امروز 27 اسفنده. من هم یک عدد خانم خونهدار که به زیبایی هر چه تمامتر نه هنوز خونهتکونیام رو تموم کردم، نه هفتسینم را درست کردم. یکی از سبزههام به درازی سبزهی پسرعمهزا شده اندازه درخت و اون یکی هنوز سبز نشده! بعد تازه چون خیلی کدبانو و خفن هستم، میخوام شیرینی هم خودم بپزم دقت کنید: هنوز نپختم. میخوام بپزم! بعد فکر میکنید که پنجشنبه و جمعه و شنبه خود را چگونه گذراندم؟
پنجشنبه قرار بود همسرجان نره سرکار. از قبل بسیار قول داده بود و تعهد داده بود و پز داده بود بابت سرکار نرفتنش و موندن و کمک کردنش به من. اما از روز چهارشنبه کار ما درآمد. اولش که همسری گفت که شنبه باید بره مأموریت تهران. بعد یه دفعه پیشنهاد داد که بیا با هم بریم. این یه روز مرخصی که داری را بگیر و بیا تا با هم بریم و بعد از کار هم میریم میگردیم. هر چی من گفتم نه، گفت چرا اینقدر تو محتاطی و بیا بریم خوش بگذرونیم و اینا. بعدش من گفتم باشه. خلاصه قرار شد جمعه شب با قطار بریم تهران. این از این. ماجرای توالت فرنگی هم بود:
بالاخره بعد از یک سال و هشت ماه اقامت در این منزل همسرجان تصمیم گرفتند که توالت فرنگی نصب کنند. اون هم مدیونید اگر فکر کنید که به خاطر من بود. بلکه به خاطر این بود که مادر و پدر همسرجان فقط میتونند از فرنگی استفاده کنند و امسال هم که بنده تعطیلم و انشاءالله قرار است که بنده را سرافراز نموده و در ایام نوروز رحل اقامت در منزل ما افکنند و همه اینها منجر به این شد که همسرجان فکر کنه که ما به توالت فرنگی نیاز مبرم داریم. اگر فکر میکنید که این اطلاعات را از همسرجان کسب کردهام ها. نه اصلاً اینطور نیست. بلکه اینطور است که من همهی اینها را خودم استنباط نمودهام. همسرجان مدعی هستند که توالت را به خاطر آینده پیش رو و اینکه ما قرار است زایمان کنیم و به فرنگی نیاز پیدا میکنیم و اینکه قرار است لوازم بهداشتی ساختمان چندین درصد رشد قیمت داشته باشند، نصب کردهاند. اما ما یک باز از زبان خود مادر همسری شنیدیم که فرمودند بچهام تا دید من یه دفعه اومدم خونش و سختم بود زودی دوید رفت فرنگی خرید! ها ها.
همانطور که قبلاً گفتم پدر و مادر همسری ما در یک شهرستان دورتر از مرکز استان زندگی میکنند و برای نوروز به شهر ما میآیند و هر بار در منزل یکی از 4 پسر ساکن این شهر رحل اقامت میافکنند. تا کنون که به دلیل سر کار رفتن ما قرعه فال به نام دیوانه ما نخورده بود. اما امسال متأسفانه به دلیل تعطیلات به احتمال زیاد در اینجا سکونت خواهد داشت. بله. برنامه هیجانانگیزی برای تعطیلات است. چون مادر همسر ما به غذا بسیار ایرادگیر و سختگیر است و هر غذایی را نمیخورد. غذای بیرون هم که به مزاجش سازگار نیست. خلاصه که برنامه سختی خواهیم داشت. خدا به خیرکند.
خلاصه توالت فرنگی از اوایل اسفند خریداری شده بود و به عنوان یک دکور جدید در کنار راهرو اقامت داشت. بالاخره چهارشنبه عصر همسرجان نصاب را آورد و اون هم تا تونست زد حموم ما رو منهدم کرد! بعد هم گفت تا 24 ساعت آب نریزید که چسبها خشک بشه. شب اینقدر خسته و کوفته بودم که همون جا روی مبل خوابم برده بود.
همسرجان اعلام کرد که مدارک لازم برای مأموریتش را نیاورده و مجبوره صبح پنجشنبه بره سر کار. اما زود میاد. منم بهش گفتم که صبح زود صبحونه نخورده برو و ساعت 9 بیا که هم من از خوابم زده نشه و هم تو زود برگردی. میدونستم که اگه شکم سیر بره دیگه حالاحالا نمییاد. بماند که 9 شد 10:30 و من هم که حسابی گشنهام بود صبحونهام رو خوردم. اون هم تا اومد و صبحونه خورد شد 11. من شروع کردم به کار که اون گفت زنگ بزنم به مامانم. مامان جانش هم بعد از اینکه گزارش روزانه را دریافت کرد دستور داد که امروز که پنجشنبه آخر ساله برید سر خاک پدرم و گل ببرید و عکسش را عوض کنید و اینا. بماند که ما تا حالا 2 تا پنجشنبه را صرف خریدهای ایشون کرده بودیم در حالی که خودمون هنوز هیچ کاری نکرده بودیم. منم دیگه جوش آوردم. گفتم حالا امروز با این ترافیک و شلوغی و این همه کار که داریم مامانت آدم بیکارتر از تو پیدا نکرده. تو که دو جا دوجا کار میکنی و زنت هم کارمنده باید بری دنبال این کارها. چرا به داییهات نمیگه؟ چرا پسرهای بیکار و بیعار اونا نرن دنبال این کارها؟ چرا داداش بزرگهات که هفتهای دوبار خواب آقاجون رو میبینه (خوابهای افسانهای که از همش استفاده ابزاری میکنه برای خر کردن مادر همسرجان!) نمیره؟ البته نصف این حرفها را توی دلم گفتم و فقط قسمت داییها را به زبون آوردم!
همسرجان هم طبق معمول اینگونه مواقع هیچی نگفت و سکوت مطلق بود. بعدش گفتم پاشو پس نمیخوای کمک کنی؟ گفت چیکارکنم؟ گفتم پردههای اتاقخوابها. گفت وای اونا که سخته!
گفتم پس چرا اون روز که به داداشی گفتم باز کنه گفتی نه بزار خودمون میکنیم؟ حالا هم اگه حالشو نداری برو زنگ بزن کارگر بیاد!
قهر کرد و بلند شد رفت دنبال کار. بهترین راه حل برای اینکه همسر را به کار بگیرم اینه که روی قورت بندازمش. تا ساعت 2 یک نفس کار کرد. پردهها را بازکرد و بست. شیشهها را شست. اتاق خواب را تا حدودی گردگیری کرد. منم پذیرایی رو تموم کردم. اون داشت با شدت تمام کار میکرد که کارا زود تموم شه عصر بره برای پدربزگش. اما نهار که خورد پای سفره زهوارش در رفت! منم از خدا خواسته گذاشتم تا 6 خوابید! آخه شب شیفت بود. تا شب باهام سرسنگین بود. منم اصلاً به روی خودم نمیآوردم که چته. تا خودش گفت که تو به من توهین کردی! منو با کارگر مقایسه کردی! گفتم مگه توهینه؟ تازهشم عمراً بتونی مثل اونا حرفهای کارکنی! خلاصه طبق معمول روزای تعطیلی که ما باهمیم در طول روز با هم سرسنگین بودیم و موقعی که میخواست بره خوش اخلاق شد. منم فرستادمش بره و خودم نشستم به اتو و بعدش رفتم حمام. 12 بود که خوابیدم. صبح آزمون داشتم. ساعت 6 بلند شدم و اونم اومد و صبحونه خوردیم و رفتیم برای آزمون تا 12:30 . نهار رفتیم خونه مامان اینا تا شب. شب برگشتیم خونه و جمع و جور کردیم و بعد رفتیم راهآهن.
من فکر میکردم قطار خیلی راحتتر از اتوبوس باشه اما به این نتیجه رسیدم که اگر با همسفریهات آشنا نباشی خیلی معذبی چون هیچ حریم خصوصی نداری و حسابی باید رخ در رخ بشینی با بقیه! حالا اتوبوس هم اگه بغلدستی داشته باشی تقریباً همینطوره اما دیگه حداکثر با یه نفر باید معاشرت کنی!
خلاصه که شب خوبی نبود توی قطار. کار همسر جان هم که تا 5 عصر طول کشید و تمام این مدت من آویزون ادارات بودم و خلاصه از خجالت مُردم! مثل این شلختهها هی دنبال همسری از این ور به اون ور. اما خوب اون خوشحال بود که تنها نیست و منم از اینکه از در کنار من بودن لذت میبره خیلی کیف میکنم. 6 عصر هم بلیط اتوبوس گرفتیم و برگشتیم. تمام مدت توی اتوبوس خواب بودیم. خیلی خوب بود که تونستیم بخوابیم. من که خیلی کیف کردم!
بله. بنده اینجا هستم. کلی کار نکرده دارم. اکثریت همکارها هم در مرخصی به سر میبرند و همین یک روز مرخصی هم که برای بنده مونده بود به این صورت به باد فنا رفت!