قراره یه متن تخصصی رو ترجمه کنم اما هرچی میشینم سرش نمیتونم تمرکز کنم. این جور وقتها یه جور خارش مغزی میگیرم انگار که به هیچ نحوی آروم نمیشه. تنها راهش اینه که یا یه متنی بخونم که خیلی خوب باشه و ذهنم رو درگیر کنه که خارشم از بین بره یا اینکه باید بنویسم درباره اون چیزی که ذهنم رو به خارش انداخته.
از اونجایی که این روزها مطلب قابل خوندن خوبی توی وبلاگ ها پیدا نمی شه و وبلاگ ها خیلی دیر به دیر یا هرگز آپ میشن باید بنویسم دیگه!
از این جور نوشتن خوشم نمیاد. اینکه ندونی از چی میخوای بنویسی. وقتی بی حوصله ای. اینقدر بی حوصله که حس استفاده از نیم فاصله رو هم نداشته باشی! در ضمن می دونم که دوباره کار به غرغر کردن ختم می شه. دقت کردی چقدر وقته که این وبلاگ فقط با غرغر آپ میشه. حق دارید اگه از خوندنش حالتون بد بشه!
می دونم چرا ذهنم درگیر شده. آخر هفته مزخرفی داشتم. همش تقصیر بهم ریختگی های هورمونیه. از خود هورمونیم خوشم نمی یاد یه ذره بیش از حد واقع بین میشه. می شینه گذشته ها رو شخم میزنه. لیست بدبختیها رو میکشه بیرون. و بعد به جبران بدبختیها به تنها خوشبختی موجود اخم میکنه و باهاش بداخلاقی میکنه. دلم خیلی گرفته که پنجشنبه پشت کردم به پسرک و خوابیدم و اون دستم رو گرفت کشید و من داد زدم سرش که باید بخوابی و اون خوابید! از خودم متنفر میشم این جور وقتها.
نمیونم ماجرا چیه. مشکل از کجاست. بعضی وقتها واقعا خودم هم نمیفهمم چه مرگمه و بعد انتظار دارم که همسرجان بدونه. این قدر عصبانیم که این جان دنبال همسر هم به سختی تایپ میشه!
فکر میکنم اینکه نمیدونه باید چکار بکنه از اینجا ناشی میشه که من رو به اندازه کافی دوست نداره. حس میکنم اصلا حاضر نیست وقت و احساس صرفم کنه. فکر میکنم با خودش میگه اگه زنم همسر خوبیه که داره درست و سر موقع کار میکنه که فبها. اگر نه اگه بیحوصله است و یه جای قضیه میلنگه زیاد انرژی صرفش نکنم پس!
من کلا آدم مغروریم. برای هیچ چیزی حاضر نیستم منت کسی رو بکشم. باید بمیرم تا از کسی بخوام که کاری برام انجام بده یا کمکی بهم بکنه. اما انتظار دارم در مورد همسرم اینجوری نباشه. بعضی وقتها دلم می خواد ناز کنم براش. دلم میخواد که اون هم نازم رو بکشه. مثلا اگه رفتیم بیرون و حرفمون شده بعد اون بگه بستنی میخوای و من میگم نه. بعد اون بلافاصله سر خر رو کج نکنه طرف خونه. بگه نه باید بخوای. بره اصلا خودش بخره. باید خودش بدونه!
یا مثلا اگه یه تغییری توی ظاهر خودم میدم یا ظاهر خونه بفهمه. ای داد که اصلا انگار نه انگار. اوایل میگفتم خوب نمی فهمه! همون ایراد دید تونلی مردانه و اینها. ولی بعد دیدم که انگار می فهمه. چطور در مورد همکار زنش می فهمه که رفت دستشویی و برگشت رنگ روژ لبش فلان شد و سایه چشمش بیسار!
حالا منظورم فقط به خودم هم نیست ها. مثلا یه تغییر عمده توی خونه میدم. مثلا چند وقت پیش یه تخته یادداشت خریده بودم برای روی یخچال کلی هم چیز روش نوشته بودم. مثلا یه ماه بود اصلا نگفت این چیه. بعد داداشم اومد دو تا شکلک کشید روش همین طور بی مقدمه می پرسه اینا چیه! پس اگه تا حالا دیده بودی چرا صدات در نمییومد!
یا پنجشنبه اعتصاب کردم واسه شام غذا نپختم. بعد ذهن احمقم کلی هم راه حل آماده کرد که وقتی گفت شام یا میگم زنگ بزنیم پیتزا بیارن یا همبرگر یا اصلا میگم خودم ذرت مکزیکی درست میکنم! بعد تا ساعت 10 شب به روی مبارک نیاورد. بعدش هم رفته یه تیکه نون خشکه آورده سق میزنه به من هم میگه میخوای! آی دلم میخواست لهش کنم که اینجور وقتها بیمحلی میکنه. ازش پرسیدم الان که به روت نمییاری که من فکر غذا نکردم نمیفهمی یا خودت رو میزنی به نفهمی؟ میگه هیچ کدوم. فکر کردم دیر غذا خوردیم میخوای شام نخوریم! اگه من رو بشناسید که چقده شکمو ام و چقده این شام های بیدغدغه چهارشنبه و پنجشنبه برام مهمه میفهمید که چقدر حرفش جفنگ بود. همین که من رو نمیشناسه و این بزرگترین دلخوشیهای هفته من رو نمیشناسه خودش جای اما و اگر داره!
پنج شنبه دلخور بودم کلا. بعد کجاش زدم زیر گریه؟ اونجایی که فکر کردم ما نمیتونیم بشینیم با هم یه فیلم ببینیم بعد توی صحنههای فلانش فلان کنیم! معضل بزرگی بود نه؟ اما از کجا رسیدم به اینجا؟ از اونجا که فکر کردم رکوردمون خیلی افتضاحه. ماهی حداکثر یک بار! بعد فکر کردم دیگران چکار میکنند؟ بعد یادم اومد به یه دوستی که راهکارش با شوهر گیگش، دیدن فیلم بود. بعد روضه خوندم برای خودم که حتی فیلم هم نمیتونیم با هم ببینیم! بعد گریه کردم و دل پسرک کوچولوم رو ناآروم کردم. لعنت به من!
بعد هم زدم به صحرای محشر دوباره و نشستم توی اینستا ف رو سرچ کردم و پیداش کردم کلی هم عکس داشت. اما پیجش پرایوت بود و من عمرا برای کسی درخواست دوستی بدم. اونم هیچی. اما از این حرفها گذشته خیلی وقته ف هم برام کمرنگ شده. خیلی گذشته از اون روزها. خیلی.
بعد الان کلا حسم چیه؟ حس میکنم از یه دنیای بیمحبت مییام. له شدم انگار. دلم میخواد یکی دوستم داشته باشه. همین.
پسرک من توی هیچ کدوم از موارد تکامل پیشرو نبود. تقریبا بیشتر تواناییها رو دقیقا سر مرز زمانیاش به دست میآورد. در یک دو مورد که نگرانم هم میکرد. مثلا گردن گرفتن کاملش بعد از سه ماهگی بود. نشستن درست و درمونش حدود هشت ماهگی و راه رفتنش توی چهارده ماهگی. الان هم که تقریبا بیست و یک ماهه است حرف زدنش از کلمه گفتن فراتر نرفته و جمله و اینها توی کارش نیست. با این اوصاف من کمکم حساسیتم رو از دست دادم در مورد اینکه پسرک کی قراره چکار کنه! اما خوب دیگران هنوز اصرار دارند که به من یادآوری کنند که بچههای اونها چقدر سریعتر بودند توی همه زمینهها. بچههایی که توی هشت ماهگی نه تنها راه میرفتند بلکه میدویدند. بچههایی که توی یک سالگی جمله میگفتند و ...
دلم میخواد پسرک شاد باشه و شاد زندگی کنه و آدم موفقی باشه. برای اینکه آدم موفقی باشی لزوما نباید خیلی باهوش باشی! خیل عظیم فوتبالیست و بازیگر مغز نخودی این رو اثبات کرده! البته آدمهای باهوش انجام همه کارها براشون خیلی راحتتره اما خوب تهش که نگاه کنی زیبایی چهره خیلی تسهیلکننده تره تا هوش!
نمیدونم دقیقا میخوام چی بگم یا میخوام به کجا برسم! اما خوب دیروز پسرک بیست و یک ماههام رو نگاه میکردم که با مهارت خوبی با یه توپ کوچیک اندازه یه پرتقال متوسط دریبل میزد! یا قشنگ توپ رو میکاشت، دورخیز میکرد و بعد یه شوت جانانه میزد. بعد از اون طرف هر وقت که اجزای صورتش رو ازش میپرسیم به چشمهاش که میرسیم بلد نیست نشونشون بده. جالبه که چیزهای جدید رو یاد گرفته اما چشم رو نه. بعد هر وقت باباش ازش میپرسه چشمات کو برمیگرده با یه اضطراب خفیفی به من نگاه میکنه. اینکه میگم اضطراب نه اینکه واضع باشهها. من میفهمم فقط. بعد باباش هم یه کم عصبانی میشه و بهش میگه کندذهن! یا مثلا به هیچ عنوان نشونههایی مبنی بر اینکه آگاهی نسبت به دستشویی کردنش داره نشون نمیده. در مورد پیپی چرا. بهش میگیم پیپی کن زور میزنه تا سرخ بشه! اما قبلش مثلا پیشآگهی داشته باشه اصلا نیست. در مورد شیر خوردن هم اصلا اونقدری درک نداره که من مثلا بهش بگم پیشی اومد مهمه رو برد! ترفندی که مامان من توی همین سن و سال در مورد خود من به کار برده و جواب داده. در مورد غذا خوردن هم هنوز خیلی راه هست تا مستقل بشه. اصلا من هنوز دارم براش غذای اختصاصی میپزم و اصلا پیشرفت خوبی نداشتم. تا حدی که دیگه روم نمیشه برم پیش دکتر تغذیهاش چون هیچ کدوم از راهکارهاش رو به کار نبستم!
چیزی که میخوام بهش برسم اینه که یه بچه ممکنه تو خیلی از زمینهها سوپر استار نباشه اما ممکنه هزار تا استعداد نهفته توی وجودش داشته باشه. کاش منٍ پدر و مادر بلد باشم استعدادهاش رو ستایش کنم و به خاطر نداشتههاش سرزنشش نکنم!
پ.ن.: نتونستم مطلب رو درست برسونم. میدونم خودم!
,