آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

بایگانی

۱۷ مطلب با موضوع «فلسفه‌بافی» ثبت شده است

اوضاع محل کار پیچیده و درهم برهمه. رئیس بزرگ،‌ ظرف ۶ ماه دوباره عوض شد و بی‌ثباتی همچنان ادامه داره. رئیس ما هم همچنان هست و با قدرت داره روی اعصابم پاتیناژ می‌ره. سعی می‌کنم خودم را حفظ کنم. امیدوارم بشه. 
دوباره وضعیت خوابم به هم ریخته. مدتی بود که مشکل خواب نداشتم. خوب می‌خوابیدم شب‌ها. دوباره نصف شب‌ها بیدار می‌شم و خوابم نمی‌بره. نمی‌دونم مال فصله یا چی. اگه به خاطر استرس باشه که دوران جنگ استرسم بیشتر بود اما شبها می‌خوابیدم! 
دقت کردید چقدر همه جا پر از موتور شده؟ وقتی رانندگی می‌کنم احساس می‌کنم موتوری‌ها مثل مور و ملخ از هر سمت و هر طرفی دارند اطرافم حرکت می‌کنند. بدیش اینه که به مقررات راهنمایی و رانندگی پایبند نیستند (حداقل توی شهر ما) و رانندگی مثل بازی توی یک ویدئوگیم شده از بسکه خطرناکه!
پسرک یه کمی بزرگ شده. بعضی وقت‌ها می‌شه باهاش حرف زد و معاشرت کرد. می‌رسه روزی که حس کنم عاقل شده؟! 
پسرچه سیاستمداره. نمی‌دونم این عقل را از کجا آورده. من که خدای خریتم، باباش هم همین طور! این از کجا یاد گرفته من نمی‌دونم.
هنوز بارون نیومده شهر ما. هوا کثافت محض. آب مدت‌هاست طعم لجن می‌ده. هیچ خبر یا مطلبی در مورد بحران خشکسالی را نمی‌خونم. بهم اضطراب می‌ده خیلی. 
قوی‌ترین حسی که این روزها دارم، قوی‌ترین نیاز، اینه که ول کنم همه چی رو و برم. کجا برم؟! نمی دونم! فقط حس می‌کنم باری که دارم می‌کشم از دوشم خیلی سنگین‌تره. دلم رهایی می‌خواد و بی‌فکری.
اون پلنی که داشتم برای تحصیل، ظاهرا نشدنیه. حالا دارم به پلن‌های دیگه فکر می‌کنم. 
بدنم دوباره شروع کرده به کالری کم عادت کردن و ذخیره کردن چربی در جاهای مورد علاقه‌اش: غبغب، شکم و... توی روح این بدن که تنها هوشمندی که داره اینه که چطوری چربی ذخیره کنه.
دارم تند و تند و پشت سر هم سریال می‌بینم که مغزم وقت نکنه فکر کنه و احساس کنه تو چه کثافتی غرق شده. اما چندان موفق نیستم. 
هیجان باز‌آموزی برنامه‌نویسی فروکش کرد! :))))) باز هم مثل ۱۰ - ۱۲ سال پیش حالش را ندارم برم سراغش.
دلم می‌خواد دور و برم یکی دو نفر آدم حسابی بود که با هم تعارض منافع هم نداشتیم، می‌نشستیم صادقانه و فقط با هدف لذت بردن معاشرت می‌کردیم. ندارم دور و برم کسی رو اینطوری....
ذهنم همین قدر در هم برهمه...
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۰۴ ، ۱۱:۱۳
آذر دخت

این روزها بیشترین درگیری فکری‌ام شده محیط کارم. در شرایطی که اصلا دوست ندارم اینطوری باشه. 
من همیشه توی ۱۸ سالی که دارم می‌رم سر کار تلاش کردم که کارم اولویت اول زندگیم نباشه. البته که سال‌های اول اینطوری نبود. اما بعد به مرور یاد گرفتم که تلاشم را بکنم. به خصوص بعد از اینکه بچه‌دار شدم، همیشه راحتی بچه‌ها و خانواده‌ام اولویتم بود و تلاش می‌کردم که حتی از لحاظ ذهنی هم کارم بخش بزرگی از دنیام را تصرف نکنه. اما الان شرایط به نحوی پیش رفته که دائم دارم در مورد کارم نشخوار ذهنی می‌کنم، دائم دارم توی ذهنم دعوا می‌کنم، حرص می‌خورم و عصبانیم. 
سه سال اخیر توی کارم خیلی بالا و پایین داشتم. دو سال پیش همچین موقعی اینقدر احساس رضایت شغلی داشتم و اینقدر فیدبک مثبت می‌گرفتم که جای همه‌ی نداشته‌هام را برام پر کرده بود. خداییش خیلی هم تلاش می‌کردم. همه‌ی ظرفیت و توانم را بی هیچ چشم‌داشتی می‌گذاشتم و اطمینان داشتم که جواب می‌گیرم. اما این رویه، توی ساختار بیمار اداری ایران، به اضافه‌ی یک رئیس بیمار،‌ عاقبت خوبی نداره. نتیجه این شد که ارتباطم با همکارها بسیار منفی شد، نه به خاطر اینکه من داشتم باهاشون دشمنی می‌کردم یا زیرآبشون را می‌زدم. به این دلیل که رئیسم از سیستم تفرقه بنداز و حکومت کن استفاده می‌کرد. به مرور شرایط جوری شد که من داشتم جور همه را به دوش می‌کشیدم، و در عین حال به ناسازگاری و عدم توانایی یا نخواستن تقسیم وظایف متهم می‌شدم و ارتباط مثبتم با همکارها را هم کاملا از دست داده بودم.
یه جایی تصمیم گرفتم دست بکشم و از اونجا رئیس بیمارم دقیقا مقابلم قرار گرفت و تازه متوجه شدم همکارها چه شرایطی را داشتند تحمل می‌کردند. من آدمی هستم که وقتی می‌بینم چیزی اذیتم می‌کنه، کناره‌گیری می‌کنم. الان هم می‌خوام همون کار را بکنم. تلاش‌هام را هم از روش‌های قانونی و قهری برای بهتر کردن شرایط انجام دادم و موفق نشدم. پس الان دلم می‌خواد که فقط دست از سرم بردارند. کارهایی که حیطه وظایف خودم هست را به بهترین و درست‌ترین روش انجام می‌دم، بدون تاخیر و کم‌کاری. اما کار اضافی و جدید نه. کاری که بهش اعتقادی ندارم، نه. کار جهادی!، نه. اما رئیسم دست برنمی‌داره. دائم و از عمد می‌خواد که لجم را دربیاره. روی مغزم راه می‌ره. اعصابم را به هم می‌ریزه. احترام خودش را نگه نمی‌داره. نمی‌دونم تا کی می‌تونم ایگنورش کنم. اما روزهای سختی را سر کار دارم می‌گذرونم. 
طبق معمول وقتی یکی از جنبه‌های زندگی به هم می‌ریزه، اون تعادلی که برقرار کردی هم به هم می‌ریزه و بقیه جنبه‌ها هم متزلزل می‌شن، نارضایتی از زندگی شخصی‌ام هم زده بالا و ضعف شخصیت و بچه‌ننه بودن همسرم هم داره خیلی روی مخم می‌ره و یه دوسه تا دعوای حسابی هم با اون کردم و دوباره اصلا اساس زندگی کردنم باهاش را بردم زیر سوال. البته که همچنان مزایای حضورش توی زندگی من و بچه‌ها از نبودش بیشتره و همچنان تحملش می‌کنم. اما هر روز و هر لحظه ارزش کمتری براش قائلم. 
این مدت داشتم کتاب صوتی "امیلی در نیومون" از "ال.ام. مونتگمری" را گوش می‌دادم. البته که بیشتر رمان نوجوانانه. اما ما چون بچگیم و نوجوونیمون با آنی شرلی و قصه‌های جزیره طی شد خیلی خیلی فضای کتابهاش برام آرامش بخشه. البته سریال امییل در نیومون هم یک مدتی پخش می‌شد که خوب من همون زمان نوجوانی هم احساس می‌کردم که خیلی دارند سانسورش می‌کنند و داستان اصلا نامفهوم بود. البته که سریال هم به کتاب چندان وفادار نبود و یک فضای وهم‌آلود و سرد عجیبی بهش حاکم بود که برای من جالب بود.
بعد داشتم پیش خودم فکر می‌کردم ک به عنوان یک دختر نوجوان، عمده‌ی بچگی من با همچین سریال‌ها و کتابهایی گذشت. آنی شرلی، بابا لنگ‌دراز و ... توی تماما این کتابها و سریال‌ها یک دختر تنها مستقل بود که روی پای خودش می‌ایستاد، کار می‌کرد، درس می‌خوند، فضای خودش را می‌ساخت و موفق و خوشبخت می‌شد. خوب من اینها را الگوی زندگیم قرار دادم. اما مسئله این بود که توی نسخه‌ای که برای ما پخش می‌شد، تمام قسمت‌های عاطفی، احساسی و انسانی داستان‌ها حذف می‌شد. اینکه این دخترها در کنار تمام تلاش‌ها برای ساختن زندگی و سر کار رفتن چطوری بعد عاطفی زندگی خودشون را هم پیش می‌بردند اصلا به ما نشون داده نمی‌شد. نتیجه اش این شد که من الان حس می‌‌کنم درسته خیلی خوب درس خوندم و سر کار هم خیلی تلاش کردم، اما زندگی نکردم. الان تنها حسرتی که دارم اینه که برگردم به دوره دانشگاه و اون دوره را دوباره زندگی کنم. هدفی که توی مغزم گذاشته شده بود این بود که خوب درس بخونم، سوادم را بالا ببرم، خیلی کتاب بخونم، خیلی فیلم ببینم و خیلی پرتلاش و کوشش باشم. اما حالا چی دستم را گرفته؟ هی هی....
خیلی خوشحالم که دختر ندارم چون بلد نبودم یک دختر نرمال و خوشحال و خوشبخت بودن را بهش یاد بدم و اون هم مثل خودم غمگین می‌شد. 
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۴ ، ۰۸:۳۹
آذر دخت

روزها داره می‌گذره و ما در یک هاله‌ی بزرگ از ابهام زندگی می‌کنیم. همه چیز خیلی عجیب و غریبه. وضعیت طبیعی که حسابی داغونه. خشکسالی و گرمای بی‌حد و خاک که از آسمون می‌باره. 
اوضاع سیاسی مملکت که از همیشه ویران‌تره. به نظر می‌رسه که هیچ کس دقیقا هیچ ایده‌ای نداره که چکار باید کرد. یا اینکه دقیقا نکته‌ی عکسش اینکه می‌دونند قراره چه اتفاقاتی بیفته و با این علم به اینکه می‌دونند دارند هیچ کاری نمی‌کنند که روز موعود فرا برسه! واقعا یک وقت‌هایی از این توهم توطئه‌ها می‌زنم که همه‌ی اینها یک سناریوی از پیش نوشته مشخصه. یک سری اتفاقات دومینو وار که توی این یک سال اخیر با سرعت نور داره میفته و مثل یک بهمن داره همه را با خودش می‌بره. درسته که سرعت اتفاقات بالاست اما صبر من هم خیلی کم شده. توان بدنی و ذهنی‌ام برای زندگی در ابهام بسیار کم شده. حس می‌کنم مغزم قطب‌نمای خودش را گم کرده. دیگه برام سخته که درست و غلط را به راحتی و روشنی تفسیر کنم. موضع‌گیری برام خیلی شفاف نیست. این طوری دوست ندارم. 
امروز داشتم پیش خودم فکر می‌کردم برای سال‌ها من علیرغم اینکه همیشه ذهن منتقدی داشتم, اما یک شنل محافظ دور خودم کشیده بودم که البته بیشتر از پدر و مادرم به ارثش برده بودم. مثلا اعتقادات مذهبی (که از طرف مادرم خیلی قوی‌تر بود) توی سال‌های جوانی شاید کمکم کرد که شادتر باشم. از زمانی که اونها برام کمرنگ‌تر شد, میزان رضایتم از زندگی (خصوصا در ایران) هم کمرنگ‌تر شد. نمی‌گم که دلم می‌خواد به اون عقاید برگردم, اما اونجوری رنج کمتری تحمل می‌کردم. خصوصا که الان زاویه فکری من و همسرجان توی این زمینه خیلی خیلی شدید شده و هر چقدر که من سعی می‌کنم عقایدم را برای خودم نگه دارم و این تعارض را نشان ندهم, به خصوص برای آرامش بچه‌ها, باز یک جاهایی عنان از کف می‌دم و یک سخنانی می‌گم که میزان این تعارض را بدجوری نشون می‌ده. 
سر کار همچنان اوضاع بر همون رواله. رئیس همچنان بر سر کاره و هنوز حرصم می‌ده. البته که من از اول امسال با یک رویکرد دیگه مشغول به کار شدم و دیگه هر چی که می‌گه زیر بارش نمی‌رم. عملا دارم جاخالی می‌دم از مسئولیت‌های جدید. یادم نیست گفتم یا نه که برای جابجایی هم اقدام کردم که برم اداره همسرجان که موفقیت‌آمیز نبود. البته که اصلا و ابدا شرایط ایده‌آلی نبود. من اصلا دوست ندارم با همسرجان یک جا کار کنم چون که راهبرد کاریمون اصلا شبیه هم نیست و من اصلا دوست ندارم که مثل اون شناخته بشم. اما خوب یک موقعیتی بود و همسرجان هم خیلی اصرار داشت و گفتم اقدام کنم که فعلا امکانش نیست. بعدش رفتم منابع انسانی خودمون و اونجا هم مراتب اعتراضم را به مدیر منابع انسانی اعلام کردم که یک قول‌های زپرتی بهم داده که هنوز خبری ازش نیست. مسئله اینه که اگر همین الان, حقوق من دوبرابر اینی باشه که الان دارم بهم می‌دن, باز هم برام راضی‌کننده نیست. این میزان از انرژی که دارم صرف می‌کنم, با این رقمی که به عنوان حقوق دریافت می‌کنم واقعا احمقانه است. 
در راستای همین احساسات منفی سر کار, یک دوره‌ی آنلاین برنامه‌نویسی برداشتم و می‌خوام دوباره این مهارتم را به روز کنم. هنوز ایده‌ای ندارم که دقیقا چه برنامه‌ای براش دارم یا چطوری می‌خوام ازش استفاده کنم اما هنوز عاشق برنامه‌نویسی هستم و از لحظه‌لحظه‌اش لذت می‌برم. 
توی این 15-16 سالی که دارم کار می‌کنم, هیچ وقت کاری که دوست نداشتم را انجام ندادم. چه زمانی که برنامه‌نویس بودم کیف می‌کردم از کارم و چه الان. اما خوب, خیلی وقت‌ها آدم‌هایی که باهاشون کار می‌کردم را دوست نداشتم یا شرایطی که کار می‌کردم دوست‌نداشتنی بودند. الان هم از اون موقع‌هاست. من نفس کاری که الان دارم را خیلی دوست دارم. خیلی هم توش خوبم و راحت می‌تونم هندل کنم و تحلیل‌هام هم خیلی درسته از چشم‌انداز پیش روی کارم. اما شرایطی که توش هستم, رئیسم و همکارهام واقعا نامناسب‌اند. الان از یک دهم توانمندی من هم توی این پوزیشن استفاده نمی‌شه. 
هفته‌ی گذشته به شدت مریض شدم. کرونا بود فکر کنم. چنان بدن‌درد و تب و لرزی گرفتم که چند سال بود گرفتارش نشده بودم. من وقتی مریضم و ناتوانی دوران مریضی را می‌گذرونم, فکر می‌کنم که دیگه هیچ وقت خوب نمی‌شم و دوباره نمی‌تونم سرپا بشم! خیلی جو گیرم، می‌دونم! همش فکر می‌کنم که چون الان در توانم نیست که پاشم یک غذا درست کنم، دیگه نمی‌تونم این کار را بکنم! دیروز که دوباره سر پا بودم و با انرژی، تعجب کردم! :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۲۰
آذر دخت

خوب سریال فرار از زندان را تموم کردم. 
طی دو هفته کل 5 فصل را دیدم (البته دو فصلش کوتاه بود) و نتیجه این شد که فعلا قصد ندارم دوباره درگیر سریال دیگه ای بشم. البته که از فصل سه به بعد نگاه می‌کردم و در عین حال به خودم فحش می‌دادم. درست عین لاست که دیگه آخرهاش احساس می‌کردم نویسنده‌ها ما رو احمق گیر آوردن هر مزخرفی به خوردمون می‌دن, اینا هم انگار دیگه هر چی نشدنی بود آورده بودند تو داستان و مزخرفی نبود که بهش اضافه نکنند. یعنی صدرحمت به فیلم هندی! اما خوب سرگرم کننده بود. اما فعلا قصد ندارم ادامه بدم. شاید سیتکام مفرح ببینم. دو فصل از بیگ‌بنگ تئوری را ندیدم و شاید بذارم از اول ببینمش. البته که باز هم تجربه کردم که سریال دیدن چقدر روی راه افتادن مکالمه تاثیر داره. یعنی سوئیچ انگلیسی شدن تفکرت را می‌زنه.
این آخر هفته را صد در صد توی خونه خودم را بستری کردم و از خونه تکون نخوردم. بعضی وقت‌ها خونه درمانی لازم دارم. اگه خونه بدون حضور هیچ کس دیگه‌ای باشه و خودم تنها باشم که دیگه عالی می‌شه. اما این محقق نشد و بچه‌ها همش بودند. اما همین قدرش هم خوب بود.
یک سری از سال‌های زندگیم را انگار زندگی نکردم. خاطره‌هاش هم حتی محو شده برام. مثلا فاصله زمانی 22 تا 27 سالگی. این 5 سال معلوم نیست چرا اینقدر برام مبهمه. سال‌های خوبی هم نبود برام. با خانواده کنتاکت داشتم و اونها هم اصلا درکم نمی‌کردند. دائما احساس لوزر بودن داشتم. در حالی که سال‌های اوج بوده و باید زندگی می‌کردم. اما از دستشون دادم انگار. آرزوها و اهداف اون روزهام یادم هست. به هیچ کدومش نرسیدم. بعد از ازدواجم هم دوره‌های زیادی افسرده بودم. مثلا اون دو سال اول زندگی مشترک که پسرک نبود, خیلی خاطرات کمی ازشون تو ذهنم مونده. ذهنم قشنگ همه را پاک کرده انگار. 
یه کمی دچار یاس فلسفی شدم. حس می‌کنم زندگیم رسیده به تهش. دیگه این همه بدوبدو برای چیه؟ دیگه که نمی‌شه تجربه‌ی جدیدی داشت. چرا باید اینهمه برای زندگی جنگید و رنج کشید وقتی مدتش اینقدر کوتاهه؟ همه‌ی این هدف‌هایی که آدم برای زندگیش تعریف می‌کنه برای چیه؟ وقتی که توی هیچ برهه‌ای از زندگیت نمی‌تونی اون جوری که واقعا دلت می‌خواد زندگی کنی و همه‌اش درگیر محدودیت‌های گوناگونی! یه سری از اون چیزهایی که دلت می‌خواست داشته باشی را یک موقعی بهش می‌رسی که دیگه لذتی برات نداره. این همون بحران میان‌سالیه؟ نمی‌دونم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۲۴
آذر دخت

خوب امروز یه کم اخلاقم بهتره گفتم بیام بنویسم که همیشه بدخلقی‌هام اینجا ثبت نشه. گوش شیطون کر, فعلا با بیماری خاصی دست به گریبان نیستم. البته ته مونده تبخال‌های اون هفته و یه کمی التهاب چشم هفته قبلی باقی مونده که قابل اغماضه.
تازگی خیلی علاقه‌مند به گل و گیاه شدم. البته که خوندن وبلاگ تیلو هم بی تاثیر نیست در افزایش علاقه. البته از اونجایی که بنده (کلا خانوادگی) ید طولایی در خشکاندن گیاهان داریم و تنها گیاهی که از دست من نجات پیدا می‌کنه, پتوس هست که کلا به بیعاری معروفه, چندان موفقیتی در انتظارم نیست. اما خوب واقعا خیلی گیاه دوست دارم و هر بار که یک گیاه را می‌خشکونم تا مدت‌ها غمگین و ناراحتم. 
پسرچه جونم هم خیلی خیلی گل و گیاه دوست داره و یکی از درخواست‌های مداومش خریدن گلدونه. البته منزل ما شمالیه و اصلا نور نداریم و گیاهان بی‌نوا واقعا اذیت ‌می‌شن توی خونمون. اما به خاطر دلش چندتایی گلدون گرفتیم من‌جمله یه کاکتوس که حتی اون را هم خشکوندم! :)
هفته پیش به مناسبت روز زن توی محل کار یک نمایشگاهی گذاشته بودند که گل و گیاه هم می‌فروختند و رفتم سه تا گلدون خریدم گذاتشتم بغل دستم هی قربون صدقه‌شون می‌رم. حالا بندگان خدا تا کی دووم بیارند نمی‌دانم! اینجا نور خیلی خوبه و پنجره آفتابگیر دارم اما خوب بازه‌های تعطیلات گل‌ها بدون آب می‌مونند و اذیت می‌شن.
به همسرجان هم گفتم حالا که اینقدر بچه‌ها اصرار دارند برام هدیه بخرند به مناسبت روز مادر, گلدون بخرید! :) اونها هم دو تا گلدون خریدند که امیدوارم دوام بیارند.
همچنان با رانندگی دست به گریبانم. به صورت تئوری تسلطم خوب شده اما هنوز از تنها پشت فرمون نشستن می‌ترسم و بعضی وقت‌ها هم که یک اشتباهی می‌کنم چنان اضطراب و تپش قلبی می گیرم که دلم نمی‌خواد دفعه بعد سوار بشم. 
به این نتیجه رسیدم که اعتماد به نفس و عزت نفس بالا بهترین و بزرگترین ارثیه‌ای هست که والدین می‌تونند به بچه‌هاشون بدهند. که خوب البته وقتی ماها خودمون بیشترین آسیب را از این نظر خوردیم و خودمون عزت نفس خوبی نداریم منتقل نکردنش به بچه‌ها یه وقتهایی محال به نظر میاد. کاش بتونم گره‌های روانی خودم را به بچه‌هام منتقل نکنم. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۲ ، ۱۲:۱۱
آذر دخت

خوب نوشته‌ی قبلی یه جورهایی به نظر نصفه موند.
من همیشه کنجکاوم بدونم که کسانی که ازدواج آرمانی کردند چه شرایطی را در طی زمان تجربه می‌کنند. منظورم از ازدواج آرمانی اونهایی هست که با انتخاب خودشون, بدون هیچ اجبار و فشاری ازدواج کردند. اونهایی که همراهشون را خودشون انتخاب کردند و انتخابشون هم درست بوده و آدم درست زندگیشون را پیدا کردند. آیا اونها هم به مرور زمان از ازدواجشون دلسرد می‌شن؟ آیا اونها هم برای هم تکراری می‌شن؟ آیا برای اونها هم لحظاتی پیش میاد که دلشون بخواد فقط از هم فاصله داشته باشند؟ حقیقت اینه که من اطرافم هیچ ازدواج اینجوری ندیدم. یعنی هیچ دو نفری را ندیدم که کاملا راضی باشند. یک موردی داشتیم در بین همکلاسی‌ها که با عشق و علاقه ازدواج کردند. برای اینکه به هم برسند خیلی جنگیدند و از دور هم خیلی برای هم مناسب بودند. من همیشه توی ذهنم اونها را مثال می‌زدم و بهشون غبطه می‌خوردم. تا اینکه شنیدم که از هم جدا شدند. واقعا شکست عشقی خوردم!
یک چیزی که فکر کنم خیلی تاثیرگذاره نقش خانواده‌هاست. یعنی حداقل اینجا توی ایران, حتی وقتی که با طرفت خیلی مچ و هماهنگ باشی و کاملا با هم هم‌فاز باشید, باز هم خانواده‌ها تاثیر خودشون را می‌گذارند. اکثر آدم‌ها وقتی ازدواج می‌کنند هنوز از لحاظ عاطفی بالغ نشدند و تاثیر خانواده روشون خیلی زیاده. توی تجربه‌ای که من در زندگی مشترکم داشتم, اگر تاثیر خانواده همسرجان نبود (تاثیر منفی البته, من منکر تاثیرات مثبتشون نیستم) فکر می‌کنم که من خیلی بیشتر می‌تونستم احساس بهتری نسبت به ازدواجم داشته باشم. البته ازدواج من و همسرجان اصلا مورد خوبی برای مثال زدن نیست. ما واقعا با هم هم‌فاز نبودیم و از اول تصمیم اشتباهی بود ازدواجمون با هم. اما خوب, حالا که تصمیم به ادامه‌ی راه داریم, می‌شد این مسیر را مطلوب‌تر طی کنیم.
همین! :)

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۰۲ ، ۰۸:۱۸
آذر دخت

امروز از اون روزهاست که نیاز دارم بنویسم.
البته اگر چیز دندونگیری برای خوندن پیدا می‌کردم هم اوکی بود و سرم را با خوندن گرم می‌کردم اما فعلا چیزی ندارم.
من ایام نوجوونی دفتر خاطرات می‌نوشتم. مفصل و زیاد. دو سه تایی سررسید پر از نوشته دارم. شاید چون هم‌صحبت نداشتم. با پدر و مادرم صمیمی نبودم, دوست هم‌فاز نداشتم و خواهر و برادرم هم فاصله سنی‌شون باهام خیلی زیاد بود.
الان هنوز هم همین‌طوره. البته رابطه‌ام با پدر و مادرم یک کمی بهبود پیدا کرده و باهاشون خیلی حرف می‌زنم. اما باز هم اون مکنونات عمیق قلبی‌ام را نمی‌تونم بگم و هر وقت هم می‌گم پشیمون می‌شم. دوست صمیمی ندارم, روی همسرجان هم که اصلا در این زمینه نمی‌شه حساب کرد. همچنان هم فاصله‌ام سنی‌ام با خواهر و برادرم زیاده. کلا توی همه‌ی زندگیم تنها بودم و هستم.
البته از تنهایی خیلی ناراضی نیستم دیگه. یعنی اینها گلایه نیست. اتفاقا خیلی هم با تنهایی خودم حال می‌کنم. خوب هم بلدم خودم را سرگرم کنم فقط بعضی وقت‌ها حرف‌هام سرریز می‌کنه که میارم اینجا.
چند روز پیش یک پادکستی گوش می‌دادم در مورد فلسفه ازدواج. کلیت موضوع برام جذابیت نداشت. یعنی موضوعش در مورد یک خانم فیلسوف بود که بابت تفکرات فلسفی در مورد ازدواج, همسرش و بچه‌هاش را ترک کرده بود تا با یکی از دانشجوهاش ازدواج کنه. در ادامه هم با همسر سابقش و بچه‌هاش و همسر جدیدش توی یک خونه زندگی می‌کرد! یک افتضاح مطلق. اما در نهایت آخرین جمله‌ی مقاله این بود که ازدواج برای این اختراع شده که به شما یاد بده که باید تا آخر عمر تنها باشید و این تنهایی را بپذیرید(نقل به مضمون). من این حرف را خیلی قبول دارم. یعنی در مورد من همین بوده. من تا قبل از اینکه ازدواج کنم, همیشه و همیشه از تنهاییم شاکی بودم. همش منتظر این بودم که یه همراه پیدا کنم که شریک زندگی‌ام بشه و من را از تنهایی دربیاره. همش برای خودم غصه می‌خوردم و احساس تاسف می‌کردم. تا اینکه ازدواج کردم (بگذریم از اینکه آیا انتخابم درست بود یا نه و اینکه الان اگر به اون روزها برگردم چکار می‌کنم). اما بعد از ازدواجم بود که هم خیلی تنهاتر شدم و هم با این تنهایی آشتی کردم. عمیقا به این موضوع ایمان آوردم که نجات‌دهنده در آیینه است. دیگه دست از گشتن به دنبال همراه برداشتم. خیلی از ارتباطاتی که فقط از ترس تنها بودن حفظشون کرده بودم و داشتم براش بیش از حد هزینه می‌کردم را قطع کردم و بعد در اوج تنهایی به احساس آرامش رسیدم و حتی گاهی احساس خوشبختی کردم. 
البته این مسیر به این آسونی و به این سرعت طی نشد. حداقل 7 سال اول ازدواجم بسیار رنج کشیدم. تا دوسالگی پسرچه بسیار غصه خوردم, گریه کردم, افسرده شدم, به خودکشی فکر کردم و در نهایت داروی ضدافسردگی خوردم. اما اونجا به آرامش رسیدم که با تنهایی صلح کردم و پذیرفتم که تنهایی بد نیست. 
یادمه که پدربزرگم, یک کمد دیواری توی خونه قدیمیشون داشت که یک جورهایی تنها فضای خصوصی‌اش توی خونه بود. توی در اون کمد با ماژیک این شهر معروف را نوشته بود:
دلا خو کن به تنهایی که از تن‌ها بلا خیزد        سعادت آن کسی یابد که از تن‌ها بپرهیزد
اون زمان برام خیلی جالب بود این شعر و حفظش کردم. معنی‌اش را الان می‌فهمم. 
پدربزرگم وقتی 16 ساله بودم و در اوج سرکشی و زاویه داشتن من با خانواده فوت کرد. حیف شد که نتونستم زیاد باهاش حرف‌های جدی بزنم. فکر می‌کنم خیلی از گره‌های ذهنی‌ام و آسیب‌هایی که به صورت موروثی از خانواده خوردم با صحبت با اون حل می‌شد. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۲ ، ۰۸:۳۷
آذر دخت

دیروز به دلیلی یکی از پست‌های قدیمی وبلاگم را خوندم. بسیار مذهبی و روحانی نوشته بودم.
چقدر تغییر کردم. به چه سرعتی. چی شد؟ خودم هم نمی‌دونم. مدت‌هاست دارم تمام تلاش خودم را می‌کنم که تمامی تفکرات غیرمنطقی و غیر علمی را کنار بگذارم. الان دیگه رسیدم به اینکه بی‌خیال سردی و گرمی غذا بشم! :) اما خوب یک سری از افکار و اعتقادات رسوخ کرده کاملا. نمی‌شه آدم کامل بگذاره کنار. مگر اینکه یک تغییر خیلی شدیدی توی طرز فکرت اتفاق بیفته.
گاهی وقت‌ها به اونهایی که سفت و سخت به اعتقاداتشون چسبیدند و هیچ وقت زیر سوالش نمی‌برند حسودیم می‌شه. خیلی آرامش دارند توی زندگی. همیشه دست‌آویزی دارند که بهش آویزون بشوند.
این روزها همش دارم مغزم را مشغول نگه می‌دارم که فکر نکنه تا خستگی و استرس را حس نکنه. همه چیز سریع و روی دور تنده و من وقت ندارم عمیق بشم. همه چیز در سطح طی می‌شه. برای محافظت از خودت خوبه اما بعضی وقت‌ها آدم احساس می‌کنه حقایق امور از دستش دررفته. یه جورهایی دلم برای کند گذشتن زمان در ایام قرنطینه کرونا تنگ شده. فکر کردن و سر صبر تجزیه و تحلیل کردن کمک کرد کلی از گره‌های روحم را باز کنم. اینطوری روزها را تند تند گذروندن فقط آدم را در سطح نگه می‌داره.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۴
آذر دخت

دایی خدا بیامرزم که آذر پارسال مرحوم شد، یه جمله‌ی معروف داشت می‌گفت هر کی تو پاییز نمیره، تا سال بعد نمی‌میره.
پدر شوهر بعد از حدود یک سال توی جا افتادن به رحمت خدا رفت. خدا رحمتش کنه. خیلی این یک سال آخر سختی کشید. من که هر بار می‌دیدمش دلم براش کباب می‌شد.
نگران این بودم که بچه‌ها برای فقدانش ناراحتی کنند اما خیلی راحت و سریع هر دوشون نبودنش را پذیرفتند. البته که خیلی با بچه‌ها ارتباط نزدیکی نداشت و این سه چهار سال اخیر به واسطه‌ی آلزایمر کاملا به حاشیه رفته بود حضورش اما خوب باز هم بچه‌ها حداقل هفته‌ای دو سه بار خونه‌شون می‌رفتند و میدیدنشون. اما خدا رو شکر بچه‌ها اصلا بی‌تابی نکردند. 
شرایط پدر شوهر را که می‌دیدم خیلی فکرهای فلسفی می‌کردم. چیستی و چرایی زندگی‌مون. اینکه چقدر این مدت کوتاه را می‌دویم و از اون لحظه‌ای که توش هستیم لذت نمی‌بریم. این که چقدر هفتاد هشتاد سال کوتاهه. یا در واقع ما چقدر ساده‌ایم که فکر می‌کنیم قراره عمر نوح کنیم و از همین عمر کوتاه هیچ لذتی نمی‌بریم. 
نتیچه‌گیری نهایی اینه برام که اگر بخوایم دنبال عدالت باشیم، توی نفس زندگی بشر اصلا عدالتی نیست. به یک نوزاد که نگاه می‌کنی که چه حرص و ولعی برای زنده بودن، زندگی کردن، خوردن و یاد گرفتن و کشف کردن و تجربه کردن داره و بعد پیش خودت فکر می‌کنی این همه حرص و تلاش و امید قراره صرف یه زندگی کوتاه بشه. جایی می‌خوندم که دلیل اینکه آدمی اینقدر به تولید مثل و بچه دار شدن متمایله، اینه که امیدواره بچه‌هاش مانع از زوالش بشن. یعنی بچه‌ها ادامه‌ی زندگی اون باشند و به جای اون زندگی کنند. مدتیه به مباحث زیست‌شناسی خیلی علاقه‌مند شدم. یعنی در نظر گرفتن نقش فیزیولوژی و طبیعت در رفتارهای بشر. به این نتیجه رسیدم که خیلی از رفتارهای ما علیرغم اینکه فکر می‌کنیم آگاهانه و از روی تمدن هست، عملا دست اون طبیعت حیوانی ما هست. 
هر چی سنم می‌ره بالاتر، به فلسفه هم بیشتر علاقه‌مند می‌شم. اخیرا یک دو تا کتاب هم در حیطه ی روانشناسی اگزیستانسیالیسم خوندم و حس می‌کنم اگر مطالعه‌ی عمیقی در این حیطه بکنم، جواب خیلی از سوالهام را که قبلا در قالب دین و مذهب دنبال جوابشون می‌گشتم پیدا می‌کنم. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۲:۱۵
آذر دخت

اینها رو ۲۸ اسفند نوشتم:
امروز 28 اسفنده و من در طول این ده سالی که دارم اینجا کار می کنم اولین باریه که دارم 28 اسفند میام سر کار! از اونجایی که تصمیم گرفته بودم که از 15 اسفند دیگه نیام از همون لحاظ تا امروز اومدم! البته یه کمی برنامه های مرخصی به هم پیچید و پسرک هم هفته پیش تا حالا مریض شده و من هفته پیش یه روز نیومدم و به جاش امروز اومدم که حساب کتاب مرخصی ها درست بشه.
پسرکم اسهال و استفراغ گرفته از سه شنبه هفته قبل. البته هی بگیر نگیر داره و یه روز خوبه یه روز بد. اما روزهایی که بده نه اشتها داره و عصرها هم دلش خیلی درد می گیره. می خوابه و ناله می کنه و گریه. خیلی مظلوم و جگرسوز. الهی بمیرم براش. خدا هیییییییچ بچه ای رو مریض نکنه. الهی آمین. انشالله که بچه ام زودتر خوب بشه. من هم که وقتی پسرک مریضه اصلا دلم می خواد دنیا وایسه و هیچ کاری نمی تونم بکنم. همین طور می شینم عزا می گیرم برای خودم.
یه خونه زندگی دارم که مسلمان نشنود کافر نبیند. کثیف و به هم ریخته. چون فکر می کردم که از 15 اسفند نمیام سرکار همه کار رو موکول کرده بودم به این آخر کار. بعد هم اومدم سر کار هم پسرک مریض شده و هم من واقعا این بار هییییچ کاری از دستم بر نمیاد. سر پسرک خیلی زرنگ تر و راحت تر بودم اما این بار با اینکه افزایش وزنم کمتر بوده و اصلا به اندازه اون دفعه ورم نکردم اما کاملا هیچ کاری از دستم برنمیاد. خیلی از روزها هم طرف شب انقباض های شدیدی دارم که واقعا می ترسوندم. اصلا نمی تونم هیچ کاری بکنم. سر پسرک توی ماه نه که دکترم گفتم پیاده روی برو راحت یک ساعت و نیم پیاده روی می رفتم ولی الان تا دو قدم میرم هم انقباض می گیرم و هم سرگیجه و فشارم میفته باید بشینم. خلاصه که کاملا یوزلس شدم و اصلا نمی تونم خونه ترکیده و افتضاحم رو نظافت کنم. الان هم که دیگه کارگر گیر نمیاد و راستش انقدر خونم کثثثثثثیفه که روم نمی شه حتی کارگر بیاد نظافتش کنه! حسابی عنان همه چی از دستم در رفته و می ترسم تو همین هیری ویری هم بزام! خدا خودش رحم کنه بهم.
خیلی دلهره دارم واسه همه چی. واسه پسرکم که چطوری واکنش نشون می ده. واسه پسرچه ای که می خواد بیاد. واسه اوضاع مملکت. واسه اوضاع خشکسالی. واسه همه چی.
سرکار هم که همه چیز به هم ریخته است. علیرغم اینکه بیشتر از یک ماهه که جایگزینم اومده و بهش همه چیز رو آموزش دادم اما هنوز به شدت داره گیج میزنه ضمن اینکه بعد از عید یکی دو تا برنامه خیلی عمده هست که من علیرغم اینکه باید خوشحال باشم که تو مرخصی هستم و درگیرش نیستم اما یه حس احمقانه دارم که دلم می خواست بودم! و اینکه برای همکارهام هم عذاب وجدان دارم که دست تنها می مونن. عین حماقته مگه نه اون هم بعد از اون همه نقی که سر کارم زدم اینجا! تازه خانم جانشین داره به انواع و اقسام مختلف آلارم میده که اینجا موندنی نیست و من تگرانم که مرخصی من هم تحت الشعاع قرار بگیره. ضمن اینکه رئیسمون هم به دلیل مصوبه مجلس واسه پاداش بازنشستگی به صورت ناگهانی درخواست بازنشستگی کرد و از اول عید هم رئیس جدید میاد و تازه ساختار محل کارمون هم داره عوض می شه وخلاصه که الان از نظر تثبیت آینده بدترین زمانه واسه مرخصی رفتن! بگذریم که من واقعا نمی دونم که می‌خوام بیام سرکار یا نه. اگه منطقی و عقلانی و از نظر منافع بخوای حساب کنی باید برگردم سر کار اما وقتی به شرایط بعد از مرخصی فکر می‌کنم اصلا دلم نمی‌خواد برگردم.

اینها رو امروز می‌نویسم که ۲۲ فروردینه:
۲۸ اسفند وقت نشد نوشته‌هام رو پست کنم. عید اومد و طی شد. پسرچه هنوز توی دلمه. ۱۰ روز دیگه قراره بیاد. مثل اون دفعه سر پسرک دلم نمی‌خواد دنیا بیاد. اما به دلایل متفاوت. سر پسرک از تغییراتی که قرار بود اتفاق بیفته می‌ترسیدم. توی برهه‌ی مشابه الان دلم می‌خواست همه چیز مثل قبل بمونه و تغییر نکنه. اما الان از روی پسرچه شرمنده‌ام که به این دنیا آوردمش. خدا شاهده که خیلی شرمنده‌ام. پیش خودم فکر می‌کنم این بچه شاید مقدرش بوده که به این دنیا بیاد چون اگر دو ماه از زمانی که ما برای به دنیا آوردنش اقدام کردیم گذشته بود و من تجربه اون موقع رو داشتم از دنیا و زندگی دیگه به هییییییچ عنوان برای بچه دوم اقدام نمی‌کردم. راستش الان به این نتیجه رسیدم که دلیل تصمیمم برای بچه‌دار شدن (هم اولی و به خصوص دومی) فقط از روی غریزه بوده نه عقل. همون قضاوتی که آدم در مورد آدم‌های بیسوادی که هی تق و تق بچه میارن می‌کنه در مورد ما هم صادقه به خدا. وقتی هییییییچ چشم‌انداز امیدوار کننده‌ای پیش چشم آدم نیست که حتی از آینده خودت هم مطمین نیستی چرا یه انسان بی‌پناه دیگه رو به این دنیا میاری که همه چشم امیدش به تو هست. توی خاک بر سری که اگر عرضه داشتی یه فکری به حال خودت می‌کردی.
خیلی این تغییر حال و احوالی که طی این یک سال داشتم برام عجیبه. انگار اندازه ده سال پیر شدم. نمی‌گم بزرگ. پیر شدم واقعا. الان اگر بهم می‌گفتن که می‌تونی به عقب برگردی و فقط یه چیز رو توی زندگیت تغییر بدی برمی‌گشتم  جلوی خودم رو می‌گرفتم که دوباره این حماقتی که به اسم ازدواچ کردم رو تکرار نکنم.
خیلی خسته و غمگینم. فکر کنم قبلا همینجا گفتم که سهم من از زندگی این نیست. یعنی انصاف خدا (اگر هست و انصاف داره) نباید این باشه که من توی نیمه زندگیم (در خوشبینانه‌ترین حالت) اینجایی وایساده باشم که الان وایسادم. دلم می‌خواد به خودم تلقین کنم که روزهای بهتری توی راهه. به اینکه می‌تونم زندگیم رو عوض کنم. به اینکه می‌شه من هم طعم عشق و خوشبختی رو بچشم. یه جایی زندگی کنم که کمتر استرس تحمل کنم و از فردای خودم و به خصوص بچه‌هام مطین باشم. به خدا اگر فکر کردن به بچه‌ها نبود یه لحظه هم تعلل نمی‌کردم و خودم رو از بین می‌بردم. اما  فکر اینکه اونها بعد از من چه می‌کنن چیزیه که جلوم رو می‌گیره. احساس موجود در تله افتاده‌ای رو دارم که دست و پاش حسابی بسته است. نه راه پس داره و نه راه پیش. از هر طرف که نگاه می‌کنه جز وحشت و ناامیدی چیزی نمی‌بینه.
خسته و غمگینم. خیلی

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۸
آذر دخت