آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

این روزها عکس کودک غرق شده سوریه ای همه جا هست. عکس دردناک از یک کودک سه ساله سوریه ای که در راه سفر به اروپا و فرار از جنگ از قایق توی دریا افتاده و غرق شده. تصویر بسیار دردناکیه. من هر بار که می بینمش گریه می کنم. نه فقط به خاطر خود عکس. به خاطر اینکه این کودک کوچولو هم سن و سال پسرک منه و طوری روی ماسه ها افتاده که بسیار شبیه پوزیشن مورد علاقه پسرک من موقع خوابه. بچه ها نباید بمیرند! بچه ها نباید آزار ببینند. بچه ها نباید آواره باشند. دیدن این بچه ها قلب من رو به درد میاره. کاش جنگ تموم بشه همه جای دنیا. فقط به خاطر بچه ها!
من هیچ وقت آدم احساساتی نبودم. هیچ وقت هم از اون آدم هایی نبودم که قربون صدقه بچه ها برم. الان هم اون جوری نیستم. اما از وقتی که پسرکم رو دارم دیدن رنج و بیماری بچه ها خیلی آزارم می ده. هیچ پدر و مادری نباید شاهد رنج و بیماری بچه اش باشه. این خارج از قاعده و قانون طبیعته و به نظر من تحملش خارج از توان آدمیزاد! امیدوارم هیچ پدر و مادری شاهد این سختی ها توی زندگی اش نباشه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۳
آذر دخت

1- نمی‌دونم چرا این روزها اینقدر خسته‌ام. همه‌اش انگار له شدم! غیرطبیعی هم هست به نظرم چون این روزها ساعت کاری کمتره بعدش هم من فعلا به غیر از یک پیاده‌روی محدود ورزش آنچنانی نمی‌کنم. اگه تازه آزمایش نداده بودم و همه چیز نرمال نبود به انواع کمبود آهن و ویتامین شک می‌کردم ولی از اون نظر هم اوضاعم خوبه خدا رو شکر.


2- اول امسال یه چشم‌انداز کلی برای سالم تعریف کردم که توش اهدافم اول کاهش وزن بود و دوم تغییرات مثبت در زمینه شغلی. اون موقع دومی خیلی دور از دسترس و نشدنی‌تر بود تا اولی. اما خدا رو شکر کارم تغییر کرد. اما اون اولی درست نمی‌شه که نمی‌شه! من تجربه کاهش وزن موفقیت‌آمیز رو داشتم. فکر هم می‌کردم که خیلی آسونه اما فعلا که شش ماه از سال گذشته و بنده نه تنها وزن کم نکردم که اضافه هم کردم! خیلی از دست خودم عصبانی و خسته‌ام. اون انگیزه‌ای که قبلا داشتم اصلا ندارم و تازه حریص‌تر هم می‌شم به خوردن. خیلی دلم می‌خواد یه انگیزه‌ی سفت و سختی پیدا کنم و این 7-8 کیلو اضافه رو کم کنم. خیل حسم نسبت به خودم منفی شده و حسابی اعتماد به نفسم پایین اومده بابت این اضافه وزن!
یه راهکاری که به نظرم می‌رسه اینه که برنامه غذایی طولانی مدت بنویسم و خودم رو بهش متعهد بدونم. چون این روزها دقت کردم می‌بینم همه غذاهایی که می‌پزم گوشتی هستند و اصلا گیاهخواری توش جایی نداره. بعد من الان بر اساس هوس‌های خودم غذا می‌پزم چون همسرجان کلا اگر ازش بپرسی چی بپزم چهارتا غذا بیشتر نمی‌گه که همه‌اش تکراریه تازه اگه لطف کنه بگه! بعد چون بر اساس هوس‌های خودم می‌پزم هی راه به راه هوس غذاهای پرکالری می‌کنم چون خودم رو منع کردم و حالا حریص شدم!


3- پسرک دوباره یه کمی مریض احوال بود این آخر هفته! اشتها که کلا تعطیل شده بود و همش حالت تهوع داشت و اینها. همه می‌گن مال دندونه. امیدوارم!


4- خندوانه پنج‌شنبه، جمعه‌ها رو دوست دارم. بعد از مدت‌ها پای تلویزیون از ته دل می‌خندم.


5- آدم‌های خلاق و ایده‌پرداز این خلاقیت رو از کجا می‌یارن؟ خلاقیت ارثیه یا اکتسابی؟ چرا من هیچ خلاقیتی ندارم آخه! هیچ ایده‌ی بکر و نویی به ذهنم نمی‌رسه! ای بابا!


6- خیلی تکراری می‌نوسم نه؟ همش وزنم و پسرم و فلان و بیسار. چند وقته هوس کردم یه وبلاگ خیلی خوش آب و رنگ داشته باشم همه چیز توش باشه از دستور آشپزی تا عکس و تفصیلات. اما حسش نیست! دلم می‌خواد اینستاگرام فعال داشته باشم با اسم و رسم خودم اما اونم حسش نیست چرا؟ دلم می‌خواد خونه زندگی‌ام تر و تمیز و مرتب و خوشگل باشه هی فرت و فرت عکس بندازم ازش اما نمی‌شه. نمی‌تونم واقعا. ناتوانی احساس خوبی نیست. ):

7- بیش از حد از علامت تعجب استفاده می‌کنم نه؟!


,,,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۵
آذر دخت
هفته قبل را خانه بودم. مامان اینها رفته بودند مسافرت و منی که هنوز راننده نشده‌ام سختم بود که بخواهم پسرک را ببرم مهدکودک و زودتر از سر کار برگردم و ببرمش خانه. خلاصه که دیدم به صرفه‌تر است که مرخصی بگیرم. توی پرانتز بگویم که نمی‌دانم چرا اما از دست مامان اینها دلخور بودم و هنوز هم هستم! خیلی خودخواهانه است می‌دانم اما نمی‌توانم خودم را از چنگال این خودخواهی نجات بدهم! آخه خانواده من خیلی مسافرت برو نیستند کلا. نشون به اون نشونی که سه سالی که ما ازدواج کرده بودیم و بدون بچه بودیم هیچ کس برنامه یک مسافرت هم نریخت اما امسال که ما بچه داریم و کارها همه به هم گره خورده راه به راه برنامه مسافرت است که جور می‌شود! طی یک اقدام بسیار عجیب همین امسال هم مامان اینها دو بار توی تابستان رفتند مسافرت و خلاصه مرخصی بود که از من قلع و قمع می‌شد. حالا دارم هی انرژی مثبت به کائنات می‌دم که یه وقت توی پاییز و زمستان مثل پارسال مرخصی لازم نشم انشالله. می‌خوام یه اعترافی بکنم. یه مدتی بود از تنها موندن با پسرک وحشت داشتم. پسرک وقتی به من می‌رسه انتظار داره که صددرصد در اختیارش باشم. جای نشستنم رو هم خودش با دستش تعیین می‌کنه و انتظار داره که دائم خودم کنارش نشسته باشم مثلا با هم ماشین بازی کنیم. این وضعیت وقتی یه کاری داری خیلی کلافه کننده است. واسه همین سعی می‌کردم حتی الامکان از تنها موندن باهاش دوری کنم. واسه این یه هفته هم خیلی نگران بودم. می‌گفتم می‌برم می‌زارمش مهدکودک که خیلی روی اعصابم پیاده‌روی نکنه. مسئله غذا خوردنش هم بود. کم‌کم بهم اثبات شده بود که دیگه از دست من غذا نمی‌خوره و حتما مامان یا باباش باید بهش غذا بدن. در ضمن توی مهد هم بهتر غذا می‌خوره ظاهرا. هر چند که یواش یواش دارم شک می‌کنم به اینکه واقعا توی مهد خوراکی ها رو بهش می‌دن یا صرفا از تو کیفش در می‌یارن! اما اتفاق جالبی که افتاد این بود که این یک هفته بدون وجود مهدکودک خیلی هم خوش گذشت بهمون. اولین قدم اینکه حساسیتم رو به خوردنش کم کردم. به این نتیجه رسیدم که خیلی از فشاری که در مورد غذا خوردن یا نخوردنش هست حاصل فشار اطرافیانه. یعنی اونها هی من رو تحت فشار می‌گذارند که این چیزی نمی‌خوره. اگه خودم بودم شاید هم حساسیت کمتر بود و هم من موفق‌تر بودم. توی قدم بعدی هیچ هدفی برای این چند روز تعطیلی تعریف نکردم به غیر از در کنار پسرک بودن. پس دیگه هی حرص نخوردم که به کارهام نمی‌رسم. هر موقع دلمون خواست از خواب بیدار شدیم، هر موقع خواستیم بازی کردیم و کلا خوش بودیم. اما در کنارش دو تا کار خیلی مفید بسیار به تعویق افتاده رو هم انجام دادم: یکی خالی کردن کشوهای بوفه که شده بود جولانگاه پسرک و داشت یکی یک مدارک و ضمانت‌نامه‌ها رو پاره می‌کرد و یکی هم انتخاب و چاپ کردن عکس‌های پسرک از ابتدای تولد تا حالا (البته یه سری عکس از ابتدای ازدواج من و همسرجان هم بود بینش) در کل 180 تا عکس چاپ کردم!ّ آخه نمی‌تونستم از بینشون انتخاب کنم! حالا من موندم و یه عالمه عکس بدون آلبوم! نکته جالب این بود که پسرک خیلی هم خوش‌قلق‌تر بود این روزها. فقط یه روز که باباش با سر و صداهای موقع رفتنش بدخوابش کرد یه کمی من رو اذیت کرد و یه روز هم که من یه کمی از نظر روحی خسته بودم سر ماجراهای همیشگی با همسرجان یه کمی باهاش بداخلاقی کردم. اما در کل هفته خوبی بود و خوش گذشت. دلم خواست که زن خونه‌داری بودم در کنار پسرکم. اگه همسرجانم پولدار بود و وضعمون خوب بود من لحظه‌ای را سر کار صرف نمی‌کردم. مطمئنم. کلی راه دیگه هست برای خوب زندگی کردن. به خصوص وقتی مادر باشی. خلاصه که ترسم ریخت از تنها موندن با پسرک. نکته دیگه اینکه اگر من خودم با پسرک تنها بودم خیلی مدیریت کردنش راحت‌تر بود. واقعا اینکه بچه چندتا سرپرست داشته باشه کار رو یه کمی سخت می‌کنه چون اون وقت بچه نازکش زیاد داره و خلاصه کار سخته.راستی برای اولین بار پسرکم رفت آرایشگاه و خرمن موها رو زد و اصلا یه شکل دیگه شد. این شکلش خیلی مرتب و منظم‌تره اما من اون شکل هپلی‌اش رو بیشتر دوست داشتم!خدایا همه بچه‌ها رو صحیح و سالم در کنار خانواده‌هاشون نگه دار. پی‌نوشت: روی لثه‌ام دو سه ماهی هست که یه گردالی هست که مثل زخمه. هی خواستم بهش بی اعتنا باشم اما انگار داره بزرگتر می‌شه. می‌ دونم در مورد زخم‌های طولانی دهان هشدار زیاد هست. یه کمی نگرانم کرده. یکشنبه نوبت دندون‌پزشک دارم. ازش می‌پرسم. یه اعتراف بکنم؟ درسته که این پست رو نوشتم اما از اینکه درگیر یه بیماری سخت بشم خیلی می‌ترسم. فقط هم به خاطر پسرم. دلم نمی‌خواد پسرکم من رو نداشته باشه توی زندگی‌اش!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۵۰
آذر دخت
اون روز که این نوشته رو نوشتم درگیر ماجرای جالبی بودم: قبل از عید توی تابلوی اعلانات محل کار قدیم آگهی مربوط به کار جدیدم رو دیدم. یه قسمت از همون محل کار خودمون درخواست نیرو داده بود. نمی دونم چرا آگهی رو توی قسمت ما زده بودند. فرصت نشده ازشون بپرسم هنوز. آگهی رو که دیدم خیلی خوشم اومد. توانایی های لازم رو همش رو داشتم. فقط شرط اول و اصلی تسلط به زبان انگلیسی بود. خوب من همیشه فکر می کردم که زبانم خوبه. البته توی ترجمه. اما خوب نه هیچ مدرک رسمی از جایی دارم و نه کاری توی این زمینه کرده بودم. آگهی به زبان انگلیسی بود و خواسته بود که متقاضی رزومه اش رو به انگلیسی بفرسته. از اون لحظه ای که آگهی رو دیدم گفتم که این کار مال منه. مال خودم! اواخر اسفند بود که آگهی رو دیدم و مهلتش تا آخر فروردین بود. گفتم اگه الان رزومه بفرستم توی شلوغی های عید از یاد می ره و دیده نمی شه. پیش خودم حساب کردم اگر حول و حوش بیستم فروردین بفرستم خوبه. نه خیلی به آخر مهلت نزدیکه و دیگه عید و حواشی اش هم طی شده و خوبه دیگه! یه رزومه انگلیسی داشتم که سال 88 آماده کرده بودم . اون موقع خیلی جدی قصد مهاجرت داشتتم و رزومه را آماده کرده بودم که برای عموم بفرستم که کاناداست تا دنبال کارهای مهاجرتم رو بگیره. اما خوب بنا به دلایلی دنبالش رو نگرفتم. اون رزومه را برای رشته خودم آماده کرده بودم . باید یه کمی تغییرش می دادم تا مناسب این فرصت شغلی می شد. تصمیم داشتم توی عید روش کار کنم که واضح و مبرهنه که وقت نشد! بعد از عید که رفتم سر کار یک هفته ای طول کشید تا رزومه را آماده کردم. شنبه رزومه را فرستادم. باز هم یه چیزی بهم می گفت این کار مال منه! این محل کار جدید رو اصلا نمی شناختم. راستش اصلا اسمش هم به گوشم نخورده بود و نمی دونستم که چکار می کنند. یه نگاهی به سایتشون کردم و یه کمی اطلاعات جمع کردم. فردای روزی که رزومه رو فرستادم رئیس بزرگ محل کار قدیم بعد از مدت ها که ازش درخواست وقت ملاقات کرده بودم واسه اینکه بتونم یه کاری رو پیش ببرم اجازه شرفیابی دادند. عصبانی بودم و یه کمی گرد و خاک کردم. اون هم همین طور و خلاصه یه کمی اشک فشاندم توی اتاقش. کاری که ازش واقعا متنفرم! از اتاقش که اومدم بیرون رفتم توی دستشویی و اونجا هم یه کمی اشک فشاندم و از ته دلم به خدا گفتم که خدایا یه جوری منو نجات بده از اینجا! ساعت سه از محل کار جدید زنگ زدند و گفتند آقای دکتر رزومه تون رو دیده و می خواد باهاتون حرف بزنه! رفتم مصاحبه با آقای دکتر. یه مصاحبه کوتاه مدت و حس کردم که خوشش اومده. دو روز بعدش رئیس بزرگ صدام زد و گفت شما جایی درخواست همکاری دادی؟ گفتم آره. گفت شما رو خواستند. منم موافقم! ای تو روحش! اصلا یه کلمه نگفت نرو! بله. پروسه اومدنم به اینجا نزدیک یک ماهی طول کشید. این وسط رئیس بزرگ انگار بدش نمی یومد که نشه. اما خوب شد خدا رو شکر. اینکه می گم خدا رو شکر به این معنی نیست که اوضاع خیلی بهتر شده یا فرقی کرده. حقوقم همونیه که بود. وضعیت قراردادم هم همین طور. اما با شرایطی که سر اون کار پیش اومده بود موندنم دیگه صلاح نبود. این اتفاقات بهم نشون داد که باید خیلی مواظب دعاهام باشم. کار جدید تمام آرزوهایی که داشتم را داره: یه اتاق یه میز مال خودم یه پنجره با منظره فوق العاده. امکان استفاده از تمام توانایی هایی که دارم و دوست دارم. استفاده از زبان انگلیسی. اینترنت بدون محدودیت. امکان بروز خلاقیت. همکارخوبی که می شه روشون برای دو دقیقه درد دل کردن حساب کرد. اما تمام محسنات کار قبلی رو نداره: فضای شاد و جوانانانه محیط قبلی. انعطاف پذیری قوانین اونجا. اینکه داشتم اونجا کار مهندسی می کردم. اما اینجا کارم عملا کار دفتریه. شیک بودن اسمش. رزومه پر کن بودنش. اینکه امکان یادگیری داشتم. جو مهندسی و باهوش همکارها. خدا رو شکر. ناشکری نمی کنم. دارم می گم که خدا اون چیزی رو که از ته دل و با تمام وجود آرزوش می کردم بهم داد اما اون چیزهایی که یادم نبود بابت شکرگذار باشم رو گرفت. برام جالب بود خلاصه. اینجا خیلی داستان داره برای تعریف کردن. اما خوب نمی دونم تا چه حدش رو می شه بدون لو دادن تعریف کرد! کار خوبیه خدا رو شکر. اما هنوز خیلی مونده تا به اندازه ای که روی کار قبلی مسلط بودم روی این هم مسلط بشم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۳
آذر دخت
1 - این روزها این جمله را زیاد این ور و اون ور می‌شنوم و می‌خونم. توی یه نمونه‌اش صحرا یه پست نوشته و به قطعیت گفته که شبکه‌های اجتماعی وبلاگ و وبلاگ‌نویسی رو نابود کردند و دیگه برگشتی برای وبلاگ نویسی نیست. خوب این روزها نشانه‌‌های زیادی از این موضوع هم هست. تعداد کسانی که روزانه و مرتب می‌نویسند از نصف هم کمتر شده. اما من فکر نمی‌کنم وبلاگ‌نویسی مرده یا اینکه شبکه‌های اجتماعی جاش رو گرفتند. در بین شبکه‌های اجتماعی تنها شبکه‌ای که شاید همچین پتانسیلی داشته باشه اینستاگرامه. وگرنه بقیه باد وزنده هستند که بعد از اینکه ده دور پست‌های ده باره نخ‌نما شده ایمیلی و فیض بوقی و گودری خدابیامرز توشون دست به دست شد به لقاالله می‌پیوندند. چیز دیگه اینه که باید ببینیم چی یک نویسنده رو به سمت نوشتن وبلاگ سوق داده؟ در مورد من تنهایی! و خوب هنوز علت وجودی برطرف نشده. اینکه من کمتر می‌نویسم به خاطر شلوغی این روزهاست. اگر نه هنوز علت وجودی وبلاگم برطرف نشده. اما خوب شاید یک نفر به یک دلیلی به یک هدفی وبلاگ می‌نوشته و الان دیگه اون علت برطرف شده. من فکر می‌کنم هنوز برای حکم قطعی دادن خیلی زوده. و مطمئنم که خیلی از کسانی که نوشتن رو کنار گذاشتند دوباره برمی‌گردند. در ضمن یک نظریه دارم که می‌گه وبلاگستان کلا تابستونا بازارش کساده. کسالت و افسردگی و وقت اضافه پاییز و زمستونه که بازار وبلاگستان رو داغ می‌کنه! پس تا پاییز صبر می‌کنیم. 2- هی خواستم یه جور با هیجانی این خبر رو بدم و هی فکر کردم و فکر کردم و تنیجه این شد که بشه سنگ بزرگ و اصلا ننویسم! پس همین جور یهویی می‌گم. محل کارم عوض شده. البته هنوز همون جای قبلی‌ام. پشت کوه‌های بلند و وسط بیابون اما نوع خیلی عوض شده و حجمش هم خیلی بیشتر شده. فعلا که راضی‌ام. خدا رو شکر. داستان داره شروع کار جدید. خود محل کارم هم خیلی داستان‌دار و پر حاشیه است. می‌نویسم بعدا انشالله. 3- پسرکم خوبه خدا رو شکر. اما خیلی شیطنت می‌کنه و بسیار بد غذاست. ترکیب این دو با هم تبدیلش کرده به یک بچه سخت! این روزها دعام شده اینکه یه کمی غذا خوردنش خوب بشه به امید خدا. برام دعا کنید. 4- پسرک الان تقریبا 20 ماهه شده. هنوز زیاد حرف نمی‌زنه. مامانم می‌گه من خودم وقتی این سنی بودم کله همه رو می‌خوردم! کلماتی که می‌گه اینهان: مامان و بابا که به همه این رو می‌گه و درست هم به کارش نمی‌بره یعنی بعضی وقت‌ها به من می‌گه بابا و به باباش می‌گه مامان! آبا به جای آب. بوووووووپ به جای توپ عاشق توپه و انواع توپ‌ها رو دوست داره و با داداشم که توپ بازی می‌کنه عشق می‌کنه. هر چی لامپ و حباب سقفی می‌بینه هم می‌گه توپ! در که به در انواع نوشابه و سس و شیشه و شامپو می‌گه و کلا اولین کلمه‌ای بود که گفت و به در هم خیلی علاقه داره و یه مدتی کلکسیون در نوشابه داشتیم ما! فکر کنم گفته بودم که پسرم احتمالا یه نسبتی با فامیل دور داره! دی دو ده به جای یک دو سه و بعدش هم یا از ارتفاع می‌یاد پایین یا یه چیزی که دستشه را پرت می‌کنه. تاااااا تیییییی به جای تاتی که این رو زیر لبی می‌گه مثل نماز خوندن! بعد هم دست من رو می‌گیره و زوری این طرف و اون طرف می‌بره. تاتا به جای تاب تاب عباسی که یه بازی با منه که من نشستم اون میاد پشت کمر من می‌ایسته و من رو هل می‌ده من خم می‌شم. ددر می‌گه البته نه خیلی زیاد. مه‌مه می‌گه اما نه خیلی زیاد. داتی به جای داکی می‌گه. 5- مادر شوهرم تعریف می‌کنه که همسرجان وقتی بچه بوده هی می‌رفته این طرف اون طرف قایم می‌شده و اینها باید کلی می‌گشتند تا پیداش کنند کلی مادرشوهرم را می‌ترسونده با این کارش! وَرِ عروس بدجنس ذهنم می‌گفت از بسکه مادر همسرجان بهش بی‌محلی می‌کرده این می‌خواسته جلب توجه کنه. این روزها یکی از بازی‌های مورد علاقه پسرجان اینه که بره یه گوشه تاریک و دنج رو پیدا کنه و منتظر بمونه تا ما بریم پیداش کنیم! پریشب یه لحظه رفتم توی اتاق و وقتی برگشتم دیدم نیستش! هر چی صداش کردم جواب نداد. رفتم دیدم توی یه کنج آشپزخونه تاریک قایم شده و داره می‌خنده و منتظره که پیداش کنیم! ای بابا که ژن چه چیزهایی رو منتقل می‌کنه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۲۲
آذر دخت
آرشیوم تکمیل شد. فقط به غیر از پست خاطره زایمانم! باید برم ببینم فایلش رو روی کامپیوترم نگه داشتم یا نه. اگر نباشه هم مهم نیست چون مغزم که مثل هاردهای بلاگفا تکون نخورده! هر چند که این روزها از ساعت 12 که رد می‌شه عملا مغزم می‌ره روی اسکرین‌سیور! عجیب ماه رمضون فشار وارد می‌کنه! کم‌خوابی و کم‌آبی خیلی سخته به خصوص اولی! پی‌نوشت: آرشیوم رو از روی archive.org برگردوندم. شاید به درد دیگران هم بخوره! هر چند که انگار همون چند نفری هم که اینجا رو می‌خوندند دیگه نمی‌خونند! پی‌نوشت 2: خیلی اتفاق‌ها برام افتاده. هنوز نمی‌تونم بگم خوبه یا بد. یعنی خودم هم دودلم. همون موضوعی که اینجا گفتم به نتیجه رسیده. بر اثر این اتقافات حسابی هم سرم شلوغه! اگر سرم خلوت شد می‌یام می‌نویسم ان‌شالله.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۱
آذر دخت
خوب، برگشتیم! تا امروز صبر کردم شاید اوضاع خودش عادی بشه اما انگار اشتباه کردم. از دیروز تا حالا اوضاع بهتر که نشد هیچ یه بخشی از آرشیوم که در دسترس بود هم پرید! نمی‌دونم چکار کردم که اینطوری شد! تا دیروز کل آرشیو روی صفحه وب قابل خوندن بود و من تنبل خنگ نکردم حداقل توی ورد کپی‌اش کنم. به طرز احمقانه‌ای امیدوار بودم که درست بشه اما متإسفانه نه تنها درست نشد بلکه امروز یه دفعه ناپدید شدند. یعنی فاصله‌ی آذر 92 تا بهمن 93 نیست و نابود شد در حالی که دیروز بودش! نمی‌دونم چی شد! تازه گوگل احمق هم صفحاتم را کش نکرده که بتونم از روی اون کپی کنم متن رو! الان بیشتر از اینکه از دست بلاگفا دلخور باشم از دست خودم دلخورم که تنبلی کردم!  این هم یک نشانه دیگه که آدم نباید به تکنولوژی اعتماد کنه! همون دفتر خاطرات‌ قدیمی چش بود که ما به این صفحات اعتماد کردیم برای نوشتن روزانه‌هامون؟! فکر کنم منطقی‌ترین کار اینه که آدم دو تا نسخه از وبلاگش داشته باشه مثلا! اما خوب مدیریت کردنش سخته یا کامنت‌‌ها چی؟! ای بابا! من تا حدودی شرایط تیم بلاگفا رو درک می‌کنم. من خودم به دلیل زمینه‌ی کاریم با چنین فجایعی روبرو بودم. اما خوب این کم‌کاری اونها رو می‌رسونه که آخرین بک‌آپی که دارند مال پنج - شش ماهه پیشه. این خیلی اشتباه مبتدیانه و مسخره‌ایه. عقل حکم می‌کنه که برای یک مجموعه به این بزرگی حالا اگه هر روز نه، حداقل هر هفته بک‌آپ‌گیری بشه! ضمن اینکه این مافیا بازی که با بقیه سرویس‌دهنده‌ها هماهنگ کردند که اجازه ندهند کسی آرشیوش رو منتقل کنه خیلی خیلی مسخره و اعصاب‌خوردکنه. شده ماجرای ماشین‌های ایرانی و خارجی. از یک طرف دامنه بلاگ اسپات و وردپرس را کلا فیلتر می‌کنند. از این طرف این طوری سرویس‌دهی می‌کنند. از این طرف هم نمی‌گذارند بین خودشون جابه‌جا بشیم! خیلی مسخره است! دلم برای آرشیو نازنینم خیلی می‌سوزه! پست‌هایی که نوشتم خیلی برام مهم بود! یعنی ممکنه برگرده؟! خدا رو شکر گوگل آذر 93 رو برام کش کرده بود. پست‌های اون رو کپی کردم و دوباره ثبت کردم. اما خوب کامنت‌ها از دست رفت. شما هم اگر با همچین مشکلی روبرو شدید شاید چند تایی از پست‌هاتون رو بتونید از طریق کش گوگل پیدا کنید. هنوز تصمیمی در مورد آینده نگرفتم. فعلا دامنه azardokhtar رو روی تمام سرویس‌دهنده‌های وطنی رزرو کردم. تا بعد ببینم چی می‌شه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۵:۰۰
آذر دخت
دیروز توی سرویس بودیم و داشتیم از پشت کوه‌ها و وسط بیابون به سمت شهر می‌رفتیم! این راننده سرویس ما یه قیافه خوفی داره که انگار از توی این فیلم‌ها گانگستری اومده بیرون. هیکلش که ماشاالله پهلوانی و چهارشونه و قد بلند. احتمالا یه سانحه‌ای هم براش پیش اومده و دست‌ها و یه بخشی از صورتش سوخته و چند تا از بندهای انگشت‌هاش هم نیست.  یه عینک ری‌بن بزرگ هم می‌زنه و خلاصه صولت پر هیبتی داره. از اونجایی که رانندگی‌اش هم باید به همین صولتش بیاد توی رانندگی هیچ از دیگران نمی‌خوره و خیلی خیلی خطرناک رانندگی می‌کنه. البته دست‌فرمونش خوبه‌ها اما این جاده خیلی جاده خطرناکیه پر از ماشین سنگین و پر از نقاط حادثه‌خیز. دیروز هم آقای راننده اعصاب نداشت و یه جای خیلی خطرناک هم موبایلش زنگ خورده بود و ظاهرا داشت با عیال مربوطه دعوا می‌کرد و خلاصه می‌شد ترس رو توی صورت تک‌تک سرنشینان دید. من هم طبق معمول سناریوهای خطرناک رو پیش چشمم می‌آوردم که یکیش این بود که تصادف کنیم و بمیرم! اولش پیش خودم فکر کردم که نه حیفه بمیرم من کلی آرزو دارم. بعد فکر کردم چه آرزویی؟ و بعدش هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید! اگه چند سال پیش بود خیلی چیزها ردیف می‌شد. مثلا سرکار رفتن. پول درآوردن. ازدواج کردن. مستقل شدن. خونه از خودم داشتن. آشپزی کردن. بچه دار شدن و ... خوب الان همشون برآورده شده بودن و اکثرشون اصلا هم مالی نبودن. یعنی چیزی نبودن که به آرزو بودن بیرزند. خیلی‌هاشون همین الان باعث غم و غصه‌اند! راستش پیش خودم فکر کردم بعد از به دنیا آوردن پسرک من دیگه آرزویی واسه خودم ندارم. خیلی هم راحت می‌تونم به مردن فکر کنم. البته که خیالم ناراحته بابت پسرک و بزرگ شدنش اما واسه خودم ناراحت نمی‌شم اگه بمیرم. از دیروز تا حالا دارم بهش فکر می‌کنم. خیلی بده که من آرزویی ندارم. یعنی یه جورهایی از برآورده شدن آرزوهام ناامید یا حتی سرخورده شدم. این هم یه جورهایی با همون بی‌هدفی توی زندگی‌ام هم‌عرضه. اما در عین حال بابت سبک‌بال بودنم هم کیف کردم. خلاصه که نیهیلیست شدم رفت!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۰۶
آذر دخت
هفته گذشته خییییلللللیییی خسته شدم. خیلی زیاد. نمی‌دونم چرا. شاید یه بخشی‌اش به استرسی که این روزها دارم برمی‌گرده. هر روز صبح احساس می‌کردم که یه زامبی از تو آینه بهم نگاه می‌کنه! دو سه شب هم که روی کاناپه خوابم برد. این بود که حسابی منتظر تعطیلات این هفته بودم. برای همسرجان و بابام چیزی نخریده بودم تا چهارشنبه. یه فکرهایی داشتم‌ها ولی هیچ کدوم به مرحله عمل نرسیده بودند. برای بابام می‌خواستم پارچه پیراهنی بخرم و برای همسرجان کیف. اما هیچ کدوم رو نخریده بودم. یهویی چهارشنبه جوگیر شدم و دو تا عطر اینترنتی خریدم به امید اینکه تا شنبه می‌یاد. پنج‌شنبه که بسته نیومد. عصر پنج‌شنبه با همسرجان رفتیم و براش کیف خریدیم. بهش گفتم که برای بابام عطر خریدم و کاشکی بیاد. اون هم کلی برای خودش دلسوزی کرد آخه اونم دلش عطر می‌خواست! راستی یه بسته خمیر هزارلا آماده هم از هایپر خریده بودم که باهاش شیرینی ناپلئونی که شیرینی محبوب بابامه و شیرینی زبان که شیرینی محبوب همسرجانه درست کردم که هر دوتاش خراب شد! خخخخخخ. یعنی خمیرش زیادی پخت و تقریبا به سمت سوختن رفته بود! منم گفتم نمی‌شه کیک روز مادر خراب بشه و شیرینی روز پدر خراب! پسرجان هم که لطف می‌کنند جدیدا از دست من اصلا غذا نمی‌خورند و حسابی اعصاب من رو مورد نوازش قرار می‌دن. تازگی باید باباش ببردش توی حیاط و در حال رژه رفتن بهشون غذا بده. یعنی دیگه به یه جایی رسیدم که دیشب نذر امام رضا کردم که غذا خوردن این بچه درست شه از بسکه من رو حرص می‌ده. خونه رو هم از بسکه می‌ریزه و می‌پاشه مثل بازار شام کرده و آدم توش فلان گیجه می‌گیره. نتیجه اینکه تا آخر شب پنج‌شنبه اینقدر حرص خوردم که نه خوابم می‌برد و رسما تپش قلب داشتم. خوشبختانه بسته ظهر جمعه اومد. به بابام گفته بودم مال همسرجانه. به همسرجان گفتم مال بابامه. هیچ کدوم هم نفهمیدن و سورپرایز شدن. داداشم هم یه کمی بد خلقی کرد این وسط. راستش یه کمی کارهاش ناراحت کننده است. واسه همین هدیه خریدن واسه بابا مامان از من نظر خواست و من گفتم فلان چیز. فقط چون این روزها خیلی سرم شلوغه و اوضاعم استیبل نیست به مامان گفتم بگو داداش اینترنتی بخره. اینقده پشت گوش انداخت که مامانم من رو مجبور کرد بخرم توی یه شرایط بسیار بغرنج و اعصاب خوردکن. عصر جمعه هم پاشد بره بیرون، مامان بهش گفت نرو می‌خواهیم هدیه بدیم گفت نیم ساعته می‌یام اما تا یک ساعت و نیم بعدش نیومد. ما هم مراسم رو برگزار کردیم بعد که اومده شاکی شده که چرا صبر نکردید. کلا اینقدر بدخلقی می‌کنه و گیر می‌ده که من هم از اینکه پسر دارم ناامید شدم! روز شنبه هم طبق پیش‌بینی خودم همسرجان برنامه ولایت ریخته بود. پنج‌شنبه واسه باباش یه پیراهن خریدیم و با هدیه روز مادر که خونه جا گذاشته بودیم به سمت ولایت همسرجان رهسپار شدیم. از اول صبح اخلاق من رو خط‌خطی کرد چون که از هفت صبح هی سرو صدا کرد تا من و پسرجان رو بیدارکنه. پسرک طفلکم فقط یه روز تعطیل رو می‌تونه بخوابه چون بقیه روزها گیج خواب مامانم می‌بردش مهدکودک. که اون رو هم باباش ازش دریغ کرد! از خونه ما تا ولایت همسرجان هم نزدیک دو ساعت راهه که پسرجان پوست من رو کند توی ماشین از بسکه شیطنت کرد. دیگه له و لورده رفتیم و برگشتیم. تازه مادر همسرجان یه سری چیزمیز واسه داداش همسرجان داده بود که سر راه و توی ترافیک وحشتناک بردیم رسوندیم و خلاصه پدر من و پسرک در اومد. تا اومدم کارهام رو بکنه ساعت شده بود 11 شب. چهارشنبه یه سری لباس واسه خودم و همسرجان اتو کرده بودم چون حدس می‌زدم اوضاع اینطوری باشه. بعد همسرجان دیشب می‌فرمایند که من این پیرهن و شلوار رو دوست ندارم با هم مثل عزادارهاست(پیرهن سورمه‌ای و شلوار مشکی) من هم که می‌دونستم که این کامنت رو یه بار یکی از خانم‌های همکار نازنینشون بهشون داده بودند گفتم که من که چهارشنبه جلوی روی خودت اتو زدم می‌خواستی بگی که یه چیز دیگه اتو بزنم. الان هم نه حالشو دارم و نه وقتش رو که دوباره اتو بزنم. بعدش ایشون فرمودند که اگه حکم زوره پس می‌پوشم و شب هم بدون شب به خیر پشتشون رو کردند به من و خوابیدند! :| بعضی وقت‌ها تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه نمک‌نشناسیه! پ.ن1: تمام خریدها رو از دیجی‌کالا کردم. واقعا از خدماتشون راضیم. واسه آدم شلوغی مثل من خیلی خوبه. پ.ن2: حسابی چاق شدم! :( دو ماه و نیمه که باشگاه نمی‌رم ولی روزی حداقل نیم‌ساعت پیاده‌روی رو دارم. نمی‌دونم جرا اثر نمی‌کنه. حس باشگاه رفتن رو هم ندارم. خیلی غصه‌ناکم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۵:۱۵
آذر دخت
نمی‌دونم چه حکمتیه که من وقتی توی دل یه ماجرایی هستم دلم نمی‌یاد ازش بنویسم یا اصلا ازش با کس دیگه‌ای حرف بزنم. نمی‌دونم شاید یه جور اعتقاد خرافی که اگه ازش حرف بزنم چشم می‌زنم خودم! مثلا سر بارداری‌ام هم تا مدت‌ها به هیچ کس نگفتم که باردارم. به یه عده که اینقدر نگفتم که خودشون فهمیدند و مطمئنم که ناراحت شدند. می‌دونم کارم اشتباه بود اما چه کنم که سختمه در مورد این مسائل حرف زدن. اصلا حرف زدن در مورد چیزی که خودم در موردش اطمینان ندارم و اطلاعاتم کامل نیست برام سخته. چون اون وقت سوال جواب‌ها شروع می‌شه و دیگران هی می‌خوان اطلاعات بگیرند و من برام سخته که زیاد در موردش حرف بزنم. این روزها هم توی کوران یه ماجرایی هستم که نمی‌دونم آخرش چی می‌شه. اگه بشه که خیلی خوبه و اگه نشه خیلی بده! یعنی دو سر یه طیفه. خودم رو دستی‌دستی انداختم تو یه هچلی که راه دررویی هم دیگه ازش ندارم! در مورد این ماجرا هم دوست نداشتم کسی زیاد بدونه اما یه نفر که نقش اطلاع‌رسانی رو داره سر کار فهمید و الان همه فهمیدند. امیدوارم عاقبتش خیر بشه و زود بیام به همه بگم. این روزها دستم رو می‌زنم زیرچونه‌ام و در مورد اون اتفاق خیال‌پردازی می‌کنم. طبق معمول هم همه چیز و همه کار رو موکول کردم به بعد از تعیین تکلیف این ماجرا. دعام کنید. که جور بشه انشاالله. این روزها با اینکه ورزش نمی‌رم خییییییللللللللیییییی خسته‌ام. همه‌اش حس می‌کنم قیافه‌ام شبیه زامبی‌هاست. دیگه قهوه و چایی هم روی خواب‌آلودگی‌ام اثر نداره. وزنم هم که اضافه شده دوباره اما واقعا حس ورزش رفتن رو ندارم. فقط پیاده‌روی می‌رم که انگاری خیلی اثری نداره. همه‌اش منتظر آخر هفته‌ام که انگاری همسرجان واسه آخر هفته دوباره داره برنامه ولایت رفتن می‌ریزه. ای بابا! پسرک هم مریض شده دوباره. سرما خورده و سرفه‌های شدیدی می‌کنه که اذیتش می‌کنه. ای بابا!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۵:۳۹
آذر دخت