خیلی روزمره!
سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۰۷ ق.ظ
1- عصرها توی خونه خیلی کسل میشم. تقریباً ده روز دیگه ساعت کاریمون بیشتر میشه. من از نظر خستگیاش عزا گرفتم اما خوب حداقل دیگه توی خونه فرسوده نمیشم. از اول تابستون تا حالا به قصد گردش بیرون نرفتیم. اول تابستون که حال من بد بود و از خدام بود که همسرجان بزاره توی خونه استراحت کنم. بعدش هم ماه رمضون و بعدش هم کار سنگین همسرجان. از دستش شاکیم. اصلاً به فکر روحیه من نیست. دلم گردش و شام بیرون میخواد. کپک زدم توی خونه. دیروز دو تا خواهر یکی از همکارها اومده بودند دنبالش. مانتوهای رنگی رنگی پوشیده بودند و روسریهای شاد. چشمهام از دیدن اون رنگها تعجب کردند و زوقزده زدند بیرون! بعد که خوب فکرشو کردم دیدم الان دو سه ماهی هست که فقط دارم مانتو و مقنعه اداری و تیره میبینم. خیلی بده و روحیهام حسابی خموده شده. تازه از سر بیحوصلگی دوباره زدم به کیک و نون پختن و فردا که برم دکتر میگه پنج کیلو چاق شدم حتماً! این همسرجان اصلاً نمیتونه تعادل برقرار کنه. اون کار دوم مزخرفش هم که حسابی مخله. هیچ رقمه حاضر نیست قید اون کار رو بزنه و البته رهنمودهای مادرشوهر گرامی هم در این بین بیتأثیر نیست. کاری که ماهی دویست تومن هم درآمد نداره اما تمام ساعات و روزهای قابل تفریح رو از ما میگیره. خدایا واقعاً وقتی عقل و منطق رو تقسیم میکردی سهم مردها رو چیکار کردی؟ به جاش لجبازی و غدی رو بهشون دادی؟ هی هی هی.
2- نینی جان امروز زیاد تکون نمیخوره. اینم یه غصه دیگه. باید بشینم منتظر تا حضرت آقا هوس کنند یه لگدی نثار ما کنند. ای خدا!
3- فردا نوبت دکتر دارم. برم ببینم چی میگه. طبق برنامه همکارجان که گفتم سه هفته از من جلوتره احتمالاً برای حدود یک ماه دیگه برام آزمایش تست گلوکز مینویسه. از حالا براش عزا گرفتم. تازه با این ولعی که من نسبت به شیرینیجات پیدا کردم اگه محدودیت شیرینی خوردن پیدا کنم همش در حالت غش و ضعف خواهم بود. انشاالله که مشکلی نباشه.
۹۲/۰۶/۰۵