سلام
چهارشنبه رفتیم خرید. رفتم یه شلوار بارداری خریدم و به این نتیجه رسیدم که اینی که قبلاً خریده بودم واقعاً چیز مزخرفی بوده. این از کنارش دکمه میخورد و جایی که مثلاً باید جیبهاش باشه باز بود و پاچههاش هم واسه من کوتاه بود و مجبور بودم بزارم زیر شکمم. خلاصه اصلاً خوب نبود. تازه خیلی زود هم فرسوده شد. من فکر میکردم همه شلوارهای بارداری همین طورند. چون اون موقع که رفتم بخرم توی اوج ویارهای اولیه بودم و اصلاً به زحمت سر پام بند بودم و یادمه که در حین پرو کردن مجبور شدم دو سه بار توی اتاق پرو بشینم و سرم رو که گیج میرفت بگیرم به سمت پایین. اما این یکی ترکه و خیلی بهتر و راحتتر و اصلاً روی شکمش بسته است. قدش هم اندازه و خلاصه خیلی خوبه. بعدش هم رفتیم یکی دو قلم از مایحتاج نینی جان رو خریدیم به اضافه مایحتاج خودم. نتیجه اینکه یک کرم پیشگیری از زخم سی*نه موستلا هم برای خودم خریدم که یک کرم 30 میل به قیمت 53هزار تومان!!! امیدوارم این تماسهای تلفنی و دیدارها و غیره جواب بده یه کمی این دلار بیاد پایین! والله! این چه وضعشه؟!
بعدش هم رفتیم از بیرون شام ناسالم خریدیم. همسرجان سوخاری و من پیتزا مرغ و قارچ. بعد هم کلی خوردم و معدهدردی گرفتم وحشتناک. حقمه!
پنجشنبه توی خونه یه مقدار جمع و جور کردم و لباس شستم و پهن کردم و غذا پختم و یه کمی فریزر رو مرتب کردم تا همسرجان اومد. نهار خوردیم و خوابیدیم یه عالمه. بعدش که بیدار شدیم به همسرجان گفتم بیا کمک من جارو بزن من سختمه دولا بشم. که گفت نه. اگه عصر گفته بودی میکردم. گفتم ببخشید الان ساعت شیشه عصر یعنی کی گفت نه هوا دیگه تاریک شده. من گفتم آخه تو مگه مرغی که خورشید ساعت صبح و شبت رو تعیین میکنه؟! بعدش گفت اصلا مگه جارو کردن دولا شدن داره! بعدش گفتم خوب تو بزن من یاد بگیرم. گفت حالشو ندارم. اصلاً خونه تمیزه. من هم دیگه خیلی ناراحت شدم. گفتم خیلی خوب. میرم حموم و میام خودم میزنم. فقط تو یه کمی جابجاییها رو برام بکن. رفتم حموم با حالت قهر. اونم نمازشو خوند و دیدم صدای جارو مییاد. اومدم دیدم داره میزنه. تر و تمیز که نزده بود اما خیلی بهتر از قبل بود! منم تشکر کردم ازش. اما وقتی کارش تموم شده بود خیس عرق بود. معلوم بود اصلاً دولا نشده بود! راستش چون تا قهر نکردم حاضر نشد که این کارو بکنه کارش زیاد برام ارزش نداشت دیگه.
هی میگم به خودم که این هفته بگم کارگر بیاد اما بعد پشیمون میشم. اصلاً راحت نیستم یک نفر دیگه بیاد کارها رو بکنه. از اون طرف یه سری کارها واقعاً برام سخته. مثل جارو یا شستن سرویسها. حالا این چند ماه را ببینم میتونم همسرجان رو راضی کنم که یه کمی کمکم کنه! حالا عوض این کارها کافیه یکی از همکارهای کار دومش زنگ بزنن که بیا به جای ما شیفت شب وایسا. با کله قبول میکنه!
جمعه هم رفتیم خونه مادر و پدر همسرجان. بد نبود. دوتا از برادرهای دیگه هم بودند و نسبتاً خوش گذشت. فقط خیلی گرم بود چون شهرشون کویریه و من هم باید لباس پوشیده میپوشیدم جلوی برادرشوهرها و خوب سخت بود. اما تنوع خوبی بود.
عصرش که برگشتیم زنگ زدم به مامانم و فهمیدم دیروز عصر که داشتم با همسرجان کلکل میکردم مامانم بیدلیل یه دفعه غش کرده و سه چهار دقیقهای بیهوش بوده و بعدش هم دو سه دفعهای حالش بههم خورده و سردرد شدید و.... ظاهرا علائم مسمومیت بوده. با خواهرم توی خونه تنها بودند و اون طفلک حسابی ترسیده و رفته گریهکنان همسایه بالایی رو آورده و زنگ زدند 115. تا 115 بیاد مامانم به هوش اومده و دو بار هم حالش به هم خورده. 115 هم همه علائم رو کنترل کرده که فشار و قند طبیعی بوده و فقط یه کمی ضربانش بالا بوده. که بعد از چند دقیقه نرمال شده. مامان من عاشق هسته زردآلوئه. یه سری هسته زردآلو داشتند که عصر پنجشنبه نشسته به شکستن و خوردن که یه تعدادیاش تلخ بوده و اون هم همینطور بیهوا خوردتشون و بعدش اینطوری شده. حدس میزنه که مال اون بوده باشه. احتمالاًسمی چیزی به زردآلوها زده بودند که رفته بود توی هستهها و بعد هم با خوردنش مامان دچار مسمومیت شده. بهش میگم تا تو باشی دیگه از این کارها نکنی. آخه خیلی نسبت به خوراکیها بیدقته. گفت تا عمر دارم دیگه هسته زردآلو نمیخورم!
دیشب که این خبر رو بهم دادند -البته یه روز از روی ماجرا گذشته بود و با کلی خنده و شوخی و اینا ماجرا رو برام تعریف کردند- اما بعدش خیلی ذهنم درگیر شد و ناراحت شدم. خدایا همه خانوادهام رو به تو سپردم. مراقبشون باش.