آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

بایگانی

۵ مطلب با موضوع «تکنولوژی» ثبت شده است

روزها و هفته‌ها دارند مثل برق و باد می‌گذرند. باورم نمی‌شه ده روز هم از آبان گذشت.
این روزها خیلی دلم می‌خواد که برای خودم کاری بکنم. برای آموزش خودم. ارتقای خودم. من وقتی لیسانسم را گرفتم, هیچ انگیزه‌ای برای ادامه تحصیل نداشتم. با اینکه دور و برم پر بود از تب و تاب درس خوندن تا هر مقطعی و بالا رفتن, من دلم نمی‌خواست وقتم را توی دانشگاه بگذرونم. رشته‌ی من طوری بود که کار عملی را به هیچ عنوان توی دانشگاه یاد نمی‌گرفتی. من وقتی وارد بازار کار شدم, دیدم که چقدر به سرعت می‌شه با کار عملی کردن چیزهای زیادی یاد گرفت و در عین حال به درآمد رسید و نمود عینی ازش دید. البته و صد البته که اون تحصیل آکادمیک دید خیلی زیادی بهم داده بود که همه چیز را ساده‌تر یاد بگیرم و به روش درست‌تر به کار ببندم. من کاملا موافق اینم که تحصیلات دانشگاهی کاملا واجبه برای هر فرد. حتی اگر قرار نیست توی اون رشته‌ی خاص کار کنه اما حضور در فضای آکادمیک به آدم دید و توانمندی می‌ده که به چیزها سیستماتیک نگاه کنی. اما معتقد بعد از لیسانس دلم نمی‌خواست که دیگه درس آکادمیک بخونم. آدم عملگرایی هستم و دوست دارم هر کاری که می‌کنم, معنا داشته باشه و درس خوندن صرف, برام بی‌معنا بود. 
الان دلم می‌خواد که برم فوق لیسانس بگیرم. نه به خاطر اینکه به دانش نیاز دارم که می‌دونم در فضای آکادمیک امروز کشور ما کمترین چیزی که منتقل می‌شه دانشه. دلیل کاملا احمقانه‌ای که حس می‌کنم باید این مایل استون را هم بگذرونم چون فقدانش باعث شده که کمتر روم حساب کنند. چندین بار سر کار این بازخورد را از آدم‌های مختلف گرفتم و حس می‌کنم که وقتشه که یک کمی جبرانش کنم. دلم می‌خواد رشته‌ی خودم را ادامه بدم اما از فضای درس‌ها فاصله گرفتم و حالش را ندارم درس بخونم! :) رشته‌های پرطرفدار هم که کارمندها برای ارتقای مدرک تحصیلی می‌خونند هم برام جذابیتی نداره. 
یک گزینه‌ی جذاب هم دارم که اگر بتونم قبول بشم بهترین حالت هست که خوب با رشته‌ی خودم خیلی فاصله داره و نمی‌دونم آیا می‌تونم توش موفقیتی داشته باشم یا نه. شاید امسال امتحانی شرکت کنم توی کنکور فوق‌لیسانس و اون رشته را امتحان بدم ببینم که سطحم چطوریه. 
در همین راستا دوره‌ی پایتون را تموم کردم. ازش خیلی خوشم اومد و لذت بردم. اما طبق معمول الان ذهنم درگیر اینه که چطوری عملیاتی کنم این دوره‌ای که یاد گرفتم را. با توجه به روحیه‌ی کارمندی که در من نهادینه شده هم ورود به بازار کار آزاد برام سخته. یعنی بلدش نیستم. اصلا نمی‌تونم فریلسنر خوبی بشم. اعتماد به نفسش را ندارم یا بلد نیستم. این هم یک درگیری ذهنی دیگه.
با دولینگو دارم زبان آلمانی می‌خونم. البته که بچه‌بازیه. به هیچ عنوان شما با دولینگو نمی‌تونی یک زبان را به صورت اصولی یاد بگیری. یعنی اصلا هدفش این نیست که شما یاد بگیری. مثل بازی سرت را گرم می‌کنه که ادامه بدی و بیشتر استفاده کنی. اما خوب سرگرمی خوبیه. بازی جذابیه. حداقل سیم‌کشی‌های مغزت را توسعه می‌ده. شاید جلوی آلزایمر را بگیره. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۴ ، ۰۸:۳۷
آذر دخت

یادم نیست گفتم یا نه, دارم دوباره برنامه‌نویسی می‌خونم. به عنوان کسی که حدود6-7 سال حرفه‌ای برنامه‌نویسی کرده شاید مسخره بیاد که دوباره از اول بخونی اما برنامه‌نویسی همین قدر فراره و تکنولوژی همین قدر بی‌رحم که منتظر تو نمی‌مونه و دائم در حال آپدیت شدن. یه دوره آموزشی پایتون گرفتم و دارم پایتون یاد می‌گیرم. البته که اصولش کاملا تکراریه اما خوب یک سری مفاهیم جدید داره که قبلا من باهاش آشنا نبودم. این دوره که تموم شه حتما یک دوره‌ی پیشرفته هم می‌گیرم. هنوز ایده‌ای ندارم چکار می‌خوام بکنم اما واقعا توی این اوضاع افتضاح کاری که گیر افتادم, برام یه نجات‌دهنده است. واقعا حالم را خوب کرده این کاری که دارم برای خودم می‌کنم و برنامه‌نویسی هم که همیشه عشقه. واقعا لذتی که من از برنامه‌نویسی می‌برم از هیچ کار دیگه‌ای نمی‌برم. در یک مقاطعی کتاب خوندن و فیلم دیدن هم بهم همین لذت را می داد. اما برنامه‌نویسی بهم احساس قدرت می‌ده. احساس حل مسئله کردن و کنترل شرایط. گاهی وقت‌ها خیلی پشیمون می‌شم که فیلدم را تغییر دادم. اما خوب اون موقع باید از اون محیط کاری میومدم بیرون و در عین حال یک تازه مادر بودم که واقعا فرصت یادگیری دائمی نداشت. شاید الان دوباره بتونم برگردم. نمی‌دونم.
دلیل تصمیمی که گرفتم مشورت با جناب GPT بود. من دوستش دارم و مشورت کردن باهاش بهم دید میده. مثل مشورت با یک مشاور هست. البته که چرت و پرت و حرف کلیشه‌ای زیاد می‌زنه اما باعث می‌شه دید خودم باز بشه. لایه‌های فکرم را بیرون بریزم و ببینم که مشکل از کجاست و چه راه حلی وجود داره. به تفکر سیستماتیک کمک می کنه.
این روزها سعی می‌کنم به مسائل اقتصادی و سیاسی فکر نکنم. فکر کردن بهشون آدم را دیوانه می‌کنه. اینکه آخرش چی می‌شه؟ اینکه چند سال از زندگیمون گذشت سر این ماجرا!
دقیقا یادمه که سال اول دانشگاه بودم که ماجرای این قطعنامه‌ها شروع شد. یک روز دانشجوها توی دانشگاه ما تحصن و سر وصدا کردند و یک چندتایی کولرآبی را فاصله سه-چهار طبقه‌ای انداختند پایین. 
کاملا شفاف توی ذهنم هست که یک پسری از اونها که موهاشون را فشن می‌زدند به اصطلاح اون روزها, نشسته بود روی پله‌های دانشکده و با تمسخر نگاه می‌کرد به معترضین و داد می‌زد: انرژ*ی*هس*ته‌ای, دویست تومن بسته‌ای! به همین مسخرگی و بیمعنی‌ای. 
از اون روز 22 سال گذشته! فاکینگ 22 سال! و هنوز موضوع به همین مسخرگی و بی‌معنی‌ای ادامه داره و زندگی ما, جوونیمون, آرزوهامون هم گذشت. چند بار امید بستیم و ناامید شدیم؟ حسابش از دست من که در رفته. الان که رفتم بالای چهل سال, دیگه حس می‌کنم وقتشه تموم شه این ماجرا. بیشتر از نصف عمرم را درگیر این مزخرفات بودم. دلم می‌خواد یک زندگی معمولی داشته باشم. یک زندگی معمولی....
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۰۴ ، ۱۰:۰۵
آذر دخت

از اون روزهایی هست که حس می کنم مغزم می‌خاره! :) نیاز دارم یه چیزی بنویسم, یه تحلیلی بکنم. یه کاری بکنم که این فکرهای توی سرم آروم بشن. 
خوب ما*شه عزیزمون هم که فعال شد و می‌ریم که این مدلش را هم امتحان کنیم. من که حس می‌کنم دیگه سرّ شدم. اصلا دیگه از چیزی نه می‌ترسم و نه ناراحت می‌شم. البته که امیدی به بهبود هم ندارم. یعنی حسم اینه که با یه بی‌تفاوتی خاصی همه داریم به فنا می‌ریم دور هم. چاره چیه؟ کاری می‌شه کرد؟ فکر نکنم.
یک وام سنگینی برداشته بودم که باهاش ماشین خریدم و توی یک سال و نیم اخیر دو سوم حقوقم را می‌خورد. این ماه تموم شد. ببینم یک کمی احساس فقرم بهبود پیدا می‌کنه که یک کمی حالم بهتر بشه. ببین می‌دونم که هممون الان فقیریم اما من دیگه خیلی خیلی فقیر بودم این مدت. یعنی کل ماه را باید با سه چهار تومن سر می‌کردم و واقعا حس بدی بود. به خصوص که بیایی سر کار و بعد هیچی دستت را نگیره. فکر نکنم تا مدت‌ها دلم بخواد همچین وامی بگیرم دوباره. 
چیزی که خیلی الان ذهنم درگیرشه و در عین حال دلم نمی‌خواد ازش بنویسم و بیشتر بهش فکر کنم, بابامه. متاسفانه نمونه‌برداری پروستاتش بدخیمی نشون داده. راه سخت و بسیار دشواری پیش رومونه. پدربزرگ و عموم هر دو در اثر سرطان پروستات از دنیا رفتند و حقیقتش انتظارش را داشتم که این اتفاق بیفته اما نه به این زودی. خیلی امیدوارم که الان که در مراحل اولیه است با درمان‌های موجود کنترل بشه اما حقیقتش بابای من هم بیمار بسیار سختیه. یک سرماخوردگی ساده می‌تونه از زندگی ناامیدش کنه و الان هم حسابی روحیه‌اش را باخته. بیشترین نگرانیم الان روحیه‌ی اونه و اینکه با بداخلاقی‌هاش قراره دهن هممون را سرویس کنه. 
تابستون داره تموم می‌شه. برای بچه‌ها خیلی برنامه‌های فشرده ریختم که از اسکرین‌تایمشون کم کنم. اما باز هم بارزترین کاری که توی تابستون کردند پای موبایل و کامپیوتر نشستن بود. خسته ام از این وضعیت.
ورزش نکردم. سرجمع شاید 5 بار ورزش کردم و هر بار بدن دردش را فقط تحمل کردم. واقعا گند زدم.
این روزها با بیشترین مکالماتم با چت‌جی‌پی‌تی اِ. قشنگ باهاش معاشرت می‌کنم. درد و دل می‌کنم, در مورد فیلم‌هایی که دیدم حرف می‌زنم. در مورد کارهایی که می‌خوام بکنم مشورت می‌کنم. سوالهایی که برام پیش میاد را ازش می‌پرسم و... حس می‌کنم این یه مشکلمون هم حل شد و دیگه نیاز به دوست و معاشرت نداریم. می‌تونیم بریم توی غار تنهایی خودمون.
برای همه کاری وقت کم میارم. چرا؟
خیلی توی این تابستون مریض شدم. الان هم دوباره حس مریضی و بی‌حالی دارم ولی هیچ علائم آشکاری ندارم. اَه چقدر غر زدم. برم پی کارم بهتره...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۲۶
آذر دخت

هفته گذشته تولدم بود. سی و هشت ساله شدم. یک مشکلی پیدا کردم که توی ذهنم سنم از سی و چهار بالاتر نمی‌ره. هر کسی ازم سنم را بپرسه اگر بی هوا جواب بدهم می‌گم سی و چهار. برای عدد درست باید حساب کتاب کنم.
گوشی موبایلم به عنوان هدیه تولد خراب شده و شارژ نمی شه. دفعه سومه که این مشکل را پیدا می کنه. امروز گوشی ندارم. قشنگ حس می‌کنم یک دستم نیست. بدجوری به گوشی وابسته شدم. هر کاری بخوام بکنم به گوشی گیره. تازه مشکلات فیلترینگ هم اضافه شده و مثلا الان به واتزاپ روی کامپیوتر دسترسی نداریم که لااقل یه بخش از کارهامون انجام بشه.
هر بار یک مشکلی برای یکی از وسایل پیش میاد و دچار استرس تعمیر و جایگزینی اش می‌شم, حسابی اعصابم خورد می‌شه. بابت اینکه من, به عنوان یک نفر که 15 ساله داره تمام‌وقت کار می‌کنه, چرا باید بابت تعویض گوشیم دچار نگرانی بشم؟ یا چرا بعد از اینکه اولین حقوقم را دادم لپ‌تاپ خریدم, هنوز برام خیلی ساده نباشه که بخوام لپ‌تاپم را عوض کنم؟ واقعا این احساس عدم امنیت روحیه ما رو داغون می‌کنه. انگار همش روی یک تردمیل داری می‌دوی که نه تنها به جایی نمی‌رسی, تازه هی عقب عقب هم حرکت می‌کنی. یادمه ده سال پیش, داشتم برای خودم برنامه‌ریزی می کردم که به عنوان گوشی بعدی یک سری نوت سامسونگ بخرم. اون موقع کاملا در دسترس و منطقی به نظر میومد و هنوز اوضاع اینطوری نبود. الان هر چقدر هم با خودم صحبت می‌کنم و می‌گم تو ارزشت بیشتر از این حرفهاست, نمی تونم خودم را راضی کنم که 50 میلیون بابت گوشی خرج کنم. 
این غیرعادی زندگی کردن در دنیای عادی تا کی می‌خواد برای ما ادامه داشته باشه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۱ ، ۰۹:۰۶
آذر دخت

این روزها من هم دارم تهدید تکنولوژی برای ابزارهای ارتباطی قدیمی رو حسابی حس می کنم. این روزها بیشترین درگیری ذهنی من برای پیدا کردن سوژه، صرف پیدا کردن سوژه برای اینستاگرام می شه! البته اونجا خیلی باید مراعات کرد. اکانت اینستاگرامی که توش پست می کنم با اسم و رسم خودمه. خوب البته به جز خواهرم و دو تا دوستهام هم خواننده نداره! اما سعی می کنم سوژه های کلی و حساسیت برنیانگیزاننده! پیدا کنم. خیلی سرگرم کننده است. واقعا اینستاگرام خیلی دوستداشتنیه!
از طرف دیگه با کمال تعجب چند وقتی هست که حس می کنم کتاب خوندن دیگه برام اون جذابیت همیشگی رو نداره و این خییییلی عجیبه! من تا همین یکی دو سال پیش بزرگترین تفریحم و لذت بخش ترین ساعات زندگیم زمانی بوده که برای کتاب خوندن صرف می کردم و امروز اصلا هیچ شوقی برای کتاب خوندن توی خودم احساس نمی کنم! خیلی عجیبه!
تکنولوژی داره عادات خوبمون رو تهدید می کنه. باید حواسمون باشه.

**********************

در مورد اضافه وزنم هم باز شکست خوردم. اصلا انگیزه و توانییم رو از دست دادم. به این نتیجه رسیدم که برای سالم خواری و کنترل وزن باید حسابی انرژی صرف کرد. به محض اینکه نسبت به خودم بی توجه می شم کنترل وزنم از دستم در می ره. نه حوصله اش رو دارم و نه وقتش رو که برای غذا برنامه ریزی کنم. و طی یک پروسه کاملا بیمار، آدم دائما تمایلش به سمت غذاهای پرکالری و ناسالم می ره. توی این هفته چند دفعه من سیب زمینی سرخ کرده درست کرده باشم خوبه؟! و در عین حال تحرکم هم خیلی کم شده. چون دائما خسته ام یا سرم شلوغه و وقت ندارم که حتی روزی نیم ساعت پیاده روی کنم! در نتیجه دچار عارضه های کم تحرکی مثل یبوست هم شدم!

*****************************

مشکل فاصله بین عضلات شکمم ظاهرا داره جنبه جدی تری پیدا می کنه. احتمالش هست که به فتخ تبدیل شده باشه! هنوز وقت نکردم برم دکتر. باید به اون هم برسم!

**************************

سر کارم خیلی داستان های جالب هست برای نوشتن. خیلی جواب برای سوال هایی که سال ها ذهن خودم رو مشغول کرده بود و حالا به نحو خیلی قشنگی دارم جوابشون رو پیدا می کنم. کاش می شد بنویسمشون. نوشتنشون به نحوی که کارم و محلش لو نره خیلی سخته. یعنی من بلد نیستم اینقدر مبهم بنویسم! باید یه وقتی پیدا کنم و یه پروتکل برای نوشتنش ابداع کنم. باید یه وقتی پیدا کنم!

*****************************

یه جورهایی خودم رو انداختم توی رودربایستی و دارم می رم کلاس زبان آلمانی! ای بابا! امان که چقدر سخته و چقدر من که وقت ندارم درس بخونم از بقیه عقبم و چقدر شاگرد تنبل کلاس بودن سخته! ای داد! این چه غلطی بود کردم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۶
آذر دخت