هفته خوب
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۵۶ ق.ظ
هفته پیش هفته خوبی بود. به برکت شبهای قدر که من امسال بهتر از سالهای دیگه درکشون کردم. خیلی از نگرانیهام برطرف شدند یا کمرنگتر. اما نمیدونم چرا نیومدم بنویسم؟ تنبلی. نه بیشتر به خاطر خستگی و خوابآلودگی شبهای قدر بود که تا این هفته و امروز هم ادامه پیدا کرده. سهشنبه هم که تعطیل بود و شهادت امام علی و خوب روزهای تعطیل در خدمت خانواده است دیگه. شایدم میخواستم هی غر نزنم و با خبر خوب بیام.
شنبه رفتم دکتر. لازمه بگم که نگران شنیدن صدای قلبش هم بودم؟ صدای قلبش محکم و واضح بود و من باز هم بیاختیار با شنیدنش نیشم گوش تا گوش باز شد! شنیدن صداش یه حس خاصی داره. اینکه یه قلب دیگه داره توی وجود تو میتپه. با این استحکام و با این جدیت. خدایا خودت حفظش کن. بعد خانم دکتر گفت که همه چی خوب و عادیه. افزایش وزنت هم نرماله و مشکلی نیست. از اول اول بارداری تا حالا کمتر از چهار کیلو اضافه کردم اما از لحاظ ظاهری 10 کیلو به نظر مییاد! نمیدونم دلیل این افزایش حجم عجیب و غریب در نواحی تحتانی چیه؟! هر کسی حجمم رو میبینه میگه دختر میآری!
بعدش خانم دکتر گفت که باید از این به بعد قرص آهن بخورم و مکمل کلسیم-دی. خوب خوردن قرص راحتتر از قرص جوشانه اما چرا من همچنان کلسیم را یادم میره؟ نمیدونم چه مشکلی با این دارم؟! بعدش دوباره یه سری سوال در مورد سوابق بیماری در خانواده پرسید و بعد یکدفعه گفت که میخوای اون یکی آزمایش غربالگری را هم بری؟ اجباری نیست اما دقت بیشتری داره و بهتر بررسی میکنه. خوب من هم بلافاصله گفتم بله. بعدش کلی به خودم فحش دادم که کاشکی گفته بودم نه و برای خودم یه استرس یه هفتهای درست نمیکردم. کلی هم تعجب کردم که چرا خانم دکتر برام نوشته این آزمایش رو چون برای اون همکارم که دکترمون مشترکه اصلاً اشارهای نکرده بود. شاید چون اون سنش از من کمتره. اما خلاصه تونست حسابی من رو بهم بریزه و تصور کردم که حتماً یادش مونده که اون آزمایش قبلی خیلی نتیجه قطعی نداشته. بعدش هم گفت یه سونو بررسی سلامت جنین هم برات مینویسم که باید هم آزمایش و هم سونو را همین یکی دو روزه بری. که خوب این هم داستانی داشت برای خودش. آزمایش را همون روز رفتم دادم که برخلاف قبلی بیمه قبول نکرد و 174 هزار و 500 تومن پولش شد. بعدش هم رفتیم برای نوبت گرفتن از سونوگرافی که میخواستم یه جای خاص برم که خانم دکترش همدوره و دوست صمیمی مامانمه و کارش و دقتش خیلی خوب و معروف و استاد دانشگاه و رئیس گروه رادیولوژی دانشگاه شهرمون و ... اما نوبت گرفتن ازش کار حضرت فیله. یعنی هیچ روند مشخصی نداره. هر باری که زنگ میزنی مطبش یه چیزی میگن. یه بار میگن میشه. یه بار میگن نمیشه. خلاصه شنبه که نشد نوبت بگیریم گفت فردا ساعت 1 تا 3 زنگ بزنین. شبش احیا بود و ما توی خونه احیا گرفتیم. سخت بود و خیلی خوابم میومد و کلاً نتونستم خیلی حس بگیرم. اما خوب تا حدودی مراسم برگزار شد.
یکشنبه یکی از نگرانیهای عمده رفع شد. بیمه تکمیلی همسرجان تمدید شد و دفترچههامون مهر خورد. خدا رو شکر. اما نتونستیم نوبت سونوگرافی بگیریم. یعنی من که توی اون ساعت توی راه خونه بودم و همسرجان هم هرچی زنگ زده بود اشغال بوده و خلاصه نشد که بشه. یعنی نوبت داد واسه دوشنبه هفته بعد با یکی از همکارهای دکتر مورد نظر. میخواستم خودم نوبت بگیرم و به مامانم زحمت ندم که ماه رمضون و زبون روزه و بابای کم طاقت و اینا اما دیدم چارهای نیست. به مامان گفتم چهارشنبه که مطمئنم خود خانم دکتر هست بیا با هم بریم پارتیبازی کن برام. خیلی بداخلاق بودم و بیحوصله. شبش به همسرجان گفتم حس میکنم مخم روی دور تنده. یه دنیا فکر توی سرمه که نمیتونم بهشون نظم بدم. یه عالمه از پریشونیم هم به خاطر کمبود خواب بود البته.
دوشنبه اصلا حال عمومیام خوب نبود اما رفتم سر کار و تونستم در مورد کارم با یکی از روسا حرف بزنم. تأکید میکنم. یکی از روسا. کلی هندونه گذاشت زیربغلم و گفت حلش میکنم و اینا. چشمم از حل شدنش آب نمیخوره. اما همون هندونهها خیلی روی روحیهام تأثیر مثبت داشت. حس کردم یه بغض گنده از روی گلوم برداشته شد. همون روز همسرجان تونست نوبت بگیره برام از همون دکتر توی همون روز و ساعتی که میخواستیم. کاملاً عجیب و غریب. با اولین تلفن و بدون اصرار. خدایا شکرت! شبش دوباره احیا بود. تا ساعت یک خونه بودیم و بعدش رفتیم بیرون. اون مراسمی که رفتیم خیلی با شور و حال نبود اما من بیدارتر بودم و سرحالتر و بهتر درک کردم اوضاع رو. سحر موقع برگشتن به خونه هم هوس بستنی کردم که همسرجان خرید برام. بستنی سحری خیلی خیلی چسبید.
سهشنبه تعطیل بود به خاطر شهادت امام علی (ع). رفتیم ولایت! خوش گذشت. انقدر خورده بودم که شب حس میکردم جای تنفس ندارم!
چهارشنبه رفتیم سونوگرافی. خدارو شکر همهچیز خوب بود و نینی عزیز سالم. خدارو شکر. البته تا اونجایی که الان میشه گفت و از طریق سونی دوبعدی. شک دارم که برم سه بعدی یا نه. شایعات در موردش زیاده و میدونم که جاهای دیگه یه کار شیک و غیر لازم محسوب میشه. نمیدونم. و حدس بزنید نینی ما چی بود؟ عزیز دلم یه پسره. پسر! از اون روز دارم به اینکه مامان یه پسر میشم فکر میکنم. فکر کنم خیلی سخت باشه و شیرین. عزیز دلم! شبش دوباره احیا بود و همسرجان هم سر کار. من تنها بودم و بهترین احیا را گرفتم. خیلی با حس و حال و دوستداشتنی. خیلی به دلم چسبید. هر چهارده معصوم را قسم دادم و دخیلشون کردم برای سلامتی نینی عزیزم. انشاالله که خودشون پشت و پناهش باشن.
پنجشنبه همسرجان رفت جواب آزمایش رو گرفت و منو جون به لب کرد تا بهم زنگ زد. خدا رو صد هزار مرتبه شکر این دفعه جوابش خیلی خوب و قابل اعتمادتر از قبل بود. یعنی خیلی خیلی بالاتر رفته بود مخرج کسر. از 820 رسیده بود به 4200. خدا رو شکر. به علاوه یه screen negative گنده هم اون پایین نوشته بود که اون دفعه نبود و خیلی چسبید. خدارو شکر. میدونم که این آزمایشها جواب صددرصدی نداره اما خوب خیلی من رو آروم کرد. خدا رو شکر.
جمعه هم دوباره رفتیم ولایت مادری و دوباره در حد انفجار خوردم. فکر کنم این دفعه دیگه افزایش وزنم بزنه بالا. خدا به خیر بگذرونه.
۹۲/۰۵/۱۲