همش که نمیشه غر زد. خوب این روزها سرکار خیلی سرم خلوتتره. میدونم که آرامش قبل از طوفانه و احتمالا به زودی قراره حسابی دمار از روزگارم دربیاد اما خوب رخوت این خلوتی دلچسبه.
*****************************
این روزها خیلی دارم دوباره به بچه دوم فکر میکنم. دلم میخواد زودتر دست به کارش بشم. اگر به عقل رجوع کنی نباید این کار را بکنم اما دلم میخواد. اگر سختیها و دشواریها نبود دلم میخواست کلی بچه داشته باشم. به خصوص الان که پسرک یه کمی بزرگ شده و یه کمی (تأکید میکنم یه کمی) عقل توی سرش اومده و سر و کله زدن باهاش بیشتر از قبل کیف داره. اما بعضی وقتها که دوباره دچار حملههای اضطرابی میشم و به طرز بیمارگونهای نگران سلامت پسرک و دچار وحشت از دست دادنش میشم میگم سخته که آدم بخواد این حس رو در مورد چند نفر داشته باشه. از طرف دیگه فکر میکنم اگه بچه(ها)ی دیگهای داشتم شاید شدت این وحشتم کمتر میشد. پسرک الان میوهی زندگی منه و ثمرهی عمرم. فکر میکنم اگه نباشه من هیچ دلیلی واسه زنده بودن ندارم.
خلاصه که دلم میخواد واسه بچه بعدی اقدام کنم اما یه سری موانع دارم: اول اینکه مامانم که من واسه موضوع بچه حسابی روش حساب میکنم مخالفه و چند باری مستقیم و غیرمستقیم تأکید کرده که فکر بچه دوم نباشید فعلا که طبعا این کارش حسابی دلم رو شکسته چون من ذاتا از اینکه به کسی وابسته باشم متنفرم و اون با این حرف دائم داره بهم یادآوری میکنه که تو به من وابستهای.
دوم اینکه هنوز پسرک رو از پوشک نگرفتم و این استرس بزرگ هنوز همراهمه و دلم نمیخواد تا این مسئله حل نشده کار دیگهای بکنم.
سوم اینکه دلم میخواد بچه بعدی توی بهار به دنیا بیاد که مشکلاتی که سر زمستونی بودن پسرک در بدو تولدش کشیدم کمتر بشه پس باید فعلا دست نگه دارم.
چهارم اینکه اگر قرار باشه برای بهار دو سال آینده به دنیا بیاد زمان تولدش همزمان با کنکور خواهرم میشه که اون به خودی خودش درس نخونه و میترسم این ماجرا بهش صدمه بزنه.
پنجم اینکه هنوز تکلیف خیلی چیزهامون معلوم نیست و معلوم نیست. احتمالا ظرف یکی دو سال آینده تحولات عمدهای شامل تغییر محل زندگی و خونه و ... واسه ما و مامانم اینها پیش بیاد که پیشبینیها رو سخت کرده.
ولی خوب با وجود همه اینها من همچنان بهش فکر میکنم. دلم میخواد که تا قبل از 35 سالگی بچه بعدی رو پیدا کنم و این یعنی خیلی وقت ندارم. گوشتون رو بیارید جلو: یه شیطون کوچولو هم توی مغزم هست که میخنده و یواشکی آرزو میکنه که بارداری بعدی دو قلو باشه! خخخخخ
***********************************
تلاش برای بهبود لایف استایلم تا حدودی موثر بوده. احساس شادابی بیشتری میکنم. سیاهی زیرچشمم که یک سال گذشته خیلی بد شده بود کمتر شده و کلا حال و هوام بهتره. تنها کاری که کردم این بوده که قند و شکر مصنوعی رو تا حدود 95 درصد از زندگیام حذف کردم. عادت میوه خوردن رو هم که تقریبا از سرم افتاده بود دارم دوباره وارد زندگیام میکنم. توی تابستون بر خلاف هر سال که کلی چاق میشدم کمی لاغرتر شدم (حدود سه کیلو) و الان اضافهوزن بارداریام رو بعد از حدود 3 سال کامل کم کردم. خسته نباشم! حالا باید به جنگ 10 کیلو (و به روایتی 5 کیلو) اضافهوزن قبل از بارداری برم که ظرف 2 سال زندگی متأهلی دچارش شدم. سخته چون نیاز به ورزش و تحرک داره و من وقت کم دارم اما تلاش خودم رو میکنم. حس خوبی بود وقتی یه مانتویی که قبل از بارداری هنوز قابل پوشیدن بود و بعدش نه، دوباره اندازهام شد. الان میخوام تلاشم رو بزارم واسه اینکه لباس عقدم دوباره اندازهام بشه یا حلقهام! چون نمیدونم چرا با اینکه الان وزنم اندازه قبل از بارداریامه اما حلقهام که اون موقع اندازهام بوده الان هنوز اندازهام نیست. احتمالا اردیبهشت عروسی دختر داییم هست. فکر میکنید بتونم تا اون موقع اونقدری کم کنم که بتونم لباس عقدم رو بپوشم؟ خودم که خیلی دلم میخواد. باید یه کمی بیشتر به خودم سخت بگیرم.
**************************
اینقدر این مدت که توی کارهای عقد داداشم بودیم سرمون شلوغ بود و غذاهای بیرونی خوردیم که حالم حتی از فکر کردن به غذای بیرون هم بد میشه. با اینکه دو هفته است که دارم خودم آشپزی میکنم اما هنوز هوس غذای بیرونی نکردم. جالبه.
*****************************
زن داداشم حسابی و سفت و سخت به فکر دکترا خوندنه. اون وقت داداشم هنوز که هنوزه داره غر میزنه که شما من رو مجبور کردین برم ارشد خودم نمیخواستم! نمیدونم چه تفاهمیه این دو تا با هم دارن!
****************************
همسرجان دانشگاه ثبتنام کرد. شنبهها از صبح تا شب پشت سر هم کلاس داره. اینجوری که رتبههای امسال نشون میده هر کی آزمون داده بوده قبول شده. من هم دلم میخواد ارشد بخونم اما توی رشته خودم نه. دلم میخواد زبان بخونم یا حتی یه رشتههای بیربطی مثل سینما! فعلا که اصلا وقتش رو ندارم. اما یه روزی شاید این کار رو کردم. یه روززززی.
*********************************************
اوضاع با همسرجان متعادله. این روزها داره سعی میکنه مهربون باشه. نمیدونم یا داره دلجویی میکنه و خودش بابت رفتار بدش پشیمونه یا فقط داره تظاهر میکنه به مهربونی. امیدوارم که پشیمون باشه. امیدوارم. ضمن اینکه یه ده روزی چنان ناغافل دچار دندوندرد شد که نگو و نپرس و اگه از من میپرسید مصداق چوب خدا بود که صدا نداره.
راستش خیلی ازش ناامید شدم. من همیشه فکر میکردم هر ایرادی که داره اما آدم خوشقلبیه اما با این رفتارش نشون داد که خیلی قدرنشناس و غیرقابل اعتماد و نامحرمه. خیلی. احساس مامانم هم نسبت بهش همینه. و متأسفانه حس میکنم که این حس مامان نسبت به همسرجان یه جورایی توی میزان حوصلهاش در سر و کله زدن با پسرک هم تأثیر گذاشته. دیروز هم میگفت من که همه کار برای شوهرت کردم. از نگهداری بچه و... دلم گرفت از این حرفش. همیشه فکر میکردم رابطه مامانم و ما یه چیزیه فراتر از این بده بستونهای همیشگی مادر و دختر و داماد و مادرزن. اما انگاری اینجوری نیست. غمگینم. همین.