آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

بایگانی

قراره یه متن تخصصی رو ترجمه کنم اما هرچی می‌شینم سرش نمی‌تونم تمرکز کنم. این جور وقتها یه جور خارش مغزی می‌گیرم انگار که به هیچ نحوی آروم نمی‌شه. تنها راهش اینه که یا یه متنی بخونم که خیلی خوب باشه و ذهنم رو درگیر کنه که خارشم از بین بره یا اینکه باید بنویسم درباره اون چیزی که ذهنم رو به خارش انداخته.
از اونجایی که این روزها مطلب قابل خوندن خوبی توی وبلاگ ها پیدا نمی شه و وبلاگ ها خیلی دیر به دیر یا هرگز آپ می‌شن باید بنویسم دیگه!
از این جور نوشتن خوشم نمیاد. اینکه ندونی از چی میخوای بنویسی. وقتی بی حوصله ای. اینقدر بی حوصله که حس استفاده از نیم فاصله رو هم نداشته باشی! در ضمن می دونم که دوباره کار به غرغر کردن ختم می شه. دقت کردی چقدر وقته که این وبلاگ فقط با غرغر آپ میشه. حق دارید اگه از خوندنش حالتون بد بشه!
می دونم چرا ذهنم درگیر شده. آخر هفته مزخرفی داشتم. همش تقصیر بهم ریختگی های هورمونیه. از خود هورمونیم خوشم نمی یاد یه ذره بیش از حد واقع بین می‌شه. می شینه گذشته ها رو شخم می‌زنه. لیست بدبختی‌ها رو می‌کشه بیرون. و بعد به جبران بدبختی‌ها به تنها خوشبختی موجود اخم می‌کنه و باهاش بداخلاقی می‌کنه. دلم خیلی گرفته که پنج‌شنبه پشت کردم به پسرک و خوابیدم و اون دستم رو گرفت کشید و من داد زدم سرش که باید بخوابی و اون خوابید! از خودم متنفر می‌شم این جور وقت‌ها.
نمی‌ونم ماجرا چیه. مشکل از کجاست. بعضی وقت‌ها واقعا خودم هم نمی‌فهمم چه مرگمه و بعد انتظار دارم که همسرجان بدونه. این قدر عصبانیم که این جان دنبال همسر هم به سختی تایپ می‌شه!
فکر می‌کنم اینکه نمی‌دونه باید چکار بکنه از اینجا ناشی می‌شه که من رو به اندازه کافی دوست نداره. حس می‌کنم اصلا حاضر نیست وقت و احساس صرفم کنه. فکر می‌کنم با خودش می‌گه اگه زنم همسر خوبیه که داره درست و سر موقع کار می‌کنه که فبها. اگر نه اگه بی‌حوصله است و یه جای قضیه می‌لنگه زیاد انرژی صرفش نکنم پس!
من کلا آدم مغروریم. برای هیچ چیزی حاضر نیستم منت کسی رو بکشم. باید بمیرم تا از کسی بخوام که کاری برام انجام بده یا کمکی بهم بکنه. اما انتظار دارم در مورد همسرم اینجوری نباشه. بعضی وقت‌ها دلم می خواد ناز کنم براش. دلم می‌خواد که اون هم نازم رو بکشه. مثلا اگه رفتیم بیرون و حرفمون شده بعد اون بگه بستنی می‌خوای و من می‌گم نه. بعد اون بلافاصله سر خر رو کج نکنه طرف خونه. بگه نه باید بخوای. بره اصلا خودش بخره. باید خودش بدونه!
یا مثلا اگه یه تغییری توی ظاهر خودم می‌دم یا ظاهر خونه بفهمه. ای داد که اصلا انگار نه انگار. اوایل می‌گفتم خوب نمی فهمه! همون ایراد دید تونلی مردانه و اینها. ولی بعد دیدم که انگار می فهمه. چطور در مورد همکار زنش می فهمه که رفت دستشویی و برگشت رنگ روژ لبش فلان شد و سایه چشمش بیسار!
حالا منظورم فقط به خودم هم نیست ها. مثلا یه تغییر عمده توی خونه می‌دم. مثلا چند وقت پیش یه تخته یادداشت خریده بودم برای روی یخچال کلی هم چیز روش نوشته بودم. مثلا یه ماه بود اصلا نگفت این چیه. بعد داداشم اومد دو تا شکلک کشید روش همین طور بی مقدمه می پرسه اینا چیه! پس اگه تا حالا دیده بودی چرا صدات در نمی‌یومد!
یا پنج‌شنبه اعتصاب کردم واسه شام غذا نپختم. بعد ذهن احمقم کلی هم راه حل آماده کرد که وقتی گفت شام یا می‌گم زنگ بزنیم پیتزا بیارن یا همبرگر یا اصلا می‌گم خودم ذرت مکزیکی درست می‌کنم! بعد تا ساعت 10 شب به روی مبارک نیاورد. بعدش هم رفته یه تیکه نون خشکه آورده سق می‌زنه به من هم می‌گه می‌خوای! آی دلم می‌خواست لهش کنم که اینجور وقت‌ها بی‌محلی می‌کنه. ازش پرسیدم الان که به روت نمی‌یاری که من فکر غذا نکردم نمی‌فهمی یا خودت رو می‌زنی به نفهمی؟ می‌گه هیچ کدوم. فکر کردم دیر غذا خوردیم می‌خوای شام نخوریم! اگه من رو بشناسید که چقده شکمو ام و چقده این شام های بی‌دغدغه چهارشنبه و پنج‌شنبه برام مهمه می‌فهمید که چقدر حرفش جفنگ بود. همین که من رو نمی‌شناسه و این بزرگترین دلخوشی‌های هفته من رو نمی‌شناسه خودش جای اما و اگر داره!
پنج شنبه دلخور بودم کلا. بعد کجاش زدم زیر گریه؟ اونجایی که فکر کردم ما نمی‌تونیم بشینیم با هم یه فیلم ببینیم بعد توی صحنه‌های فلانش فلان کنیم! معضل بزرگی بود نه؟ اما از کجا رسیدم به اینجا؟ از اونجا که فکر کردم رکوردمون خیلی افتضاحه. ماهی حداکثر یک بار! بعد فکر کردم دیگران چکار می‌کنند؟ بعد یادم اومد به یه دوستی که راهکارش با شوهر گیگش، دیدن فیلم بود. بعد روضه خوندم برای خودم که حتی فیلم هم نمی‌تونیم با هم ببینیم! بعد گریه کردم و دل پسرک کوچولوم رو ناآروم کردم. لعنت به من!
بعد هم زدم به صحرای محشر دوباره و نشستم توی اینستا ف رو سرچ کردم و پیداش کردم کلی هم عکس داشت. اما پیجش پرایوت بود و من عمرا برای کسی درخواست دوستی بدم. اونم هیچی. اما از این حرفها گذشته خیلی وقته ف هم برام کمرنگ شده. خیلی گذشته از اون روزها. خیلی.
بعد الان کلا حسم چیه؟ حس می‌کنم از یه دنیای بی‌محبت می‌یام. له شدم انگار. دلم می‌خواد یکی دوستم داشته باشه. همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۵
آذر دخت

امروز اول دی ماه است. چند سالیه که آخر پاییز و اول زمستان معادل شده با آلودگی هوا و انواع و اقسام ویروس‌های عجیب و غریب. امسال هم بی‌نصیب نیستیم از این دو مورد. هوا که خیلی بده و ویروس‌ها هم که دارند غوغا می‌کنند.
دلم می‌خواست روز تولد پسرکم براش بنویسم. اما نشد. تولدش امسال پنج‌شنبه بود. هر چند که من دوست دارم 25 ام آذر را تولدش حساب کنم اما چه کنم که ساعت 5 دقیقه بامداد 26ام به دنیا اومده! (ماجرای 8ام و 9ام خودم تکرار شده!)
امسال تولدش رو در حضور عمو و مامان برزگ و دایی بابا گرفتیم. یعنی مامان بزرگم خودش برنامه ریخت و همه رو دعوت کرد!
راستش پسرکم توی مهمونی‌ها و در حضور دیگران خیلی بدقلق می‌شه. من دلم می‌خواست تولدش بین خودمون و بی سر و صدا برگزار بشه که به اون و به خودمون خوش بگذره اما خوب نشد. کلی حرص خوردم سر تهیه هدیه و کیک و مقدمات. خوب من سرم خیلی شلوغ بود. هفته قبلش خودم حسابی مریض بودم. عمو هم که از خارجه آمده بود و به رفت و آمدها مشغول بودیم. خلاصه که خیلی به سختی تونستم اون جیزی که مد نظر خودم بود رو براش پیدا کنم. تازه از هدیه خودم فارغ شده بودم که همسرجان گفت حالا که در حضور دیگرانه باید یه کادوی حسابی بهش بدیم و یه فکری بکن و یه چیزی بخر! ای بابا!
خلاصه که کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم براش چادر بازی بخرم. اون رو هم خریدم. بعد صبح پنج‌شنبه که قرار بود همسرجان براش کیک بخره هی زنگ می‌زد که فلان چیز رو داره قناده. فلان مدل رو نداره. من هی بهش می‌گفتم بابا بخر یه چیزی مهم نیست. اما یک ساعت بعد زنگ زد که من شمع خریدم اما کیک نه! کلی از کوره در رفتم که خوب حالا شمع رو بزاریم رو کله‌مون! کیک رو می‌خریدی دیگه! این همه قنادی از یکی دیگه!
البته این حرص‌ها با یه ماجرای دیگه هم ترکیب شده بود. اون هم اینکه قرار بود مهمان‌ها عصر از ساعت 5 به بعد بیان اما یهو مامان‌بزرگم اعلام کرده بود که ما می‌خوایم از صبح بیاییم. نکته ماجرا اونجاست که مامان من که سر کاره. حالا پنج‌شنبه رو مرخصی گرفته بود که یه کمی به خونه برسه. خوب این روزها ما واقعا وقت نمی‌کنیم درست و حسابی به خونه‌هامون برسیم. یعنی نه وقتش هست. نه پسرک من می‌ذاره و نه ویروس‌ها توانش رو برامون باقی می‌گذارند. بعد اینکه قرار باشه مهمون‌هایی که قراره بعد از 7 سال بیان خونه آدم یهو با یه خونه ترکیده مواجه بشند اصلا خوب نیست. مامان بنده خدا داشت با سرعت جت خونه رو تمیز می‌کرد و از اون طرف بابا هم سعی می‌کرد تا وقتی که بتون کله مهمون‌ها رو به تاق بکوبه تا برای مامان وقت بخره. خلاصه که با مکافات تونست تا 3 با حربه رستوران بردن و اینها سرشون رو گرم کنه تا مامان یه ترتیبی به وضع خونه بده. خونه ما هم که کر و کثیف باقی موند و قرار شد مهمونها همون بالا خونه مامان اینها پذیرایی بشند.
خلاصه که خدا رو شکر تولد دو سالگی پسرک برگزار شد. امسال یه کوچولو بیشتر درک داشت در مورد تولد. شمعش رو فوت می‌کرد و دست می‌زد (البته از آتیشش می‌ترسید!) برای کادوها ذوق می‌کرد به خصوص ماشین‌ها (برعکس پارسال که مات و مبهوت بهشون نگاه می‌کرد) و یه ذره توی گرفتن عکس و فیلم بیشتر همکاری کرد.
خوب بود. خدا رو شکر. پسرکم دو ساله شد! چه راه درازی و چه مدت کوتاهی! یه جور پارادوکسه. وقتی به ریز ریز ماجراهای این دو سال فکر می‌کنم به نظرم خیلی دور و دراز و طولانی می‌یاد و وقتی به کلیت ماجرا فکر می‌کنم به نظرم خیلی کوتاه می‌یاد.
پسرم نور قلب منه. خیلی دوستش دارم و الان می‌شه گفت تنها بهونه من برای چنگ زدن به زندگیه. امیدوارم که خدا تمام بچه‌ها رو در پناه خودش صحیح و سالم نگه داره و در کنارش پسرک من رو هم برام حفظ کنه با تن سالم و روان شاد و سرحال. ان‌شالله.
پی‌نوشت: اگر بخوام لیست آرزوهای این روزهام رو بنویسم در صدر همه تموم شدن این کار ددلاین دار لعنتیه که خیلی وقته گرفتارشم.
دوم از همه یه خواب سیر و راحت (ترجیحا قرص خواب‌آور خورده باشم که خوابم سنگین بشه و هی از خواب بیدار نشم.) سوم هم یه تفریح بی‌دغدغه و گردش سر صبر (ترجیحا بدون حضور پسرک! اما جایی باشه که من خیالم راحت باشه مثلا پیش مامان اینها)
من به همین ها راضیم به خدا!
پی‌نوشت 2: این روزها فقط حس می‌کنم که دارم بدنم رو به زور وادار می‌کنم که همه انتظاراتی رو که ازش دارم انجام بده. واقعا به یه استراحت و مرخصی حسابی نیاز دارم. واقعا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۲:۵۸
آذر دخت

نمی دونم چه حکمتیه که من همیشه باید تعطیلات به یه نحوی به دهنم زهر بشه! این تعطیلات اخیر هم دچار همین مسئله شد. روز سه شنبه فهمیدم که یه اشتباه هولناک انجام دادم سر کارم. یه بخشی از کار من این طوریه که یک سری مدارک رو برای من می فرستند. بعد من باید صحت و سقم این مدارک رو بررسی کنم و اگه جایی تغییری داشت انجام بدم. بعد امضاهای مورد نیاز رو جمع کنم. بعد بفرستم برای یه نفر توی سازمان بالاترمون توی تهران. بعد اون هم چک کنه و اگه ایرادی داشت به من بگه تا برطرفش کنم. بعد اون بفرسته برای یه وزارتخونه کت و کلفت تا اونها کار اصلی که صدور یه مجوز هست رو انجام بدهند. بعد تأکید اکید هم هست که برای انجام این کارها حداقل یک ماه قبل از تاریخی که مجوز رو نیاز داریم باید انجام بشه وگرنه اونها معذورند از صدور مجوز!
حالا بنده چکار کردم؟ یکی از این مدارک رو که آماده کردم و امضاهاش رو گرفتم و از همه نظر اوکی بوده، یادم رفته برای اون نفر توی سازمان خودمون بفرستم! به همین شیکی. بعد اون بنده خدایی که پیگیر صدور این مجوز بود هم بهم زنگ زده بود سراغ می گرفت بنده با شیکی هر چه تمومتر بهش دلداری میدادم که نگران نباش انجام می شه روالش همینه. بعد دوشنبه هفتته قبل ساعت چهار نمی دونم از کجا به سرم زد که برم تاریخ نامه که ارسال کردم رو چک کنم ببینم کی بوده. و با نهایت تعجب و اعجاب دیدم که اصلا یادم رفته بفرستم!
اگر بدونید که چه روزهایی رو گذروندم از دوشنبه هفته پیش تا الان. می دونم که از نظر خیلی ها این واکنشم غیر طبیعیه اما دست خودم نیست واقعا. خیلی بهم ریختم. همش بدترین سناریوهای ممکن رو پیش خودم تصور می کردم و هی بیشتر و بیشتر اعصابم خورد می شد. دیگه از سه شنبه با کمک خانم همکارم که خدا بهش عمر بده دست به کار پیگیری شدیم. اول مدارک رو فرستادیم و بعد زنگ زدیم به اون آقایی که توی سازمان بالاتر مسئول انجام این کاره. اون هم که خدا عمرش بده از بسکه بداخلاق و گنده دماغه. همش انگار ارث باباش رو از آدم طلب داره. خیلی بد برخورد می کنه و همش منت می ذاره. خلاصه همکار بنده خدا بابت اشتباهی که من انجام داده بودم کلی منت این بابا رو کشید. خوب چون همکارم سابقه اش خیلی بیشتره و خوب ماشالله خیلی هم خوش سر و زبونه حرفش خریدار بیشتری داشت. خلاصه که سه شنبه کلی منت اون آقا رو کشیدیم که همین امروز اطلاعات رو بررسی کن و ارسال کن. اون هم تا تونست منت گذاشت و متلک بارمون کرد!
اون روز که خبری ازش نشد. چهارشنبه هم هر چی باهاش تماس گرفتیم خبری نبود تا ظهر. ساعت سه که بالاخره تلفنش رو جواب داد فرمود که دارم انجا میدم! ای بابا! خلاصه شماره نامه رو ازش گرفتیم و دادیم به نماینده مون توی دفتر تهران که برای یکشنبه پیگیری کنه. اون هم خیلی ناامیدم کرد و گفت که بعیده که اون وزارت خونه به موقع کار رو انجام بده (ما برای بیست و نهم می خواستیم مجوز رو).
تمام پنجشنبه و جمعه و شنبه من گند زده شد با فکر و ذکر این ماجرا! اینکه آبروی کل مجموعه به خاطر من می ره. اینکه این همه آدم روی کار من حساب کردند و حالا من گند زدم. و خلاصه کلی سرزنش.
صبح یکشنبه هم پیگیری ها فایده نداشت چون نماینده مون توی تهران گفت که توی اون وزارت خونه کسی آدم رو به خرج بر نمی داره و ما اگه الان بریم غیر از اینکه عصبانی بشند فایده ای نداره وصبر کنید تا سه شنبه اگه خبری ازشون نشد یه کاری می کنیم!
خیلی ناامید و عصبانی بودم خلاصه. اما صبح دوشنبه که داشتم می رفتم پیش خودم گفتم ناامیدی از رحمت خدا خیلی اشتباهه. من باید با نهایت امید بگم که میشه و خدا هم می تونه. از ته دلم از خدا خواستم که دلم رو شاد کنه. از یه راهی که خودش میدونه!
اومدم سر کار. خبری نبود از ایمیل. اما یه ربع بعدش ایمیل مجوز از اون سازمان اومده بود. باور کردنی نبود. اما خدای مهربون دوباره معجزه اش رو نشون داده بود. خدا رو شکر که به موقع انجام شد. الحمدلله.
بعدش انگار دوباره به زندگی برگشتم. و بعد به فاصله دو سه ساعت دچار یه سرماخوردگی وحشتناک شدم! نمی دونم چرا!
امروز خونه ام. و هنوز دارم به حکمت این ماجرا فکر می کنم. اینکه چرا باید من یادم بره آخرین مرحله کار یعنی ایمیل رو بزنم. اینکه چرا باید اون موقع یهو یادم بیاد. نمی دونم واقعا. اما خدا رو شکر. واقعا به خیر گذشت. و دست همکارم هم درد نکنه. خداوکیلی خیلی پیگیری کرد بنده خدا. اگه من بودم که خیلی زورم می گرفت که بخوام رو خرابکاری یکی دیگه اینهمه ماله کشی کنم! خدا عوضش رو بهش بده انشالله.
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۱۹
آذر دخت

امروز خونه ام. دوباره فصل هجوم ویروس ها شد و پسرک ما هم مبتلا. مامان و داداش هم گرفتند ایضا همکارم سر کار. طبق اطلاعات پزشکی که پس از مدت ها برنامه های پزشکی تلویزیون نگاه کردن کسب کردم، توی این فصل از سال فقط ویروس آنفولانزای فصل هست که فعال می شه و در نتیجه این یکی رو میشد با واکسن آنفولانزا جلوش رو گرفت. این رو می نویسم که انشالله سال دیگه یادم باشه و واکسن رو حداقل به پسرک بزنم و از سرماخوردگی خفیفی که با زدن واکسن می گیره نترسم.

************************

حالم خوش نیست زیاد. دوباره حس می کنم یه چیزی به خودم بدهکارم. برای تولدم هیچ کار جالبی برای خودم نکردم. همسرجان که طبق معمول با بی برنامه ترین حالت ممکن عمل کرد و عصر روز نهم با یه ماساژور و یه بلوز توی کیسه پلاستیکی اومد خونه. بلوزش خوب بود اما ماساژور اصلا به کارم نمی یاد چون خودش خیلی سنگینه و دست هرکول می خواد که بلندش کنه و در ضمن با این فضولی که من فعلا توی خونه دارم و حتی دستشویی رو هم می خواد خودش به جای من بره من نمی دونم کی ممکنه بتونم با ماساژور کار کنم بدون اینکه سردرد عصبی بگیرم. اگر همچین فرصتی دست بده هم من ترجیح می دهم وقتم رو صرف کارهای بسیار مهمتر موجود توی لیست دور و درازم بکنم!

حالا دلم می خواد یه هدیه خوب و حسابی برای خودم بخرم. دارم هنوز بهش فکر می کنم. دوباره توی پول خرج کردن خسیس شدم. باید یادم بیفته که برای چی دارم پول در میارم. باید یادم به خودم بیفته.

********************

خیلی دلم می خواد دوباره یه رژیم سفت و سخت بگیرم. خیلی. اما رژیم گرفتن و گرسنگی کشیدن اعصاب و انرژی می خواد که فعلا ندارم.

**********************

عموم داره بعد از 7 سال از کانادا می یاد ایران و 20 روز هم می مونه. فعلا هم بابای ما سر از پا نمی شناسه و کل برنامه ریزی خانواده را به فنا داده من جمله بعدازظهرها که پسرک من رو از مهد میاره. چهارشنبه باهاش حسابی بحثم شد. من اصلا درک نمی کنم چرا آدم باید برنامه نزدیکان خودش رو فدای کسانی بکنه که سالی یه تلفن هم برای حال و احوال به آدم نمی زنند. دارند میان قدمشون به چشم. اما اینکه ما کار و بار زندگی رو قربانی گردش و تفریح اونها بکنیم خیلی زور داره. بابا هم طبق معمول جبهه گرفته که شما اصلا با خانواده من لجید! انگار مثلا ما برای خانواده مامان تخم دوزرده می کنیم! گور بابای همشون! والله! کدومشون دو گرم بار از روی دوش ما برداشتند که حالا ما براشون کاری بکنیم. خدا شاهده هیچ کدوم تا حالا نه مالا و نه جانا و نه احساسا هیییییچ کاری واسه ما نکرده اند. حالا هم تنها انتظار ما ازشون اینه که شر بهمون نرسونند! والله!

***************************

دلم می خواد writing و speakingام رو توی انگلیسی تقویت کنم. سرکار خیلی بهشون نیاز دارم. فعلا از سطح reading و listening ام راضی ام. اما از اون دو تا نه. نمی دونم راهکار درستش چیه. یه مدتی یه کلاس می رفتم که کتاب 504 رو درس می داد اما در کنار اون یه روش خیلی جالبی داشت که وادارمون می کرد با کلمه های هر درس جمله بسازیم و یه متن خلاق بنویسیم با استفاده از همون کلمات. خیلی مفید بود. اما می دونم که دیگه برگزار نمی شه به اون شکل و من هم وقتش رو ندارم. اون موقع مجرد بودم که اون کلاس رو می رفتم. حالا یه سرم و هزار سودا. دارم دنبال راه حل خوب می گردم.

**************************

دلم می خواد اینقدر ذهنم تخلیه بشه و افکارم منظم باشه که اینجا پست های موضوع دار بنویسم نه مثل این پست تخلیه افکار. اما فعلا که امکانش نیست.

****************************

عمرم داره از دستم میره. دلم می خواد از این نیروی جوانی که دارم حداکثر استفاده رو ببرم. توی این کلاس آلمانی که می رم قشنگ حس می کنم که چقدر توان یادگیری و تمرکزم به نسبت چند سال قبل تحلیل رفته. مطمئنم که چند سال بعد از الان هم اوضاع خرابتر میشه. باید تا می تونم از فرصت استفاده کنم.

*************************

چهارشنبه که اربعین بود همسرجان تنها رفت ولایتشون برای پخت شله زرد. از آخرین باری که رفتیم ولایت همسرجان، یعنی واسه تاسوعا و عاشورا، ظاهرا عروسها یک سری اعمال ناشایست انجام دادند که مادر همسرجان فعلا ویزای ولایت را برامون باطل کرده و گفته که هیچ کدوم از عروسها حق ندارند پاشون را اینجا بگذارند. ای داد و بیداد. چه سعادتی از ما دریغ شد! خلاصه که برای اربعین فقط همسرجان من و برادر شماره یک، دو تا قندعسل مامان، رفتند بدون همسرهاشون. این هم یه دوره ای هست و دوباره روادیدمون با شکوه و جلال صادر می شه، نگران نیستم!

**************************

آخیش. جدی یه نفس راحت کشیدم یه کمی این فکرها تخلیه شد!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۸
آذر دخت

به روایتی (واقعی) دیروز و به روایتی (شناسنامه) امروز روز تولد منه. خودم دیروز رو دوست دارم اما شش ساله که دیروز برام تولد گرفته نمی‌شه چون همسرجان به نحو عجیبی اصرار داره که هی روز شناسنامه‌ای رو به رسمیت بشناسه.
هر چقدر پارسال از تولدم خوشحال بودم، امسال اصلا خوشحال نیستم. 30 سالگی رند بود و 31 سالگی پادرهوا! خستگی مزمن این روزها رو که یک ماه و نیمه حتی یک ساعت هم مرخصی نگرفتم (چه هنر بزرگی! اما برای من واقعا هنر بزرگیه!) با سرماخوردگی که دیروز با گلودرد شروع شد جمع بزنید با فشار کاری که دو ماهه ذره‌ای ازش کم نمیشه اون وقت می‌بینید که با چه معجونی دارم سر و کله می‌زنم این روزها! تازه از اوضاع جسمی‌ام هم اصلا راضی نیستم. باورم نمی‌شه پارسال این موقع با چه پشتکاری ورزش می‌کردم و الان چقدر تنبل و تن‌پرور شدم. خودم هم خسته شدم بسکه این تکرار مکررات را گفتم. دیگه امروز زدم بر طبل بیعاری و گفتم یه دو خط اینجا بنویسم.
خلاصه که تولد 31 سالگی‌ام را تا حالا دوست نداشتم. یادم افتاد به تولد 29 سالگی‌ام. اون سال هم که باردار بودم و روزهای آخر و خیلی خسته و همسرجان هم که یادش رفته بود کلا و تازه فردای تولدم هم خوردم زمین و... حالا امیدوارم ادامه 31 سالگی  خیلی بهتر از 29 سالگی‌ام باشه.
حرف زیاده و تمرکز و وقت کم. امیدوارم به زودی بیام و با فراغ خاطر بنویسم. فعلا تا درودی دیگر بدرود!

پی‌نوشت: دیروز مامانم اولین کسی بود که وقتی سر کلاس آلمانی بودم بهم اس ام اس زد و تبریک گفت. هر چند ساعت 2 و نیم بود اما خوب اون یادش بود دیگه! مادر سخت بتونه تولد بچه‌اش یادش بره!

پی‌نوشت 2: درسته که توی متن لینک می‌دم به نوشته‌های گذشته اما این جوری که نوشته‌ها منتقل شدند بدون فاصله و اینتر و پاراگراف‌بندی خودم هم حوصله نمی‌کنم دوباره بخونمشون چه برسه به خواننده‌های احتمالی اینجا! آیا روزی فرصت می‌شه که من این نوشته‌ها رو درست کنم؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۴:۵۱
آذر دخت

این روزها من هم دارم تهدید تکنولوژی برای ابزارهای ارتباطی قدیمی رو حسابی حس می کنم. این روزها بیشترین درگیری ذهنی من برای پیدا کردن سوژه، صرف پیدا کردن سوژه برای اینستاگرام می شه! البته اونجا خیلی باید مراعات کرد. اکانت اینستاگرامی که توش پست می کنم با اسم و رسم خودمه. خوب البته به جز خواهرم و دو تا دوستهام هم خواننده نداره! اما سعی می کنم سوژه های کلی و حساسیت برنیانگیزاننده! پیدا کنم. خیلی سرگرم کننده است. واقعا اینستاگرام خیلی دوستداشتنیه!
از طرف دیگه با کمال تعجب چند وقتی هست که حس می کنم کتاب خوندن دیگه برام اون جذابیت همیشگی رو نداره و این خییییلی عجیبه! من تا همین یکی دو سال پیش بزرگترین تفریحم و لذت بخش ترین ساعات زندگیم زمانی بوده که برای کتاب خوندن صرف می کردم و امروز اصلا هیچ شوقی برای کتاب خوندن توی خودم احساس نمی کنم! خیلی عجیبه!
تکنولوژی داره عادات خوبمون رو تهدید می کنه. باید حواسمون باشه.

**********************

در مورد اضافه وزنم هم باز شکست خوردم. اصلا انگیزه و توانییم رو از دست دادم. به این نتیجه رسیدم که برای سالم خواری و کنترل وزن باید حسابی انرژی صرف کرد. به محض اینکه نسبت به خودم بی توجه می شم کنترل وزنم از دستم در می ره. نه حوصله اش رو دارم و نه وقتش رو که برای غذا برنامه ریزی کنم. و طی یک پروسه کاملا بیمار، آدم دائما تمایلش به سمت غذاهای پرکالری و ناسالم می ره. توی این هفته چند دفعه من سیب زمینی سرخ کرده درست کرده باشم خوبه؟! و در عین حال تحرکم هم خیلی کم شده. چون دائما خسته ام یا سرم شلوغه و وقت ندارم که حتی روزی نیم ساعت پیاده روی کنم! در نتیجه دچار عارضه های کم تحرکی مثل یبوست هم شدم!

*****************************

مشکل فاصله بین عضلات شکمم ظاهرا داره جنبه جدی تری پیدا می کنه. احتمالش هست که به فتخ تبدیل شده باشه! هنوز وقت نکردم برم دکتر. باید به اون هم برسم!

**************************

سر کارم خیلی داستان های جالب هست برای نوشتن. خیلی جواب برای سوال هایی که سال ها ذهن خودم رو مشغول کرده بود و حالا به نحو خیلی قشنگی دارم جوابشون رو پیدا می کنم. کاش می شد بنویسمشون. نوشتنشون به نحوی که کارم و محلش لو نره خیلی سخته. یعنی من بلد نیستم اینقدر مبهم بنویسم! باید یه وقتی پیدا کنم و یه پروتکل برای نوشتنش ابداع کنم. باید یه وقتی پیدا کنم!

*****************************

یه جورهایی خودم رو انداختم توی رودربایستی و دارم می رم کلاس زبان آلمانی! ای بابا! امان که چقدر سخته و چقدر من که وقت ندارم درس بخونم از بقیه عقبم و چقدر شاگرد تنبل کلاس بودن سخته! ای داد! این چه غلطی بود کردم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۶
آذر دخت

یک همکاری داشتم سر کار قبلی که مدتها کنار هم می‌نشستیم و با توجه به اینکه بعد از اینکه من ازدواج کردم، هم‌سرویسی هم شده بودیم از همه به هم نزدیک‌تر بودیم تقریبا. خوب همه می‌دونند که من سر کار قبلی دوست نزدیکی نداشتم. یعنی اصلا جو و فضا یک طوری بود که نمی‌شد دوست نزدیک پیدا کرد. شاید هم عیب از منه. نمی‌دونم. ولی به هر حال دوست نزدیکی نداشتم. شاید می‌شد گفت اون نزدیک‌ترین دوستم بود. در بهترین حالت.
به هر حال این دوست تقریبا نزدیک، حدودا 13 سال بود که ازدواج کرده بود و بعد از 2 یا 3 بار سقط هنوز بچه‌دار نشده بود. در تمام این سال‌ها هم انواع و اقسام درمان‌ها را جسته و گریخته دنبال کرده بود. هم برای خودش و هم برای شوهرش. و دیگه آخرین راه بهشون IVF پیشنهاد شده بود. دوبار هم IVF ناموفق براش تجربه ناخوشایندی بود. دوست ندارم این رو بگم اما من واقعا دلم براش می‌سوخت. توی اون دوره‌ای که من باردار بودم. توی اون دوره‌هایی که پیش چشمش یکی یکی همکارها و دوست‌هاش باردار می‌شدند و می‌زاییدند و مرخصی زایمان می‌رفتند. واقعا شرایط سختی رو تحمل می‌کرد.
چند وقت پیش تازه برای کارش هم مشکلاتی پیش اومد و همون ماجراهایی که من بابتش محل کار قبلی رو ترک کردم گریبان اون رو هم گرفت و مجبور شد که نیمه وقت سر کار بیاد و احتمالش هم هست که دیگه از سال آینده باهاش قرارداد نبندند. مجموع همه اینها واقعا اذیت‌کننده بود براش.
در همین دوران چند وقت قبل دورادور شنیدم که دوباره برای IVF اقدام کرده و چهارشنبه هفته قبل شنیدم که بارداره. دیروز هم تلفنی باهاش صحبت کردم. هرچند که با توجه به خونریزی که داره باز هم بارداریش پرخطره اما یه چیزی ته قلبم مطمئنه که این بار تلاشش و زحماتش به بار می‌شینه و انشالله شیش ماه دیگه دختر کوچولوش رو بغل می‌کنه. خیلی براش خوشحالم. خیلی. از چهارشنبه تا حالا یه حس خیلی خوبی ته قلبم رو قلقلک می‌کنه. اگر اینجا رو می‌خونید از ته قلبتون و با تمام وجودتون براش دعا کنید که انشالله این دوران رو با سلامت طی کنه. زندگی اونها از این زندگی‌هاییه که می‌بینی هیچ نقصی توش نیست به جز نبودن بچه. دعاش کنید که انشالله خدا این یه رحمتش رو هم شامل حالش کنه.

پی‌نوشت: مادر شدن یک رنج شیرین مادام‌العمره که هر کدوم از زن‌ها اگر ازش محروم بشه باز هم با تمام وجودش دوست داره خودش را دچارش کنه! حکایت عجیبیه این مادری! شاید شیرین‌ترین نفرینی که می‌شه به یک زن کرد اینه که الهی مادر بشی! یه شمشیر دو لبه است. واقعا نفرینه و واقعا هم شیرینه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۰
آذر دخت

پیش‌نوشت: برای نوشتن این پست تقریبا دو هفته صبر کردم تا از روی ماجرا بگذره و حسابی عصبانیتم فروکش کنه!

بیشعوری این روزها کتاب پرفروشیه ظاهرا. چون پشت ویترین هر کتابفروشی و هر نمایشگاه کتابی موجوده و ویرایش‌های مختلف از انتشارات مختلف توی بازار موجوده. من حتی یه ورژنش رو با یک خودکار به عنوان قلم بیشعوری هم دیدم. برام خیلی جالبه که چرا این کتاب اینقدر پرطرفدار شده. با احتمال خیلی زیاد به خاطر اسم ساختارشکنانه‌اشه که تازه ترجمه خیلی محترمانه‌ای از عنوان انگلیسی کتاب یعنی assholism هست (البته فکر کنم بهترین ترجمه براش همین باشه). خلاصه اینکه خریدن و خواندن این کتاب ظاهرا خیلی مد شده این روزها. من پارسال از یک نمایشگاه کتاب خریدمش. پروسه خوندنش خیلی طولانی شد چون اونقدرها هم جالب نبود و در عین حال من اصلا علاقه‌ای به اینگونه کتابهای روانشناسی و جامعه‌شناسی و غیره ندارم. به نظرم همشون یه مشت خزعبلات کلی و عامه‌پسند رو به خورد جامعه می‌دهند. در همین راستا انواع و اقسام چالش‌های فلان و بیساری که این روزها مد شده و انواع و اقسام آیین‌ها و رسم و رسومی که از این کتابها سرچشمه می‌گیره هم از دید من مسخره است.
خوب به هر حال، من این کتاب رو به هر جون کندنی بود خوندم. زبان نسبتا طنزی داشت که خوب توی جریان ترجمه تا حدود زیادی از دست رفته بود چون خیلی شوخی‌های کلامی کرده بود. در هر صورت یک نکته که توجه من رو به خودش جلب کرد این بود که معلمین موفقیت به عنوان یکی از مصادیق یا سردمداران بیشعوری معرفی شده بودند. کلا متد این کتاب این بود که می‌گفت یک سری آدم‌ها هستند که فقط با سواستفاده کردن از دیگران زندگی می‌کنند. کسانی که هیچ برآیندی در زندگی دیگران ندارند اما همیشه و همیشه به دلایل نامشخص از دیگران طلبکار هستند و خلاصه خیلی از خودشون متشکرند و همیشه هم به روش‌های مختلف اعلام می‌کنند که چقدر دیگران ازشون ممنون هستند یا چقدر دیگران بهشون بدهکار هستند. اون موقع که این نظر رو خوندم برام عجیب بود. پیش خودم گفتم یه معلم موفقیت چقدر می‌تونه تأثیرگزار باشه که اینجا به عنوان بیشعور معرفیش کرده. بعد گفتم این آقای نویسنده هم که دست کمی از این معلم‌ها نداره و این حتما یک موضوع صنفیه و گذشت.
تا اینکه چند وقت پیش از طریق ارجاعات و رفرنس‌هایی که توی فضای وب به یکی از این معلم‌های موفقیت صورت می‌گیره رفتم سراغ سایتش و به خاطر قلم جذابی که داره جذب سایتش شدم و طبق معمول فیدش رو به فیدخوانم اضافه کردم و خوب عضو خبرنامه‌اش هم شدم.
نوشته‌هاش در خیلی از موارد از همون ادا و اصول‌های معلم‌های موفقیت و همان روانشناسی‌های عامه‌پسند دم دستی بود که این‌ها برام جذابیتی نداشتند و خوانده نشده ازشون رد می‌شدم اما پست‌های خاطراتش برام جذاب بود و در عین حال کارگاه‌هایی که برگزار می‌شد و اینکه واقعا چنین مباحثی برای قشر زیادی از افراد تحصیل‌کرده جالبه که حاظرند هزینه نسبتا بالایی براش بدند و بعد مثلا روش‌های بچه‌گانه‌ای مانند سوزوندن عکس اکس پارتنر رو یاد بگیرند برام جالب بود. و ضمن اینکه برام جالب بود که آدمی که خودش از نظر زندگی شخصی شاید خیلی الگوی تمام و کمالی محسوب نمی‌شه و از دید من بیرونی شاید اصلا موفق هم نباشه، این اعتماد به نفس رو داره که خودش رو مربی موفقیت بدونه برام جالب و تحسین برانگیز بود.
تا اینکه چند وقت اخیر این نویسنده تصمیم‌ گرفت که بخش‌های جذاب وبلاگش رو پولی کنه و ابتدا تبلیغاتی در این خصوص کرد و بعد فیدخوان من شروع شد از پر شدن از پست‌هایی که وقتی روشون کلیک می‌کردی می‌گفت شما الان اجازه دسترسی به این قسمت رو ندارید. پیش خودم چندباری سبک سنگین کردم که آیا ارزشش رو داره که برای خوندن این مطالب هزینه‌ای پرداخت کنم و بعد پیش خودم می‌گفتم که خوب چرا اینقدر پرداخت هزینه‌های فرهنگی برات سخته و از این درگیری‌های ذهنی. این ماجرا تقریبا دو هفته‌‌ای ادامه داشت و من مرتب پست‌هایی با تایتل‌های جذاب می‌دیدم که امکان دسترسی بهش رو نداشتم. اگر هم می‌خواستم برفرض عضو بشم امکانش وجود نداشت چون هنوز امکان سایت این امکان رو نداشت. خوب این مثل این می‌مونه که شما یک چیز بسیار جذاب رو هی بیاری به یه نفر نشون بدی بعد بگی دلت بسوزه تو از اینها نداری. حالا بشین تا بعد من اینها را بهت بفروشم.
نتیجه اینکه یک روز که خیلی اعصاب نداشتم رفتم یه کامنت برای خانم معلم موفقیت گذاشتم و گفتم که این کار شما اصلا حرفه‌ای نیست که برای امکانی که هنوز توی سایتتون وجود نداره اینقدر تبلیغ می‌کنید و فیدخوان منی که در روز شاید نیم ساعت هم وقت ندارم که فیدهام رو چک کنم رو با مطالبی پر می‌کنید که امکان استفاده ازش رو ندارم. و من متأسفم که مجبورم فید شما را از فیدخوانم حذف کنم و در عین حال نوشتم که من شما را معلم حرفه‌ای نمی‌دونم چون این کار غیرحرفه‌ای رو انجام دادید.
فرداش ایمیلی از خانم معلم موفقیت داشتم با لحن تمسخرآمیز و با این خبر ناگوار که من رو از لیست دریافت خبرنامه حذف کردند و متأسفند که حتی همون دو مطلب بسیار کاربردی و مهم در بین 14 مطلب غیر کاربردی به دست من رسیده! در ضمن کامنت من در سایت هم اصلا تأیید نشده بود و در واقع کاربر من کلا پاک شده بود!
حالا خوب می‌شد فهمید که در یکی از کارگاه‌های ایشون که در مورد نحوه برخورد با منتقدین بود چه برخوردی صورت می‌گیره. خوب نتیجه‌ای که از این بحث گرفتم این بود که حق با نویسنده کتاب بیشعوری بود. معلمین موفقیت آدم‌های بیشعوری هستند!

پی‌نوشت: صبر فایده‌ای نداشت. هنوز عصبانیم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۹
آذر دخت

این روزها دلتون نخواد اوضاع و احوالی دارم که نگو و نپرس! همکار اصلی ام که با هم در یک زمینه کار می کنیم رفته یه مسافرت سه هفته ای. در نتیجه من دارم جای دو نفر کار می کنم با بار کاری بسیار سنگین. کلا حجم کاری این روزهامون چندین برابر مواقع دیگه است. یکی دیگه از همکارها داره کلا از اینجا می ره و آقای دکتر تصمیم گرفتند که کارهاش رو به من تحویل بده پس دارم هم آموزش می بینم و هم کارهای ایشون را انجام می دم. تا اینجا شد جای سه نفر. حالا جای شکرش باقیه که کار این یکی همکار سبکه به نسبت. بعد منشی مون هم هی نمی یاد و من باید برم توی دفتر منشی هم بشم که می شه چهار نفر. تازه برای تکمیل کار، آبدارچی هم بعضی وقت ها نمی یاد یا سر به زنگاه غیبش می زنه و باید بعضا برای دکتر چایی هم ببرم که دیگه نور علی نور!
راستش کار رویایی من قرار نبود اینقدر حجمش سنگین باشه. دو هفته پیش یک روز هم مجبور شدم مأموریت برم تهران که خیلی خسته کننده بود. یه وقت هایی احساس عجز می کنم از حجم بالای کار! بابام می گه خودت دستی دستی خودت رو انداختی تو هچل! من کار اینجا رو دوست دارم. تنوعش و جنسش رو دوست دارم اما دلم می خواست یه کمی کمتر بود که آدم وقت سرخاروندن هم داشت!
بعدش یه کمی هم از اینکه باید کارهای بیربط انجام بدم (همین که جای منشی بشینم بعضی وقت ها و ...) دلخور می شم.
من همیشه ایده ام این بوده که کارم نباید به حریم زندگی ام تجاوز کنه. بلکه هم که بعضی وقت ها باید باری از زندگی رو هم به دوش بکشه. اما این دو هفته اخیر کارم بدجوری وارد حریم زندگی ام شده. شب ها همش دارم خواب کارم رو می بینم و خسته ام. اما خوبیش اینه که این روزها که هوای روابط با همسرجان ابریه سرم به کار گرمه و خیلی اذیت نمی شم. نمی دونم. شاید هم دلیل اینکه اینقدر طولانی شده اینه که حالش و وقتش رو ندارم که بهش فکر کنم و باز طبق معمول کوتاه بیام و منت کشی کنم. شاید دارم اشتباه می کنم. اما دیگه از اینکه همش من نیم من شدم خسته ام. آدم ها باید جایگاه و نقششون رو توی زندگی بفهمند و بپذیرند و همین طور مسئولیت رفتارها و کارهاشون رو. همسرم خیلی بچه گانه رفتار می کنه. مثل یک پسربچه کوچیک قهر و لجبازی می کنه. همش طلبکاره و هیچ چیزی هیچ کاری یا فداکاری طلبش رو صاف نمی کنه. نمی دونم بابت چی من و خانواده ام اینقدر بهش بدهکار شدیم!
خلاصه که درگیری های این چند وقت (هم کاری و هم فکری) مانع از سر زدنم به اینجا می شد. کار به جایی رسیده بود که امروز بابت 20 دقیقه آخر وقتی که برای ترجمه نامه یکی از همکارها صرف کردم حسابی احساس عذاب وجدان داشتم که وقتم تلف شد!
پی نوشت: پسرک هم که همچنان در حال استاد کردن همه ویروسهای شایع این روزهاست. خدا حفظش کنه برام. اگه اون نبود که دیگه نور قلبم خاموش بود. با اینکه با اون همه حرصی که بهم می ده و غصه هایی که بابت رفتارهای همسرجان باهاش می خورم خودش جیگرم رو سوراخ سوراخ می کنه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۷
آذر دخت

آخرین روزهای تابستان به بیماری خودم و پسرک گذشت. اولش خودم مریض شدم. بدن درد، تب و لرز و دل‌پیچه و مشکلات گوارشی. بیست و چهار ساعت به صورت مداوم لرز می‌کردم و در عین حال خیس عرق بودم. تمام نگرانی‌ام مبتلا نشدن پسرک بود. به این ترتیب شنبه 28 شهریور را توی خانه گذراندم. شنبه شب ساعت ده شب در آرامش خوابیده بودیم (البته اگر دل‌پیچه‌های گاه و بیگاه را فاکتور بگیریم) و با خوش خیالی فکر می‌کردم پسرک چیزیش نشد با صدای تنفس عجیب و غریب پسرک بیدار شدم. پسرکی که ساعتی 10 و نیم صحیح و سالم خوابیده بود ساعت 2 و نیم با تنفس خس‌خسی عجیب و غریب بیدار شده بود و داشت با زحمت فراوان شیر می‌خورد! ساعت 6 صبح هم تب کرد! اون روز باید حتما می‌رفتم سر کار چون شنبه نرفته بودم. همسرجان موند پیش پسرک. با همسرجان تماس داشتم و همش می‌گفت خوبه فقط یه کمی نفسش خس خس می‌کنه. اما عصر که رفتم خونه با شرایط خیلی بدی روبرو شدم! نفس پسرک خیییلی صدا می‌کرد و مثل بیماران آسمی تنگی نفس داشت. تب داشت و به زحمت نفس می‌کشید. بردیمش دکتر و گفت کروپ (خروسک) شدیدی گرفته. احتمال داره امشب به بیمارستان نیاز پیدا کنه. یک آمپول دگزامتازون بزنید، بخور سرد بزارید و 10 تا آمپول آدرنالین توش بریزید و مراقبت کنید که بخور دقیقا توی صورتش باشه. اون شب و شب‌های بعدش به مدت چهار شب خیلی سخت گذشت. پسرک خیییلی سخت نفس می‌کشید. از بخور متنفر بود و می‌خواست بره یه جایی بخوابه که بخور نباشه. برای بار دوم آمپول زد و حسابی با مامان قهر کرد که آمپول رو بهش زده بود! یکشنبه رو همسرجان موند پیشش. دوشنبه رو مامان و سه‌شنبه و چهارشنبه رو خودم. موردی که هست توی محل کار جدید با مرخصی گرفتن مخالفتی نمی‌کنند اما در حین اینکه مرخصی هستی به نظر می‌رسه که کارهات خیلی عقبه و تا دو هفته حسابی پدرت در می‌یاد چون یک دنیا کار روی سرت خراب می‌شه. نمی‌دونم چه حکمتی هم هست که مثلا دو ماهه منتظری یک کاری انجام بشه و دائم پیگیری می‌کنی و اون کار انجام نمی‌شه. بعدش همون روزی که نیستی اون کار به سرانجام می‌رسه و حلاوت انجام شدنش نصیب یه نفر دیگه می‌شه! دو سه مورد از کارهای نیمه‌کاره هم توی همون دو سه روزی که نبودم انجام شده بود!
در این بین خودم هم دومرتبه سرما خوردم و این بار گلودرد بسیار شدید و گریپ. شاید سال‌ها بود چنین سرماخوردگی‌های عجیبی نداشتم. پسرک تا پنج‌شنبه که عید قربان بود همچنان خس‌خس می‌کرد و تازه روز عید سرفه‌ها شروع شده بود. روز عید قرار بود بریم خونه مامان بابای همسرجان تا هم قربونی بکنند و شب هم اونجا بمونیم. اما اولا که تازه خونه‌شون رو رنگ زده بودند و هم سرفه‌های پسرجان بدتر شد و هم گلودرد خودم. ثانیا اینکه من متنفرم از اینکه وقتی بچه‌ام مریضه توی یک جمعی باشم. چون میزان دخالت‌ها و تز دادن‌ها و نچ‌نچ کردن‌ها از حالت عادی هزار برابر بیشتر می‌شه. دائم یکی برای بچه آدم تجویزهای گوناگون می‌کنه و بعد نفر بعدی می‌گه چرا این رو بهش دادی این سم بود براش! خلاصه که همون چهار پنج ساعتی که اونجا بودیم حسابی اعصابم خط‌خطی شد. در کنار صبح که همسرجان اصلا درک نمی‌کرد که بعد از یک هفته که پسرک نه خودش خوابیده و نه گذاشته من بخوابم حالا یه ذره خواب صبحگاهی برامون لازمه. خلاصه صابون اخم و تخم‌های بعدی مادر همسرجان رو به بدن مالیدم و با حالتی شبیه دعوا به همسرجان گفتم که ما شب نمی‌تونیم بمونیم. آخه مشکل اینجا بود که توی حالت‌ها عادی که پسرک سالم بود و مشکلی نداشت و تازه من خودم براش غذا برده بودم مامان همسرجان هم براش غذای مخصوص می‌پخت. اینبار که خود غذا آبگوشت بود و از راه تماس‌های روزی چندبار با پسرش هم خبر داشت که بچه من یک هفته سرفه و گلودرد داره یه آبگوشتی پخته بود پر از ادویه و حتی نکرده بودند یه سیب‌زمینی پای آبگوشت بندازن واسه پسرک من. خلاصه که بچه دو قاشق از غذا به زور خورد و بعدش سرفه‌هاش تحریک شد و دیگه وای و ووی همه دراومد. بعد مامان همسرجان می‌گه وای این چی خورده اینجوری سرفه می‌کنه. من گفتم سرما خورده! می‌گه نه یه چیزی خورده که به سینه‌اش ریخته! چی بهش دادی؟! ای داد بیداد! برادر دکتر همسرجان هم اصرار که این گلوش چرک داره و باید آنتی‌بیوتیک بخوره. در حالی که من مطمئن بودم که این اصلا عفونتی نداره و سرفه اصلا عمقی نیست. خلاصه که این اعصاب‌خوردی رو هم داشتیم.
خلاصه شب برگشتیم خونه و تا فرداش با یه عالمه خوابیدن و استراحت پسرک یه کمی بهتر شده بود. یک هفته آتش‌بس داشتیم البته همچنان شب بد خوابیدنش ادامه داشت و توی شب چندبار بیدار می‌شد و می‌گفت بریم توی تخت بخوابیم بعد دوباره می‌گفت برگردیم بیرون بخوابیم و اینها. در طول این هفته هم من هفته وحشتناکی سر کار داشتم. از نظر حجم کاری و از نظر حساس شدن رئیس و گیردادن متناوب.
تا پنج‌شنبه 8 مهر. یعنی یک هفته سلامتی داشتیم. من مامان اینها را دعوت کردم پایین به صرف پیراشکی مرغ و قارچ که بابا مدت‌ها بود هوس کرده بود. پسرک از صبح اشتهاش تعطیل شده بود و این زنگ خطر بدی بود. از عصر هم یهو تب کرد. در طول شب تبش حسابی بالا رفت به طوری که استامینوفن اصلا جوابگو نبود و بچه همین‌طور تب‌دار دراز کشیده بود و خوابش نمی‌برد! متنفرم از لحظه‌های اینجوری که بچه‌ام با چشم‌های تب‌دار بهم نگاه می‌کنه!
بهش بروفن دادم و ساعت یک و نیم شب یه عرق سردی کرد و تبش برید و خوابید اما من از ترسم تا ساعت سه و نیم خوابم نبرد و دائم چکش می‌کردم. چون بیماری قبلیش هنوز ادامه داشت شک کردیم که تبش مال عفونت باشه و آنتی‌بیوتیک رو شروع کردیم. جمعه خیلی حالش بد بود. خیلی بی‌قرار و بداخلاق نه می‌خوابید و نه بازی می‌کرد. خودش هم نمی‌دونست چکار می‌خواد بکنه! خلاصه جمعه که عید غدیر بود و همه خونه پدربزرگم جمع بودند دوباره من و همسرجان خونه بودیم و با توجه به بی‌خوابی شب قبل و بداخلاقی و بی‌حوصلگی حسابی به هم گیر می‌دادیم! ضمن اینکه همسرجان با حالت طلبکارانه مدعی بودند که باید تجویزات برادرشون رو انجام می‌دادیم. تبش همچنان ادامه داشت و از طرف‌های شب بدنش دونه زد. شب هم که از بسکه گریه کرد و بی‌قرار بود نه خودش خوابید و نه گذاشت ما بخوابیم. چون درگیری کاری من زیاد بود بازهم همسرجان موند پیشش. عصر دوباره بردیمش دکتر. خانم دکتر می‌گفت این بچه کجا می‌ره با کی ارتباط داره که این مریضی‌های عجیب رو می‌گیره؟! گفت این دفعه‌ای اسم مریضیش هست دست پا و دهان! توی این نواحی بدنش جوش‌های دردناک می‌زنه. توی دهنش رو نگاه کرد و گفت پر از جوش و زخمه. برای همین هیچی نمی‌خوره و بیقراری می‌کنه. گفت آنتی‌بیوتیک لازم نداره و فقط باید صبر کنیم تا دوره‌اش طی بشه. خدا رو شکر تبش قطع شده اما جوش‌ها سرجاشون هستند و اصلا هم چیزی نمی‌خوره.
علیرغم همه اینها بدقلقی‌های همسرجان همچنان ادامه داشت. وقتی پسرک سرفه می‌کنه می‌گه آخه این سرفه‌ها آنتی‌بیوتیک نمی‌خواد! می‌گم دکتر گفته نه. باید دوره‌اش طی بشه. می‌گه پس من و این بچه باید زجر بکشیم که دوره‌اش طی بشه؟!!! انگار من دارم خیلی حال می‌کنم با مریضی بچه‌ام! بعضی وقت‌ها از اینکه باید این همه انرژی صرف کنم برای چیزهای به این بدیهی و بحث‌های به این بیهودگی انجام بدم واقعا خسته و فرسوده می‌شم. خلاصه که یه دعوای مفصل هم با همسرجان کردیم سر این مسئله!

بله آخر تابستان و اوایل پاییز خود را اینگونه گذراندیم!

پی‌نوشت: برچسته‌ترین نکته‌ای که این روزها ذهنم رو درگیر خودش کرده اینه که آیا در کل سر کار رفتن من با این همه فشار روحی برای خودم و مریضی و سختی برای پسرکم ارزشش رو داره یا نه. دوباره پاییز و زمستون شد و این درگیری‌های فلسفی من شروع شد.

پی‌نوشت دو: تا یکی دو سال پیش عاشق پاییز و زمستون و زود تاریک شدن هوا و هوای ابری و سرما و خنکی و بارون و اینها بودم. امسال اما همه اینها برام اضطراب ایجاد می‌کنه. بچه‌داری در زمستون و پاییز خیلی سخته. قربون تابستون و گرمای طاقت‌فرساش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۰:۵۰
آذر دخت