آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

آذردخت

اینجا وبلاگ یک آذردخت است

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

دلم خیلی گرفته. ناشکری نمی خوام بکنم اما خیلی ناامید شدم. آزمونی که داده بودم، دوباره به جریان افتاد و امروز اسامی رو اعلام کردند. هر سه نفر قبول شده ها سهمیه ایثارگرند و من و نفر اول لیست آزمون کتبی ذخیره شدیم. اون سه نفر هر سه تا پایین ترین رتبه ها رو توی کتبی آورده بودند. اما... اصلاً چرا آزمون برگزار می کنند؟ خوب از اول اینا رو بفرستند برن سر کار دیگه! هیچی توی این مملکت سر جاش نیست. هیچی... مسخره است. من که خیلی دلم شکسته. خیلی. همه امیدهام ناامید شدند. هی هی هی....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۴۷
آذر دخت
1- عصرها توی خونه خیلی کسل می‌شم. تقریباً ده روز دیگه ساعت کاریمون بیشتر می‌شه. من از نظر خستگی‌اش عزا گرفتم اما خوب حداقل دیگه توی خونه فرسوده نمی‌شم. از اول تابستون تا حالا به قصد گردش بیرون نرفتیم. اول تابستون که حال من بد بود و از خدام بود که همسرجان بزاره توی خونه استراحت کنم. بعدش هم ماه رمضون و بعدش هم کار سنگین همسرجان. از دستش شاکیم. اصلاً به فکر روحیه من نیست. دلم گردش و شام بیرون می‌خواد. کپک زدم توی خونه. دیروز دو تا خواهر یکی از همکارها اومده بودند دنبالش. مانتوهای رنگی رنگی پوشیده بودند و روسری‌های شاد. چشم‌هام از دیدن اون رنگ‌ها تعجب کردند و زوق‌زده زدند بیرون!‌ بعد که خوب فکرشو کردم دیدم الان دو سه ماهی هست که فقط دارم مانتو و مقنعه اداری و تیره می‌بینم. خیلی بده و روحیه‌ام حسابی خموده شده. تازه از سر بی‌حوصلگی دوباره زدم به کیک و نون پختن و فردا که برم دکتر می‌گه پنج کیلو چاق شدم حتماً! این همسرجان اصلاً نمی‌تونه تعادل برقرار کنه. اون کار دوم مزخرفش هم که حسابی مخله. هیچ رقمه حاضر نیست قید اون کار رو بزنه و البته رهنمودهای مادرشوهر گرامی هم در این بین بی‌تأثیر نیست. کاری که ماهی دویست تومن هم درآمد نداره اما تمام ساعات و روزهای قابل تفریح رو از ما می‌گیره. خدایا واقعاً وقتی عقل و منطق رو تقسیم می‌کردی سهم مردها رو چیکار کردی؟‌ به جاش لجبازی و غدی رو بهشون دادی؟ هی هی هی. 2- نی‌نی جان امروز زیاد تکون نمی‌خوره. اینم یه غصه دیگه. باید بشینم منتظر تا حضرت آقا هوس کنند یه لگدی نثار ما کنند. ای خدا! 3- فردا نوبت دکتر دارم. برم ببینم چی می‌گه. طبق برنامه همکارجان که گفتم سه هفته از من جلوتره احتمالاً برای حدود یک ماه دیگه برام آزمایش تست گلوکز می‌نویسه. از حالا براش عزا گرفتم. تازه با این ولعی که من نسبت به شیرینی‌جات پیدا کردم اگه محدودیت شیرینی خوردن پیدا کنم همش در حالت غش و ضعف خواهم بود. انشاالله که مشکلی نباشه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۰۷
آذر دخت
1- این روزها خیلی حال و احوالم بهتره شکر خدا. جالبه که توی ماه‌های اول که حال و روز خوبی نداشتم باورم نمی‌شد که دوباره خوب بشم و اصلاً برام عجیب بود که قبلاً چطوری به کارهای خونه می‌رسیدم و این کارها رو می‌کردم و مثلاً‌ حال داشتم که آشپزی کنم یا کیک درست کنم. اما حالا دیگه این کارها برام سخت نیست اما یه کمی سنگین شدم. یعنی دامنه حرکتیم کم شده و باید خیلی حواسم باشه. یه دفعه غافلگیر می‌شم بعضی وقت‌ها از کارهایی که نمی‌تونم بکنم. مثلاً یه بار که از یه مسئله‌ای خیلی هیجان‌زده شدم، یه دفعه خواستم بالا پایین بپرم که دیدم نمی‌شه! یا یه دفعه نزدیک بود روی فرش دم حموم لیز بخورم خیلی هم خطرناک! 2- بعضی وقت‌ها بی‌طاقت می‌شم. دلم می‌خواد این روزها و ماه‌ها زود طی بشه و نی‌نی جان به دنیا بیاد. دلم می‌خواد زود بزرگ بشه و یه آدم حسابی بشه نه یه آدم بیست سانتی نیم کیلویی. دلم می‌خواد تمام مراحل رشدش رو زود طی کنه و من مطمئن بشم که همه چیز خوب پیش رفته و نی‌نی جان سالمه. بعضی وقت‌ها حس می‌کنم که از باردار بودن خسته‌ام و دلم می‌خواد زودتر تموم شه. فکر کنم خیلی هنوز زوده برای این احساس را داشتن. به خصوص که من الان در بهترین شرایط و ماه‌ها به سر می‌برم. اما بعضی وقت‌ها هم وحشت می‌کنم و فکر می‌کنم فعلاً نی‌نی‌جان همون جا بمونه بهتره. فکر می‌کنم به یه عالمه کار که دوست داشتم با همسرجانم تنهایی بکنم و نکردم. جاهایی که دلم می‌خواست برم و نرفتم. و بعدش می‌گم فقط یه کم دیگه وقت نیاز داریم. کلاً خیلی متناقضم! اما کلاً حالات روحی و روانی‌ام هم بهتر از ماه‌های قبله. 3- لگدهای نی‌نی جان برام یه سرگرمیه. وقتی که شروع می‌کنه عاشق اینم که پیرهنم رو بزنم بالا و زل بزنم به شکمم. که اگه خوش شانس باشم می‌تونم صحنه بالا و پایین رفتن شکمم رو شکار کنم یا اینکه قلمبه شدنش رو زیر دستم حس کنم. می‌دونم که انشاالله تا چند ماه دیگه اینا دیگه تازگی نداره و دائماً تکرار می‌شه اما الان خیلی نوبره! از وقتی که این تکان‌ها رو احساس می‌کنم خیلی بهتر با نی‌نی جان رابطه برقرار می‌کنم. حالا دیگه حضورش برام ملموس‌تره. به خصوص مواقعی که بعد از خوردن شیرینی‌جات لگد می‌زنه. انگار واقعاً حس می‌کنم که به بدن من مربوطه. 4- دلهره‌های زایمان شروع شده. هنوز نمی‌دونم قصد دارم چکار کنم. طبیعی یا سزارین؟ نمی‌دونم. می‌ترسم. همین. 5- هنوز هیچی برای نی‌نی جان نخریدیم. خیلی دلم می‌خواست این رسم مزخرف سیسمونی نبود و من با خیال راحت و بدون عذاب وجدان می‌رفتم و هرچی دلم می‌خواست برای نی‌نی جان می‌خریدم. اما چه کنم که همسرجان متأسفانه همراه نیست و نمی‌شه اینو بهش گفت و خانواده‌اش هم..... واقعاً به نظر من مسخره است که اسباب به دنیا اومدن نی‌نی ما باید توسط پدر و مادر من خریداری بشه! بابا این بچه منه. بچه ماست، دلم می‌خواد همه چیز رو همون جوری که خودم دلم می‌خواد و همون قدری که وسعم می‌رسه براش بخرم. اما حالا باید هزار تا ملاحظه بکنم. راستش من واسه جهیزیه هیچ ملاحظه خانواده‌ام رو نکردم. یه جوری می‌خواستم همه چیز بهترین و توپ‌ترین باشه و پولش هم برام مهم نبود یعنی حق خودم می‌دونستم یه جورایی. اما وقایعی اتفاق افتاد که دیدم خیلی به خانواده‌ام ظلم کردم و در ضمن خانواده همسرم هم خیلی قدرنشناس و پرتوقع هستند. دلم نمی‌خواد واسه سیسمونی هم دوباره همین‌طور بشه. دلم می‌خواد تا می‌شه همه چیز مختصر باشه تا فشاری هم به خانواده‌ام وارد نشه و همسرجان و خانواده‌اش هم خیلی خوش به حالشون نشه!‌ اگه می‌شد که همه چیز رو خودمون می‌خریدیم خیلی خوب بود. خیلی. لعنت به این رسم و رسوم مسخره دست و پاگیر. 6- یه مدته که از سرکار اومدن راضی نیستم. دلم می‌خواست خونه بودم و استراحت می‌کردم. واقعاً کشش سر کار رو ندارم. نمی‌تونم ذهنم رو متمرکز کنم و این با کار من که هر روز و هر روز یه چیز جدید و چالش جدید جلوم قرار می‌گیره خیلی سخته. دلم می‌خواد لااقل یه کار روتین ساده داشتم. که تکراری بود و نیاز به تمرکز و خلاقیت نداشت. دیروز داشتم جایی می‌خوندم که اسکن‌های MRI نشون داده که سایز مغز خانم‌ها توی ماه‌های آخر بارداری کوچیک می‌شه. البته دلیلی هم براش نیست. من که خیلی حواس‌پرت شدم و سوتی می‌دم. البته من که هنوز ماه‌های آخر نیست. هنوز شش ماه هم تموم نشده اما خوب. حس می‌کنم مغز منم کوچیک شده! به این دلیل به آدم استعلاجی نمی‌دن؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۲ ، ۰۵:۴۲
آذر دخت