این روزها خیلی کسلم. یعنی دلم گرفته. دلم نمیخواد ناشکر باشم. برای همین به خودم حق نمیدم که دلگیر باشم اما خوب. دلم گرفته. یعنی هی دلم میخواد سرم رو بیارم بالا رو به آسمون و به خدا بگم که خدایا دلم خیلی گرفته اما بعدش هی به خودم نهیب میزنم که احمق جون. یه ماه پیش خودتو یادت بیاد که چه حالی داشتی و چقدر نگران نینی جان و سلامتیش بودی. خدا دلت رو آروم کرد. حالا مگه چی فرق کرده. فکر و خیالات احمقانه رو بریز دور و فقط به فکر سلامتی نینی باش و فقط به اون فکر کن و فقط همین رو از خدا بخواه. اما این روحیه کسل نمیذاره. همش هم تقصیر خود خنگولمه که برای این فرصت شغلی که از دست دادم کلی خیالپردازی کرده بودم که حالا همش از بین رفت. این ادارهای که آزمون داده بودم محلش بهترین جای ممکن توی شهر ماست. یعنی محل کار فعلیام در مقایسه با اونجا اگه بخواین حساب کنید مثل پشت کوه میمونه. یعنی من از بچگیام همیشه پیش خودم تصور میکردم آدمهایی که فرصتش رو دارند که توی یه همچین جایی کار کنند چقدر خوشبختند. بعد از زمان دانشگاه تا الان که سر کار میرم خداوند تقدیر من رو یه جوری رقم زده که من همش پشت کوهها و وسط بیابونها باشم. یعنی اگر یه روزی من یه کار اداری نیم ساعته داشته باشم که نتونم صبح اول وقت با سرویس برم، مجبورم کل روز رو مرخصی بگیرم چون اینقدر راه دوره که به رفتنش نمیارزه. تازه مسیرش هم اینقدر بده و پر کامیون و ماشینهای سنگین که اصلاً جرئت رانندگی توی این مسیر رو ندارم. وای که اگه من محل کارم وسط شهر بود چقدر همه چیز سادهتر بود. حالا تازه نینی جان داره میاد. ساعت کاریمون هم که از هفت و نیم تا چهار و نیم. با محاسبه رفت و برگشت نزدیک ده یازده ساعت میشه.
بعدش هم اینکه اونجا استخدام رسمی بود. دیگه این ترس و لرز قرارداد یک ساله و چماق پرزور روسا روی سر آدم و این چیزها هم معنی نداشت. بعدش هم اینکه میرفتم توی یک سیستم کاملاً دولتی که حداقل تا یه حدودی چیزها بر اساس منطق و عدل و عدالته نه اینکه هر کی بیشتر رفت دم دفتر رئیس وایساد حقوقش بیشتر اضافه بشه و اگه تو سرت رو بندازی زیر و کار بکنی چون جلوی رئیست تا کمر دولا نشدی زیرآبت زده بشه.
تازه حقوقش هم در بدو استخدام، حدوداً یک و نیم برابر مقداری بود که بعد از نزدیک پنج سال سابقه من دارم اینجا میگیرم. اونم مهمه.
اصلاً نمیتونم این بیعدالتی رو برای خودم هضم کنم. خیلی سخته و غمانگیز. همش به خودم دلداری میدم که این حکمت خدا بوده و به خصوص با شرایط فعلی من حتماً صلاح نبوده. اما خوب من یه تجربه مشابه هم دارم. یه موقعی اول اینکه اینجا اومده بودم سر کار و هنوز ساعتی حقوق میگرفتم و بیمه نبودم، توی آموزش و پرورش شهرمون یه کار خوبی با موقعیت خوب برام جور شد. رفتم آزمون دادم و انتخاب شدم و گفتند مدارک بیار. من هم مدارکم رو بردم و نشستم منتظر که بهم زنگ بزنند. از طرفی چون منتظر اونجا بودم، اینجا (محل کار فعلی) رو واسه قرارداد و بیمه تحت فشار نگذاشتم چون میترسیدم کارم اونجا هر لحظه درست بشه و اون وقت واسه قرارداد اینجا به مشکل بربخورم (دور از جون شما خریت محض!). به همین نام و نشان نزدیک به 9 ماه گذشت و تازه از آموزش پرورش گفتند اصلاً این پستی که مابراش آزمون گرفتیم ملغی شد و اصلاً نیرو نمیخواهیم. اون موقع هم میخواستم بگم حکمته اما حکمت اون موقع فقط به قیمت از دست دادن 9 ماه حق بیمه و قراردادم تموم شد. یعنی خیلی غمناک بود برام وقتی فکرش رو میکردم. حالا هم همین طور. فکر میکنم اگه این حکمته اون آموزش پرورش هم حکمت بود. پس واسه چی من تنها چیزی که از اون جریان دستم رو گرفت از دست دادن 9 ماه حق بیمه بود؟ تازه یه سال بعدش از گزینش آموزش پرورش زنگ زدند که خانم این مدارک شما واسه چی اینجاست؟!!! منم گفتم یه آزمونی بود و تا یه جایی پیش رفت و معلق شد. گفت هان. حالا اینا رو میخواید یا ما بریزیم دور؟!!!! گفتم بریزید دور زحمتتون نشه!
البته میدونم ممکنه خیلی از این حرفهایی که میزنم ناشکری باشه اما خوب دست خودم نیست. امیدوارم خدا کمکم کنه که از این حال و هوای بد و افسرده بیام بیرون.
یکشنبه شب همسر تا 9 و نیم سر کار اولش بود. اومد خونه شام خورد و نماز خوند و ده رفت سر کار دومش. شب شهادت بود و تلویزیون هم هیچی نداشت. خیلی دلم گرفته بود. دو سه فصل کامل آبغورهگیری کردم! کلی هم با نینی جان درددل کردم بابت تنهاییهام و بهش گفتم که دلم میخواد اون تنهایی من رو پر کنه. از خدا هم خواستم که نینی جان رو برام حفظ کنه چون من واقعاً طاقت از دست دادنش رو ندارم. حالا نمی دونم تا چه حد نینی وفاداری باشه. اگه به باباش بره که همه چیز براش مهم میشه غیر از تنهایی من. بعدش هم تا گله کنی میگه فلانی و فلانی (دو تا از جاریها) چی بگن! یعنی وقتی اینو میگه دلم میخواد کلهاش رو بکنم که دو تا زن خونهداری که از هفت روز هفته پنج روزش رو خونه ماماناشونن و از خداشونه یه روز شوهره نباشه اینا بپیچونن برن خونه مامانشون و تازه 15 سال و 13 سال از ازدواجشون گذشته با من مقایسه میکنه. جملهبندی هم که دقیقاً جملهبندی مادرشوهر گرامی. هی من میخوام چیپ نباشم حرف مادرشوهر و اینا رو وسط نکشم هی این همسرجان نمیذاره!