دلم میخواد خاطرهی زایمانم رو بنویسم ثبت بشه اینجا. اما چون ذهنم آشفته است شاید متن یه کمی پراکنده بشه دیگه.
پسرچه دوم اردیبهشت به دنیا اومد. همین تاریخ نسبتا رند باعث شده بود بیمارستان به طرز وحشتناکی شلوغ باشه و کیفیت خدماتشون افتضاح.
صبح ساعت پنج قرار بود از خونه بریم به مرکز استان برای زایمان. قرار بود همسر و مامانم هم دنبال من بیان. پسرک هم با خواهرم و بابام برن خونه برادرم. خدا میدونه با چه حالی پسرک خواب رو گذاشت توی بغل خواهرم. خیلی استرس داشتم به خاطرش. اولین باری بود که قرار بود شب دور از من بخوابه. هر چند که خودش ذوق داشت که قراره بره خونه داییش.
زایمانم توی همون بیمارستانی بود که پسرک به دنیا اومد. با این تفاوت که پسرک اورژانسی به دنیا اومد و این یکی با برنامهریزی. اما در کمال تعجب من اون بار تجربه خیلی بهتری از بیمارستان داشتم! انگار در شرایط اورژانسی بیمارستانها آدموارتر و حرفهایتر رفتار میکنند. اون بار من از در اورژانس رفتم توی بلوک زایمان و ظرف بیست دقیقه توی همون زایشگاه آماده شدم و رفتم اتاق عمل و زایمان کردم اما این بار کلی دنگ و فنگ و آزمایش و ببر وبیار که خودش کلی استرس بهم وارد کرد و با اینکه دفعه اولم نبود اما باز هم توی زایشگاه زر زر گریه میکردم و خانم تخت بغلی که داشت زایمان طبیعی میکرد بهم روحیه میداد!
ساعت هشت صبح و به عنوان اولین نفر رفتم اتاق عمل. چقدر هم خوب شد که زود پروسهاش تموم شد. من دیگه طاقت اون همه استرس رو نداشتم.
این بار با اینکه دکترم گفته بود که باز هم بیحسی نخاعی خواهم داشت اما وقتی خوابیدم روی تخت اتاق عمل دیدم آقای دکتر بیهوشی بداخلاق ماسک رو گذاشت روی بینیام و گفت نفس بکش. راستش اعتراضی هم نکردم چون اون دفعه اصلا تجربه دلپذیری نبود! این بار خود زایمان و روال بهبودش و میزان دردی که کشیدم خییییییلی کمتر از قبل بود. نمیدونم شاید این چیزی که در مورد سبک بودن دست دکتر میگن راست باشه! :) بیهوش شدم و بعد که توی ریکاوری به هوش اومدم دیدم دارن صدام میکنن که خانم نخواب این دستگاهه که بهت وصله بوق بوق میکنه! :) بعد پرسیدم بچهام چطوره و گفتند خوبه. بعد هی خوابم میومد هی میگفتن نخواب.
درد داشتم یه کم ناله کردم اومدن مسکن زدن. بعد هی میپرسیدن درد داری؟ میخوای پمپ مرفین بذاریم؟ من که دکترم گفته بود خوب نیست گفتم نه. بعد شوهرم میگفت هی میومدن به همراهها میگفتن فلانی خانمت از درد داره میمیره براش پمپ بزاریم میگفتن بزارید!
این بار دیگه خبری از اون لرز و سرمای عجیب و غریبی که سر پسرک حس میکردم نبود. شکمم رو هم حین بیهوشی فشار داده بودند و درد وحشتناک اون رو هم تحمل نکردم. خلاصه که در کل انگار بیهوشی عمومی برای من خیلی بهتر از بیحسی نخاعی بود. درد بخیهها هم خیلی خیلی کمتر بود.
البته تا رفتم توی بخش هنوز پسرچه رو ندیده بودم و اون حس فوقالعاده ای که گونه گرم و مرطوب پسرک رو وقتی تازه به دنیا اومده بود به گونهام چسبوندن رو هم تجربه نکردم این بار.
وقتی رفتیم تو بخش پسرچه رو آوردن. این بار دیگه غافلگیر نشدم. پسرک که به دنیا اومد یه عالمه موی مشکی داشت و من که نوزادای فامیلمون همه بور و کچل بودن خیلی غافلگیر شدم از دیدنش. اما پسرچه همونی بود که من انتظارش رو داشتم. سفید و بور و کچل و چشم ریز! عین خودم! :)
هم اتاقیمون اول یه خانمی بود که تا بعد از ظهر هم دکترش نیومد که زایمان کنه و بعد هم که رفت اتاق عمل دیر آوردنش و گفتن که یه کمی فشارش افتاده. بعد اصلا جابهجاشون کردن و یه خانومی اومد که دوقلو باردار بود و هفته سی و چهار مسمومیت بارداری گرفته بود و زود سزارینش کرده بودن. بنده خدا خود مادر که به دلیل مسمومیت حالش بد بود تب داشت و هزار تا مشکل دیگه. نوزادها هم توی نیکیو بودن. چند ساعت بعد پسرش رو آوردن که شیر بده اما ظاهرا دختره مشکل تنفسی داشت و تا ما اونجا بودیم نیاوردنش. امیدوارم که هر دو تا خوب و سالم باشن. اما اینها هماتاقیهای خوبی نبودن. اولا که سه چهار نفر همراه داشت. بعد خودش هم سر حال نبود. توی اتاق کوچیک این همه آدم. گرمای بیمارستان! واقعا که خفه کننده بود. بعد اینها تا نوزادشون رو آوردن یه کوچولو مامانه تلاش کرد دید شیر نیومد شیرخشک را شروع کردن برای نوزاد. بعد پسرچه داشت تلاش میکرد شیر بخوره خوب شب اول سخته گریه میکرده هی گیر داده بودن به ما که چرا شیرخشک نمیدین. چرا بچه گریه میکنه ما نمیتونیم بخوابیم! انگار اومده بودن پیک نیک! هی مامانش به من میگفت شیشه شیر برو بخر. این داروخونه شیرخشک هم داره. بگو برن بخرن! گیر داده بودا! :) اما من خودم رو زدم به اون راه. البته مامانم هم هی دوباره داشت میگفت نمیشه و نداری و اینا. اما یه پرستار نوزادان بود خیلی خوب بهم روحیه داد. خدا رو شکر که پافشاری کردم و شد. مهمترین اصل همین اعتماد به نفس خود آدمه.
پسرک تا عصر خونهی برادرم بود. بعد باباش رفته بود دنبالش و همه اومدند ملاقات. اولش پسرک را راه نداده بودند به خاطر آنفولانزای H1N1 و گفته بودند اصلا بچهها نمیشه. بعد خلاصه همسر سرش رو گرم کرده و بود و پسرکم خوشحال و خندان اومد تو. از در که وارد شد از بدشانسی من داشتم به پسرچه شیر میدادم. اومد تو و خنده رو لبش خشک شد. یه کمی نگاه کرد و گفت اینه؟ چرا داره مامانم رو میخوره! بعد هی میخواست ببینتش و قدش به تخت نوزاد نمیرسید. دیگه داشت بداخلاق میشد که یه ماشین که قبلا خیلی دوست داشت و من براش خریده بودم را به مامان گفتم از تو کیف دربیاره و بهشت گفتم که پسرچه براش بیاره. خوشحال شد و حواسش پرت شد. بعد هم با باباش رفت بودند خونهی مادر همسر. شب اول تولد پسرچه بعد از مدت ها خشکسالی یه بارون شدید اومد و من خیلی کیف کردم. بابام و خواهرم هم اومدند. خواهرم هم که کنکوری بود و سرمای سختی خورده بود و سرفههای جگرخراش میکرد اومد و از ذوق یا غصه یا هرچی زد زیر گریه :)) داداشم و خانمش و مادرهمسر هم اومدند ملاقات. همسر دیگه اون برنامههایی که برای پسرک داشت و اینجا دیگه اجرا نکرد. شیرینی هم شد یه جعبه کیک که مامانش آورد :))) هدیه هم که هوتوتو. البته وضعیت مالی هم مساعد نبود.
صبح فرداش هم اومدند برای داستانهای قرتی بازی که برای عکس نوزادی بچه را بیارید. من هم تمایلی نداشتم با توجه به اوضاع آنفولانزا و غیره عکس بگیرم از پسرچه که باید بره توی اتاق عمومی لختش کنند و غیره. بعد اینقدر خانمه برام پشت چشم نازک کرد بعد هم گفت اونهایی که عکس نمیخوان بگیرن نوبت شنوایی سنجیشون میافته آخر.
شب قبلش هم پرستار اتاق ما یک پرستار کمکی بود که جزو کادر ثابت نبود و اون شب اومده بود. خیلی وارد نبود. یادم نیست چه مشکلی برای آنژیوکتم پیش اومد که اومد یکی دیگه برام بذاره. اشتباه زد و سرم رفت زیر پوستم و روی دستم بااااد کرد و دردناک شد. صداش زدیم اومد دوباره زد اما به خاطر کندن و دوباره زدن و اینا چسبها خیس شد و آنژیو درست فیکس نشد روی دستم. از اون طرف هم من میخواستم هر طوری شده به پسرچه شیر بدم و برام مهم نبود که وضعیت آنژیو چطوریه. یه بار اومد دارو بده گفت اینو مواظب باش کنده نشه، گفتم آخه چکار کنم میخوام شیر بدم چسبش شله. اومد یه دوتا چسب الکی زد روش و بدتر سنگینش کرد و یه پوزخند بدی هم زد و رفت. یه کمی بعد داشتم با پسرچه کشتی میگرفتم که یهو دیدم آویزون شده و چسبش کنده است. به مامان گفتم بگو بیاد درستش کنه. مامان رفت بهش گفت، گفته بود که من که گفتم مراقب باش. بعد هم نیومد. من هم لجم گرفت گرفتم کشیدم بیرون آنژیو را (همین قدر بیاعصابD:) بعد دیگه خون بود که میزد بیرون منم حرصم گرفته بود. حتما به همکاراش گفته بود این دختره زبون نفهمه بهش گفتم مراقب باش لجبازی کرده. اما خداییش آنژیو خراب بود. بعدش دیگه یکی از پرستارهای خوب بخش اومد و خیل عالی آنژیو را زد و تا وقتی که رفتیم هم مشکلی براش پیش نیومد دیگه.
خلاصه که تمام مراحلی که دفعهی قبل برای پسرک به سادگی انجام میشد حالا خیلی به دردسر خورد. مامانم هم از گرمای بیمارستان و بیخوابی کلافه شده بود و کلا چون از به دنیا اومدن پسرچه ناراضی بود خیلی بداخلاق شده بود. هی با پرستارها بحثش میشد و میخواست بره خونه کلا. جوری شده بود که من هی به مامانم دلداری میدادم و میگفتم آروم باش و از پرستارها عذرخواهی میکردم.
بد نیست یه اشارهای هم به برخورد مامانم نسبت به تولد پسرچه داشته باشم. مامانم کلا وقتی داداشم ازدواج کرد، معتقد بود که دیگه نوبت اونه و باید تمام توان مالی و جسمی و روحیش را متمرکز به اون بکنه و دیگه من به اندازه کافی از مزایای خانواده استفاده کردم :) البته یه عالمه دلخوری از همسرجان هم داشت که در این طرز فکر بیتأثیر نبود. اولین بار که بهش گفتم پسرچه داره میآد قبل از عروسی داداشم بود و با دلخوری گفت یا ابالفضل، حالا چه عجلهای بود. بعد توی کارهای ازدواج برادر هم حضور پسرک یه کم دست و پاگیرشون بود و همزمان با بیماری مادربزرگم بود بچهام خیلی خیلی اذیت شد که تأثیر روحی اون دوران هنوز هم روش هست. بعد هم توی دوران بارداری با اینکه توی دو طبقهی بالا و پایین بودیم، مامانم اصلا اینطوری نبود که بگه بیا برات این غذا رو درست کردم و تو آشپزی نکن و اینا. حتی توی دوران بارداریم یه آنفولانزای سختی گرفتم که سرفههای جگرررررخراش میکردم یه بار حتی به زبون آوردم که دلم شوربا میخواد مامانم دستور پختش را بهم داد :) بعدش هم یه بار نشاسته و گلاب و اینها را بردم بالا گفتم مامان میگن فرنی برای سرفه خوبه من پاهام درد میگیره سرپا وایستم میشه برام فرنی درست کنی، با بیمیلی درست کرد.
اینها را که میگم الان عصبانی نیستم. من مامانم را درک میکنم که مسائل چطوری توی ذهنش دستهبندی شده. اون موقع راستش خیلی از دستش ناراحت و عصبانی بودم. اما طی این دو سه سال، خیلی ماجراها برام کمرنگ شده و سعی میکنم درک کنم آدمها را و اینکه خودم را عادت بدهم که از هیییچ کسی هیییچ انتظاری نداشته باشم. اما خوب یه وقتهایی فیلم یاد هندستون میکنه. اما الان واقعا از ته دلم از مامانم دلخور نیستم. واقعا اینو میگم.
خلاصه که آخرش با یه کمی دلخوری و دعوا با کادر بیمارستان از بیمارستان مرخص شدیم و با استرس رفتیم خونه. رسیدیم خونه من واقعا غصهام بود که الان مثل پسرک باید نیم ساعت شیربدم، نیم ساعت بدوشم و خواب و اینا هیچی. خیلی هم خسته بودم. با غصه رفتم پسرچه را گذاشتم روتخت. پسرک با مامانم اینا رفت بالا و من هم رفتم کنار پسرچه گفتم تا خوابه یه چرتی بزنم. دو ساعت خوابیدم، تب و لرز شیر هم داشتم. وقتی بیدار شدم صدای بارون میاومد و من هاج و واج که واقعا دو ساعت خوابیدم و این بیدار نشد. پاشدم گرسنه بودم مثل فیل و یه کیک خوردم که هنوز که هنوزه خوشمزگیاش زیر دندونمه. خدا رو شکر شیرم هم خوب شد. البته از بس اشتهام زیاد شده بود به خاطر شیردهی، حسابی وزن اضافه کردم. دردم هم به نسبت زمان پسرک خیلی کمتر بود و کلا سر پا بودم تقریبا. پسرچه باز هم خوابید و بعدش بیدار شد.
ادامهی روزها هم مشکل اصلیمون چالش با پسرک بود که با شرایط جدید عادت کنه. شبها وقتی که پسرچه گریه میکرد استرس میگرفت. یه دو شب مامانم اومد پایین پیش ما خوابید و پسرک را بر میداشت میرفت توی اتاق خواب و ما توی هال میخوابیدیم. بعدش دیگه بهش گفتم نیاد و خودم میتونم هندلش کنم. پسرک پیش باباش میخوابید و من و پسرچه روی کاناپه چون برای من راحتتر بود. خیلی تلاش کردم پسرک احساس طردشدگی نداشته باشه اما خوب آخرش نمیشد. دیگه اون امپراطوریاش به هم خورده بود. تا یه مدت واقعا چالش داشتیم. همش کارهای پسرچه را تقلید میکرد و میخواست مثل اون باشه. اما کمکم خیلی بهتر شد. از وقتی که رفت پیشدبستانی خیلی بهتر جایگاه خودش را پیدا کرد. البته هنوز هم که هنوزه با هم دیگه اصطکاک دارند اما هر کدوم توی جای خودشون.
مشکل بعدی هم خواهرم بود که سرماخوردگی کار دستش داد و ریهاش عفونت کرده بود و در واقع پنومونی شده بود. تا یک ماهی دستمون بند بود. آنتی بیوتیک تزریقی و اسپری و .... مامانم میگه دچار بیتوجهی شده بود بچه :) خلاصه که بهش گفتیم خدا بهت رحم کرد.
دیگه در ادامه هم که ماجراهای اسبابکشی و اصطکاکهام با همسرجان که خودش مثنوی هفتاد منه و واقعا من را از لحاظ روحی فرسوده کرد و الان دارم تاوان اون روزها را پس میدهم. واقعا حس میکنم که این سه سال اندازه ۱۵ سال پیرتر شدم و تجربه پیدا کردم و اصلا یک احساس پیرفرزانهطوری به من دست داده که میدونم خیلی کاذبه و دوباره ۵ سال دیگه میگم چقدر اون روزها خر بودم! بیشتر از ۷۰ درصد موهام سفید شده و به خاطر دهنکجی با روزگار هم رنگش نکردم و فعلا هم قصدش را ندارم.