آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

بایگانی

۱۳ مطلب با موضوع «مادرم» ثبت شده است

خوب رسیدیم به صبح پنج‌شنبه. صبح بلند شدیم و صبحانه خوردیم. چون یک بخشی از بحران طی شده بود یه کمی حالم بهتر بود. پاشدیم رفتیم بانک شهر خودمون ببینیم که  آیا قبول می‌کنه من در حضور رئیس شعبه امضا کنم که قبول نکرد و گفت باید نامه بزنه اون شعبه که ما این کار رو انجام بدیم و رئیس اون‌یکی شعبه هم گفتم نه من نامه نمی‌زنم! واقعا خیلی بعضی‌ها بی‌شعورند! خلاصه که نهایتا تصمیم گرفتیم بریم همون بانک بغل اداره همسرجان که قال قضیه کنده بشه! رفتیم و برگشتنه برادرم رو هم برگردوندیم.
اومدیم خونه سریع نهار خوردیم و دوباره رفتیم حمام چون این پسر من کلا تخصص عجیبی داره که ظرف یک روز خودش رو مثل سیابرزنگی‌ها خودش رو سیاه و کثیف کنه.  خلاصه باز هم از ترس بابام که بداخلاق نشه سریع کارهامون رو کردیم و کلی بار و بنه و اسباب و اثاثیه‌مون رو برداشتیم و راه افتادیم. رفتیم و رسیدیم شهر عروسمون. بقیه هم توی راه بودند و داشتند می‌اومدن. پدر عروسمون که فرهنگیه دو تا سوئیت برامون از خانه×معلم رزرو کرده بود. ما یک ماه بود که می‌دانستیم قراره بریم و دائم از طریق تلفن و حضوری از دیگران پرسیده‌بودیم که برنامه‌تون چیه و کی می‌آیید. از بین مدعوین یکی از دایی‌هام (همون که تازه‌دوماد داره) از همون اول گفت که ما از همون شب می‌آییم. خاله و دخترخاله بابام که تنها مدعوین از طرف خانواده بابام بودند هم شب قبل گفتند که شاید آخر شب بیان شاید صبح روز جمعه. خاله بزرگم هم با ما بود. پدربزرگ و مادربزرگ مادری هم قرار بود با دو تا از خاله‌ها بیان که گفته بودند خودشون از محل کار یکی از شوهر خاله‌ها که برادر همسرجان هم هست جا رزرو کرده‌اند بیان و شب بیان پیش ما. در مجموع 18 نفر. توی دو تا سوئیت. دم در بابام رو صدا زدن و گفتند اسامی رو بگین که کیا قراره اینجا باشند. شماره پلاک ماشین‌ها و اسامی تک‌تک افراد را یادداشت کرده بودن و به بابام هم گفتند که ماشالله چقدر زیادید!
خلاصه مامان‌بزرگ و بابابزرگ مادری را دو تا از خاله‌ها آوردند و اومدند داخل و نشستند. اون دایی و اون خاله و دخترخاله بابام که قرار بود شب بمونند هنوز نیامده بودند. یهو معلوم شد که دو تا خاله‌ها هم بدشون نمی‌یاد که بمونند همین‌جا. کار از همین جا خراب شد. بابای من یه عادتی داره که همه چیز باید توی ذهنش برنامه‌ریزی شده باشه و بعد همه چیز هم دقیقا باید طبق همین برنامه‌ریزی پیش بره. کوچکترین عدم برنامه‌ریزی حسابی از همه نظر به هم می‌ریزدش. یه دفعه آشفته شد و شروع کرد به غرغر کردن و با صدای نسبتا بلند گفت که نه نمی‌شه اینجا بمونند و اونها توی راهند و دارن می‌یان و دم در از من اسم و شماره پلاک ماشین گرفتند و خلاصه جو بد شد. هر چی هم مامان بهش چشم و ابرو اومدیم محل نگذاشت و بدتر از کوره در رفت. پدربزرگ مادری هم می‌گفت که نه اینها نرند و بمونند و شب می‌خواهیم دور هم باشیم. خلاصه که اوضاع بد شد و اونها بلند شدند رفتند به همون محلی که خودشون داشتند. خانواده شوهر من هم توی راه بودند و رفتند همون محلی که همسرجان براشون رزرو کرده بود. پسرک هم که از رفتن مهمان‌ها خیلی دلخور شده بود تا آخر شب چنان پوستی از من کند که خدا می‌دونه. بابا هم که همچنان در بداخلاق بودن در صدر بود و هی پسرک رو دعوا می‌کرد و هی اخماش تو هم بود. بعد هم زنگ زد به خاله و دخترخاله خودش و گفت حالا که دارید دیر می‌آیید دیگه در رو باز نمی‌کنن روی شما و نیایید همون صبح بیایید. به داییم هم زنگ زدیم گفتیم اینجا دیگه شام نیست خودتون شام بخورید بیایید! البته راست گفتیما. خخخ خداییش عجب میزبان‌هایی بودیم.
فرداش پاشدیم رفتیم آرایشگاه دنبال عروس. بعد از اون همه تنش، شب هم که خوب نخوابیدیم و صبح علی‌الطلوع هم که دخترخاله‌ام رسید و همه رو بیدار کرد پسرک هم که با اخلاق بسیار درخشانی از خواب بیدار شده بود و دنبال ما اومد آرایشگاه. اونجا هم کلی حرص خوردیم. اما در کمال تعجب آرایش و موهام خیلی خوب از کار دراومد! در ضمن رژیم‌های این چند وقت هم ظاهرا اثر کرده بود و یه کم لاغر شده بودم که لباسم هم خیلی بهتر بود توی تنم. خلاصه که اگر داشتم از درون از شدت حرص منفجر می‌شدم (تا اینجای کار از دست بابام) اما ظاهرم خوب شده بود انگار. رسیدیم خونه و دیدیم همه خیلی گرفته هستند. اول فکر کردیم مال اینه که خاله و دخترخاله‌ی بابام که اومده بودند رفتند توی اتاق خواب سوئیت که لباس‌ها و وسایل همه اونجا بود و در رو بستند. ما تا رسیدیم رفتیم در زدیم و یالله گویان رفتیم داخل و خلاصه مردها رو بیرون کردیم و شروع کردیم به لباس پوشیدن . حالا کلا دو تا آیینه بود که این دخترخاله بابام و دختر 13 ساله‌اش ایستاده بودن جلوی این دوتا آیینه و حدودا 2 دوساعتی که ما اونجا بودیم اینا داشتند آرایش می‌کردند! به هیچ کس دیگه‌ای هم اجازه ندادند که از آینه استفاده کنه. یه دفعه دیدیم که مامان‌بزرگم می‌گه من لباس عوض نمی‌کنم (یه پیرهن مشکی گلدار پوشیده بود) گفتیم چرا و لباس عوض کنید دیدیم انگار لب و لوچه‌اش آویزونه. از خاله‌ام پرسیدیم خبریه گفت آره اون دوتا خاله‌ها زنگ زدند گریه و زاری که به ما توهین شده و ما برای نهار نمی‌آییم و بعد می‌آییم!
خلاصه از اینجا به بعد مامانم حسابی اعصابش ریخت بهم و هی اشک می‌اومد توی چشماش و هی حرص می‌خورد. حالا ما جا کم داشتیم برای اینکه مامان‌بزرگ و بابابزرگم رو ببریم و اینا خاله‌ها هم می‌گفتند که نمی‌آییم که با هم بریم. راه رو هم که خوب بلد نبودیم همیشه هم راهنمای ما داداشمه که اون رفته بود دنبال عروس. یه شیر تو شیری بود که بیا و ببین. بابابزرگم تازه بلند شد رفت حمام. دخترخاله بابام کوتاه نمی‌یومد که اتاق رو خالی کنه آقایون برن لباسشون رو عوض کنند. پسرک یه بند بدقلقی و گریه می‌کرد. بابام اخم کرده بود و بالای اتاق نشسته بود. ای خدا. الان هم که یادم می‌افته دارم حرص می‌خورم. خلاصه با هر بساطی بود رفتیم تالار. پسرک به محض ورود به تالار چنان قشقرقی راه انداخت که اون سرش ناپیدا! با تمام وجود و توانش عربده می‌کشید و گریه می‌کرد. به هیچ نحوی ساکت نمی‌شد و من رو کتک می‌زدن. دیگه تحویلش دادم به باباش و اون هم بردش و براش شیرکاکائو خرید. این مدت هم برنامه خوابش به هم ریخته بود و هم غذا نمی‌خورد.
مهمان‌ها اومدند. نهار سرو شد و عروس و داماد آمدند و بزن و برقص و شاباش پراکنی‌ها انجام شد. دو تا خاله‌ها آمدند و برنامه تمام شد.
اما چیزی که این وسط خیلی دردناک بود این بود که همسرجان این وسط به مامانش زنگ زده بود و همه ماجرا را براش تعریف کرده بود. مامانش هم زنگ زده بود به اون برادر شوهری که شوهر خاله هم هست و گفته بود چون به شما توهین شده برای نهار نرید و بعدش برید (که از نظر من این فقط یه معنی داره و اون اینه که من می‌خوام آبروی شما رو ببرم. چون اگر کسی بهش بر بخوره که در مجلس شرکت نمی‌کنه و دیر اومدن یعنی اینکه می‌خوان جلب توجه بکنند). بعدش هم طبق معمول تلفن بازی‌های مادر شوهر من شروع شد. در حالی که نه ته پیاز بود و نه سر پیاز به همه زنگ می‌زد و سعی در بزرگ کردن ماجرا داشت. از طرفی اون یکی خاله هم زنگ زد به مامانم که ما می‌خواستیم بیاییم و شوهرخاله‌-برادرشوهر چون مامانش دستور داده بود نیامد. خلاصه کشش ندهم که ماجرا گسترش پیدا کرد و آخرش خاله-جاری توپیده بود به مادرشوهر که به شما چه ربطی داره و به برادرشوهر بزرگتر که خودش رو انداخته بود این وسط چه ربطی داره و نتیجه این شد که مادرشوهر قهر کرده و برادرشوهر بزرگتر و زنش گروه تلگرامی خانواده رو ترک کردند! این وسط من و همسرجان هم چند سری دعوای مفصل کردیم و حسابی از خجالت هم دراومدیم.
من فقط امیدوارم این وقایع باعث بشه همسرجان دست از این خاله‌زنک بازی‌هاش برداره و یه کمی عاقل بشه.
خبر دیگه هم اینکه وسط این هیری‌ویری همسرجان ارشد دانشگاه آزاد هم قبول شده و می‌خواد بره. خدا این یکی رو به خیر بگذرونه چون مطمئنم من باید به جاش همه کارهاش رو انجام بدم. فعلا همین.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۳:۳۱
آذر دخت

1- دارم سعی می‌کنم رژیمی غذا بخورم همچنان. تا ساعت 3 که سر کارم همه چیز خوب پیش می‌ره. از 3 که می‌یام خونه می‌ترکونم همه چی رو. یه عالمه عصرانه می‌خورم و بعد هم شام. باید یه فکری بکنم واسه عصرهام.

2- واسه میان‌وعده کم کالری از خودم یه نوشیدنی رژیمی اختراع کردم. ترکیب غلیظ نسکافه و پودر کاکائو و یه کمی شیر (بدون شکر یا هیچ شیرین‌کننده) بره تو ماکروفر تا حل بشه. بعد چیپس موز یخی از تو فریزر بره تو مخلوط‌ کن با یه کوچولو شیر بشه مثل بستی یخی. بندازی توی همون محلول شکلاتی. شیرینی‌اش فقط از موزه و عین اینه که داری کافه‌گلاسه شکلاتی می‌خوری. دفعه اول که درستش کردم اینقدر به نظرم خوشمزه اومد که شدیدا هیجان‌زده شدم بابت اختراعش و هی می‌خواستم به بقیه اعلام کنم. موز یخی هم دیگه نداشتم هی منتظر موندم که موز بخرم دوباره درست کنم. دیروز درست کردم به نظر خیلی بد شده بود به زور خوردم! البته این دفعه موزش رو زیاد بلند کردم کشدار شده بود. اگه مثل خورده‌یخ بشه بهتره.

3- فضای اینستاگرام عجیبه و غافلگیر کننده. یه دفعه در حین اسکرول کردن اول عکس یه نی‌نی خوردنی خوشگل اومد که مامانش از خنده شیرینش عکس گرفته بود و بلافاصله بعدش عکس یه نی‌نی که فلج مغزی هست و نابینا و مامانش از مراحل کچل کردنش عکس گرفته بود واسه گرفتن نوار مغز. دنیاهای متفاوت. سرنوشت‌های متفاوت. خیلی عجیبه.

4- توی رانندگی پیشرفت خوبی کردم. هنوز خیلی کار داره تا مسلط بشم اون جوری که خودم دوست دارم و هنوز از جاده و کامیون می‌ترسم. اما خیلی بهتر از دو ماه پیش شدم. خدا رو شکر. اما هنوز جرئت تنها نشستن پشت ماشین رو ندارم.

5- حس می‌کنم بعد از 30 سالگی یه تحول عمده‌ای توی هوشیاری نسبت به خودم و دانشم نسبت اطرافم پیش اومده. ضعف‌هام و اخلاق‌های بد خودم رو بهتر و بیشتر شناختم و خودخواهیم خیلی کمتر شده. نمی‌دونم مال تغییر سن و ساله یا مال مادر شدن.

6- خوش به حال عروسمون که مادر شوهری مثل مامانم داره! والله به خدا. همچین ذوقش رو داره و همچین دوستش داره و اینقدر می‌خواد همه کار واسش بکنه که صدای بابام دراومده. خخخخ

7- دیشب مامانم اینا خونه برادر شوهرم رو قولنامه کردند. حس می‌کنم این هم سرآغاز یه مرحله جدید توی زندگی همه‌مونه. احتمالا کلی تغییر و تحول به دنبال داشته باشه. انشالله که خیره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۵۰
آذر دخت

آه و واویلا از شلوغی این روزها.
خوب بدون مقدمه برم سر اصل مطلب که داداشم داره دوماد می‌شه! وای الان هم که می‌گم باورم نمی‌شه. نمی‌تونم با این حسم بجنگم که بچه‌مون بزرگ شده! خخخ.
گفته بودم که عاشق شده و خوب عشق ادامه پیدا کرد برای حدود 4 یا 5 سال و الان داره به امید خدا به ازدواج ختم می‌شه. دختر خانم خانواده خوبی داره. از لحاظ فرهنگی تقریبا شبیه خودمون هستند ان‌شالله از این نظر تعارضی با هم نخواهیم داشت. از لحاظ مالی شاید یه کوچولو وضع ما بهتر باشه که اصلا مهم نیست. دو تا اصل کاری هم که هم رو خیلی دوست دارن. تنها مشکل بعد مسافته که حسابی اوضاع رو پیچیده کرده. یعنی ما (یعنی خانواده من) در حال حاضر در یک شهر دیگه‌ای غیر از همه فامیل داریم زندگی می‌کنیم. بعد عروسمون توی یک استان دیگه با فاصله 3 الی 4 ساعته. تا حالا که واسه خواستگاری و آشنایی و آزمایش 4 دفعه ظرف دو هفته اخیر مامان اینا و یه دفعه‌اش هم ما رفتیم و برگشتیم و دیگه مامانم بنده خدا هلاکه. چون اون فقط واسه آزمایش با داداشم می‌ره و در عین حال سر کار هم باید بره و خیلی خسته شده. تازه کلی فکر و درگیری ذهنی داریم واسه اینکه چجوری فامیل رو واسه عقد ببریم اونجا. قراره یه دفعه روز عید قربان واسه قباله و جاری شدن صیغه بریم و یه دفعه جمعه‌اش واسه‌ی جشن عقد. خیلی پیچیده است از نظر من. من کلا یه عروسی همین شهر خودمون بخوام برم از یه ماه قبلش عزا می‌گیرم چون به قدرتی خدا هیچ هنری در زمینه خودآرایی و آرایش مو و از این صحبت‌ها ندارم. بعد حالا عقد داداشم! یه شهر دیگه. در شرایطی که محل اسکانمون معلوم نیست! خودمون از یه طرف. فامیل قشنگمون که در حالت عادی هم سر ناسازگاری دارن از یه طرف که حالا باید غصه‌ی اونها رو هم بخوریم. اصلا مطمئن نیستیم میان یا نه و آیا همون روز میان؟ باید برای اونها هم جا بگیریم؟ یا به قول یکی از بزرگان فامیل اتوبوس بگیریم چون هزینه رفت و آمد با ماست! چشممون کور می‌خواستیم عروس راه دور نیاریم! خخخخ
جمعه هفته قبل هم جشن عقد دختر دایی‌ام بود. این داییم‌ مدلش با بقیه فامیل فرق داره. تقریبا 95 درصد فامیل ما کارمندند و زندگی‌های متوسطی دارند. اما این داییم بازاریه و وضعش خوبه. یعنی البته ما هم فکر نمی‌کردیم وضعش اینقدر خوب باشه چون مثلا الان 4 ساله که ما حتی واسه عید هم خونه‌اش نرفتیم مهمونی! خخخ اما خوب توی این سلسله مراسم اینها چشممون به یک سری مناسک جدید در عرصه رسوم ازدواج باز شد. اولا که عقد این دو نوگل نوشکفته تو بهمن پارسال بود. یه جشن توی خونه داییم اینا گرفته بودند و همه خانواده رو بدون بچه‌ها دعوت کرده بودند که به دلیل کمبود جا بود و من چون درجه دوم بودم دعوت نشده بودم اما چیزی که مامانم تعریف می‌کرد دنیای ریخت و پاش بود. از 10 مدل شیرینی گرفته تا اینکه برای هر نفر یه ظرف میوه‌خوری روی میزها بوده و تازه یه سینی بزرگ میوه پوست‌کنده روی میز وسط بوده که دست نخورده. از اینکه علاوه بر شیرینی خشک و بستنی و شربت با شیرینی تر هم پذیرایی کردند و در نتیجه کیک سه طبقه عقد اصلا دست نخورده و بنا بر اخبار واصله خراب شده و دور ریخته شده. از اینکه روی سر عروس و داماد دلار و تراول 50 هزار تومانی می‌ریختند که چون بچه‌ای نبوده که جمع کنه همین‌طور زیر دست و پای مهمونها مونده. و نهایتا میز شام با 5 مدل غذای مختلف که وقتی مهمان‌ها از سرش رفتند انگار دست نخورده بوده!
اینها به کنار. بعد گفتند که قراره جشن عقد بگیریم توی اردیبهشت که یک هفته قبلش یکی از اقوام زن داییم فوت شد و مراسم بهم خورد. دیگه نمی‌دونم چقدر هزینه‌ی کنسلی تالار و کارت‌های عقد و کنسلی آتلیه و غیره شده.
خلاصه دیگه کشید تا هفته اول شهریور. یعنی جشن عقد بعد از 6 ماه. مردم دیگه بعد این همه فاصله عروسی می‌گیرن!
این دفعه دیگه ما هم دعوت بودیم. همین قدر بگم که از این جشن به اندازه‌ی یک وانت میوه و 7 طبقه کیک برگشت و 4 تا ماشین هم باقیمونده شیرینی‌ها رو بردند خونه! در ضمن موسیقی هم ممنوع بود. توی مردونه مداحی کرده بودند و توی زنونه آخرهای کار یه خانمی اومد با دف خوند. بعد ما همین طور نشسته بودیم همو نگاه می‌کردیم و عروس و داماد و خانواده‌هاشون فقط داشتند عکس می‌گرفتند. یعنی یه حسی به آدم می‌گفت که این مراسم فقط برگزار شده که این عکس‌ها گرفته بشه. مهمون‌ها هم همه پشم! خخخ آهان راستی عکس‌هاشون. چهار تا قاب بزررررگ بود. 10 12 تا قاب سایز A4 و یه عالمه عکس سایز کوچیک. من نمی‌دونم این همه قاب رو کجا قراره بزنند؟! از روی عکس‌ها هم مشخص بود که عکس‌های با لباس عروس و آرایش مال همون روز نبوده و یه بار دیگه عروس آرایشگاه رفته و لباس پوشیده تا عکس بگیره. بعد زندایی‌ام وایساده بود روی سن و دائم در حال تذکر دادن و مراقبت بود که مبادا کسی از روی عکس‌ها عکس بگیره. به نظر من آدم یا حریم خصوصی‌اش براش مهمه که خوب پابلیکش نمی‌کنه یا اگه پابلیکش کرد دیگه هی تذکر نمی‌ده! بعد یه خانم تحفه هم بود که مال آتلیه بود و هی دائم بچه‌ها رو دعوا می‌کرد که جم نخورن مبادا فیلم خراب بشه. دو سه دفعه پسرک منو دعوای سخت کرد که خونم به جوش اومد و به سختی جلوی خودم رو گرفتم که نرم بهش فحش ندم.
خلاصه که اصلا خوش نگذشت و فقط خوردیم! خخخخخ کلی هم چیزهای عجیب و جدید دیدیم من‌جمله دلار و تراول‌هایی که روی سر عروس و دوماد و داداش‌ها و خواهراشون ریخته شد و به این نتیجه رسیدیم که تجملات ته نداره.

حالا توی این کمتر از دو هفته‌ای که فرصت داریم باید یه سری خریدهای لازم واسه عقد داداش رو انجام بدیم و لباس و غیره آماده کنیم. به علاوه اینکه مقدمات رفتن به شهر عروس خانم و هماهنگی‌ها صورت بگیره.

در کنار همه این ماجراها برادر شوهرم داره خونه‌اش رو می‌فروشه و مامان اینها قصد دارن خونه‌اش رو بخرن که اون هم یه درگیری ذهنی دیگه‌است. مامان خیلی موافقه و بابا طبق معمول نه می‌گه موافقه و نه می‌گه مخالفه. من دوست دارم که مامان اینها بیان مرکز استان اونوقت ما هم برمی‌گردیم خونه خودمون. از اون طرف همسرجان قسم خورده که دیگه برنمی‌گرده خونه خودمون می‌خواد بفروشدش و یکی دیگه بخره اون هم توی شرایط رکود مسکن که فروش نمی‌ره و می‌گه من از اینجا تکون نمی‌خورم و خلاصه شیر تو شیریه که بیا و ببین. تازه اولش هم قرار بود ما این خونه رو بخریم که نخریدیم. درگیری‌های ذهنی اون موقع هم هست.
حالا همگی لطفا دعا کنید که این عقد داداشم به خوبی و خوشی طی بشه و انشالله این دوتا خوشبخت بشن. چون همه چیزای دیگه فرعه و مهم زندگی این دو نوگل نوشکفته است. خخخخخ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۲
آذر دخت