آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

بایگانی

۵۷ مطلب با موضوع «پسرک» ثبت شده است

بیشترین سطح تفریح شخصی این روزهام کتاب صوتیه. خیلی وقته که کتاب متنی نخوندم و دائم توی اپ‌های کتابخوان دنبال کتابهای صوتی جذابم.
آخرین کتابی که گوش دادم "دروغ‌های کوچک بزرگ" بود. شنیدم که سریالش هم ساخته شده. البته بنده آخرین آپدیت سریال دیدنم فصل ۹ بیگ‌بنگ تئوری بوده و از دنیای سریال خیلی دورم. 
در مورد "دروغ‌های..." داستان جذاب بود. تحلیل روانشناسی که روی آدم‌ها سوار شده بود هم خیلی خوب بود. اما متاسفانه فصل‌های آخرش مثل کلید اسرار شد و همه‌ی آدم بدها به سزای اعمالشون رسیدند و آدم‌ خوبها رستگار شدند. خوب زندگی به من ثابت کرده که در حقیقت هیچ وقت اوضاع اینجوری نیست. اما نکته‌ی قابل توجه برام فضایی بود که از مدرسه و روابط والدین و احساس والدین نسبت به مادران شاغل، مادران تک والد و کلا درامای زندگی هم‌کلاسی‌ها بود. ما امسال یک همچین فضایی را تقریبا تجربه کردیم. من توی دو سال اول مدرسه‌ی پسرک که همزمان با کرونا و دورکاری خودم و به تبعش داشتن وقت بیشتر بود، سعی کردم با همکلاسی‌های پسرک و مادرانشون ارتباط برقرار کنم. یک جمعی که حس می‌کردم فیس و افاده‌شون از همه کمتره و در ضمن حاضر بودند که توی ایام کرونا برای بچه‌ها برنامه ی فضای باز ترتیب بدهیم را انتخاب کردم و باهاشون همراه شدم. و خوب، در انتخاب خودم ریدم! :)
دوستی با اونها هم به پسرک ضربه زد و هم به خودم. یکی از مادرها به وضوح از اینکه من شاغل بودم عصبانی بود. در ظاهر چیزی نشون نمی‌داد اما من کاملا حس می‌کردم که با این موضوع مشکل داره. و بعد در همگی به صورت تیمی شروع کردند به دردسر درست کردن.
چیزی که من متوجه شدم این بود که پسر همون خانم، یک سری رفتارهای عجیب داره و بعد پسرک خنگ و ساده‌ی من هم به تبع رفتارهای عجیب اون توی دردسر می‌افته. اون خانم بسیار مذهبی و حزب‌اللهی بود. دخترش را سال آخر دبیرستان شوهر داد. از اونها بود که تشت گل برای آقایی می‌آورد به نظرم. من با هیچ کدوم این مسائل مشکلی نداشتم. اما وقت‌هایی که هم را می‌دیدیم با اصرار می‌خواست ثابت کنه که شاغل بودن مادر اشتباهه. خودش قبلا شاغل بوده و حالا دیگه سر کار نمی‌رفت و چند بار گفت که ذات ما زن‌ها لطیفه و برای کار کردن نیست و از این حرفها. من هیچ تعصب خاصی روی کار کردنم ندارم. همیشه هم گفتم اگر وضعیت مالی مون به صورتی بود که سطح زندگی اون جوری که دوست دارم تامین می‌شد و از اون مهمتر همسرم آدمی بود که مطمئن بودم با تامین هزینه‌های مدنظرم مشکلی نداره کار نمی‌کردم. اما خوب، الان انتخابم اینه و خصوصا توی اون ایام فشار مضاعفی را واقعا تحمل می‌کردم که تعادل بین کار و درس و زندگی را برقرار کنم. این درحالی بود که علیرغم خانه‌دار بودن ایشون، پسر خودش جزو ضعیف‌ترین بچه‌های کلاس از نظر درسی بود و مشخص بود که این ضعف هم در اثر عدم رسیدگی به تکالیفش توی خونه و بی‌توجهی والدین هست. 
من از یک جایی به بعد احساس کردم که ادامه این ارتباط نه به نفع منه و نه اونها علاقه چندانی دارند که من توی جمعشون باشم. ضمن اینکه دوباره تمام‌وقت برگشتیم سر کار و فرصتم خیلی کمتر شد. در نتیجه ارتباطم را محدود کردم. تنها نکته‌ای که بود این بود که رفت و آمد پسرک را با یکی از اعضای این گروه هماهنگ کرده بودیم. صبح‌ها ما می‌رسوندیمشون، ظهرها اونها برمی‌گردوندند.
همین موضوع مشکل‌ساز شد. همون خانم فوق‌الذکر علیرغم اینکه مسیرش اصلا با ما هماهنگ نبود، خودش را وارد این فرآیند رفت و آمد کرد و در یکی از روزهایی که بدون اینکه من اطلاع داشته باشم ایشون داشت بچه‌ها را می‌رسوند، پسرک توی ماشین گفته بود "اسکول" :)) 
این کلمه شد یک بحران بزرگ. پسرک متهم شد به اینکه فحش می‌ده و دوستهاش بایکوتش کردند و باهاش حرف نمی‌زدند و علیهش تیم‌سازی کرده بودند. سعی کردم موضوع را حل کنم و زنگ زدم به اون مادری که با ما رفت و آمد را تقسیم کرده بود و عذرخواهی کردم (خاک تو سرم واقعا!)
ولی موضوع ادامه پیدا کردم. پسر اون کسی که رفت و آمد را با هم تقسیم کرده بودیم شروع کرد به قلدری برای پسرک. خوراکی‌هاش را می‌گرفت و می‌گفت اگه بهم ندی باهات قهر می‌کنم. پولش را می‌گرفت. پسرک هم یک سری خصوصیات مهرطلبی داره متاسفانه و برای اینکه دوست صمیمی داشته باشه حاضره هر کاری بکنه. در ادامه پسر اون خانم فوق‌الذکر یک حرکت ناشایست نشون بچه‌ها داده بود و گفته بود که اگر این کار را بکنید پلیس دستگیرتون می‌کنه. پسرک اسکول من هم هیجان‌زده رفته بود به همه گفته بود که آره یک حرکتی هست که اگر بکنید پلیس دستگیرتون می‌کنه (انگشت اغتشاش را به هم نشون داده بودند). پسرک توی مدرسه بابت این موضوع تذکر گرفته بود.
تا اینکه یک روز مدیر مدرسه زنگ زده بود به همسرجان و گفته بود باید فوری شما را ببینیم و پسرتون یک سری الفاظ بسیار ناشایست به کار برده، چندین مادر تماس گرفتند و گفتند یا بچه‌ی ما را جابه‌جا کنید یا پسرک را و ما حاضر نیستیم حتی یک روز دیگه با پسرک توی یک کلاس باشه بچه‌مون. همسرجان نزدیک بود سکته کنه. زنگ زده بود به من و تقریبا گریه می‌کرد.
من با مدیر مدرسه تماس گرفتم. گفت که یک مادر تماس گرفته و یک تیم از مادرها هم حضوری اومدند و اعتراض کردند. سرحساب که شدم تیمی که حضوری رفته بودند همگی گروه دوستان گرامی بودند! مدیر گفت اینها گفتند که این بچه پدر و مادرش شاغلند. معلوم نیست روزها کجا می‌ره. پیش پدربزرگ مادربزرگشه که خوب اونها معلوم نیست چه حرف‌هایی بهش یاد می‌دن. یعنی از اطلاعاتی که در اثر دوستی مشترک با هم داشتی کمال سوءاستفاده را کرده بودند. ازم پرسید پای ماهواره می‌شینه؟ گفت موبایل خیلی دستشه؟ روزها کجا می‌ره. من بهش گفتم که دیسیپلینی که پدر و مادر من دارند توی زندگی و طرز صحبت کردنشون بسیار بسیار تمیزتر و مقرراتی تر از خود ماست. خود من این صحبت‌هایی که شما می‌گی را توی دانشگاه شنیدم و اصلا مواجهه‌ای با این مسائل نداشتم. پسرک اگر از گوشی و تلویزیون استفاده کنه کاملا با نظارته. گوشی اختصاصی نداره. از گوشی من و پدرش استفاده می‌کنه و من روزانه محتوای سرچ‌ها و چیزهایی که استفاده کرده را چک می‌کنم.
زنگ زدم به سردسته گروه که بسیار ادعای صمیمیت با من می‌کرد. ایشون یک مادر بسیار مستبد و استرسی بود که بچه‌اش ازش می‌ترسید واقعا. متوجه شدم که بچه‌ی ایشون ادعا کرده که پسرک یک فحش جنسی بهش یاد داده. چیزی که هزار سال ممکن نیست پسرک گفته باشه. من علیرغم اینکه مطمئن بودم همچین حرفی در دایره واژگان پسرک وجود نداره، تمام تلاشم را کردم که اگر بلده از زیرزبونش بکشم بیرون. اما واقعا و تحت هیچ عنوانی بلد نبود این حرف را. ایشون گفت من تمام زندگی‌ام را صرف این بچه کردم می‌برم میارمش که در معرض این مسائل نباشه و حالا دارم از غصه می‌میرم که بچه‌ام این حرف را یاد گرفته. بهش گفتم من صددرصد مطمئنم که پسرم همچین حرفی نزده اما محض احتیاط شما به بچه‌ات بگو دیگه با بچه‌ی من حرف نزنه، خودتون هم تمومش کنید این ماجرا را. باهاش تند شدم. گفتم کشش ندید این موضوع را.
سال قبل عین همین رفتار را با یک بچه که پدر نداشت و یک سری سوءرفتار داشت اجرا کردند. نتیجه این شد که بچه را اول کلاسش را جابه‌جا کردند و بعد هم اصلا از مدرسه اخراجش کردند. من از حرف‌های پسرک متوجه شدم که بچه‌های اینها تیم شده بودند و اون بچه را اذیت می‌کردند تا صداش دربیاد و یک کار ناهنجار بکنه و بعد شکایتش را به دفتر می‌کردند.
روز بعدش من و همسرجان رفتیم مدرسه. مفصل با مدیر صحبت کردم و بهش اطمینان دادم که پسرک بچه‌ رهایی نیست. کاملا خودمون روش نظارت داریم و شاغل بودن من منجر به بی‌ادبی اون نشده. بهش گفتم نگذارید تابلوی سال قبل دوباره تکرار بشه. شما در قبال روح و روان این بچه‌ها مسئولید.
با معلمش هم صحبت کردم و گفتم که حس می‌کنم اینها دارند برای بچه قلدری می‌کنند و چند تا نمونه‌اش را هم بهش گفتم. قول داد حواسش باشه به پسرک.
رفت و آمد مشترک پسرک با اون بچه را لغو کردم. کلی سختی کشیدیم تا براش سرویس پیدا شد. تا مدت‌ها همسرجان مجبور بود از کارش بزنه برای رفت و آمد پسرک. از گروه دوستی هم که باهاشون داشتم لفت دادم. ارتباطم را کامل قطع کردم.
آزار و اذیت‌ها و حرف و نقل‌ها قطع شد و در ادامه سال پسرک با آرامش نسبی درس خوند. مشخصا همه چیز از این جمع مادرهایی که دنبال بچه‌هاشون می‌اومدند و توی حیاط مدرسه تجمع می‌کردند سرچشمه گرفته بود. 
تجربه بسیار بدی بود. هم برای خودم و هم برای پسرک. تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت وارد روابط صمیمانه با والدین همکلاسی‌ها نشم. خوشحالم که زود وارد عمل شدم و پسرک را تنها نگذاشتم. اگر والدین خودم بودند اهمیتی نمی‌دادند و موضوع طولانی می‌شد. 
روابط بین انسانی خیلی پیچیده و خطرناکه. آدم باید خیلی مراقب باشه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۲ ، ۰۸:۱۲
آذر دخت

مدرسه پسرک تا کلاس سوم بیشتر نداشت و برای پایه‌های بعد باید یک شعبه دیگر می‌رفتیم. شعبه‌های دیگر خیلی از ما دور بود. ضمن اینکه امسال یک عالمه مشکلات حاشیه‌ای داشتیم که حس من می‌گفت به خاطر مدرسه غیرانتفاعی هست. البته که مطمئنم که مدارس دولتی هم چندان بی‌حاشیه نیستند اما اینکه شما رقم بسیار بالایی, معادل کل رقمی که سالیانه می‌تونی پس‌انداز کنی را بدی بالای شهریه مدرسه و بعد درگیر چرت و پرت‌های خاله‌زنکی مادرهای مدرسه بشی و بچه‌ات گرفتار قلدری بشه و تازه وسایل بچه هم به نحو هدف‌دار و تابلویی گم (دزدیده) بشه و .... واقعا برام قابل قبول نبود. ضمن اینکه همسر جان هم حسابی پافشاری می‌کرد که می‌خوام بچه را منتقل کنم مدرسه دولتی و یک جورهایی مد شده این موضوع توی اداره‌شون. به نظر من تصمیم‌گیری در مورد اینکه بچه را چه جور مدرسه‌ای بنویسی یک معادله‌ی چندین مجهولیه. از شرایط خودت و بچه و مدرسه بگیر تا اوضاع احوال جامعه و وضعیت محل سکونت. در مورد مدارس محل سکونت خودمون, من مطمئن بودم که دلم نمی‌خواد بچه‌ام مدارس اطراف را بره. این برداشت را از وقت‌هایی که پارک می‌ریم داشتم. اینکه اصلا نمی‌تونه تعامل درست و حسابی با بچه‌های دور و بر خودمون داشته باشه. اگر به انتخاب خودم بود, ترجیح می‌دادم پسرک یک مدرسه غیرانتفاعی خلوت محلی بره. جایی که خیلی دور و برش شلوغ نباشه و سطح هیجانانت و محرک‌ها هم پایین باشه. مدرسه هم خیلی اصراری به کارهای درسی فوق‌برنامه سنگین نداشته باشه. پسرک باهوشه. خارق‌العاده نیست یا تیزهوش ولی هوش متوسط رو به بالا داره. سطح بالای استرسی که داره عملکردش را مختل می‌کنه و بعضی وقت‌ها دچار عدم تمرکز می‌کندش. ضمن اینکه خودانگیختگی هم نداره. یعنی اگر به حال خودش رهاش کنی, خودکار کارهاش را انجام نمی‌ده. باید محرک و مشوق داشته باشه که ایجاد این محرک و مشوق هر چی بزرگتر می‌شه و وارد مرحله نوجوانی می‌شه سخت‌تره. سال گذشته ما خیلی بابت درس با هم درگیری داشتیم. من اگر خودم بودم می‌تونستم تا حدود زیادی نتیجه مثبت بگیرم اما همسرجان با یه شیوه بسیار تخریبی و شدید همیشه ورود می‌کرد به مسئله درس و خیلی کار ما رو دشوار می‌کرد. مدرسه سال گذشته هم یک عالمه کار و جزوه اضافی داشت که مثلا علوم و ریاضی واقعا بالاتر از سطح کتاب بود. بعد موضوعی که پیش اومده هم اینه که بعد از ایام کرونا, جای معلم و والدین عوض شده. یعنی معلم هی از والدین مطالبه می‌کنه و طلبکاره که چرا بچه درس رو یاد نگرفته و چرا کم‌کاری می‌کنه. قبلا بر عکس نبود؟! البته که من معتقدم که والدین باید نظارت کنند و من خودم هم خیلی نظارت می‌کنم روی نظم و ترتیب کار بچه اما توی یک ایامی که پسرک آبله‌مرغون گرفته بود و خونه بود, من متوجه شدم که این بار سنگین مطالب خارج از کتاب کاملا توی خونه انجام می‌شه. یعنی شما فرض کن یک سری مطالب خارج از کتاب سنگین‌تر از درس هست که توی مدرسه اجباریه. بعد مدرسه هیچ تدریسی بابت اینها انجام نمی‌‌ده. به بچه می‌گه برو خونه اینها را انجام بده. بعد شما به عنوان والد می‌بینی که بچه اینها را بلد نیست و هی باید خودت تدریس هم بکنی (تازه با توجه به اینکه روش‌های تدریس چقدر تغییر کرده) بعد هی این احساس به بچه دست بده که خنگه که اینها را بلد نیست. شما هم هی حرص بخوری که بچه‌ات بلد نیست. یعنی من توی اون ایامی که پسرک توی خونه بود, متوجه شدم که اینها بار آموزش این مطالب اضافی را انداختند به دوش خانواده, شهریه‌اش را هم دارند از خودمون می‌گیرند.
در مورد پسرک هم اوضاع اینجوریه که اگر سطح استرس بالا بره, کلا مخش را خاموش می‌کنه. در نتیجه کارآییش شدید افت می‌کنه. اما اگر در سطح نرمال باشه, می‌تونه به اندازه خودش خوب عمل کنه. 
خلاصه برآیند این موضوعات و بحث و تبادل نظر با همسر این شد که با کلی مکافات یک مدرسه دولتی خوب نزدیک محل کار همسر ثبت‌نامش کردیم. خارج از محدوده بود و به دلیل نزدیکی به محل کار همسر و به شرط انجام کمک به مدرسه, فعلا اسمش را نوشتند. البته امیدوارم بعدا دبه نکنند. من فضای مدرسه را دوست داشتم. رفتار کادر و اولیا را پسندیدم. تنها مسئله شلوغی بسیار زیاد مدارس دولتی هست. به خصوص که امسال هزینه غیرانتفاعی ها هم سرسام‌آور بالا رفته و تقاضا برای دولتی‌ها زیاد شده. پسرک ما هم یک عادتی داره که کلا دنبال دردسر می‌گرده که خودش را بندازه توش. همون مسئله سطح بالای استرس هم باعث شده که تا حدودی نتونه هیجانات خودش را کنترل کنه و بعضی وقت‌ها دعوا و داد و بیداد راه بندازه. حالا امیدورام که این مسئله با شلوغی بسیار زیاد مدرسه تشدید نشه. من به خاطرات خودم که رجوع می‌کنم, اتفاقات کلاس سوم تا پنجم خیلی خیلی توی ذهنم باقی مونده و تاثیر خیلی زیادی روی شکل‌گیری شخصیتم داشته. امیدوارم انتخابمون برای پسرک خوب باشه.
پسرچه هم که پارسال پیش‌دبستانی یک بود. حقیقتش خیلی چالش داشتیم باهاش. خیلی غرغر می‌کرد برای رفتن. به نقاشی هم کلا بی‌علاقه بود و کلا هم که ریقونه است و دستش خسته می‌شد. مربی‌اش هم یک کمی شل و وارفته بود و خیلی بچه‌ها را جذب نمی‌کرد. دیگه مریض شدن‌های پی‌درپی و انواع و اقسام ویروس‌ها هم مزید بر علت شد که تقریبا نصف سال را غایب بود.
اول می‌خواستم اون را هم جابه‌جا کنم اما منصرف شدم. ازشون خواستم برای سال آینده یه مربی پرانرژی و تشویقی‌تر براش بگذارند. فعلا برای تابستون هم اسمش را نوشتیم و داره راحت‌تر می‌ره. سال دیگه برای انتخاب کلاس اول اون هم هزارتا داستان داریم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۲
آذر دخت

امروز دوباره هوس نوشتن زده به سرم!
یه وقتهایی که یه وبلاگی می‌خونم که از جزئیات زندگی نوشته, پیش خودم فکر می‌کنم که چه دفترچه خاطرات خوبی واسه خودش درست کرده و بعد غصه می‌خورم که خود همچین چیزی ندارم. به خصوص با این حافظه داغونی که من دارم. بعد هوس می‌کنم بیام اینجا بنویسم. بیشترین حسرت هم بابت فراموش کردن خاطرات کوچیکی‌های بچه هاست.
روزها با شلوغی تمام دارند می‌گذرند. از اول امسال روی دور تند بودیم انگار.
معضلات سلامتی که از اول اسفند پارسال شروع شده بود, انواع و اقسام ویروس‌ها و غیره با قدرت کار خودشون را ادامه دادند. کل فروردین را درگیر ویروس گلاب به روتون بودیم و من خودم حسابی معده ام ناراحت بود. از اول اردیبهشت هم که ناغافل کمرم گرفت گرفتنی. تازه یک هفته است که کامل بهبود پیدا کرده و می‌تونم راست راه برم. دو هفته تمام دولا دولا راه می‌رفتم و چون توی شلوغی شدید کار بود حتی یک روز هم مرخصی نتونستم بگیرم. تازه بعدش هم تعطیلات عید فطر بود و از قبل برنامه ریخته بودیم بریم یزد. هر چی سعی کردم از زیرش در برم نشد و بیشتر دلم نیومد. به خاطر مامان بابا و بچه‌ها. البته تهش آدم سختی‌ها از یادش می‌ره و خاطرات خوب از این تجربه‌ها براش می‌مونه اما من خیلی سختم بود این سفر. واقعا به استراحت نیاز داشتم. پسرک هم اوضاع درسش دراماتیک بود و بعد از این سفر خرابتر شد و هم از مدرسه و هم از کلاس زبان تذکر جدی دریافت کرد. اما رفتیم دیگه.
آخر خرداد هم قراره بریم همدان. عروسی یکی از اقوام. تا حالا نرفتم من. اما خوب باز الان زمانش مناسب‌تره. هم مدرسه تموم شده و هم من سرم خلوت‌تره. انشالله که خوش می‌گذره.
اندر احوالات پسرک و پسرچه هم اوضاع پیچیده است. پسرک در آستانه بلوغ و نوجوانی قرار گرفته. دچار دو گانگی‌های شدید این مرحله است. کمی پرخاشگر شده و با باباش با هم نمی‌سازند. داد می‌زنه و با پسرچه نمی‌سازه. شدیدا طرفدار بازی‌‌های کامپیوتری شده. دارم سعی می‌کنم با هم به تعادل برسیم. سخته. اما می‌سازیم دیگه.
پسرچه هم در فاز اولیه تعیین هویتشه. واسه ما حسابی سر و زبون داره اما در اجتماع خجالتی. حساس و زودرنجه. در مورد یه سری چیزها مثل لباس پوشیدن و خوراکی‌ها نمودهای وسواسی طور داره. به نظر می‌رسه علاقه‌مند به ریاضی باشه. تازگی‌ها حسابی عاشق فوتبال شده.
دیروزبعد از شش سال رفتم موهامو رنگ کردم. قصدش را نداشتم. اما ته ذهنم بود. هایلایت کردم. راستش خودم هنوز بهش عادت نکردم. باید چند بار شسته بشه ببینم چطوری می‌شه.
دست به گریبانی با اضافه‌وزن همچنان ادامه داره. کی من با خودم به صلح می‌رسم؟ وقتی که حداقل ده کیلو از الان لاغرتر باشم (ایده‌آلش 20 کیلو) و بتونم حفظش کنم. پسرک هم چاق شده. علش برای من واضحه:‌ بی‌تحرکی و عادات غلط غذایی. نمی‌تونم همسرجان را راضی کنم که آبمیوه و چیپس و کیک قطع بشه و توی خونه نیاد.

چند تا اتفاق و نشونه باعث شده که احساس پیری بهم دست بده. در اثر یک اشتباه احمقانه یا بی‌مبالاتی و بی‌توجهی خودم اولین دندونم را از دست دادم و حالا باید برم دنبال ایمپلنت. مدتیه دید دورم دچار مشکل شده و احتمالا پیرچشمی هست و نمی‌خوام بپذیرم و هی با کله می‌رم توی مانیتور که متن‌های ریز را ببینم. چند وقت پیش هم یکی ا این تست ها توی اینستا بود که سن گوش را تشخیص می‌داد واسه من تشخیص داد 50! که البته خودم هم قبول دارم که یه کمی آستانه شنواییم بالا رفته و پچ‌پچ و آهسته حرف زدن را نمی‌شنوم. کمرم هم که اونجوری بود. خلاصه حسابی احساس پیری بهم دست داده. احتمالا این رنگ زدن موهام تلاش ناخودآگاهم برای مبارزه با این حسه. 
همچنان دلم می‌خواد یه ماشین بخرم و هنوز پولم به اون چیزی که دلم می‌خواد نمی‌رسه. انصاف نیست بعد از 16 سال کار کردن نتونم یه ماشین به دلخواه خودم بخرم.
فعلا همینا بسه. خوابم میاد. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۷
آذر دخت

نمی‌دونم این چیزی که این روزها شاهدش هستیم اسمش چیه؟ تداوم حماقت؟ احمق‌ها چقدر دوام می‌آورند؟ مقدمات یک سقوط؟ پله‌های رو به ویرانی؟ یا چی؟
چیزی که من دارم می‌بینم اینه که یک سری حرف را مردم دارند می‌زنند, یک سری از مسئولین توی همه‌ی رده‌ها دارند می‌زنند. پیرها می‌زنند, جوون‌ها, درس خونده‌ها و نخونده‌ها, همه دارند این حرف‌ها را می‌زنند اما هیچ کس اجراش نمی‌کنه. یعنی اونهایی که راس امور هستند از یک سیاره‌ی دیگر اومدند؟ این حرف‌ها را نمی‌شنوند و نمی‌فهمند؟ خیلی خیلی بعیده. اگر نه بچه‌های همشون از دراز و کوتاه خارج از کشور سرشون بند نبود. اگر خیلی به آینده‌ی این ویرانه‌سرایی که درست کردند امیدوار بودند, اقلا محض نمونه یه دو سه تاشون بچه‌هاشون را اینجا نگه می‌داشتند. 
بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم شاید من دایره‌ی اطرافیانم را بسته نگاه می‌کنم نظرات و افکار اونوری‌ها را نمی‌بینم. بعد باز می‌بینم آخه از صبح تا شب با هر کی حرف می‌زنم که کم و زیاد, بالا و پایین همین حرف‌ها را می‌زنه. پس اونها کجان؟ 
محض آزار دادن خودم رفتم یه سه چهار تایی از اون طرفی‌ها را فالو می‌کنم روی پلتفرم‌های مختلف ببینم حرفشون چیه؟ اصلا حرف حساب از توش در میاد یا نه؟ می‌بینم خوب اینا هم که مخاطبینشون از 200 - 300 تا تجاوز نمی‌کنه که خوب لابد یه درصدشون هم مثل منند که محض کنجکاوی و مطالعه‌ی این گونه‌های انشالله در حال انقراض اینجا هستند. پس چطوریه؟ بعد باز به خودم می‌گم این باز جامعه‌ایه که تو توش داری می‌گردی. خوب لابد اینها اعتقادی به فضای مجازی ندارند.
اما خوب, این همه شکاف هم خوب خیلی ترسناکه. بعد خوب به عادت فرهنگی‌مون هم خوب هر دو دسته معتقدند که حقیقت نزد اونها است و بس و به منشا حقیقت دست یافتند و هیچ کس دیگری نمی‌فهمه. که خوب این اوضاع را خراب می‌کنه.
آقا یک درگیری ذهنی دیگه هم پیدا کردم. دیدید که این جماعت ارزشی که خوب دوست دارند به همه‌ی ارزش‌های دیرینه هم برگردند الان همه‌شون فشار را گذاشتند روی طب سنتی؟ آقا ما یک چایی راحت از دست اینها از گلومون پایین نمی‌ره. بعد در راستای همون پاراگراف بالا, همشون هی می‌خوان همه را هم به راه راست هدایت کنند. تا حالا چند تا تجربه داشتم که می‌خواستند اثبات کنند که همه چیزی که ما می‌خوریم اشتباهه و اصلا همون چیزهایی که زمان ابن سینا می‌خوردند درسته. بابا خوبه ما خلاف سنگینمون تو این مملکت فقط همین روزی دو تا لیوان چایی عه. اگر عرق مرق می‌خوردیم دیگه چه به سرمون میآوردن. فقط من سوالم اینه که پس چرا الان خدا حفظ کنه همه پیرمرد پیرزنهامون دارند هشتاد سال را پر می‌کنند و خود مرحوم ابن سینا به 60 سال نرسیده قولنج کرد مرد؟ یا اون سفره اطعمه از آشپز ناصرالدین شاه که شده بایبل آشپزیشون بابا چه گلی به سر همون قاجارها گرفت. بابا خود ناصر جان که بیست مدل مرض داشت تو 60 سالگی. یادمه توی روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه نوشته بود شبی یک زیرشلواری ازش دور می‌انداختند به خاطر خونریزی بواسیر! تازه مظفرالدین شاه هم که فقط مریض بودنش معروفه و به 60 نرسید باز. تازه اینها شاه و دربار بودند.
من صد درصد قبول دارم که ابن سینا در زمان خودش حکیم و عارف و شاعر و نویسنده‌‌ی بزرگی بوده. اما در زمان خودش. اون موقع فکر نکنم متوسط سن ایرانیان از 40 سال تجاوز می‌کرده. این دستورالعمل‌ها هم مال همون متوسط سنیه. به خدا که بعید نیست مرحوم از بسکه آبگوشت نخودآب (که تجویز دائمی این دکتر علفی‌های الانه) با خاکشیر و سنبل‌الطیب خورد یهو روده‌هاش پیچ خورد قولنج کرد افتاد مرد.
مادرهمسرجان خیلی به این مباحث طب علفی علاقه‌مند و معتقده. بعد هر روز هر ساعت می‌گه من یه سیب خوردن انگار بلای آسمانی بود خوابم نبرد تا صبح پریشون بودم. بعد این سیب هی تغییر ماهیت می‌ده یه روز می‌شه نارنگی, یه روز می‌شه پرتقال, یه روز می‌شه موز, یه روز می‌شه ماست, یه روز می‌شه عدس پلو, و بگیر برو تا آخر. پسرک هم کم‌کم داشت الگوبرداری می‌کرد می‌گفت من یه خیار خوردم فلان جور شدم, دیگه مفصل نشستم باهاش صحبت کردم که بابا بدن آدم اینقدر پیچیده است و این قدر فرآیند حضم و جذب غذا پر پیچ و خمه که اصلا این توهین به خلقت خداست هی بگی با یه غوره سردی‌ام شد و با یه مویز گرمیم. 
نقطه‌ی اوج این واپس‌‌گرایی هم گزارش‌های چپ و راست اخباره که فلان داروی گیاهی و فلان علفی‌جات برای درمان سرماخوردگی بهتر از آنتی بیوتیکه.
خلاصه که پناه بر خدا!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۱ ، ۱۵:۰۱
آذر دخت

امروز باز هر کاری می‌کنم نمی تونم سر کار تمرکز کنم. ذهنم شدیدا پرش داره. حس می‌کنم توی پوست خودم راحت نیستم و کلافه‌ام.
از این حالت متنفرم. اینجور وقت‌ها آرزو می‌کنم یک کار روتین دفتری تکراری داشتم که خود کار نیازی به تمرکز نداشته باشه و تازه حواسم را هم پرت کنه. 
خسته‌ام. نیاز به استراحت و تفریح دارم. اما هفته‌هاست که حتی آخر هفته‌ها هم پر فشار و خسته‌کننده بوده. 
پسرچه دائم مریض می‌شه. خیلی ضعیف شده و برای غذا خوردن هم همش ادا درمیاره.
پسرک هر روز توی مدرسه بحران جدید داره. بیشتر با دوست‌ها و هم‌کلاسی‌ها. البته مسائل اساسی نیست اما خوب انرژی می‌بره از آدم. درک روحیه‌اش برام سخته و برای همین سخته راه حل پیدا کردن. البته خودم هم که مدرسه می‌رفتم توی همین سن دائم با هم‌کلاسی‌هام دعوام می‌شد و خیلی احساس تنهایی می‌کردم. اما فکر می‌کردم این ایراد از من بوده و امیدوار بودم برای بچه‌هام پیش نیاد.
در مورد اتفاقات جاری احساساتم بسیار در هم ریخته و متناقضه. نمی‌دونم موضعم چی باید باشه. چکار باید بکنم. کار درست چیه؟ آیا این به نظاره نشستن کار درستیه؟ من هیچ وقت توی هیچ نقطه‌ای از زندگی‌ام آدم عصیان‌گری نبود. همیشه کنار اومدم و ساختم و کوتاه اومدم. یکی دو تا عصیان خیلی ریز داشتم توی زندگی‌‌ام که از نتیجه‌اش خیلی راضی‌ام. اما آدم‌های عصیان‌گر برام عجیبند. شجاعت جوون‌ها غافلگیرم می‌کنه. نمی‌دونم باید تحسینشون کرد یا باید گذاشت به پای حماقتشون. 
ناپایداری شرایط و بلاتکلیفی اذیتم می‌کنه. 
رژیم هم دوباره به فنا رفته و شدیدا احساس چاقی دارم. احمقانه است وسط این شرایط اما خوب غصه‌دارم.
می‌خوام پولهام را جمع کنم ماشین بخرم. میزان پس‌انداز ماهیانه‌ام در مقابل قیمت ماشین‌ها اینقدر احمقانه است که هر سری اعصابم خورد می‌شه می‌رم پولهام را می‌زنم به شاخ گاو چرت و پرت می‌خرم.
دلم می‌خواست یه چیز معنی‌دار بنویسم اما همون اول گفتم که ذهنم پرش داره و نمی تونم تمرکز کنم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۴
آذر دخت

درست قبل از شروع کرونا قرار بود بریم کیش که گرفتار کمال‌طلبی همسرجان شدیم و نشد بریم. بعدش هم که کرونا و خونه‌نشینی دو ساله بود. پسرک همه‌اش غر می‌زد که ما قرار بود بریم کیش و نرفتیم. البته ذهن رویایی هم که داره و از هر چیزی برای خودش یه اسطوره تموم نشدنی می‌سازه بی‌تاثیر نبود. حالا فکر می کرد کیش چه خبره :)

دیگه اوایل خرداد بود که همسرجان بالاخره بلیط را اوکی کرد و رفتیم. گررررررم بودها. گرمممممممم. و گراااااان. هزینه‌ها از بودجه‌بندی که کرده بودیم تقریبا دوبرابر بیشتر شد. ما قبلش گفته بودیم نمی‌خوایم بریم خرید زیاد و می‌خواهیم تفریح کنیم. اما گرما اجازه نمی‌داد آدم روزها بیرون باشه و مجبور بودیم بریم مرکز خرید.
اما بچه ها کیف کردند. هر کاری خواستند کردند و خلاصه بهشون خوش گذشت. البته دلشون می خواست موتورسواری هم بکنند که نشد.
من ده سال پیش کیش رفته بودم تا حالا. تفاوتی که خیلی به نظر می اومد افت شدید کیفیت اجناس بود و حالت بنداز بندازی که به وجود می اومد. چپ می‌رفتی راست میومدی می‌خواستند ازت عکس بگیرن به قیمت میلیونی بهت بفروشن. آدم اصلا احساس آرامش بهش دست نمیداد. 

گرونی‌ها و شرایط اقتصادی و وضعیت سیاسی و مذاکرات هم که دیگه گفتن نداره. سعی می‌کنم تا بشه ازشون اجتناب کنم. کاری از دستمون برنمی‌یاد. اگه چند سال قبل تونسته بودیم از این مملکت بکنیم و بریم شاید الان روی آرامش را می‌دیدیم. اما برای امثال ما که امکانش نبود. الان تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که در لحظه زندگی کنیم و به آینده خیلی فکر نکنیم چون فکرهای خوبی توی سرمون نمیاد :(


بچه‌ها در حال گذروندن تابستون هستند. پسرک به آرزوی چندین ساله‌اش رسیده و رفته کلاس فوتبال. به زور یه کلاس زبان نوشتیمش و هر چی بهش گفتیم حاضر نشد بره کلاس‌های درسی که مدرسه براش گذاشته. البته که من هم علاقه‌ای نداشتم که بره. چیه بابا. یه تابستون را هم نمی‌ذارن ما نفس بکشیم. می‌خوان هزینه‌های خودشون جبران بشه حقوقی که تابستون به معلم می دهند را از جیب پدر مادرها تامین کنند.

پسرچه هم همچنان در حال غبطه خوردن به پسرک هست و می‌خواد همه‌‌ی کارهایی که اون می‌کنه، این هم انجام بده. اما امکانش برامون نبود که کلاس بنویسیمش. مدیریت رفت و آمد سخت بود. فعلا ساعات مخصوص پسرچه داریم که من دربست در اختیارشم که هر بازی دوست داره بکنیم و نسبتا راضی می‌شه. 

محل کارمون در تلاش برای کاهش مصرف انرژی عملا سیستم‌های خنک‌کننده را از مدار خارج کرده و ما سر کار می میریم از گرما. خیلی سخته تحمل کردن این گرمای امسال. واقعا انرژی‌ام تحلیل می ره و دیگه بقیه‌ی روز به هیچ کاری نمی‌تونم برسم. 
رژیم و ورزش تقریبا تعطیل شده و وزن‌های کم شده داره به سرعت نووووور برمی‌گرده. :) بعد از چهار سال رفتم دکتر زنان و آزمایش برام نوشت و آنزیم‌های کبدیم مشکلات داره. نمی‌دونم چرا. باید برسم بهش.

مامانم این روزها دغدغه‌ی خواهرم را داره. مشکل شایع نسل جوان امروز که بی‌هدفی و بی‌انگیزگی هست. مامانم براش قابل قبول نیست شرایطش. خیلی دارن هر دوشون اذیت می‌شن. امیدوارم به یه تعادلی برسند هر دوشون.  
خیلی از روحیات و اخلاق خواهرم شبیه پسرک هست. همه‌اش آینده‌ی پسرک را توی وجود خواهرم می‌بینم. برای همین برام مهمه بدونم کار درست چیه؟
همچنان روزهام رو با گوش کردن به پادکست و کتاب صوتی می‌گذرونم. فعلا خیلی برام جوابه :)
این هفته زدن ماسک را گذاشتم کنار. می‌دونم که آمار ابتلا بالا رفته اما تحمل کردن ماسک با این گرما برام غیرممکن بود. ضمن اینکه تقریبا یک ماه پیش سرماخوردگی، گلودرد، بیحالی و سرفه داشتم که احتمالا همین ورژن آخر کرونا بود و فعلا ایمنم. به خدا خسته شدم از رعایت. امیدوارم سال تحصیلی جدید دیگه مشکل نداشته باشیم با کرونا. پسرچه جونم هم قراره بره پیش‌دبستانی و امیدوارم هی تعطیل نشوند. 

خیلی توی فکرم که یه ماشین برای خودم بخرم. مدیریت رفت و آمد بچه‌ها با یه ماشین که همیشه دست همسره خیلی سخته. فعلا که اصلا پول ندارم. باید ببینم می‌تونم وام بگیرم.
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۰۱ ، ۱۰:۴۹
آذر دخت

خوب دوباره بعد از مدت‌ها پیدام شد :)

امسال بعد از دو سال دوباره عید تقریبا به حالت نرمال برگشته بود. البته تقریبا. از زمانی که من به دنیا اومدم, عید همیشه برای ما با مهمانی بسیار پرجمعیت و شلوغ خانه‌ی پدربزرگ مادری تعریف می‌شد. دیدارها توی اون مهمونی تازه می‌شد و قرار مهمونی‌های ادامه‌ی تعطیلات هم اونجا گذاشته می‌شد. اما با اتفاقات این دو سال اون مهمونی دیگه برگزار نشد و ما هم فقط خونه‌ی مامان باباها و تنها مادربزرگ باقی مانده رفتیم. نه خاله‌ها, نه دایی‌ها, نه عموها و نه عمه‌ها و نه برادرهای همسرم. 
من که با هزار بدبختی آخر سال خونه تکونی کرده بودم, تصمیم گرفتم تولد پسرچه را هم توی عید برگزار کنیم که هم از تمیزی موقت خونه استفاده بببریم و هم اینکه پسرچه یه کمی دست از تولد تولد کردن برداره. چند ماهی بود که هی بی مناسبت باید براش کیک تولد می‌خریدیم یا تولدهای دیگر را به اسمش می‌زدیم تا کوتاه بیاد. یه تولد شلوغ 30 نفره براش گرفتم و البته چون چند نفر گرفتار بودند برای ظهر و نهار دعوتشان کردیم. خدا رو شکر به پسرچه که خوش گذشت و هدیه‌های مورد علاقه‌اش گیرش اومد و کیک تولدش هم که هزار بار تغییرش داده بود با تم پلیس مورد تاییدش قرار گرفت. پسرچه‌ی سخت‌گیری دارم توی این موارد که احترام خیلی زیادی برای خودش قائله :)

یک مسافرت کوچک هم به شهر محل زندگی برادر رفتیم که برای تغییر آب و هوا خوب بود و به بچه‌ها خیلی خوش گذشت.

مادر همسرم هم که پاش را توی یک کفش کرده که من در این خانه که دو سال بود درش سکونت داشت در شهر ماست نمی‌مونم و برگشت به خانه‌ی ولایت خودشان. تا روال‌های جدید بخواهد تعریف بشه و همه بهشت عادت بکنند هم کمی مشکلات داریم. حقیقتش قبل از این دو سال من از اینکه تعطیلات پشت سر هم بیفته می‌ترسیدم چون باید کل تعطیلات را می‌رفتیم ولایت همسر اینها. این دو سال هر مشکلی که داشت لااقل سر خونه زندگی خودمون بودیم. حالا دوباره همان روتین داره شروع می شه. باید ببینم چه طوری می‌شه تعادل برقرار کرد.

بعد از عید هم که همزمان ماه رمضان و بازشدن مدرسه‌ها را داشتیم.
همکلاس‌های پسرک هفته‌ی اول را مقاومت کردند و نیامدند و کلاس با یک سوم ظرفیت تشکیل شد. از هفته‌ی دوم تعداد بیشتری میان و البته اون سردسته‌های مخالف بازگشایی همچنان بجه‌ها را نمی‌فرستند. بچه‌ها را واکسن نمی‌زنند, به مدرسه نمی‌فرستند و احساس والد قهرمان دارند. :)

پسرچه روزها تنها می‌ره خونه‌ی مامانم و کمی غصه‌داره. خیلی خیلی دلش می‌خواد بره مدرسه یا مهدکودک. امیدوارم که سال آینده امکانش فراهم باشه که بره پیش‌دبستانی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۰۸
آذر دخت

مدرسه‌ی پسرک یه نظرسنجی گذاشته که با توجه به احتمال بازگشایی مدارس از اول آذرماه، آیا بچه را می‌فرستید مدرسه یا نه. دوباره بحث و دعوای مامان‌ها شروع شده که ما که نمی‌فرستیم بچه رو و اونهایی که می‌فرستند چه بی‌فکرند و اگه یه سال هم عقب بیفتند اشکالی نداره و ....
من فکر می‌کنم افراط و تفریط ما رو همه جا بیچاره کرده. اول که کرونا اومده بود چقدر باید به همه التماس می‌کردند که مراعات کنید، حالا که باید با واکسیناسیون گسترده به زندگی نرمال برگردیم دوباره باید التماس کنیم به همه که بابا تو رو خدا بهداشتی تر از WHO نباشید کوتاه بیایید. دوباره هی باید مردم را هل داد که معمولی زندگی کنند. البته در مورد هم‌کلاسی‌های پسرک اکثریت‌ اونهایی که خیلی مخالفت می‌کنند با باز شدن مدرسه اونهایی هستند که به خاطر مسائل جانبی ترجیح می‌دهند بچه نره مدرسه. یا بچه یه مشکلی داره مثل اضطراب و لکنت و ضعف تحصیلی یا اینکه خیلی بچه ضعیف و ریزه میزه است و تا یه باد بهش بخوره مریض می‌شه یا اینکه اصلا خودشون حالش را ندارند صبح بچه را راهی مدرسه کنند. 
الان برای من خیلی فرقی نمی‌کنه. به غیر از اینکه پسرک به طرز شدیدی دلش می‌خواد بره مدرسه، من برام راحت‌تره که همین شرایط فعلی ادامه پیدا کنه. چون اگر قرار باشه سرویس نباشه و بخوان دو ساعت در روز برند مدرسه و بیان و... مدیریت رفت و آمد بچه‌ها خیلی سخت می‌شه و ترجیح من اینه که همین طور آنلاین پیش بره. راستش من از کرونا خیلی نمی‌ترسم. به نظرم باید به داده‌های جامعه‌ی نرمال اعتماد کرد و اینکه مثلا یک بچه نوع شدید را گرفته دلیل نمی‌شه که تعمیم بدیم مسئله را. راستش اصلا خوش‌بین نیستم که امسال مدرسه‌های ابتدایی باز بشه. و اینجوری یه بام و دو هوا کردن بچه‌ها بیشتر آسیب‌زا هست به نظرم. 

طی یک سال اخیر یک عالمه کتاب برای پسرک و پسرچه خریدم که هیچ کدوم را نخوندیم. پسرک که خودش حاضر نیست بخونه اما یه تعداد محدودی را دوست داره من براش بخونم. پسرچه هم اصلا نمی‌دونم چرا کتاب دوست نداره. خیلی غصه‌ام می‌گیره. من خودم عاشق کتاب خوندنم و حتی خوندن کتاب‌های بچه‌ها هم برام لذت‌بخشه. خیلی خیلی دلم می‌خواد پسرچه هم با کتاب میونه‌اش خوب بشه. به خودم قول دادم که دیگه براشون کتاب نخرم. همه‌اش هم دارم با خودم مبارزه می‌کنم که کتاب‌های جالب و جدیدی که می‌بینم را نخرم براشون. وقتی نمی‌خونند. 

فعلا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۰ ، ۱۰:۱۱
آذر دخت

زندگی کم کم داره به روال نرمال برمی‌گرده. هر روز می‌آییم سر کار. دوباره فضای خونه فقط برای خواب استفاده می‌شه. دوباره همیشه خسته‌ام. دوباره بچه‌ها را کم می‌بینم. دوباره کمردردم شروع شده. دوباره ورزش نمی‌کنم. دوباره کیک و نون و شیرینی نمی‌پزم. هییییی
رفتم برای مصاحبه. همون طور که پیش‌بینی می‌کردم بهم گفتند که امیدوار نباش چون اون یکی نفر که نمره‌اش بالاتر شده شانسش خیلی بیشتره. هیییی

بارون‌ها این هفته عالی بود. فکر کنم نه ماهی بود که توی شهر ما یه قطره بارون هم نیامده بود. همه جا شسته و درخشانه. من عاشق بارونم. واقعا دلم می‌خواد برم یه جایی که بارندگی زیاد داشته باشه. 

رژیم کم‌کم به جاهای سختش رسیده. احساس ضعف و افت فشار و سرگیجه دارم که قبلا نداشتم اصلا. انگار ذخایر بدنم تموم شده. شروع کردم مکمل خوردن. اونها هم معده‌ام را اذیت می‌کنه. دلم نمی‌خواد ولش کنم. حالا می‌خوام بینش یک هفته‌ای استراحت کنم. 

رفتم موهام را کوتاه کردم. تغییر بعد از ده سال. حس خوبیه. کیف داره. 

همچنان دارم لباس می‌خرم. کاش یکی من رو از برق بکشه! با این قیمت‌های سرسام‌آور واقعا هیچی از حقوق آدم نمی مونه.

درخصوص پسرک عذاب وجدانی دارم که هیچ وقت آرام نمی‌گیره. اینکه با این روحیه‌ی حساس و آسیب‌پذیر از نه ماهگی به مهدکودک فرستادمش واقعا آزارم می‌ده. من نمی‌دونستم. بلد نبودم. اگر الان بود حتما در مورد ادامه‌ی کارم تجدید نظر می‌کردم. البته این دو سال تجربه‌ی توی خونه موندن و دیدن اینکه از توی خونه موندن نمی‌میرم هم در این دیدگاه موثر هست. البته که این دو سال حقوق هم داشتم. نمی‌دونم. کلام معادله‌ی چند مجهولی و پیچیده‌ایه.

 

فعلا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۰ ، ۰۹:۲۶
آذر دخت

خوب پست قبلی زیادی خوش‌بینانه بود، گفتم یه کمی از حقایق پشت پرده‌اش هم بنویسم :)

بعد از تحقیقات گسترده فهمیدم که اون دو نفر دیگه که به همراه من برای این شغل به مصاحبه دعوت شدند هم همینجا کار می‌کنند و خوب یک نفرشان نمره‌اش از من بالاتر هست و توی رسته‌ی شغلی مرتبط هم کار می‌کنه که خوب در نتیجه شانس من خیلی پایینه. اعتراف می‌کنم که علیرغم اینکه هی شعار می‌دادم که برام مهم نیست و من به این موضوع دل نبستم و... اما خیلی پنچر شدم. 
پسرچه به پسر برادرم حسودی می‌کنه. وقتی اون میاد اصلا حال و احوالش بد می‌شه و پسرچه‌ی خوش‌اخلاقم به یک هیولای بهونه‌گیر خل و چل تبدیل می‌شه. اینکه دو سال از سه سال عمرش توی شرایط کرونا و قرنطینه و ارتباطات حداقلی گذشته در این موضوع بی‌تاثیر نیست. واقعا براش لازمه بره مهدکودک. یعنی کی می‌شه؟
نوبت دوم واکسن را زدم. این بار هییییچ علائمی نداشتم. یعنی بدنم دیگه خوب شناخته این ویروس را؟
همون طور که حدس می‌زدم فعالیتم به شدت کاهش پیدا کرده. اصلا انگیزه‌ام را هم با سرد شدن هوا از دست دادم. جالبه. توی چله‌ی تابستون با اون گرمای وحشتناک می‌رفتم بیرون پیاده‌روی حالا توی این هوای مطبوع حال بیرون رفتن ندارم. همه‌اش از استرس درس و مشق پسرکه. واقعا کی می‌تونیم از آموزش آنلاین نجات پیدا کنیم. امسال هم هیچ امیدی ندارم که مدرسه باز بشه.
حالا که لاغر شدم و در عین حال دیگه در حالت شیردهی هم نیستم، یه عالمه لباس‌هایی که ظرف سه-چهار سال اخیر برام بلااستفاده شده بودند را دوباره می‌تونم بپوشم. حس خوبیه. خوشحالم که ردشون نکردم برن. در عین حال امیدوارم که وزنم برنگرده. میزان فعالیتم که خیلی خیلی کم شده. خوردنم هم این هفته چند روز از کنترل خارج شد. باید بیشتر حواسم باشه.
مادربزرگم هنوز با مرگ دایی‌ام کنار نیومده. فرزند محبوبش را از دست داده و به هیچ نحوی دلش آروم نمی‌شه. هنوز بعد از یک سال حسابی عزاداره. چیه این حس مادری؟ یه نفرین مادام‌العمره.
دیدن پدرشوهرم دلم را به درد میاره. مثل یک نوزاد برای همه‌ی حوائج زندگی محتاج دیگرانه. دیگرانی که دوستش ندارند و از روی اکراه ازش مراقبت می‌کنند. من ده ساله که عروسش هستم و اون حداقل از سه سال پیش دیگه آدم قبلی نیست. اما همین مدت کوتاه هم کافیه که دلم به درد بیاد از سرنوشت و آخر عاقبت انسان. آدم این همه می‌دوه و تلاش می‌کنه فقط برای همین ۷۰ - ۸۰ سال که بعد تازه آخرش، همه بشینند در انتظار مرگش و از ته دل آرزو کنند که زودتر بمیره؟ خیلی دردناکه و غیرمنصفانه است. 
دلم می خواد دو سایز دیگه کم کنم. یعنی حدود ۷ کیلو دیگه. اما خوب از اینجا به بعدش خیلی سخته. من توی دوران سخت زندگی‌ام اون سایز بودم. و البته که زایمان کردن وشکم قلمبه‌ی به جا مونده از اون را نباید فراموش کرد.
مجبور شدیم برای کلاس‌های آنلاین پسرک موبایل قدیمی من و یک سیم‌کارت در اختیارش بگذاریم. حالا روزها توی گروه خانوادگی عین شوهر عمه‌ها سلام صبح بخیر و ظهر بخیر می‌گذاره و از من و باباش احوال‌پرسی می‌کنه. اکانت گوگل خودم روی موبایله و هیستوری سرچ گوگلش برام می‌یاد که چه موضوعات بی‌ربط و خنده‌داری را سرچ می‌کنه. کلا این بچه‌ها زود پرت شدن توی دنیای مجازی. خدا به خیر بگذرونه.
پسرک خیلی هم مصرف‌گراست. هر کسی توی خانواده که وسایل خانگی یا هر وسیله‌ی الکترونیکی جدیدی می‌خره تا یه مدت ما بدبختی داریم که به ما گیر می‌ده که ما هم بخریم. تلویزیون، یخچال، موبایل، مبل، لپ‌تاپ و حتی خود خونه‌مون تا حالا توی لیست تعویضش قرار گرفته. این اخلاقیه که من اصلا اصلا ندارم. من به وسایلم عادت می‌کنم و هیچ دوست ندارم عوضشون کنم. این را کاملا از باباش به ارث برده.
در اثر رژیم یا هر چیز دیگری (احتمالا نشستن موهام بعد از ورزش) این چند وقت موهام خیلی شدید ریخت. الان دم موهام کاملا در حد دم موش شده و شدیدا نیاز به کوتاه شدن داره. درصد موهای سفید هم بسیار زیاد شده و دلم می‌خواد یه هایلایت خوب بزنم اما خوب الان بیشتر از دوساله که پام به هیچ آرایشگاهی نرسیده. توی ابرو که خودکفا شدم و همین چهار تا شوید را هر چندوقت یه بار یه آب و جارویی می‌کنم. اما برای بقیه‌ی خدمات نمی‌دونم کجا برم اصلا. البته این حجم از بی‌توجهی من به اینگونه مسائل برای اکثریت خانم‌ها غیرقابل درک و عجیبه. حتما اونها حق دارند. من زیادی توی آینه نگاه نمی‌کنم. حتما اگر یه کم بیشتر نگاه می‌کردم بیشتر به خودم می‌رسیدم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۹:۵۵
آذر دخت