصرار داشت و گفتم اقدام کنم که فعلا امکانش نیست. بعدش رفتم منابع انسانی خودمون و اونجا هم مراتب اعتراضم را به مدیر منابع انسانی اعلام کردم که یک قولهای زپرتی بهم داده که هنوز خبری ازش نیست. مسئله اینه که اگر همین الان, حقوق من دوبرابر اینی باشه که الان دارم بهم میدن, باز هم برام راضیکننده نیست. این میزان از انرژی که دارم صرف میکنم, با این رقمی که به عنوان حقوق دریافت میکنم واقعا احمقانه است.
در راستای همین احساسات منفی سر کار, یک دورهی آنلاین برنامهنویسی برداشتم و میخوام دوباره این مهارتم را به روز کنم. هنوز ایدهای ندارم که دقیقا چه برنامهای براش دارم یا چطوری میخوام ازش استفاده کنم اما هنوز عاشق برنامهنویسی هستم و از لحظهلحظهاش لذت میبرم.
توی این 15-16 سالی که دارم کار میکنم, هیچ وقت کاری که دوست نداشتم را انجام ندادم. چه زمانی که برنامهنویس بودم کیف میکردم از کارم و چه الان. اما خوب, خیلی وقتها آدمهایی که باهاشون کار میکردم را دوست نداشتم یا شرایطی که کار میکردم دوستنداشتنی بودند. الان هم از اون موقعهاست. من نفس کاری که الان دارم را خیلی دوست دارم. خیلی هم توش خوبم و راحت میتونم هندل کنم و تحلیلهام هم خیلی درسته از چشمانداز پیش روی کارم. اما شرایطی که توش هستم, رئیسم و همکارهام واقعا نامناسباند. الان از یک دهم توانمندی من هم توی این پوزیشن استفاده نمیشه.
هفتهی گذشته به شدت مریض شدم. کرونا بود فکر کنم. چنان بدندرد و تب و لرزی گرفتم که چند سال بود گرفتارش نشده بودم. من وقتی مریضم و ناتوانی دوران مریضی را میگذرونم, فکر میکنم که دیگه هیچ وقت خوب نمیشم و دوباره نمیتونم سرپا بشم! خیلی جو گیرم، میدونم! همش فکر میکنم که چون الان در توانم نیست که پاشم یک غذا درست کنم، دیگه نمیتونم این کار را بکنم! دیروز که دوباره سر پا بودم و با انرژی، تعجب کردم! :)